رمان ماهرخ پارت 125 - رمان دونی

رمان ماهرخ پارت 125

 

دستم را کشید و سمت اتاقش رفت..
در اتاق را بست و بهم نگاه کرد.

-تو اینجا چیکار می کنی…؟!

پوزخند میزنم…
آمده بودم خبر بارداری ام را بدهم اما…

-انگار مزاحمت شدم…مزاحم خلوتتون…!!!

شهریار اخم کردو تیز نگاهم کرد.

بیشتر ماندن را دوست نداشتم…
کیفم را روی دوشم انداختم و قدمی برداشتم که مچ دستم اسیر دست شهریار شد.

-من همین طوری اعصابم خورد هست تو دیگه بدترش نکن…!

دستم را کشیدم…
-حالا مقصر من شدم… من اومدم ببینمت ولی دیدم سر شما بد شلوغه…!!!

-دارم میگم من خبر نداشتم…

– قرار بود ازش شکایت کنی…!

-خواستم ولی شهیاد راضی نشد…!!!

عصبانی می شوم…
-اینقدر بی فکر نباش اون زنیکه با مهراد دستشون تو یه کاسه اس تو نمی ترسی بلایی سر پسرت بیاره…!!!

کلافه دست روی سرش کشید.
-نمی خوام روی خواسته شهیاد نه بیارم…!!!

-انگار نمی دونی مهراد در کمین پسرته… اون عوضی رو نمی شناسی یا اینکه خودت زدی به کوچه علی چپ…؟!

-صنم اونقدر پست نیست که با بچش این کار و بکنه…

-صنم اونقدر پست بود که به بچه تازه دنیا آوردش شیر نداد… حالا داری دم از مهربونی نداشته مادر بچت میگی…!!!

چشم بست…
-میگی چیکار کنم…؟!

-پیشگیری…!!! برای احتیاط هم شده این زن رو از خودت و زندگیت دور کن…

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [25/09/1402 06:03 ب.ظ]
#پست۵۴۲

با چشمانی دو دو زن نگاهم کرد.
انگار نمی دانست چه باید بکند که ساکت بود…

وقت رفتن و جا خالی کردن نبود.
صنم دقیقا همین را می خواست که من نباشم اما کور خوانده بودند…

سعی کردم آرامشم را در چشمانم بریرم تا مرد نا آرامم را آرام کنم…
رو به رویش ایستادم و دست روی سینه اش گذاشتم.

با ناز درون چشمانش خیره شدم.
نگاهش توی نگاهم دوخته شد.

-برو ازش شکایت کن… ساده نگذر شهریار… من این جماعت رو می شناسم… اگه اون سالها حاج عزیز کمکم می کرد… وای شهریار قلبم…!!!

چشمانم پر از اشک می شوند.
یاد ان روز قلبم را به درد می آورند…
چشم می بندم که قطره اشکم می چکد…

-مهراد الان گردن کلفت شده، هار شده و افتاده به جونم…!!! اما تو نذار شهریار… مراقبمون باش…مذاحقب من و بچه هات باش….!!!

شهریار لحظه ای مات صورتم می شود…
اشک دیگری می چکد…
اخم می کند…
-بچه هام…؟!

سری تکان می دهم و برگه آزمایش را از کیف بیرون می کشم و به دستش میدهم…

متعجب لب میزند: این چیه…؟!

میان اشک هایم لبخند می زنم: حامله ام شهریار…!!

مات و مبهوت نگاهم می کند…
چشم می بندم که برگه را باز می کند و به آنی نگاه پر اشک از خوشحالی اش بالا می آید…
-ماهرخ… آخ ماهرخم؟!

سر روی سینه اش می گذارم…
-اونقدر جشن عروسی نگرفتی که حالا بچمونم توی جشنمون حضور داره…!!!

سرم را بالا می آورد…
-عاشقتم….!!

و بعد لب هایی که روی لب هام قرار می گیرند….!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [26/09/1402 10:05 ب.ظ]
#پست۵۴۳

 

-زنت زندگیم و سیاه کرد شهریار، به جون بچم زندگیش و سیاه می کنم…!!

ابروهای شهریار در هم شد…
-این چه مزخرفاتیه که داری به زن من نسبت میدی…؟!

زن پوزخند زد: پس نمی دونی… حاشا به غیرتت که از کارای زنت بی خبری… اون زن ج*ده و هرز…

با سیلی که خورد حرف در دهانش ماند…
شهریار با عصبانیت انگشتش را دراز کرد و تهدید کرد: راحع به زن من درست صحبت کن…!!!

اشک درون چشمان شهناز جمع شد.
بغض کرد…
– تو من و زدی…؟!

-حق نداری به ماهرخ توهین کنی…!!!

شهناز با تنفر غرید: اومده بین من و پسرام و خراب کرده تو چی میگی…؟!

شهریار پوزخند زد: چرا فکر می کنی ماهرخ مقصره…؟!

-چون مقصره…! جون اون عوضی چشم و دیدن من و نداره…!!!

-خوب میدونی که ماهرخ کار به کسی نداره و این دروغ ها هم به زن من نمی چسبه، جون ذات اون و من می شناسم…!!!

-پس هنوز نشناختیش…؟!

شهریار با غم و تلخی نگاه خواهرش کرد…
-چی به دست آوردی برای این همه نفرتی که نسبت به گلرخ و ماهرخ خرج کردی…؟!

شهناز تیرش به سنگ خورده بود.
فایده نداشت.
ماهرخ آنقدر روی شهریار اثر گذاشته بود که حرفی بر علیه او را نمی پذیرفت…

-اون دوتا مادر و دختر روزگار من و سیاه کردن…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [27/09/1402 10:04 ب.ظ]
#پست۵۴۴

 

شهریار اخم کرد…
-همیشه همینطوری بودی، گناهت و گردن این و اون می نداختی…!!

-چیکار کردم که باید مستحق این باشم که زنت بره بشینه زیر پای دو تا پسرای من و از من بد بگه… معلوم نیست اون حرومزاده چی….

شهریار چنان عصبانی شد که نعره زد و گلدان کنار دستش را به زمین کوبید…
– خفه شو بیشعور… خفه شو….!!! حرف دهنت و بفهم….!!!

نفس نفس می زد… قدم جلو برداشت و رو به روی خواهرش ایستاد…
-حرومزاده رو با زن من بودی…؟!

شهناز قدمی عقب رفت.
خوف کرده بود از برادر آرامی که تا به حال عصبانیتش را ندیده بود…!!!

-زن من یه فرشته اس شهناز…!!! برعکس دوتا خواهرام که از شیطان هم بدتر هستن…!!!

-چیز خورت کرده…!!!

-دقیقا چیز خورم کرده اما با مهربونی و درایتش…!!! با ما فرق داره ولی اجر و لیاقتش پیش خدا از ما بیشتره….!!!

شهناز خوشش نمی آید…
-استغفرالله اون سلیطه بی حجاب چیش از ما بهتره که پیش خدا اجرش بیشتره…؟!!!

شهریار به تاسف سر تکان می دهد…
-تو مثلا دم از خدا و پیغمبر می زنی اما کثیف تر از تو، تو عمرم ندیدم شهناز…. تو آبروی ما رو بردی…!!!

نفس شهناز برای لحظه ای بند آمد…
-با منی…؟!

-تو م
که شوهر می خواستی، حاج فتح الله چه بدی داشت که رفتی با یه مرتیکه نزول خور صیغه شدی…؟!

نفس شهناز واقعا رفت و چشمانش درشت شد.
قرار نبود کسی بفهمد….؟!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [28/09/1402 09:58 ب.ظ]
#پست۵۴۵

 

به تته پته افتاد…
-نزول خور…؟!

شهریار با حرص و غم سمت میز کارش رفت و کشو را باز کرد.
عکس ها را بیرون آورد و توی صورت شهناز پرت کرد…
-ببین و هوچی بازیت و تموم کن….! عارم میاد بهت بگم خواهرمی….!!!

شهناز با نگاهی ترسیده و دودو زن نگاه عکسای ریخته شده روی زمین کرد و خم سد….

عکس را برداشت و با دیدنش چشم بست.
عکس ها حقیقی بودند اما مثل همیشه دیوار حاشایش بلند بود…

– دروغه… به جون بچه هام دروغه…!!!

شهریار می خندد…
با درد سر تکان می دهد…
-آدم نیستی شهناز… حیف… حیف…!!!

با عصبانیت دست روی میز کوبید که شهناز توی جایش پرید…
– آدم نمیشی…. بیشعور به دروغ قسم می خوری و اونم جون بچه هات…؟!!! به خدا که خیلی بیشرفی…!!!

شهناز اشک هایش را پاک کرد…
– من می دونم اینا هم کار زنته…. به خدا کار زنته…!!!

مرد از حرص سینه اش بالا و پایین می شد و دوست داشت فک شهناز را خورد کند.
-برات متاسفم شهناز… حیف پسرات که تو مادرشونی…. بمیری هم برات کمه…!!!

سپس صدایش را بالا برد…
-برو بیرون نمی خوام ریختت و ببینم…!!!

شهناز تحقیر شده و متعجب از این برخورد تمام وجودش می لرزید و حس بدی داشت…
توی سرش اسم ماهرخ با علامتی سرخ رنگ بزرگ و بزرگتر می شد…

-به زنت بگو تقاص کارش و پس میده…!!!

شهریار کلافه سمت در رفت و ان را باز کرد…
-رفتی گوه خوردی اما با یه آدم اشتباه… حاج عزیز مثل من ساده نمی گذره… بهتره یه سوراخ موش پیدا کنی که آقاجون زندت ات نمیزاره…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 166

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهان pdf از سپیده شهریور

  خلاصه رمان :   ماهک زنی کم سن و بیوه که در ازدواج قبلی خود توسط شوهرش مورد آزار جنسی قرار گرفته. و حالا مردی به اسم شاهان به زور تهدید میخواد ماهک رو صیغه ی خودش کنه تا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
10 ماه قبل

شهناز چقدر وقیحه.

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x