رمان مانلی پارت 91 - رمان دونی

 

 

 

چشم‌هایش گرد شد و به‌سمتم خیز برداشت تا حمله کند که داریوش با خنده یقه‌اش را از پشت کشید.

_ولش کن بچه دستشه.

 

باربد شاکی گفت: ببین بهم چی می‌گه!

حالا اگه من این حرف رو می‌زدم پوستم رو می‌کندی که بچه نشسته رعایت کن!

 

داریوش با همان چشم‌های براق به‌آرامی گوشش را پیچاند.

_فریا خانوم دیگه باید مستقل بشه نیازی به تذکرهای من نداره ولی تو بابت این دهنت نیاز به یه تنبه اساسی داری!

 

باربد با نیشخند کثیفی زیر چشمی نگاهش کرد.

 

همان‌طور که سرش را بالا گرفته بود و اجازه می‌داد موهایش روی پیشانی‌اش سر بخورد با لحن بم و گرفته‌ای گفت:

_چشم ددی!

 

این‌بار چشم‌های داریوش گرد شد و من بلند زیر خنده زدم.

_خیلی بی‌حیایی باربد!

 

دستش را میان موهای به‌هم ریخته‌اش فرو برد و چشمک جذابی زد.

_بگو ببینم واسه امروز نقشه‌ای چیدی؟

 

بااسترس نگاهش کردم.

_چه نقشه‌ای؟ همین که در رو باز نکنه از ماشینش پرتم نکنه بیرون خداروشاکرم.

 

ابرویی بالا انداخت.

_خیلی کم توقعی… خوب به خودت برس فریا. اون مانتو زرشکی جلو بازه رو بپوش نبینم با لباس چهارخونه راه بیفتی دنبالش. موهات رو هم باز بذار تا جایی که یادمه…

 

داریوش پس گردنش را فشار داد و اجازه‌ی بیشتر حرف زدن را از او گرفت.

_اگه جناب طراح مد اجازه می‌دن ما هم دوکلوم حرف بزنیم.

 

بعد به‌سمتم برگشت و جدی نگاهم کرد.

_فریا مواظب باش محمدی چیزی از اتفاقاتی که ماه قبل افتاد جلوی نامی لو نده…

 

صورتش کمی درهم رفت.

_اگه قبل از این که خودت اعتراف کنی همه‌چیز لو بره اوضاع واسه‌ت سخت می‌شه. فقط نذار نامی و محمدی تنها بمونن. اون آدم تیزیه راحت ته و توی قضیه رو در میاره.

 

با شنیدن حرفش با دلهره نگاهش کردم.

 

اصلا به اتفاقاتی که در گالری رخ داده بود فکر نکرده بودم.

_می‌خوای قرار رو کنسل کنم بگم نیازی به اسپانسر نداریم؟

 

#پست_265

 

 

لبخند اطمینان بخشی زد.

_اینجوری بدتر مشکوک می‌شه.

عادی رفتار کن فریا. قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته.

 

باربد اشاره‌ای زد.

_حالا این نامی کوچولو رو تحویل بده برو به خودت برس ببینم امروز چیکار می‌کنی!

 

با شنیدن حرفش خنده‌ام گرفت.

 

از وقتی شباهت‌های ظاهری فرهاد و نامی را کشف کرده بود گاهی او را نامی کوچولو صدا می‌زد!

 

فرهاد را به‌سمت باربد گرفتم که راهش را کج کرد و دستانش را به‌سوی داریوش دراز کرد.

 

من و داریوش به‌سختی جلوی خنده‌مان را گرفتیم.

 

تا وقتی کس دیگری در اطراف بود؛ فرهاد هیچوقت به‌آغوش باربد نمی‌رفت.

چون باربد هم با شوخی‌های ضربدارش حسابی آزارش می‌داد.

 

باربد با دیدن این حرکت فرهاد پوفی کشید و پشتش را به پشتی مبل کوبید.

_بی چشم و رو… اگه دیگه تابت دادم!

 

سرم را به دوطرف تکان دادم و عقب کشیدم.

_ممنون پسرا من می‌رم حاضر شم. در جریان کار قرارتون می‌دم!

 

بعد از بوسیدن فرهاد سریع به طبقه‌ی پایین برگشتم و شروع به حاضر شدن کردم.

 

اول لباس‌هایی که باربد پیشنهاد داده بود را از کمد بیرون کشیدم و بعد از نشاندن آرایش ملایمی روی صورتم با تردید موهایم را باز گذاشتم.

 

آهی کشیدم و با انگشتانم پلاک ظریف دور گردنم را نوازش کردم.

 

اگر فقط می‌شد قدمی به او نزدیک‌تر شوم…

 

هرکاری برای این نزدیکی انجام می‌دادم!

 

هرچند می‌دانستم حالا که خیال می‌کند متاهل هستم چنین چیزی امکان ندارد.

 

آهی کشیدم و با انداختن نگاهی به سر و وضعم قدمی به عقب برداشتم.

 

این همه شوق برای چه بود؟

 

برای نزدیکی که هیچوقت اتفاق نمیفتاد؟

 

در این فکر بودم که لباس‌هایم را عوض کنم و آرایشم را پاک کنم که پیامکی روی صفحه‌ی گوشی ظاهر شد.

(بیا پایین منتظرم.)

 

با دیدن پیامش سریع از جا پریدم و کفش‌هایم را پوشیدم.

 

پله‌ها را دو به یکی کردم و از خانه بیرون زدم.

 

#پست_266

 

 

با دیدن ماشینی که دم در ایستاده بود و حالت منتظرش برای لحظه‌ای فکرم به عقب برگشت.

 

به‌هرروزی که دم دانشگاه، دم کافه، دم کارگاه و خانه‌مان منتظرم می‌ماند تا ساعاتی را با هم بگذرانیم.

 

نگاهش که به چشمانم افتاد سریع به خودم آمدم و به‌سمتش رفتم.

 

سوار ماشین شدم و زیرچشمی به صورت سردش نگاه کردم.

_سلام…

 

سری برایم تکان داد و ماشین را به راه انداخت.

_آدرس؟

 

آدرس را برایش تلاوت کردم و دوباره به نیم‌رخش خیره شدم.

 

ریش‌هایش را کمی کوتاه‌تر کرده بود و چشم‌هایش حسابی قرمز بود.

ناخودآگاه پرسیدم:

_دیشب خوب نخوابیدی؟!

 

بدون این که نگاهی به صورتم بی‌اندازد بی‌میل جواب داد:

_نه…

 

لبم را تر کردم.

_حالت خوب بود نامی؟

 

سوالی نگاهم کرد که با دلهره ادامه دادم:

_مدتی که نبودی، تنها بودی، حالت خوب بود؟

 

لب‌هایش را به‌هم فشرد و اخم کرد.

_خودت چی فکر می‌کنی؟!

 

فکش را به‌هم فشرد و به‌سختی ادامه داد:

_دختری که همه‌ی عمر فکر می‌کردی قراره بشه خانوم خونه‌ت یه‌روز بی‌هوا خبر می‌رسه بهت خیانت کرده و اسمش رفته توی شناسنامه یه‌نفر دیگه… تو بودی روزهات رو چه‌جوری می‌گذروندی؟!

 

انتظار نداشتم انقدر صریح و بی‌واسطه حرفش را به زبان بیاورد.

 

لبم لرزید و زیر لب نالیدم:

_اون خیانت‌کار منم…

 

فکر نمی‌کردم بشنود ولی ‌بی‌هوا به سمتم چرخید.

_چشمات شبیه همون چشم‌هاییه که یه روزی عاشقشون بودم.

راه رفتنت شبیه اونه…

لبخندت، موهای فرفریت و حتی طرز حرف زدنت شبیه کسیه که یه روزی مال من بود.

تنها فرقش اینه که تو دیگه مال من نیستی!

آرزوی من الان هرروز چشماش رو روی تخت یکی دیگه باز می‌کنه فریا خانوم!

 

فریا خانوم!

 

دیگر آنائلش نبودم… فقط زنی بودم که نصیب شخص دیگری شده بود.

 

کاش لال می‌شدم و از همان اول سوالی نمی‌پرسیدم.

 

جا خورده و پر از بغض در صندلی جمع شدم.

 

همه‌ی حق‌های جهان مال او بود ولی قلب من هم حقش را از این دوری می‌خواست…

 

#پست_267

 

 

من فقط کمی دلتنگ صدایش بودم ولی خیال نمی‌کردم از لب‌هایی که جز نوازش از آن‌ها چیزی ندیده بودم چنین کلمات دردناکی بیرون بریزد.

 

سیبک گلویش تکان خورد و سیگاری از جیبش بیرون کشید.

 

سیگار را روی لبش گذاشت و با چشم‌هایی سرخ‌تر از پیش به بیرون خیره شد.

 

لب‌هایم هنوز از بغض می‌لرزید و منتظر بهانه‌ای برای گریستن بودم…

 

پلک‌هایم را به‌هم فشردم و خیره به دود سیگار بی‌هوا گفتم: موهام رو واسه‌ی تو باز گذاشتم… همیشه دوسشون داشتی!

 

سیگار میان دستانش خشک شد و لحظه‌ای خیال کردم نفسش هم بند آمد.

 

نگاهش به‌سمتم برگشت و روی موهای بلندم چرخید.

 

انگار دیگر مثل قبل اختیار نگاهش را نداشت.

_من که قسمت نشد باد بشم برم تو موهات ولی عوضش تو حسابی دود شدی رفتی تو سینه‌‌م…

 

بالاخره یک قطره اشک روی گونه‌ام سقوط کرد.

_نامی من…

 

دستش را بالا برد و عصبی تشر زد:

_هیسس بس کن فریا…!

ادامه نده. نمی‌فهمی تو الان شوهر داری نباید اجازه بدی این مکالمه‌ی کوفتی بینمون رخ بده!

 

لب‌هایم را به‌هم فشردم و به‌سختی نگاهم را از چشم‌هایش جدا کردم.

 

تا وقتی که برسیم دو سیگار دیگر هم پشت سرهم روشن کرد آنقدر که کم‌کم داشتم نگرانش می‌‌شدم.

 

یعنی تمام مدتی که فرانسه بود را به همین منوال می‌گذراند؟

 

با توقف ماشین جلوی ساختمان هنری که جلوی رویمان بود؛ هردو پیاده شدیم و بی‌حرف وارد شدیم.

 

جرئت نداشتم چیزی بگویم که مبادا عصبانی شود و دوباره به‌هم بریزد!

_به به احوال فریا خانوم گل… چه‌عجب ما شما رو دیدیم خانوم دلمون تنگ شده بود!

 

با شنیدن صدای همیشه مهربان محمدی به‌سمتش چرخیدم و لبخندی زدم.

_سلام آقای محمدی حالتون خوبه؟

والله شرمنده‌م فرهاد باعث شده به کارهای عادیمم نمی‌رسم.

 

چشمکی زد و خندید.

_حداقل بیا یه‌سر به بقیه‌ی بچه‌هات هم بزن. چیزی تا شروع نمایشگاه نمونده‌ها…

 

با شنیدن حرفش نگاهم به‌سمت سِت‌های گِلی گوشه‌ی گالری افتاد و چشم‌هایم برق زد.

_راستی معرفی نمی‌کنی فریا جان؟

 

#پست_268

 

 

با شنیدن صدای محمدی به‌سمت نامی که با اخم‌هایی درهم و صورتی گرفته نگاهمان می‌کرد چرخیدم.

_جناب نامی شهیاد هستن پسرعمه‌ی بنده…

می‌خواستن از گالری بازدید کنن بنده هم همراهیشون کردم!

 

صورت محمدی از هم باز شد و دستش را جلو برد.

_سلام جناب شهیاد خیلی خوش اومدین. بفرمایید تا شما از کارها دیدن کنید می‌گم بچه‌ها وسایل پذیرایی رو آماده کنن.

 

نامی با نگاهی که لحظه‌ای نرم نشده بود نگاهش کرد.

_ممنون از لطفتون… زیاد نمی‌مونیم برای یه بازدید کوتاه وقت دارم. باید زود برگردم!

 

محمدی نگاهی به من انداخت.

_پس شما زحمتش رو بکش فریا جان… ببینم امروز تا آخر وقت می‌مونی دیگه؟

 

قبل از این که لب‌هایم از هم فاصله بگیرند نامی سریع جواب داد:

_خیر ایشون هم با من برمی‌گردن… بچه توی خونه بیتابی می‌کنه!

 

چشم‌هایم گرد شد و بهت زده نگاهش کردم.

 

انگار که تسخیر شده بود و خودش هم نمی‌فهمید چه می‌گوید!

 

با دیدن نگاه خیره‌ام کلافه سرش را تکان داد.

_نمی‌خوای آثاری که قراره توی نمایشگاه به نمایش گذاشته بشه رو بهم نشون بدی؟

 

گیج شده سری تکان دادم و جلوتر از او به‌سمت طبقه‌ی دوم به راه افتادم.

_آثار نمایشگاه طبقه‌ی بالاست… می‌خوای از کدوم ردیف شروع کنی؟ یه‌سری از کارهای خودم طبقه‌ی…

 

قبل از این که حتی بتوانم حرفم را به اتمام برسانم بازویم اسیر چنگش شد و محکم به‌عقب کشیده شدم!

_چیکار می‌…

 

با دیدن صورت سرخ و عصبی‌اش لحظه‌ای مکث کردم.

_این قر و قمیش اومدن‌هات واسه چیه. ها؟

مگه تو شوهر نداری؟

 

نگاهی به سرتاپایم انداخت و بدتر از قبل ادامه داد:

_آدم با این سر و شکل میاد محل کارش؟ این چه صمیمیت بی‌جاییه که با این مرتیکه داری؟

اون شوهر الدنگت چه غلطی می‌کنه پس؟!

 

#پست_269

 

 

با شنیدن حرف‌هایش چشمانم تا آخرین حد گرد شد و بهت زده نگاهش کردم.

 

نامی هیچوقت قادر به‌عوض شدن نبود که هیچ؛ رفتارش از گذشته هم تلخ‌تر و تندتر شده بود!

 

اخم‌هایم را درهم کشیدم و دستم را عقب راندم.

_چیکار می‌کنی نامی؟ این چه رفتاریه؟

 

گوشه‌ی چشمانش جمع شد و عصبی نگاهم کرد.

_به من که نتونستی حداقل به‌شوهرت وفادار بمون نذار…

 

میان حرفش پریدم و حرصی صدایم را بالا بردم:

_رفتار من به تو هیچ ربطی نداره. حد خودت رو بدون نامی!

 

نفسش حبس شد و چندلحظه مکث کرد.

_درسته به من ربطی نداره!

 

دستش را عقب کشید و با صورتی سردتر از قبل سرش را تکان داد.

_به‌اندازه‌ی کافی دیدم راه بیفت بریم.

 

لب‌هایم از هم باز ماند و حرف در گلویم خشک شد.

 

حتی به داخل سالن پا هم نگذاشته بود!

 

تنم هنوز از حرص می‌لرزید.

 

نکند انتظار داشت در برابر حرف‌های توهین‌آمیزش سکوت کنم و اجازه دهم مرا به هرکس و ناکسی ربط بدهد؟

_مسخره‌بازی در نیار نامی این مسئله‌ی مهمیه برای این که بتونی یه تصمیم قطعی بگیری باید همه‌چیز رو خوب بررسی کنی!

 

خیره نگاهم کرد.

_یه روز دیگه تنها میام بررسی می‌کنم. لازم نیست تو اینجا باشی راه بیفت بریم!

 

می‌دانستم به‌خاطر محمدی سر لج افتاده است.

 

آهی کشیدم و با درماندگی نگاهش کردم.

_الان به‌خاطر هیچی تا اینجا اومدیم؟

مثل این که یادت رفته من یه بچه‌‌ی کوچیک تو خونه دارم و هروقت بخوام نمی‌تونم سرم رو بندازم پایین و بیام بیرون. خب؟ اون بچه شیر می‌خواد!

 

به‌آنی صورتش از شرم و عصبانیت سرخ شد و نگاهش را دزدید.

_تو… تو باید مواظب حرف زدنت باشی فریا خانوم!

 

برای لحظه‌ای عصبانیتم را فراموش کرده و به‌سختی جلوی خنده‌ام را گرفتم.

 

حالت صورتش واقعا بامزه شده بود!

 

#پست_270

 

 

پرروتر از قبل دستم را جلو بردم و بازویش را پشت سرم کشیدم.

_حالا که درک کردی من یه مادر پرمشغله هستم و امروز به‌سختی وقتم رو واسه‌ت خالی کردم زحمتم رو هدر نمی‌دی و میای یه نگاه به آثار می‌ندازی. مگه نه؟

 

سکوت کرد و بی‌حرف پشت سرم به راه افتاد.

 

هنوز هم می‌توانستم صورت سرخ و پرحرصش که به من چشم دوخته بود را تصور کنم.

_بچه رو کجا گذاشتی راه افتادی اومدی بیرون؟

 

با شنیدن حرفش چیزی میان دلم لرزید.

 

بدون آنکه بداند فرهاد بچه‌ی خودش است نگرانش شده بود؟

 

دستم از روی بازویش شل شد و لحنم آرام شد.

 

بی‌حواس جواب دادم:

_پیش داریوش ایناست…

 

ناگهان صدایش بالا رفت.

_داریوش کیه؟ مگه بچه عروسکه می‌ذاریش پیش غریبه می‌ری بیرون؟ چرا انقدر سر به هوایی؟

 

شوکه از جا پریدم و به‌سمتش چرخیدم.

_دو دقیقه دست از سرزنش کردن من بردار نامی. خودم می‌دونم بچه‌م رو کجا و پیش کی بذارم که مطمئن باشه… بچه که نیستم!

 

نفس تندی کشید و همان‌طور که با قدم‌هایی بلند به‌سوی یکی از مجسمه‌ها می‌رفت زیرلبی گفت:

_اصلا به من چه ربطی داره. هر‌ گندی دلت می‌خواد به زندگیت بزن!

 

چند لحظه سرجایم ایستادم و با لبخند کمرنگی از پشت به قد و هیکلش خیره ماندم.

 

حتی دلم برای این بدخلقی‌ها و قاطی کردن‌هایش هم تنگ شده بود!

 

نیم ساعتی طول کشید تا با وجود اخم و تخم‌هایش همه‌ی آثار موجود را نشانش دهم.

 

حواسش جمع نبود و با نگاهی سرسری از کنارشان عبور می‌کرد.

_این مجسمه خدای یونان آخرین اثریه که توی نمایشگاه می‌ذاریم…

 

نگاهی به مجسمه‌ای که جنسیتش مشخص نبود و بال‌هایش را گشوده بود انداخته و گفت:

_کی بهش شکل داده؟

 

لبم را تر کردم.

_خودم!

 

کمی مکث کرد و سر تکان داد.

_قیمتی هم روش گذاشته شده؟

 

شانه‌ای بالا انداختم.

_تو نمایشگاه نشون داده می‌شه.

 

نگاهش را به‌اطراف دوخت.

_تموم شد؟!

 

ذوق زده جواب دادم:

_آره. نظرت چیه؟

 

همان‌طور که به‌سوی پله‌ها می‌رفت گفت: باید یه‌سری شرایط رو بررسی کنم بعد به محمدی اطلاع می‌دم.

 

#پست_271

 

 

حسابی توی ذوقم خورد ولی ساکت ماندم.

 

به پایین که رسیدیم با محمدی خداحافظی سریعی انجام داد و اطلاع داد بعدا با او تماس خواهد گرفت.

 

بعد بدون این که به من فرصت صحبت بدهد لبه‌ی آستینم را پشت سر خودش کشید و مرا با قدم‌هایی بلند از گالری خارج کرد.

 

با تاسف نگاهش کردم و سری برای حساسیت‌های تمام نشدنی‌اش تکان دادم.

 

زیرچشمی نگاهم کرد و در ماشین را باز کرد.

_ناهار خوردی؟

 

سرم را به دوطرف تکان دادم.

_نه. تازه داشتم ناهار درست می‌کردم که زنگ زدی…

 

پایش را روی گاز فشرد و اخم کرد.

_واسه‌ت غذا می‌خرم برو خونه من باید زودتر برگردم شرکت.

 

اخم‌هایم درهم رفت.

 

من می‌خواستم با او غذا بخورم.

 

درست مثل قدیم.

_لازم نیست خونه غذا هست. زودتر منو برسون. بچه تا الان کلافه شده.

 

با کف دستانش فرمان را فشرد و سرفه‌ای کرد.

_هرجور راحتی…

 

آهی کشیدم و سرم را به صندلی تکیه دادم.

 

تا وقتی خیال می‌کرد من یک زن متاهل هستم که فرزند مرد دیگری را در آغوش دارم حاضر نبود حتی نگاهم کند.

 

انگار باید به نصیحت داریوش گوش می‌سپردم و تا وقتی حقایق برملا شود به این مرد نزدیک نمی‌شدم.

 

اینطوری هم دل خودم را می‌سوزاندم و هم دل این مرد را…

 

چندهفته‌ی دیگر داریوش و باربد برای همیشه ایران را ترک می‌کردند و همزمان با تحمل غم دوری این دونفر باید به نامی التماس می‌کردم مرا ببخشد و برای فرهاد جایی در زندگی‌اش داشته باشد.

 

آهی کشیدم و پلک‌هایم را به‌هم فشردم.

 

متوجه سیگار‌های پی در پی که در ماشین می‌کشید بودم ولی حق اعتراض نداشتم.

 

انقدر فکرم درگیر رفتار این مرد و سلامتی‌اش بود که نفهمیدم چطور چشمانم گرم شد و به خواب فرو رفتم.

 

#پست_272

 

نامی

 

با سیگاری در دستش غرق در خاطرات گذاشته به رو‌به‌رو خیره بود.

 

تمام تلاشش را می‌کرد تا در میان راه برنگردد و به دخترک نگاه نکند.

 

همین‌طوری هم نزده می‌رقصید!

 

رفتار و حرف‌های بی‌پروای دخترک حسابی اعصابش را به‌هم ریخته بود.

 

این دختر انگار هنوز معنی تعهد را نمی‌دانست!

 

ولی او می‌دانست و اجازه نمی‌داد پا را از حریمش فراتر بگذارد.

 

اصلا ملاقات امروزشان هم حماقت محض بود.

 

فقط می‌خواست به خودش ثابت کند رفتار احمقانه‌ی دیشب حاصل شوکی بود که از فهمیدن خبر مادر شدن فریا به او دست داده بود.

 

می‌خواست به خودش ثابت کند دیگر هیچ حسی به او ندارد تا این که رفتار سرخوش و صمیمی‌اش را با محمدی دید و دوباره دلش آتش گرفت.

 

به‌خاطر آن مردک باربد به او و عشقش پشت کرده بود و حتی حرمت رابطه‌اش با آن مرد را هم نگه نمی‌داشت.

 

خودش هم باورش نمی‌شد سر چنین مسئله‌ای انقدر عصبانی شده باشد.

 

به‌هرحال او دیگر آن دختربچه‌ی مجرد قدیم نبود بلکه یه مادر و همسر بود!

 

با پیچیدن این فکر در سرش ناخودآگاه فرمان را محکم‌تر در دستش فشرد و سیبک گلویش به‌سختی بالا و پایین شد.

 

حالش داشت از این وسواسی که به دخترک داشت به‌هم می‌خورد.

 

آهی کشید و بی‌هوا نگاهش را به‌سویش بازگرداند ولی با دیدن چشم‌های بسته‌اش لحظه‌ای مات ماند.

 

موهای پریشانش اطراف صورتش کمین کرده بودند و لب‌هایش کمی از هم باز مانده بود…

 

مژه‌هایش روی هم افتاده و اخم‌هایش درهم بود.

_صبح به صبح یکی از خواب بلند می‌شه و اینجوری به آرزوی من زل می‌زنه؟

 

گوشه‌ی لبش به تلخی بالا رفت و با رنج عمیقی زمزمه کرد:

_تو تا ابد در قلب من، در زخم من دم می‌زنی…

 

#پست_273

 

 

به‌سختی نگاهش را از دخترکی که دیگر مال او نبود جدا کرد و سیگار دیگری روشن کرد!

 

در عجب بود چطور او را کنار مرد دیگری دیده و به جنون نرسیده بود.

 

شاید هم رسیده بود!

 

نقش بازی می‌کرد و گیج و سرگردان دور خودش می‌گشت تا کسی را از این جنون باخبر نسازد.

 

بالاخره بعد از یک سال نقش بازی کردن را خوب یاد گرفته بود!

 

به‌محض رسیدن به ساختمان دوطبقه‌ای که خانه‌ی دخترک و آن مرد بود ماشین را پارک کرد و به‌سمتش برگشت.

 

هنوز بیخیال دنیا خواب بود…

 

این که او اینگونه در آتش می‌سوخت و فریا به‌راحتی زندگی می‌کرد عذابش می‌داد.

 

این دختر واقعا یک خائن بی‌احساس بود.

_فریا؟

 

از جایش تکان نخورد.

 

آهی کشید و صدایش بالا رفت.

_فریا بیدار شو رسیدیم!

 

فریا به‌سختی چشم‌هایش را باز کرد و با همان خوابالودگی بامزه‌اش نگاهی به اخم‌های درهم نامی انداخت.

_خواب بودم با کسی دعوا کردی؟

 

نامی نگاه خیره‌اش را از او جدا کرد و به بیرون دوخت.

_رسیدیم می‌تونی پیاده شی.

 

فریا لبخندی زد و بی‌اراده جواب داد:

_نمیای بالا؟

ولی با دیدن صورت سرخ نامی حرفش را خورد.

 

نامی نگاهی زیر چشمی به حالت سرخوشش انداخت و کلافه گفت: کار دارم. بسلامت!

 

همین که در ماشین را باز کرد در خانه‌شان باز شد و باربد همان‌طور که فرهاد را در آغوشش داشت از خانه خارج شد.

 

فریا با دیدن دست و پا زدن‌های فرهاد بی‌هوا خندید.

 

همان‌طور که از ماشین پیاده می‌شد گفت: من دیگه می‌رم شازده اومده بیرون هوا خوری… بعدا می‌بینمت.

 

رفت و نگاهی که با حسرتِ همه‌ی دنیا رویش خیره مانده بود را ندید!

 

#پست_274

 

 

بی‌آنکه نگاهش را جدا کند ماشین را روشن کرد و به فریایی که با محبت خاصی فرهاد را می‌بوسید خیره ماند.

 

هیچوقت ندیده بود چشم‌های دخترک اینچنین برق بزند.

 

گویی همه‌ی آرزوهایش را در آغوش داشت درست برعکس او…

 

همانطور که ماشین را به راه می‌انداخت از آینه نگاه آخر را به آنها انداخت…

 

فقط اگر دخترک بی‌رحم با خیانتش نابودش نمی‌کرد شاید الان کودکی از خودشان در آغوش داشتند…

 

آهی از ته دل کشید و بی‌هوا شعری زیر لب زمزمه کرد:

_یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

منِ بیچاره همان عاشق خونین جگرم

 

* * *

 

به‌محض رسیدن به خانه‌اش با دیدن احسان که درحال بازی بود اخمی کرد و دم در ایستاد.

_ببینم تو خونه زندگی نداری مرد حسابی؟

 

احسان با بی‌خیالی جواب داد:

_بده می‌مونم پیشت روحیه‌ت عوض شه؟ من نبودم تا الان اون جیمی طفلی رو از گشنگی کشته بودی!

 

صورت درهمش را که دید ادامه داد:

_رفتی گالری؟ چطور بود؟

 

نامی دستی به صورتش کشید و کلافه به‌سوی اتاق خواب به راه افتاد.

_بد نبود… فردا تنها می‌رم با محمدی قرارداد می‌بندم.

 

احسان با کنجکاوی پشت سرش به راه افتاد.

_مگه امروز با کی رفته بودی؟

 

نامی زیرچشمی نگاهش کرد.

_با فریا…

 

با دیدن دهان باز مانده‌ی احسان سریع ادامه داد:

_قراره مجسمه‌هاش توی نمایشگاه باشه. منم شماره‌ی اون مرتیکه رو نداشتم به خودش زنگ زدم.

 

احسان آهی کشید و با ناامیدی به در تکیه داد.

_باورم نمی‌شه… هیچ‌جوره نمی‌شه تورو از راهی که می‌خوای بری بیرون کشید!

اصلا کل قضیه این اسپانسری برای سرگرم شدن تو بود که اون دختره رو فراموش کنی بعد تو رفتی اسپانسر نمایشگاه فریا شدی؟

اصلا عقل توی سرت هست؟

 

#پست_275

 

 

نامی گلویش را صاف کرد و جدی گفت: من فراموشش کردم احسان الکی بزرگش نکن.

امروز مثل دوتا آدم بزرگسال با هم راجع‌به مسائل کاری حرف زدیم. هیچ اتفاقی هم نیفتاد!

 

با خودش فکر کرد البته به‌جز چند مورد کوچک!

_از حال دیشبت مشخص بود چه‌جوری فراموشش کردی… تو حرف آدم حالیت نیست نامی اصلا برو هر غلطی که دلت می‌خواد بکن!

 

اهمیتی به بالا و پایین پریدن‌های احسان نداد و وارد حمام شد.

 

زیر دوش آب گرم ایستاد و پلک‌هایش را به‌هم فشرد.

 

از وقتی فریا رو کنار باربد و پسرش دیده بود تنش یخ زده بود.

 

هیچ‌چیز قادر به ذوب کردن سرمایی که دور قلبش را پوشانده بود نبود.

 

سرش را بالا گرفت و نفس سنگینی کشید.

_ولی تاوان عشق من این نبود فریا… تو که دلت یه‌جای دیگه بود چرا اون شب تنت رو به من سپردی؟

 

تنها چیزی که هنوز دلیلش را نمی‌فهمید همین بود.

 

شاید اگر اتفاقات آن شب نیفتاده بود راحت‌تر می‌توانست فریا را به فراموشی بسپارد!

 

بعد از بیرون رفتن از اتاق غذایی از یخچال بیرون کشید و رو به احسان گفت:

_می‌خوری واسه دونفر گرم کنم؟

 

احسان با اخم کمرنگی گفت:

_با فریا خانوم بیرون بودی من غذام رو خوردم!

 

پوفی کشید و غذا را در مایکروفر گذاشت.

_داری قضیه رو کش می‌دی احسان تموم کن.

 

احسان از جا پرید و حرصی گفت:

_دختره شوهر داره نامی می‌فهمی؟

 

لیوان آب را داخل سینک پرت کرد و عصبی

جواب داد:

_اون مال من بود می‌فهمی؟ حتی قبل از این که اون عوضی باشه من تو زندگیش بودم. اون کسی بود که فریا رو از من دزدید…

 

دستانش را باز کرد.

_ولی من چیکار کردم. ها؟ بهش نزدیک شدم و باهاش لاس زدم؟ نه!

فقط برای مسائل کاری باهاش رفتم گالری و برگشتم چرا یه‌جوری رفتار می‌کنی انگار افتادم دنبال ناموس مردم؟

 

#پست_276

 

 

صورت سرد احسان را که دید با لحن آرام‌تری ادامه داد:

_احسان من تا آخرش رفتم… ته این بدبختی رو به چشم دیدم. کسی که قسم خورده‌ی من بود رو با شوهر و بچه‌ش دیدم دیگه چیزی نمی‌تونه نابودم کنه. چشمم هم دنبالش نیست ولی نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم…

 

آهی کشید.

_هرچی نباشه دخترداییمه. نمی‌تونم تا آخر عمر ازش فرار کنم. بالاخره با هم چشم تو چشم می‌شیم. چه‌بهتر خودم هرچی بینمون مونده رو حل کنم.

 

احسان با ناراحتی نگاهش کرد.

_نمی‌خوام این رشته‌هایی که طی این یک‌سال بافتی پنبه شه و دوباره به روز دیشب بیفتی!

 

اخم کمرنگی روی صورتش نشاند و سرش را به دوطرف تکان داد.

_نگران نباش همه‌چیز تحت کنترله.

 

احسان شانه‌ای بالا انداخت و جیمی که زیر پایش جست و خیز می‌کرد را در آغوش گرفت.

_صلاح مملکت خویش خسروان دانند. ببینم امروز می‌ری شرکت؟

 

نچی کرد.

_نه خسته‌ام فردا می‌رم یه‌سر می‌زنم بعد می‌رم گالری با محمدی حرف بزنم.

 

با شنیدن این حرف، احسان سکوت کرد.

 

امیدوار بود نامی بتواند به حالت عادی بازگردد و در آینده زندگی نرمالی را تجربه کند.

 

هرچند می‌دانست داغی که فریا روی دل نامی گذاشته بود تا آخر عمر او را می‌سوزاند.

 

نامی بعد از خوردن غذا و بازی کردن با جیمی به‌سوی اتاق خواب به راه افتاد و روی تخت دراز کشید.

 

از فردا خودش به تنهایی به همه‌ کارهای گالری رسیدگی می‌کرد و امکان تنها ماندنش با فریا را به حداقل می‌رساند.

 

امروز فهمیده بود هرچقدر هم در پی گریختن باشد وقتی با فریا روبه‌رو می‌شود نمی‌تواند از حرف زدن راجع‌به گذشته دست بکشد.

 

همین که چشم‌هایش درحال گرم شدن بود پیامکی روی صفحه‌ی گوشی ظاهر شد.

 

با دیدن اسم سیما و پیامکش آه از نهادش بلند شد.

(سلام پسر خاله حالت خوبه؟ من فردا رزومه‌م رو میارم شرکتت تحویل می‌دم امیدوارم هوام رو داشته باشی.)

 

گوشی را کناری پرت کرد و چشم‌هایش را بست.

 

فریا همیشه به‌خاطر کنه‌بازی‌های سیما از او متنفر بود!

 

با فکر به فریا اخم‌هایش را درهم کشید و تلاش کرد با خوابیدن ذهنش را از گذشته دور کند.

 

#پست_277

 

 

با شنیدن صدای زنگ گوشی سرش را از پرونده بیرون کشید و نگاهی به صفحه انداخت.

 

با دیدن اسم “محمدی” سریع گوشی را جواب داد.

_سلام آقای محمدی.

 

_سلام جناب شهیاد خوب هستین انشالله؟ غرض از مزاحمت تماس گرفتم قرار امروز رو باهاتون فیکس کنم. شما می‌تونید تا ساعت چهار تشریف بیارید؟

 

به صندلی تکیه داد و متعجب پرسید:

_کمی زود نیست؟

 

محمدی سریع گفت: دیروز مثل این که خیلی عجله داشتید وقت نشد راجع‌به شرایط قرارداد مفصل صحبت کنیم!

 

با یادآوری اتفاقات دیروز اخم‌هایش را درهم کشید.

 

حاضر نبود اجازه دهد فریا یک لحظه هم با این مردک لاسو تنها بماند.

 

نمی‌فهمید باربد احمق چطور این رفتار را تحمل می‌کند!

_باشه پس من زودتر خودم رو می‌رسونم.

 

بعد از قطع کردن گوشی پوفی کشید و نگاهی به پرونده انداخت.

 

مثلا برگشته بود تا کمک دست پدرش شود.

با این وضعیت یک‌روز هم به‌صورت کامل در شرکت نمانده بود!

 

با یادآوری عارف سریع گوشی را برداشت و شماره‌اش را گرفت.

 

بعد از چندبوق صدای ضعیفش در گوشی پیچید.

_جان پسرم؟

 

بعد از بیماری خیال می‌کرد رفتار عارف ملایم‌تر شده!

 

کارهای شرکت را کنار گذاشته بود و اکثر اوقاتش را با مهسا می‌گذراند.

 

انگار تازه قدر بودن با خانواده را می‌دانست.

_سلام بابا حالت خوبه؟

 

عارف تک سرفه‌ای کرد.

_خوبم. کارهای امروز چطور بود؟

 

نگاهی به پرونده‌های روزی میزش انداخت و آهی کشید.

_بد نبود… زنگ زدم حالتون رو بپرسم بابا شیمی درمانی چطور پیش رفت؟

 

عارف کمی مکث کرد.

_بد نبود. لازم نیست نگران باشی من حالم خوبه!

صورتش درهم رفت و نفس تندی کشید.

چطور می‌توانست نگران نباشد؟

 

سرطان که سرما خوردگی نبود تا با چند قرص و دارو آرام بگیرد.

_فردا میام بهتون سر می‌زنم.

 

#پست_278

 

 

عارف سریع گفت:

_مگه توی شرکت کار نداری پسر؟

حواسم هست داری از زیر کارهات شونه خالی می‌کنیا…

 

به‌آرامی خندید.

_انگار از وقتی فرستادمت فرانسه تنبل‌تر شدی!

 

سیبک گلویش تکانی خورد.

_خیلی وقته فهمیدم همه‌چیز توی زندگی کار و پیشرفت نیست. وقتی آرامشی که می‌خوای رو نداشته باشی به ثمر رسوندن این همه تلاش باعث خوشحالیت نمی‌شه فقط نسبت به‌زندگی کم اشتیاقت می‌کنه!

 

عارف آهی کشید و با ناراحتی گفت:

_تنها آرزوم اینه قبل از مرگم ازدواج و بچه‌دار شدنت رو ببینم نامی… می‌خوام اون دختر رو فراموش کنی و یه زندگی جدید برای خودت بسازی. چیز زیادیه؟

 

به‌تلخی خندید.

_اول باید بهم زمان بدین تا رویایی که با اون دختر ساختم رو آجر به آجر خراب کنم تا بتونم یه زندگی دیگه برای خودم بسازم. روی اون رویای نیمه مونده چیزی نمی‌شه ساخت بابا.

 

عارف سرفه‌ی تندی کرد که نامی سریع گفت:

_مزاحمتون نمی‌شم. استراحت کنید. فعلا.

 

بعد از خداحافظی با عارف چشمانش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد.

 

فریا با او کاری کرده بود که از پس کوچک‌ترین خواسته‌ی پدرش هم بر نمی‌آمد.

 

این که بخواهد شخص دیگری را وارد زندگی‌اش کند غیرممکن بود!

 

هم به خودش ظلم می‌کرد و هم به آن شخص… نامی مرد بازی کردن با احساسات دیگران نبود!

 

همین که مشغول انجام کارهایش شد چندتقه به در کوبیده شد.

 

کلافه سرش را بالا گرفت.

_بله؟

 

خانوم بلوچی منشی شرکت در را باز کرد و وارد اتاق شد.

_جناب شهیاد از بخش منابع انسانی شرکت یه خانومی رو فرستادن برای مصاحبه می‌گن دختر خاله‌تون هستن!

 

با یادآوری سیما پوفی کشید و با سر درد تکیه‌اش را به‌صندلی داد.

_بگو بیاد داخل…

 

منشی چشمی گفت و چندلحظه بعد سیما با سر و وضعی آراسته‌تر از همیشه وارد دفتر شد.

_سلام نامی جان… حالت خوبه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛ سفری که زندگیش رو دستخوش تغییر می‌کنه! سرو تو این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلی
دلی
7 ماه قبل

توروخدا یه پارت دیگعهههههع

راحیل
راحیل
7 ماه قبل

خیلی عالی بود فقط دق کردیم که بفهمه بچه خودش

selin
selin
7 ماه قبل

ای بابا .. این فریا هم که از آخر یا ما رو دق میده یا این نامی زبون بسته رو

مریم گلی
مریم گلی
7 ماه قبل

سلام مثل همیشه عالی و بی‌نظیر بود ،،مرسی نویسنده عزیز

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

ممنون فاطمه جان دست گلت درد نکنه
کاش فریا زودتر همه چیو بگه این سیما خیلی پیله شده

مریم گلی
مریم گلی
7 ماه قبل

سلام مثل همیشه عالی ممنون از رمان زیباتون

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x