رمان ماهرخ پارت 27 - رمان دونی

 

 

 

راوی

 

حال شهریار خراب بود.

دوست داشت بیشتر پیش برود.

این دختر با پوشیدن ان لباس خواب هوش از سرش برده بود.

 

تن سفید و مـوهای زیبایش از او تندیس زیبایی ساخته بودند که هیچ جوره نمی توانست از او دست بکشد.

 

 

تن داغ شده اش برای یک رابطه کامل فریاد می کشید اما می دانست دخترک آماده نیست.

 

 

دوست نداشت عقب بکشد برعکس به بوسیدن لب هایش ادامه داد تا زیر گردنش پیش رفت.

مک عمیقی به زیر گردنش زد که آخ دخترک بلند شد.

 

از آه دخترک خوشش آمد که دوباره کارش را تکرار کرد.

باز صدای دخترک بلند شد و ابن بار اسمش را ناله وار صدا زد…

 

 

-شه… ریار…آخ….!!!

 

 

مرد خمار جدا شد.

دوست داشت عکس العملش را ببیند.

 

چشمان مست و خمار دخترک و کبودی زیر گردنش حس خوشایندی را به وجودش تزریق کرد.

لبخند زد: وقتی لباس خواب به این خوشگلی می پوشی که تن سفیدت توی این می درخشه، دوست دارم تموم بدنت رو کبود کنم…!!!

 

 

دخترک خواست جدا شود که مرد نگذاشت.

 

-بسه شهریار…!!!

 

-داغم کردی، حالا کجا می خوای بری….؟!

 

-خب تو هم عوضش من و بوسیدی….!!!

 

-بوسیدن کمه، من بیشتر می خوام…!

 

 

دخترک متعجب نگاهش کرد.

لحظه ای دلش آشوب شد.

 

-منظورت چیه…؟!

 

 

شهریار کج خندی زد: فعلا با دخترونگیت کاری ندارم اما یه حال کوچولو به شوهرت بدهکاری…!!!!

 

 

ماهرخ ترسیده خواست عقب برود که شهریار نگذاشت…

 

-تو داری سواستفاده می کنی…!

 

 

به شهریار برخورد.

-وقتی یه همچین لباس خوابی می پوشی، معنیش چیه….؟!

 

 

 

 

ماهرخ اخم کرد.

-قطعا دلیلش حال خراب تو نیست…!!!

 

 

شهریار پوزخند زد: دقیقا باعث حال خرابم این لباس و عشوه های بیش از اندازه ای هست که داره روح و روانم و بهم می ریزه….!!!

 

 

ماهرخ فقط نگاهش کرد.

او فقط می خواست کمی شیطنت کند، نه اینکه تا پای رابطه پیش برود.

 

-اذیتم می کنی شهریار….!

 

شهریار چشم بست.

عصبانی بود.

 

-ولی من این طور فکر نمی کنم….! می دونی تو داری با این لباس پوشیدن ها منو تحریک می کنی…! من مردی هستم که خیلی وقته هیچ سکسی نداشتم….!

 

 

ماهرخ از کلام صریح مرد جا خورد.

-خب… خب چرا…. به من میگید….؟!

 

 

– تو زنمی ماهی… یکی از وظایفی که به گردنته، تمکین کردن منه….!

 

 

ماهرخ عصبانی شد: بین من و شما فقط یه محرمیت ساده است….!

 

 

-به هر حال زنمی ماهرخ…! چه یه محرمیت ساده باشه چه یه عقد کامل…!!!

 

ماهرخ خود را عقب کشید.

شهریار مچ دستش را گرفت و خیلی محکم او را سمت خود کشید…

 

دست دیگرش را هم دور کمرش انداخت و نگاه کرد.

مچ دستش را رها کرد و ان را بالا برد و پشت گردنش گذاشت.

 

 

با نگاهی دیگر، روی صورتش خم شد کنج لبش را بوسید.

دوباره بوسه ها را از سر گرفت تا زیر گردنش، سپس تا لاله گوشش بالا رفت و زبان کشید.

تن دخترک لرزید.

 

دستان مرد دور تن دخترک حصار شد…

او را به خود بیشتر فشرد.

انگار که بخواهد با وجودش حل شود….

 

 

این بار دستش بیشتر پیش رفت و دامن لباس خوابش را بالا داد و دستش را روی باسنش گذاشت و ان را میان پنجه های بزرگش گرفت و خیلی نرم فشرد…

 

تن دخترک منقبض شد و بیشتر درون آغوش مرد فرو رفت که باعث شد، شهریار حالش بدتر شود و دوباره و سه باره باسنش را توی مشت بفشارد…!

 

 

-شهریار…بسه!!!

 

تن داغ شده مرد تکانی خورد.

او می خواست بیشتر پیش برود اما ماهرخ تمایلی نداشت… وجودش غرق در خشم شد و خیلی سریع از دخترک جدا شد و سمت سرویس رفت…

 

 

ماهرخ مات و مبهوت از حرکت شهریار، خشک شد و جریان خنکی به محض رفتن مرد بهش خورد ولی نمی دانست چرا قلبش دوست داشت ادامه داشته باشد و عقلش ان را نهیب می زد….

 

 

 

 

خود را سرزنش می کرد که چرا نمی تواند در مقابل ماهرخ خود را کنترل کند.

 

چشم بست و نفسش را محکم بیرون فرستاد.

امان از او و دلبری هایش….!!!

اصلا مگر می شد از او گذشت وقتی که ناز و عشوه هایش دل می برد و چشم خیره می کرد.

 

وای از چشمان عسلی رنگش که دلش را به تب و تاب می انداخت….

 

 

نگاه خیره اش به بیرون بود.

شهر زیر پایش حس خوبی را به وجودش تزریق کرد.

نفس عمیقی کشید که با تقه ای به در به خود آمد و سمت در برگشت.

 

منشی به داخل آمد.

 

-سلام حاج آقا… اتاق جلسه آماده است… مهمونها هم تشریف آوردن…!

 

-ازشون پذیرایی کنین تا بیام…!

 

منشی با اجازه ای گفت و رفت.

اعصاب درست و درمانی نداشت.

تا کی می توانست نیازهایش را سرکوب کند؟!

هیچ وقت هیچ رابطه ای را به زور نمی خواست اما گویا ماهرخ آنقدر او را از خود بی خود کرده بود که دوست داشت تا آخرش برود…!!!

 

 

سری تکان داد تا افکار مزاحم از ذهنش پاک شود و سپس با بستن دکمه کتش از اتاق خارح شده و به سمت اتاق کنفرانس رفت….

 

 

****

 

-خیلی بیشعوری ماهرخ چطور تونستی پسش بزنی…؟!

 

ماهرخ اخم کرد: من… آمادگی وارد شدن به یه رابطه رو ندارم….!!!

 

 

ترانه دهانش باز ماند.

ان رگ دیوانگیش گل کرد و گفت: مگه می خوای چیکار کنی دیوونه…؟! تهش یه سکسه که پرده بکارتت و میزنه…!!

 

-خب همین ترس نداره…؟!

 

-چه ترسی کره خر وقتی بعدش پر از لذته…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Kimiasadqy
Kimiasadqy
1 سال قبل

افرین خوبه.

هیامین
هیامین
1 سال قبل

این بی بخار بازیا چیهههه؟

سارا
سارا
1 سال قبل
پاسخ به  هیامین

👏 👌 👌

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x