لبخند کمرنگی بر لبانش نشست و چشمکی به صورت شاکیام زد.
_نامزد نامی شهیاد به کسی جواب پس نمیده!
دندانهایم را بههم فشردم و نگاهی به اطراف و نگاههای خیره انداختم.
_منو آوردی اینجا دخترا رو پر بدی؟
که من باشم با طناب تو نرم تو چاه… خیلی ذاتت خرابه نامی!
تک خندهای کرد که نگاههای خیره رویمان افزایش یافت.
چشمانم را دزدیدم و آرام نالیدم: خدا لعنتت کنه نامی چرا همه اینجوری نگاهمون میکنن؟
بیخیال تکیهاش را به صندلی داد.
_میخوان بدونن نامزد نامی شهیاد کیه!
بالاخره کم چیزی نیست که…
زیر چشمی نگاهش کردم.
_تو اگه کاج بودی هرسال کیلو کیلو هلو میدادی نامی!
بهسختی خندهاش را مهار کرد.
_بس کن آنا انقدر سخت نگیر… کمک کردن به بهترین رفیقت انقدر اذیتت میکنه؟
ابرویی برایش انداختم.
خواستم جوابی بدهم که با آمدن یک گروه از مهمانها به سمتمان با نفسی حبس شده سکوت کردم.
نامی فشاری به دستم که هنوز رهایش نکرده بود آورد و از جا بلند شد.
از آنجایی که دستم میان دستانش بود من هم مجبور به بلند شدن شدم.
دو مرد و سه زن شیک پوش جلو آمدند و با لبخند عمیقی نامی را مخاطب حرفهایشان قرار دادند.
_به به احوال شما جناب شهیاد… حالا دیگه نامزد میکنید و به ما خبر نمیدید؟ خیر سرمون این همه سال همکار بودیم از شما دیگه انتظار نداشتیم!
یکی از دخترها که ظاهر زیبایی با لباسی قرمز و فوقالعاده شیک به تن داشت چینی به دماغ بینقصش انداخت و با لبخند گفت: بابا میگفت نامزدیشون رسمی نیست شاهان جان چرا الکی بزرگش میکنید؟ بنده خدا معذب شد.
حس خوبی از لبخند و نگاه تیزش نگرفتم ولی با این حال با خوشرویی نگاهش کردم.
نامی سرش را به دوطرف تکان داد.
_اتفاقا همهچیز رسمی و سرجاشه فقط مونده یه جشن که به همه اعلام بشه…
دستش را به سمتم گرفت.
_فریا جان دختردایی و نامزد بنده هستن…
بعد به سمت گروهشان چرخید.
_شاهان و رضا جان از همکارای بنده هستن…
خانم شریفی و خانم فرهمند توی بخش بازاریابی کار میکنن…
بعد رو به دختری که پیراهن قرمزی به تن داشت کرد.
_ایشون هم دختر آقای محرابی هستن که قبلا باهاشون آشنا شدی!
دخترک دستش را جلو آورد و نگاه خیرهاش را ادامه داد: میتونی رویا صدام کنی… این آقا نامیِ ما هم زیادی رسمی معرفی کردن انگار هنوز تو شرکتیم!
با لبخند سری برایشان تکان دادم.
_از آشنایی باهاتون خوشوقتم رویا جون…
نامی که مشغول حرف زدن با رضا و شاهان شد خانم شریفی و فرهمند خودشان را به من و رویا رساندند.
کمی از تنشم کاسته شد ولی وقتی نامی دستم را رها کرد تا با رضا و شاهان کمی از ما فاصله بگیرد انقباض به تنم برگشت.
•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•
با شنیدن صدای خانم شریفی به سمتش چرخیدم.
_من مریمم عزیزم… سنم یهکمی از شماها بیشتره ولی میتونی باهام راحت باشی!
خانم فرهمند که معذب و کم حرف بهنظر میرسید لبخند کمرنگی روی لبهایش نشاند.
_منم سودابه هستم خیلی خوشحال شدم بالاخره فرد منتخب نامی رو دیدیم… راستش هیچوقت هیچکدوم فکرش رو هم نمیکردیم کسی رو واسه خودش زیر سر داشته باشه.
در دلم برای نامی و دردسری که به جانم انداخته بود خط و نشان کشیدم.
رویا سریع پشت حرف سودابه شروع به حرف زدن کرد.
_از این ازدواجهای خانوادگیه که بزرگترها صلاح میدونن؟
متعجب ابرویی بالا انداختم.
_چطور؟
به آرامی خندید.
_آخه به نامی نمیاد اهل عشق و عاشقی باشه…
کمی مکث کرد.
_یعنی از روی تجربه میگم. بالاخره این همه سال با هم کار کردیم. کلی دختر رفتن و اومدن از شرکای کاری پدرش تا دخترایی با تحصیلات عالی و وضعیت مالی توپ ولی با هیچکدومشون جور نشد یعنی چهطور بگم اون نامی شهیاده پسر عارف شهیاد مسلما کلی مورد فوقالعاده اطرافش داره!
کمی خیره نگاهش کردم.
عقلم هشدار میداد دخترک سعی دارد با زدن این حرفها تحقیرم کند.
کلی مورد عالیتر از من برای عاشق شدن وجود داشت ولی نامی مجبور به ازدواج با من شد… چرا؟
چون بزرگترهایمان صلاح دیده بودند وگرنه در مقایسه با دیگران به هیچوجه آش دهن سوزی نبودهام!
اگر بهطور واقعی نامزد نامی بودم موهایش را دور دستم میپیچیدم و دور تا دور باغ روی زمین میکشاندمش بعد هم پیراهن سرخش را پرچم عثمان میکردم تا در تاریخ ثبت شود کسی که جرئت قاپیدن نامزد مرا داشته باشد به چه روزی میافتد!
با این حال لبخند دلخراشی روی لبهایم نشاندم.
_اتفاقا هیچ قول و قراری بین بزرگترهامون رد و بدل نشده بود. این نامی بود که چندین سال گذشته همهمون رو عاصی کرده بود تا هرچه زودتر نامزد کنیم…
آهی کشیدم.
_اون موقع چون من خیلی بچه بودم خانواده قبول نکردن ولی نامی دیگه دلش طاقت نیاورد و انقدر اصرار کرد که خانوادهها مجبور شدن هرچه زودتر همهچیز رو رسمی کنن!
با دیدن صورت بهتزدهشان به سختی جلوی خندهی بلندم را گرفتم.
تنها چیزی که در بافتنش به طرز عجیبی استعداد داشتم اراجیف بود!
مریم با صورتی شگفت زده نگاهم کرد: وای خدای من چه رمانتیک… رویا جون بالاخره فهمیدی چرا این همه سال نامی به هیچ دختری محل نمیداد؟ پسرمون خودش عاشق بوده!
از شدت خندهی فرو خورده سرخ شده بودم.
کم کم مهمانی داشت برایم جالب میشد ولی حسابی از عاقبت حرفهایمان میترسیدم!
صدای نامی باعث شد زیرچشمی نگاهش کنم.
_بین حرفاتون اسم خودم رو شنیدم خانوما… پشت من حرف میزدین؟
برگشتم و نگاهی به صورت آرامش انداختم.
دست گرمش را پشت کمرم گذاشت و لبخندی نثارم کرد.
انگار زیادی در نقشش فرو رفته بود.
با شنیدن صدای رویا بالاخره نگاه از یکدیگر گرفتیم.
_فریا جون از گذشته و عشق آتشین شما به خودشون تعریف میکردن آقا نامی…
چشمکی به صورتم زد و ادامه داد: البته فکر کنم یهکمی اغراق هم میکردن. آخه این همه عاشقی اصلا به شما نمیاد.
دلم میخواست چشم غرهای به نگاه دریدهاش بروم.
•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 126
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اون عزیزانی که میگن اسم رمانو تغییر دادیم
عرض کنم خدمتتون؛که ما خودمونم تازه فهمیدیم اسم شخصیت اصلی داستان و اسم رمان چیه ….
از کانالی که ما پارت میذاشتیم همین بود اسم …
و چن مدتی هم کلا پارت نداشتیم کانالشون پاک شد کلا و این کانال جدیده که پارت میذاریم پس همدیگرو قضاوت نکنیم 🙂
الان کیف میده نامی بگه اتفاقا فریا جون کم هم گفتن کلمات توان توصیف عشق من به فریا رو ندارن
😜