اول بهخاطر فیونا صدا کردنم و بعد بهخاطر تکبرش حرصی نگاهش کردم و بعد تصمیم گرفتم حتما تلافیاش را سرش در بیاورم.
اصلا نباید در برابر این مرد نرم میشدم!
کاور را روی زمین پهن کرد و کوزهها را یکی یکی روی آن گذاشت.
رنگها و شابلون و قلمموها را برداشتم و بعد از در آوردن کفشم روی کاور نشستم.
چندلحظه ایستاده نگاهم کرد بعد آهی کشید و با بیرون کشیدن کفش از پاهایش کنارم نشست.
_باورم نمیشه به این کار مجبورم کردی…خب حالا باید چیکار کنیم؟
نیشخندی به صورتش زدم.
_بهنظر میرسه اولین کسی هستم که نامی شهیاد بزرگوار رو مجبور به کاری کرده!
خیره نگاهم کرد که خندیدم.
_باشه اون جوری نگاهم نکن تنم لرز کرد… نقشهایی که واسهت میکشم داخلش را پر کن.
آهی کشیده و آرام گفت: یادمه بچه بودی یهدونه از این دفترهای رنگ آمیزی داشتی!
با یادآوری گذشته لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست.
_یادمه خودت واسم خریده بودی!
چشمهایش برق زد.
_میبینی؟ از بچگیت تا همین الان هرچی که اراده کنی واسهت فراهم میکنم!
ابرویی برایش بالا انداختم.
_باشه فعلا بیا از رنگ آمیزی شروع کنیم تا به چیزای بزرگتر برسیم!
خندید و سر تکان داد.
شالم را از سرم در آورده و روی مبل گذاشتم تا جلوی دست و پایم را نگیرد.
یکی یکی الگوها را کشیدم و کوزهها را به دستش دادم.
جوری روی کارش متمرکز شده بود که انگار مهمترین ماموریت زندگیاش را انجام میداد.
برای همین بود که انقدر در مسائل کاری موفق بود.
_اگه منو باربد فقط یهکمی از دقت و هوش تورو داشتیم دوترم پشت سرهم سهتا درس مهم رو نمیفتادیم!
دست نگه داشت و متعجب نگاهم کرد.
_دوترم پشت سرهم سه تا درس رو افتادین؟
با افتخار سر تکان دادم.
_تازه پروژههای مشترکمون هم همیشه پایینترین نمره رو میاره. همه توی دانشگاه مارو میشناسن و این تو چشم بودن مایه بدشاسیه چون من هیچوقت از شهرت خوشم نمیومد!
چندبار لبهایش از هم باز شد تا چیزی بگوید ولی سکوت کرد.
شانهای بالا انداختم و آرام گفتم: همه که مثل شما خرخون کلاس نیستن!
سرش را بالا گرفت و ملایم گفت: من خرخون نبودم ولی هدفم اونقدری واسهم مهم بود که اجازه ندم هیچ درسی از دستم در بره…
کمی مکث کرد.
_تو هم اگه هنرت و زدن نمایشگاه واسهت مهمه بهتره کمتر با باربد بگردی و بیشتر روی درست تمرکز کنی.
لبهایم را برچیدم.
_مثل باباها حرف نزن.
چندلحظه خیره نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید.
_فقط به عنوان کسی که این راه رو رفته میخوام نصیحتت کنم… اگه کمکی نیاز داشتی بهم بگو!
سری تکان دادم و سکوت کردم.
دوباره بادقت مشغول کارش شد.
یکی دوتا از طرحهایم را کامل کردم و زیر چشمی به صورت بیخیالش چشم دوختم.
وقت تلافی بود!
یکی از قلمموها را به رنگ قرمز آغشته کردم و سریع و پرهیجان به گونهاش مالیدم.
چند لحظه خشمگین و متعجب به من و قلمموی رنگین دستم خیره شد و انگشتش را روی صورتش کشید.
#پست_92
با چشمانی بهت زده گفت: چیکار کردی فریا؟
وقتی فریا صدایم میزد یعنی اوضاع خطری بود.
عقب نشینی کردم و دستهایم را بالا بردم.
_فقط یه شوخی…
قبل از تمام شدن حرفم خیزی به سمتم برداشت که جیغ هیجان زدهای کشیده و از جایم پریدم.
پابرهنه روی مبل پریدم که از جایش بلند شد و به سمتم به راه افتاد.
همیشه میان دعوا و گریز حسابی خندهام میگرفت و کنترل از دستم در میرفت.
با صدا خندیدم و سریع خودم را از پشت مبل به پایین پرت کردم.
صدای نگران و خندانش بلند شد.
_آروم فریا دست و پات آسیب میبینه!
دور مبل چرخیدم و به چشمان وحشیاش که حسابی زیر نظرم داشت خیره شدم.
_الکی نگو میخوای منو گیر بندازی.
چشمهایش ریز شد.
_گرفتن تو واسه من کار چندثانیهست ولی اینجوری کیفش میپره. دوست دارم فرار کنی و شکارت کنم… بدو آنا کوچولو دارم واسهت!
همین که به سمتم خیز برداشت جیغی کشیدم و از زیر دستش فرار کردم که بلند خندید.
_ببینم امروز تو برای من توی این شرکت آبرو میذاری دختر!
نفسنفس زنان به سمت دیوار دویدم.
دستهایش را در جیبش فرو برد و قدم زنان به سمتم آمد.
سریع به گوشهی دیوار چسبیده و دنبال راه فرار گشتم.
_ببین نامی من یادم رفت یه حقیقتی رو بهت بگم.
ابروهایش را بالا انداخت.
_چه حقیقتی؟
نفس تندی کشیدم و سریع گفتم: بعد از این که رفتی یه شب که خودمو خیس کرده بودم مامان توی زیر زمین زندانیم کرد و من از اون موقع ترس از فضای تنگ و بسته دارم. یعنی اگه فقط چند قدم بیای جلوتر و گیرم بندازی کمکم نفسم بند میاد، صورتم کبود میشه، ریههام میترکه و میمیرم بخدا بهضرر خودته!
رو به رویم ایستاد و با چشمانی خندان نگاهم کرد.
_چیش بهضرر خودمه؟
خودم را بیشتر به گوشهی دیوار چسباندم.
_هم قاتل میشی هم بهترین دوست دوران بچگیت رو انجام میدی. تازه زیباترین دختر فامیل رو هم از دست میدین که باعث میشه لول خانواده یه پله سقوط کنه.
سرش را بالا و پایین کرد و کف دستش را به آرامی روی دیوار کنار سرم قرار داد.
_اول این که تا جایی که یادمه تو هیچوقت شب ادراری نداشتی چون اکثر اوقات خودم صبحها بیدارت میکردم… دوم این که درسته زندایی سختگیره ولی هیچوقت این کار رو با بچههاش نمیکنه. منو بازی نده بچه!
چشمهایم را برایش گرد کردم.
_اول این که من الان خانم شدم و دلم نمیخواد بحث شب ادراریم رو بکشم وسط بالاخره همه تجربهی آبیاری به گلای قالی رو توی بچگی داشتن حتی خودت… دوم این که باور کن مامان زهره تو خلوت هیولاتر از چیزیه که از خودش نشون میده یعنی…
صورتش از خنده سرخ شد و کف دستش را روی دهانم گذاشت.
_هیسس ادامه نده آنا خواهش میکنم دیگه حرف نزن کوپن استفاده از عقلت برای امروز پر شده داری بیراهه میری. فقط خودت بگو چهجوری تنبیهت کنم؟
نگاهم روی ریشها و گونهی سرخش چرخید و پقی زیر خنده زدم که باعث شد کف دستش خیس شود و سریع خودش را عقب بکشد.
_فریا…!
صورت حرصیاش باعث شد لبم را گاز بگیرم.
_ببخشید آخه خیلی بامزه شدی!
#پست_93
بعد صورتم را جلو بردم و چشمهایم را محکم بستم.
_بیا تو هم منو رنگی کن دوشواری نداره که انقدر حرص میخوری مرد گنده!
کمی مکث کرد و بعد متوجه نزدیکی صورتش به خودم شدم.
نفسم را حبس کردم و منتظر ماندم ولی با حس کشیده شدن ریشهای زبر و پوست صورتش روی گونهام چشمهایم تا آخرین حد باز شد و جیغ خفیفی کشیدم.
_چیکار میکنی نامی؟
چشمهایش برقی زد.
_رنگیت میکنم… چیه از روشم خوشت نیومد؟
چپ چپی نگاهش کردم و فشاری به سینهاش آوردم.
_خیلی بدی. اون کاکتوسهات رو فشار دادی تو صورتم دردم اومد!
تک خندهای کرد و خودش را عقب کشید.
_بهتره به این کاکتوسها عادت کنی فریا خانوم!
سریع گارد گرفتم: دیگه نمیذارم از دو قدمیم رد بشی فیتیش انتقام داری؟
سریع دستش را دور کمرم حلقه کرد که محکم به بدنش چسبیدم.
_خب میگفتی!
خجالت زده از حس عضلاتش تقلا کردم عقب بکشم.
_نکن نامی وضعیت یهذره داره ناجور بهنظر میرسه!
سرش را جلو کشید و با نگاه عجیبی خیرهام شد.
_بهزودی این وضعیت ناجور واسهت عادیترین شرایط زندگیت میشه!
لبم را تر کردم که مسیر نگاهش روی لبهایم کشیده شد.
نفسم را حبس کردم.
_منظورت چیه؟
نگاهش را به سختی از لبهایم جدا کرد.
اینبار نوعی بیقراری در چشمانش بود و عضلاتش انگار نسبت به چندثانیه قبل گرمتر بهنظر میرسیدند.
_منظورم اینه آنا کوچولو!
همین که سرش را جلو آورد ترسیده و مبهوت چشمانم را بستم…
ولی با حس سوزشی روی بینیام هینی کشیدم و همانطور که مشتهایم را روی بازویش میکوبیدم تلاش کردم فرار کنم.
_خیلی نامردی نامی چرا دعوا رو فیزیکی میکنی… نکن بخدا منم گاز میگیرم گوشتت رو میکنما دِ مگه گرگی مرد گنده این مسخره بازیا چیه در میاری؟
از شدت درد اشک در چشمهایم جمع شده بود.
نفس نفس میزدم و دلم میخواست با جفت دستانم چشمهای پرخندهاش را از کاسه بیرون بکشم.
_چون از پس زبونت بر نمیام مجبورم دعوا رو فیزیکی کنم… واسهت گرگ هم میشم پرنسس. هربار که واسهم زبون درازی کنی جای دندونام روی یه نقطه از بدنت میمونه. مفهومه؟
با چشمانی گرد شده نگاهش کردم تا شوخی و جدی بودن حرفش را درک کنم ولی هیچچیزی بروز نمیداد.
دستانش هنوز دور کمرم بود و نفسهایش روی صورتم پخش میشد.
خیال میکنم هنوز از حملهی قبلیاش ترسیده بودم که ضربان قلبم انقدر تند و بلند شده بود!
_فکر کنم از این به بعد بهجای عقلم باید از چنگام استفاده کنم. چون انگاری جای آدم با یه گرگ وحشی دست به گریبانم…
خواست حرفی بزند که تقهای به در خورد.
نفس سنگینی کشید و کمی عقب رفت.
همین که دستش از روی کمرم برداشته شد و از حصار عضلات بزرگش در آمدم مانند برق گرفتهها از جا پریدم و به سمت صندلیاش دویدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 112
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا نامی اعتراف نمیکنه به فریا که دوستش داره
عزیزم میشه شما کمک کنید تا مشکل اشتراک رمان وان من حل بشه اونجا نه ایمیلم نه رمز عبور ازم قبول نمیکنه همش میگه ایمیل نا معتبر قادر خانم جواب نمیدن بهم نمیدونم چیکار کنم