-توی بیشعور نباید یه کاچی درست می کردی، می آوردی دم خونمون… مثلا تازه عروس بودم…!!!
مهوش چشم در حدقه چرخاند.
-گاو تو مگه دختر بودی که کاچی می آوردیم…؟!
ترانه اخم کرد.
-حالا هرچی باید می آوردی…؟!
ماهرخ خندید: مگه مامانت برات نیاورد…؟!
ترانه یک دفعه نیشش باز شد…
-وای براتون تعریف نکردم چی شد…؟!
ابروهای دو دختر بالا رفت و سرشان را به معنای نه بالا انداختند.
ترانه لب پایینش را زیر دندان برد…
-وای بهزاد نذاشت بخوابم… نمی دونم بیشرف چی زده بود که تا صبح یا زیرش بودم یا روش…! عمه خانومش و مامانم برام کاچی آورده بودن اما من نمی تونستم قدم از قدم بردارم… حالا این نگاههای عمش هم با لبخند ژوکوند و برق چشماش رو نمی دونستم کجای دلم بزارم…!!! بدبخت نمی دونست من دختر نیستم و اون برادر زاده دیوثش کاری به سرم آورده بود که انگار بار اولم بوده…!!!
مهوش بلند خندید.
-ازت دستمال نخواست…؟!
ترانه خنده اش گرفت: نه بابا برگشته میگه مادر یکم خودت و تقویت کن، تو زیر این نره خر دووم نمیاری…! رسما بهزاد رو قهوه ای کرد…!!!
شلیک خنده سه دختر بالا رفت که ترانه ادامه داد: کاچی که آورده بودن رو همش بهزاد خورد…!
مهوش با شیطنت گفت: والا حق داره تموم توانش و گذاشته…!
ماهرخ دنباله حرفش را گرفت.
-والا من نمی دونم اینا با این طبع گرمشون چطور تا به این سن تنها موندن…؟!
مهوش شانه بالا انداخت.
-خیلی هم خوبه دارن خودشون رو با زناشون خالی می کنن مگه بده…؟!
ترانه مشتی به بازوی مهوش زد.
-تو اینا رو ول کن، بگو ببینم شما کی قراره رابطتون رو رسمی کنین…؟!
ناگهان لبخند روی لب مهوش ماسید و دو دختر ناراحت بهم نگاه کردند.
-بابای رامبد راضیه اما مامانش نه…!!!
#پست۶۸۳
اخم های دو دختر در هم فرو رفت.
ماهرخ شاکی شد.
-موافق یا مخالف هرچه زودتر باید تکلیفت رو معلوم کنه…؟!
ترانه دنباله حرفش را گرفت.
-اینجور بلاتکلیف بودن آدم رو دیوونه می کنه…!
صورت مهوش در هم شد.
-نمی خوام رامبد اذیت بشه…!!!
ماهرخ دست روی دستش گذاشت.
-این چیزی نیست که بخواین به خاطر اذیت نشدن هم دیگه کاری نکنین باید برای موندگار کردن عشقتون محکم و سفت وایسین…!!!
ترانه نفسش را بیرون داد.
-حرف اصلی مادرش چیه…؟!
مهوش بغض کرد: میگه من بی سرو پا در شان پسر دکترش نیستم…!!!
این تحقیر آنقدر سخت بود که ماهرخ و ترانه هم بغض کردند.
ماهرخ هیچ وقت اجازه نمی داد دوستانش این گونه تحقیر شوند.
-رامبد جطور گذاشته تو همچین چیزی رو بشنوی…؟!
مهوش آب دهانش را بلعید.
باید صحبت می کرد تا این بغض و حس بد لعنتی اش را کمتر کند.
-مادرش بهم زنگ زد تا صحبت کنیم…!!!
ترانه شاکی شد.
-به رامبد هم از این ملاقات گفتی…؟!
مهوش سر بالا انداخت.
-نگفتم یعنی نخواستم مامانش رو مقابلش قرار بدم…!!!
ترانه دهان کج کرد.
-اه تو هم شدی عین خود اون پسر نچسبش…!!!
#پست۶۸۴
ماهرخ خنده اش گرفت.
شوخی می کرد تا فضا را عوض کند.
-کسی از تو نظر نخواست… حالا یه جوری نچسب میگه که انگار شوور خودش چه تحفه ایه…!!!
ترانه چشم در حدقه چرخاند.
-خودم می دونم چه تحفه ایه احتیاجی به تاکید شما نیست…!
ماهرخ رو به مهوش گفت: خب چی می گفت…؟!
مهوش دو دستش را روی میز در هم گره کرد و خیره انگشتانش زمزمه کرد.
– ازم خواست از زندگی پسرش بیرون برم… بی کسیم رو تو صورتم زد و بهم پیشنهاد پول داد…!!
ترانه داغ کرد.
-ای سگ تو روحت زنیکه جاکش…!!!
ماهرخ ابرو بالا انداخت.
-ضمن اینکه باهات هم عقیده هستم ولی هرچی باشه مادر رامبده… نباید بی احترامی کرد.
مهوش حرفش را تایید کرد.
-چون رامبد عاشق مادرشه…!!!
ماهرخ گفت: رامبد بیش از اندازه به خانواده بها میده و براش باارزشه… نباید ارزش های یه آدم رو زیر سوال برد ولی می تونیم یه کاری کنیم…؟!
مهوش متعجب گفت: چیکار کنیم…؟!
ماهرخ با شیطنت خندید.
-یه نقشه دارم که اگه بگیره…
ترانه خود را جلو کشید.
-بمیری تو با این نقشه هات… بگامون ندی یه وقت…؟!
ماهرخ بلند خندید…
-نخیر جونم به زودی یه عروسی دیگه در پیش داریم فقط…
به چشمان پر امید مهوش نگاه کرد…
-غصه نخور اون زنم مثل همه مادرای دیگه نگران بچشه اما مهوش باید یه مدت از رامبد دوری کنی که همچین بی قرارت بشه بقیش با من…!!!
#پست۶۸۵
سنگینی نگاه شهربار لبخند را روی لبانم آورد اما سعی کردم بروز ندهم.
کوچکترین حرکاتم را خیلی زود متوجه می شد.
سربالا نیاوردم و برعکس صدای قدم هایش را شنیدم که به سویم می آمد.
سرم را به سمتش چرخاندم و لبخندم خود به خود پهن شد.
-بی صدا میای…؟!
دستانش دورم پیچیده شدند و آغوش گرمش برایم نهایت آرامش بود.
-هرچی صبر کردم خودت بیای بیرون، نیومدی… این شد که خودم اومدم…!!!
سرم را زاویه می دهم و نیم رخش را می بینم.
-ببخشید اما این نونیه که خودت تو دامنم گذاشتی… این تابلوها رو باید تا آخر ماه تمومش کنم…!
شهریار خم شد و پایین گوشم را بوسید.
-می دونم قربون چشات برم… من که سر کارم و تو هم که تو خونه ای… باید حداقل خودت رو سرگرم کنی یا نه…؟!
به مهربانی اش لبخند می زنم.
-چه خوبه که اینقدر به فکرمی البته داری لوسم می کنی…؟!
قلمو و پالت را روی میز کوچک کنار دستم می گذارم و توی آغوشش می چرخم.
نگاه شیفته اش از رویم کنار نمی رود و برعکس حرارت چشمانش مرا هم داغ می کند.
-اینقدر می خوام ببوسمت که نمی تونم صبر کنم…
ابرو بالا می اندازم…
-خب پس چرا دست دست می کنی…؟!
چشمانش برق می زنند و دل من برای شادی اش رفت.
نگاهم توی چشمان دودوزنش در رفت و آمد بود که لب زد.
-بیشتر از یه بوسه می خوام ماهرخ…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 113
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.