شهناز رفت و شهریار کلافه و ناراحت روی مبل نشست.
ماهرخ خانه نبود که اگر بود، با وجود شهناز دوباره جنگ و دعوا داشتند…
البته دعوای بین ماهرخ و شهناز یک کینه قدیمی و حسادتی بی اساس بود…!
نفسش را سخت بیرون داد و دستی روی صورتش کشید.
-شهناز رفت…؟!
نگاه مرد روی ماه منیر نشست.
او هم ناراحت بود.
چشم بست و خسته نالید: رفت اما خدا آخر و عاقبتمون رو با این زن بخیر کنه… نمی دونم این چه کینه ایه که هیچ جوره تموم نمیشه…!!!
ماه منیر روی مبل رو به رویش نشست.
– هیج وقت از بین نمیره چون شهناز با این کینه بزرگ شده…
شهریار پوزخند زد: مسخره اس… آخه برای چی…؟ چیش کمتر از گلرخ بود که بخواد حسادت کنه…؟!
ماه منیر تبسم تلخی کرد: گلرخ زیبا بود و باهوش…! درس خون و مهمتر از همه توجه حاج عزیز رو داشت…!!!
-مگه حاج عزیز به بچه هاش توجه نمی کرد…؟!
-این و من می دونم و تو ولی یکی مثل شهناز هزاری هم باهاش حرف بزنی توی گوشش نمیره…!!!
شهریار سکوت کرد که ماهمنیر ادامه داد: بعضی وقت ها از خودم می پرسم حاج عزیز اشتباه کرد گلرخ رو پیش خودش نگه داشت…!!
شهریار اخم کرد: حاج عزیز مگه می تونست از عزیز کردش دل بکنه…؟!
-مگه برای تو و خواهرات کم گذاشت….؟!
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [02/10/1402 06:25 ب.ظ]
#پست۵۴۷
-کم نذاشت اما برای خاتون…؟!
-این وسط اگه کسی طلبکار باشه اون خاتونه که اونقدر خانوم و مهربون بود هیچ وقت اعتراض نکرد و تازه گلرخ رو عین دختر خودش بزرگ کرد…
-اما حاج عزیز این تخم کینه رو توی دل شهناز کاشت…!!
-شاید پدرت اشتباه کرد اما خواهرت یک انسان بالغه و صاحب عقل و شعور… آدم نباید این همه پست و بی فکر باشه…!!!
شهریار بی قرار بود…
-می دونم ماه منیر… همه اون چیزی که می خوای بگی و منظورته رو می دونم اما خواهرمه…!!!
ماه منیر مهربان خندید…
-ذات تو به خاتون کشیده… مهربون و دلسوزی…!!!
شهریار هم لبخند تلخی می زند..
-ذات شهناز اما به هیچ کدوممون نرقته… حاج عزیز درسته که مرد جدی و خشنیه اما ته دلش بدخواه هیچ آدمی نیست…!!!
-شهناز حتی در حق شوهر و پسراش هم بد کرد…!!!
-منم همین و گفتم به شهناز… خودش رفته برای نامزد پسرش خط و نشون کشیده بعد اومده یقه ماهرخ و می گیره…!!!
ماه منیر لب گزید…
خواست بگوید این فتنه زیر سر ماهرخ هم هست اما زبان به دهان گرفت…
– والا چی بگم…؟!
شهریار ابرویی بالا انداخت…
-یعنی شما حرف ماهرخ و باور کردی…؟!
ماه منیر حرفی نزد و زیر نگاه مشکوک مرد چشم دزدید…
شهریار خودش را جلو کشید…
-ببین عمه خانوم… من می دونم زنم به همراه اون دو تا دوست فتنش چه کارایی از دستشون برمیاد اما خب به خاطر شرایط حساسش حرفی نمی زنم چون بهش حق میدم تا بخواد تلافی کنه اما موضوع اینجاست که شهناز هم دقیقا اهل تلافیه….!!!
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [03/10/1402 10:03 ب.ظ]
#پست۵۴۸
ماه منیر می دانست و دقیقا ذات شهنار را خوب بلد بود.
-اون چیزی که تو داری ازش می ترسی خیلی وقته دوباره تکرار شده منتهی طرف حساب شهناز فقط ماهرخ نیست، همه ما حتی حاج عزیز هم هست…
-آقاجون خبر داره…؟!
-می دونه پشت پرده شهناز چی می گذره…؟!
شهریار مات شد.
اطرافش چه می گذشت که هر کدام یک حرفی می زدند و یک کاری انجام می دادند…
-امیدوارم همه چیز ختم بخیر بشه…!!!
-این آتیشی که شهناز روشن کرده، آتش زیر خاکستره…!!! سال هاست منتظر یه تلنگر بوده تا خودش شعله بکشه…!!!
حق با ماه منیر بود…
شهناز به خیالش دنبال مقصر است اما خودش مقصر صد در صد بود…
با تمام این تفاسیر هیچ چیزی جز ماهرخ و بچه اش برایش مهم نبود و نمی گذاشت اتفاقی برایشان بیفتد…!!!
***
-خب نمی میری که می تونی دو تا مشت بزنی…!!!
ماهرخ لبخندی به لب نشاند.
-نمی تونم خستمه…! اذیت میشم…!!!
مهوش ابرویی بالا برد…
– تو که میمردی تا همیشه بوکس کار کنی حالا چی شده ورزشم نمی کنی…!!!
ترانه نگاهش کرد.
-پریود شدی…؟!
ماهرخ می خندد.
بلند شده و سمت تردمیل رفته…سپس برعکس همیشه به جای دویدن، راه می رود.
ترانه مشکوک می شود.
نگاهش را به مهوش می دهد که او هم شانه بالا می اندازد…
یک خبرهایی بود…!!!
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [04/10/1402 10:02 ب.ظ]
#پست۵۴۹
ماهرخ حرفی نمی زند وبرعکس نیشش باز است.
ترانه بلند شده، سمتش رفت.
-به سلامتی لالم شدی…!!!
می خندد: اینکه جوابت و نمیدم یعنی لالم…؟!
مهوش نوچی کرد: این نگاهت آزارم میده بدجورم روی اعصابه…
ترانه پشت حرفش را گرفت…
– منظورش اینه یه گوهی خوردی ولی نمی خوای رو کنی…!!!
شلیک خنده ماهرخ هوا رفت…
-خیلی بیشعوری ترانه…!
ترانه حرصی غرید: تو بیشعوری که حرف نمی زنی و باید با انبر ازت حرف کشید…!!
نگاه ماهرخ شیطانی شد…
-داری از فضولی میمیری…؟!
ترانه ادایش را در می آورد…
-میام یکی میزنم تو سرتا….!!!
مهوش چشم باریک کرد…
-ترانه یه لحظه خفه شو….!!!
سپس نگاه ماهرخ کرد…
-ببین دو حالت داره که ورزش سنگین نمی کنی…! پریودی یا مریضی….؟! نه حالت سومی هم وجود داره…!!!
نگاهش را به ترانه سوق داد…
-این کثافت حامله است ترانه…!!!
چشمان ترانه درشت شد.
مات حرف مهوش بود و بعد نگاهش را به ماهرخ دوخت…
قدمی جلوتر رفت…
-مهوش فک کنم زدی تو خال…!!!
مهوش سر بالا می اندازد…
-من نه حاج آقاشون پرتاب سه امتیازی زده…!!
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [05/10/1402 10:08 ب.ظ]
#پست۵۵٠
-چیکار به شهریار دارین…؟!
ترانه اخم کرد: همه کار و حاجیت کرده اونوقت تو تازه میگی چیکارش داریم…؟!
ماهرخ از تردمیل پایین امجد.
-ببخشید پس من اینجا بوقم…!
مهوش خندید: نه عزیزم شما مخزن نگه دارنده اسپرماشی…!!!
این بار شلیک خنده ترانه و مهوش بالا رفت و ماهرخ هم به تاسف سری تکان داد و خندید…
-آدم نمیشین…!!!
ترانه با چشمانی برق انداخته دست ماهرخ را گرفت و سوالی پرسید…
-حالا جدا از شوخی، واقعا حامله ای…؟!
ماهرخ نگاهش را از ترانه به مهوش داد که او هم دست کمی نداشت…
-چی فکر می کنین…؟!
ترانه نوچی کرد: سر جدت مثل آدم جواب بده…!!!
ماهرخ لبگزید و پلک روی هم گذاشت…
-حامله ام…!!!
ترانه اشک به چشمانش نشست و ذوق کرد…
-الهی عزیزم…!!
بعد ماهرخ را بغل کرد و از صمیم قلب برایش آرزوی خوشحالی کرد…
مهوش هم همینطور و هر دو با چهره هایی ناباور نگاه ماهرخ و سپس شکم تختش می کردند…
-شهریار هم می دونه…؟!
مهوش بود که این سوال را پرسید.
-اولین نفر به خودش گفتم…
ترانه کنجکاو گفت: عمس العملش چی بود…؟!
ماهرخ شامه بالا انداخت…
-هیچی لبم و بوسید…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 156
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا ماهرخ دیگه پارت گذاری نمیشه