…
….بهتر بود دیگه چیزی نگم بهشون خواستم برم تو اتاق که
مامان جلو رامو گرفت
-یعنی چی که می خوای بری ها؟ نمیذارم بری حتی شده تا آخر عمرت باید فلج بمونی حق نداری از آقاجونت کمک بخوای فهمیدی؟
-نه نفهمیدم، مامان خانم ماشالله عقل دارم بچه ۱۵ ساله که نیستم خودم میدونم دارم چیکار میکنم فهمیدی؟
مامان هیچی نگفت و سکوت کرد منم راهمو کشیدم و رفتم تو اتاق، ویانا هم پشت سرم اومد و بهم کمک کرد تا برم روی تخت
آره، من خیلی با مادرم بد رفتاری میکنم اما حس میکنم بخاطر بیماری که بابام داشت اینجوری شده… شاید از اون به ارث بردم، خودم نمیخوام تند حرف بزنم و ناراحتش کنم به هر حال مادرمه اما همه میگن که مریضی بابام، مشکل توی کنترل عصبانیت رو از بابام گرفتم…. ولی خب مهم نیست خود مامانم میدونه و ناراحت نمیشه مهم اینه
-ویانا؟
-بله
-میتونی چن تا تار مو از سر سپهر بکنی لای دستمال بزاری بهم بدی؟
-میخوای چیکار ؟؟
-سوال نپرس لطفا میتونی؟
-سعی خودمو میکنم
-مرسیییی
ویانا رفت بیرون تا با سپهر بره داروخونه برام اون قرص رو بخرن
گوشیم رو برداشتم تا به آقاجون پیام بدم
“سلام اقاجون، عسل هستم فردا وقت داری؟میخوام باهات حرف بزنم…!”
یک ربع گذشت تا جوابم رو داد
“سلام دخترم،حتما فردا بیا عمارت”
خب این قضیه هم حل شد،فردا میرم خونهی آقاجون و ازش میخوام منو بفرسته به ی کشور دیگه برای درمان، و یکی رو هم باهام بیاره حداقل آدم های آقاجون مورد اعتماد تر هستن تا پرستاری که حتی نمیشناسمش….
دلم بدجوری میخواست با آراد حرف بزنم، میخوام ازش خداحافظی کنم و براش آرزوی موفقیت کنم…
اما حیف حیف که نمیتونه بیاد اینجا!!
چطوره بهش پیام بدم؟آره بهش پیام میدم اینجوری وقتم هم گرفته نمیشه تا فردا یا پسفردا برم ببینمش
رفتم توی واتساپ و اسمشو لمس کردم، چه جالب عکس خودش پروفایلش نبود، فقط یه صفحه سیاه بود و همچنین از شانس خوب من آنلاین بود…
“سلام،آراد باید باهات حرف بزنم”
به دقیقه نکشید جواب داد
“سلام خانم بی معرفت خوبی؟”
“خوبم، تو خوبی؟”
“وقتی تو رو نبینم اصلا خوب نیستم”
وای من چم شد؟ قلبم داره میاد تو دهنم، نه نه نه بخاطر عذاب وجدانشه و فکر میکنه تقصیر اونه آره بابا
“چرا باید من رو ببینی؟”
“میتونم بهت زنگ بزنم؟”
“آره زنگ بزن”
بلافاصله بعد از این پیام گوشیم زنگ خورد
-الو؟
-عسل، دلم برای صدات تنگ شده بود
-چرا باید دلت تنگ بشه؟
-عسل من دوست دارم
وای نه نباید همو دوست داشته باشیم، من باید برم، نمیشه نه
سریع کوشی رو قطع کردم و دستمو گذاشتم روی سینم، قلبم تند میزد. خیلی تند حالت تهوع گرفتم…
نه نباید این اتفاق بی افته…
برام یه پیامک اومد، سریع نگاه کردم اما از طرف آراد نبود…
ایمیل بود
یاد خفاش شب افتادم و سریع ایمیل رو باز کردم
یه ویدیو بود هندزفریم رو برداشتم و ویدو رو باز کردم
از چیزی که دیدم و شنیدم توی شوک بودم یعنی چی؟چراااا؟ خدای من باورم نمیشه، مادر من همچین کاری نمیکنه، وای خدای من…. گوشام داره سوت میکشه نمی تونم باورم
زیر لب زمزمه کردم-نه نه،نه نه نههه
اشکام دونه دونه میریختن نه……
امکان نداره غیر ممکنه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پس کی پارت بعدی رو میذاری؟
چرا دیگه پارت نمیزارید؟
چرا پارت نمیذاری؟؟
چنتا تار موی سپهر سحر کرد رمان.
دیگ پارت نمیزاری؟
چییی شدهههه اخه چرا اینجا تموم شد؟؟
عسل خیلی ظالمی😒😒😒
فک کنم مامانش گفته که ترمز ماشین اینارو دست کاری کنن
از همتون معذرت میخوام برای یه مدتی ک پارت نذاشتم… متاسفانه تصادف کرده بودم و امروز ساعت ۶ و ۳۰ براتون پارت جدید رو میذارم