رمان مانلی پارت 46 - رمان دونی

رمان مانلی پارت 46

 

 

 

با خنده از روی تخت بلند شد و با تاسف نگاهم کرد.

_دارم بهت التماس می‌کنم دهنت رو ببندی فریا… می‌گم از این خبرا نبود فقط با هم حرف زدیم!

 

پوفی کشیدم و موهایم را باز کردم.

_چه‌قدر خشک و خالی و حوصله سر بر!

باز قرار ما لااقل یه‌کمی دستمالی توش داشت.

 

خشک شده نگاهم کرد.

_چه غلطی کردین؟

 

شانه‌‌ای بالا انداختم.

_مثل دوتا مرد پیشونی‌هامون رو کوبیدم به‌هم و پیمان رفاقت رو مستحکم کردیم!

 

نگاه افتخار آمیزی به صورتم انداخت.

_هیچکس مثل تو نمی‌‌تونه گند بزنه به موقعیت‌های حساس زندگیش دختر بالاخره خون متین‌ها توی رگاته!

 

سری برایش تکان دادم.

_ولی فهمیدم داری می‌پیچونی باربد. قضیه با داریوش چه‌طور پیش رفت؟

 

لبخند خسته‌ای زد.

_نمی‌پیچونم فری فقط همیشه از رابطه‌های من با هم حرف می‌زدیم. اولین باری بود که تورو کنار یه مرد می‌دیدم خودم رو یادم رفت.

 

لپ‌هایم را باد کردم.

_ترجیح می‌دم به قسمت تحقیرآمیزش توجه نکنم… خب حالا واسه‌م حرف بزن.

 

نفس عمیقی کشید.

_داریوش چند وقته خیلی داره میره تو مغز من می‌گه اقامت آمریکا بگیریم بریم اون‌ور با هم زندگی کنیم!

 

با چشم‌هایی گرد شده نگاهش کردم.

_با کدوم پول؟ انشالله قصد داری کلیه‌های دایی خسرو رو گرو بذاری؟

 

نچی کرد.

_دِ منم همین رو می‌گم آه در بساط ندارم با ناله سودا کنم اقامت آمریکام کجا بود…

بهش گفتم اگه زندگی اون ور واسه‌ش راحت‌تره پابند من نشه و تنها بره. سر همین داستان کرد وحشی بازی در آورد چند وقت میونه‌مون شکراب بود!

 

دستی زیر چانه‌ام زدم.

_خب حالا چی‌شد که آشتی کردین؟

 

لبش را تر کرد.

_گفت نمی‌تونه ازم دور بشه… این زندگی راحت رو فقط با من می‌خواد!

 

دستم را روی قلبم گذاشتم و به‌صورت نمایشی روی صندلی غش کردم.

_خدایا من چیم از این میمون کمتر بود؟

چی می‌شد یه جنتلمن این مدلی تو دامن منم می‌ذاشتی؟

 

دستی به صورتش کشید.

_اگه بخواد به‌پای من بمونه رفتنمون چندسالی طول می‌کشه. از طرفی غرورم اجازه نمی‌ده پولی که اون بهم میده رو قبول کنم. می‌خوام خودمم یه کمکی کرده باشم فری!

 

لبم را تر کردم.

_یعنی اون گفت پول اقامت توروهم جور می‌کنه و تو همچنان تو چس بودی؟

خدایا می‌بینی کارات رو؟ داریوش طفل معصوم رو با این بی لیاقت حیف و میل کردی!

 

خندید و محکم لپم را کشید.

_اصلا بحث اصلیمون سر همین بود اسم پول رو که آوردم وسط یه‌هو آتیشی شد زد به سرش… منم واسه خودم عزت نفس دارم فریا نمی‌‌شه که آویزون این بنده خدا بشم.

 

لب‌هایم را به‌هم فشردم.

_حق داری باربد نمی‌دونم چی بگم شرایط شما همین الانش هم زمین تا آسمون با بقیه فرق می‌کنه.

 

دستم را روی بازویش گذاشتم و نوازشش کردم.

_نگران نباش داریوش همه چیز رو حل می‌کنه باربد… فقط لطفا وقتی دارین می‌رین منو بذارین تو چمدون با خودتون ببرین قول می‌دم بشینم یه گوشه فقط نگاه کنم!

 

بلند خندید و با تاسف نگاهم کرد.

_دلم واسه این خل بازیات تنگ می‌شه فری… من برم دیگه الاناست که بابا سراغم رو بگیره!

 

هومی کشیدم و از جلوی در کنار رفتم.

 

با گذشتن از کنارم به عادت همیشه یک لاخ از موهای فرم را کشید و با بالا و پایین شدنشان لبخندی زد.

_بزغاله!

 

ضربه‌ای به بازویش کوبیدم و از اتاق بیرونش کردم.

 

 

 

#نامی

 

ماشین را در پارکینگ پارک کرد و با خستگی وارد خانه‌اش شد.

 

اگر یک هفته شبانه روز در شرکت کار می‌کرد انقدر خسته نمی‌شد که در طی این دو روز خسته شده بود.

 

دخترک از لحاظ روحی متلاشی‌اش کرده بود و انگار که فعلا قصد آتش بس داشت.

 

فکرش را هم نمی‌کرد آنای کوچک و مظلومش به چنین وروره جادویی تبدیل شده باشد.

 

امان حرف زدن نمی‌داد و مدام با حرف‌ها و رفتارهایش او را به چالش می‌کشید.

 

در تمام زندگی‌اش انقدر صبوری به خرج نداده بود.

 

تمام سال‌های گذشته را روی پای خودش ایستاده بود.

 

شرکت پدرش که از بزر‌گترین شرکت‌های تجاری خاورمیانه بود را نادیده گرفته بود و در شرکت کوچکی شروع به کار کرده بود تا تنها توانایی‌هایش را ثابت کند.

 

در شرکت جدیدش هم همه از مدیرعامل تا ارباب و رجوع پیش رویش خم و راست می‌شدند چون می‌دانستند که او پسر عارف شهیاد است و آینده کمپانی بزرگ شهیاد‌ها در دستان اوست!

 

با این همه آنائل سرکش و فراری‌اش لحظه‌ای حاضر به باج دادن به این جلال و جبروت نبود و مدام حرف‌های او را پشت گوش می‌انداخت.

 

بعد از اتفاقات امروز در آستانه‌ی انفجار بود ولی دلیل لجبازی‌هایش را که فهمید دست و دلش لرزید.

 

در تمام طول این سال‌ها دخترک گمان می‌برد نامی او را رها کرده و دیگر نمی‌خواهدش…

 

دل دخترک کوچکش شکسته بود و او با رفتارهای اخیرش بیشتر به آن دامن زده بود.

 

به موقعش گوش نریمان را می‌کشید و درسی درست و حسابی بابت حرف‌های مزخرفی که تحویل فریا داده بود به او می‌داد.

 

ولی فعلا اولویت‌های مهم‌تری در زندگی داشت.

 

فریا بالاخره با کلی شک و تردید او را به عنوان یک دوست در زندگی پذیرفته بود و راه زیادی داشت تا او را به چشم معشوق ببیند.

 

تا کمی رفتار دخترک نرم می‌شد یخ قلبش فرو می‌ریخت و دست و پایش را گم می‌کرد.

 

بالاخره بعد از این همه سال او را برای خودش داشت ولی این آرامش روحی را به روی خودش نمی‌آورد تا بیشتر از این روی دخترک باز نشود.

 

به اندازه‌ی کافی درحال سواری دادن بود و وای به‌حال وقتی که آنائل کوچکش می‌فهمید که تنها نقطه ضعف اوست و با کمی نرمش و محبت می‌تواند افسارش را به‌دست بگیرد.

 

فعلا به نقابِ روی چهره‌اش نیاز داشت تا دخترک را با روح و کالبدش یکی کند.

 

مشغول درست کردن قهوه بود که زنگ خانه به صدا در آمد.

 

نگاه متعجبی به ساعت انداخت و بعد به سمت در به راه افتاد.

 

به محض باز شدن در جسم کوچکی خودش را به پای نامی چسباند شلوارش را به چنگ کشید!

 

 

_بچه ها امتیاز بدین ببینیم چن نفر بازم رمان رو  میخونن…♥️😜»

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 262

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان چشم های وحشی روژکا به صورت pdf کامل از گیلدا تک

      خلاصه رمان:   دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه و دانشگاه هم میره پسرمون استاد دانشگاهه     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3 تا الان رای نیامده!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
10 ماه قبل

این سایت را چه میشود؟
چرا این چنین سوت وکور است؟
مطالعه خونمان افتاده است!
ادمین! فرزندم کجایی؟ کجایی!؟

خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

ممنون ندا جان .نمیشه هر روز پارت بدین رمانت مطمئنا طرفدار زیاد داره ولی از وقتی چن تا از رمانا اشتراکی شدن مخاطبا میترسن حتی کامنت بذارن میگن کامنتا و طرفدارا زیاد بشه رمان اشتراکی میشه 😂😂

تارا فرهادی
تارا فرهادی
10 ماه قبل

ندااااا جونمممم🥺❤️
بازم پارت میخواممم

رهگذر
رهگذر
10 ماه قبل

یعنی کی بود؟ البته اینجور که این گفت فکر کنم‌سگی چیزی بود
نمیشه زود به زود پارت بدین یا پارت ها رو طولانی بدین

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x