-از ظهر که اومدي خونه، خیلی گرفته اي. دیشبم نیومدي و موندي بیمارستان. حالت خوبه؟
-ممنون. سلام می رسونم.
-جدي پرسیدم حسام. حالت خوبه؟
به پهلو خوابیدم رو تخت و با جدیت نگاه کردم تو چشماشو گفتم:
-نگران بودن بهت نمیاد.
-نامرد نشو حسام. من واسه برادرم نگران میشم.
موشکافانه بهش نگاه کردم. به نظر سالم میومد. لبخند کجی زدم و گفتم:
-سرت جایی خورده قاطی کردي یا مستی؟
اخم کرد و از جا بلند شد و با حرص گفت:
-مسخره. منو ببین نگران کی شدم.
با حرص درو باز کرد و خواست بره بیرون که صداش زدم:
-سیما.
برگشت سمتم و بهم نگاه کرد.
-مرسی که نگرانم بودي.
لبخندي زد و خواست بیخیال بیرون رفتن بشه که ادامه دادم:
-رفتی بیرون، درم ببند.
دوباره اخم کرد و رفت بیرون و درو پشت سرش کوبید. با خنده طاق باز خوابیدم. اینکه یهو به سر سیما زده بود
که نگرانم بشه، خیلی برام خنده دار بود. واقعا ممنون علی بودم که با این عاشق شدنش باعث شده بود سیما
تغییر کنه. دیگه لوس حرف نمی زد و با همه مهربون تر شده بود. اما هنوز براي من همون سیماي غیرقابل
تحمل بود.
پتو رو کشیدم روم و چشمامو بستم. کل دیشب تو بیمارستان بودم و یه ثانیه هم پلک رو هم نذاشته بودم. حالا
هم با بودن مادر و خواهر سیا، نیازي به بودن من نبود. خودمم از حضورشون خجالت می کشیدم. تازه چشمام
گرم شده بود که احساس کردم که تشک تخت پایین رفت و یکی کنارم نشست. لاي پلکمو باز کردم و با دیدن
کسی که بالا سرم نشسته بود، از جا پریدم و سرم محکم به تاج تخت خورد و آخم در اومد. لبخند کمرنگی زد و
گفت:
-آروم تر.
نشستم سر جام و همون طور که با دستم، سرمو می مالیدم، گفتم:
-اینجا چی کار می کنی؟
-باید چیزي رو بهت می گفتم.
-چطوري اومدي تو؟
-در، پنجره؛ چه فرقی می کنه؟
از تخت پایین اومدم و در اتاق رو قفل کردم که یهو یکی بی هوا وارد نشه و سحرو تو اتاق من ببینه. تکیه دادم
به در و گفتم:
-اگه پدر یا برادرات فرستادنت که در مورد…
-من خودم اومدم حسام.
-چرا؟
-می دونم الان نگران دوستتی و در به در دنبال یه راه حل براي نجاتشی. تا الانم به هیج جا نرسیدي.
-ممنون بابت یادآوریت.
-نیومدم بهت یادآوري کنم. اومدم بگم چیزي فهمیدم که شاید کمکت کنه.
ناخودآگاه اخم کردم و رفتم سمتش. آروم پرسیدم:
-چی؟
-خوب من رفته بودم… امم… یه جا و یه چیزي پیدا کردم.
یه جا” کجاست؟
”
-این
-یه جا که جن ها توش زندگی می کنن.
-اما فک می کردم جن ها نیاز به یه جا براي زندگی ندارن.
-درسته. اونا مثه ماها و آدما محدود به زمان و مکان نیستن اما بعضی جا ها هست که اونا روش تعصب دارن و
همیشه چند نفر ازشون اونجا حضور دارن… بیخیال. الان موضوع این نیست. من خیلی اتفاقی حرفاشونو شنیدم.
-مگه با هم حرف هم می زنن؟
نگاه خشنی بهم انداخت و گفت:
-فک کردي منظورشونو با ایما و اشاره به هم می رسونن؟
-نه نه. فقط… هیچی ادامه بده.
-شنیدم که در مورد تو حرف می زدن.
-من؟
-میشه انقدر وسط حرفم نپري؟
-باشه باشه.
پوف کلافه اي کشید و ادامه داد:
-یکی شون داشت به اون یکی هشدار می داد. می گفت که اگه ولید مفهوم اون پیشگویی رو بفهمه، کارمون
تمومه؛ البته مفهوم جمله اش این بود.
-منظورشون منم؟
-ظاهرا. تو ولیدي._خوب من که تا حالا پیشگویی نشنیدم
-همینم براي من غیرقابل فهمه. همه می دونن که کسایی که قدرتاي بالا دارن، صحنه هایی از آینده رو می
بینن و اونا فک می کردن تو پیشگویی اي دیدي که باعث نابودي همه شون میشه.
-نمی فهمم.
-به نظر من منظورشون گذرگاه بوده. فقط نابود شدن گذرگاه می تونه باعث این همه ترس براي اونا بشه و اونا
رو تو دنیاي خودشون حبس کنه. ما هم نمی دونیم گذرگاه کجاست. اما مثه اینکه این پیشگویی که تو دیدي،
محل گذرگاه رو نشون میده. فهمیدي؟
-فک کنم.
-مهم نیست. فقط سعی کن یادت بیاد چه جور پیش گویی رو دیدي.
-من اصلا نمی دونم پیش گویی چی هست. چه شکلیه؟ مثلا یهو یه تصویر از آینده می بینی و می دونی که
این یه پیشگوییه؟
-پیشگوها هفت نفرن. کسایی که پیشگویی بهشون الهام شده، اون هفت نفر رو تو خواب دیدن. حالا یا از زبون
اونا شنیدن که چه اتفاقی میوفته یا از مکانی که اونا درش قرار دارن، می فهمن در آینده چه اتفاقی افتاده.
-باید فک کنم و یادم بیاد که کی هفت نفر رو تو خوابم دیدم؟
-آره. سعی کن یادت بیاد. چون زندگی دوستت در خطره.
سرمو تکون دادم. رفت سمت تراس و لحظه آخر برگشت سمتم و گفت:
-دوست داشتم بهت کمک کنم. اما فقط همین قدر می دونم.
در تراس رو باز کرد که صداش زدم:
-سحر.
برگشت سمتم و بی حرف بهم خیره شد.
-چرا بهم کمک می کنی؟ چرا مثه بقیه همه چیزو ازم پنهون نمی کنی؟
با لبخند غمگینی بهم خیره شد و گفت:
-من یه محافظم. تو یه ولید. بودن ولید و محافظ در کنار هم، ازدواج کردنشون، نقض قانونه… من قانون رو دور
می زنم چون از هر چی قانون بی خود، متنفرم.
سریع رفت تو تراس و درو پشت سرش بست. با چشماي گرد شده به در تراس نگاه کردم. دلم نمی خواست
فک کنم منظورش از اون حرف، همونی بود که من فک می کردم. اونم بعد اون همه خود درگیري من واسه
خفه کردن یکم علاقه اي که بهش داشتم.
دوباره دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم. دلم نمی خواست به هیچی فک کنم. نه به ولید بودنم، نه به حال
و احوال سیاوش، نه به حرفاي سحر. فقط می خواستم بخوابم و یکم از این همه اتفاق دور بشم.
*****
-حالت خوبه؟
با مکث نگاهمو از رو به رو گرفتم و دوختم به آرشیدا. چند بار پلک زدم و پرسیدم:
-من چرا اینجام؟
لبخندي زد و کنارم نشست. رداشو مرتب کرد و گفت:
-خواستم خوشحالت کنم.
-با آوردن من به اینجا؟
با دست به محیط مه گرفته ي اطرافم اشاره کردم. آرشیدا به پشت سرم خیره شد و گفت:
-نه. با دیدن اون.
سرمو برگردوندم عقب و با دیدن کسی که تو فاصله ي کمی از من ایستاده بود، از جا پریدم. با ناباوري سرمو به
دو طرف تکون دادم و گفتم:
-باورم نمیشه خودت باشی.
اونم بی حرف فقط نگام می کرد. از قیافه اش می شد فهمید که انتظار دیدن منو نداشته و مثه خودم ماتش
برده. نفس عمیقی کشیدم تا جلوي اشکامو بگیریم اما زیاد موفق نبودم. دویدم سمتش و خودمو انداختم تو
بغلش و با بعض گفتم:
-سیاوش.
محکم تر از من، بغلم کرد و آروم گفت:
-حسام.
باورم نمی شد این، سیاوش باشه. سیاوشی که روي تخت بیمارستا خوابیده بود، سر و صورتش زخمی و کبود بود
اما حالا… سیاوش جلوم ایستاده بود. ظاهرا سالم بود و داشت با من حرف می زد. این گیجم می کرد.
برگشتم سمت آرشیدا و منتظر بهش خیره شدم. لبخندي زد و گفت
-یادته یه بار جونتو نجات دادم؟ همون جوري جون دوستت رو هم نجات دادم.
-یعنی الان سیا می تونه برگرده به جسمش؟
-نه.
-چرا؟ من که تونستم. فقط کافیه بخوابه.
برگشتم سمت سیاوش و گفتم:
-باید چشماتو ببندي و بخوابی تا برگردي به جسمت.
آرشیدا یه قدم بهمون نزدیک شد و با ملایمت گفت:
-سیاوش فعلا نمی تونه برگرده حسام.
-چرا؟ مشکل چیه؟
-اون اینجا زندانی شده. نمی تونه خارج شه.
نگاهمو اطرافم چرخوندم و گفتم:
-اگه جسمشو بیارم اینجا چی؟
سرشو آروم تکون داد و گفت:
-نمی تونه برگرده. یه جورایی اسیر شده.
چشمم خورد به قبر سیا. با نفرت نگاهمو از اون قبر کندم و گفتم:
-به خاطر اینه؟ این قبره که نمی ذاره سیا برگرده؟
-نه. اون قبر فقط نشون دهنده ي آینده ي سیاوشه.
با تعجب پرسیدم:
-یعنی در هر صورت میمیره؟
خیره شدم به سیا که تا الان ساکت مونده بود. آرشیدا سریع گفت:
-آینده متغیره حسام. اگه گذرگاه نابود بشه، این قبر هم نابود میشه و سیاوش نجات پیدا می کنه.
-قبر منم نابود میشه؟
-نمی دونم. من پیشگو نیستم.
نگاهم به قبر خودم بود وقتی آرشیدا این حرف رو زد. ذهنم رفت سمت حرفاي سحر. یه پیشگویی در مورد
آینده که من دیده بودمش…
انگار یه چراغ بزرگ بالا سرم روشن شد. پیشگویی تو همین قبرستون بوده. همین جا. تو محله ممنوعه. من اون
هفت نفرو دیده بودم که در مورد کشته شدن من حرف می زدن. که همین جا و به دست خودم کشته میشم.
یه دفعه اي تمام تیکه هاي پازل کنار هم قرار گرفت.
محله ممنوعه، همون گذرگاه بود.
همون جایی که باید نابود می شد و منم همراهش نابود می شدم.
-همین جاست.
سیا دستشو گذاشت رو شونه ام و پرسید:
-چی همین جاست؟ حالت خوبه؟
سرمو به شدت بالا و پایین کردم و گفتم:
-همین جاست سیا. گذرگاه همین جاست.
سیا یکم خیره خیره نگام کرد. نگاهش رفت سمت قبر من و قبر خودش. اونقدري در مورد گذرگاه می دونست
که الان به همون نتیجه اي برسه که من رسیده بودم.
شونه هامو گرفت و گفت:
-به خاطر من این کارو نمی کنی حسام. می فهمی؟ گفته بودي ممکنه موقع نابود کرد گذرگاه بمیري. به خاطر
من خودتو به کشتن نمی دي. می فهمی؟
با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:
-تو می خواي جلومو بگیري؟
اخم کرد. روشو برگردوند سمت آرشیدا و منتظر شد اونم یه حرفی واسه منصرف شدن من بزنه. اما آرشیدا تو
سکوت و با یه لبخند بی معنی بهمون نگاه می کرد. سیاوشو بغل کردم و گفتم:
-خون خودتو کثیف نکن داداش. من به هر قیمتی شده، نجاتت میدم.
-با کشتن خودت؟
-اگه با این کار تو حالت رو به راه میشه، آره.
-خیلی خري.
-می دونم.
-خیلی کله پوك و احمقی.
-می دونم.
-خیلی هم زبون نفهمی.
-می دونم.
-مرگ و می دونم. حداقل ببند دهنتو و منو بیشتر حرص نده.
لبخند شیطونی بهش زدم و رفتم سمت آرشیدا. آروم در گوشش گفتم:
-وقتش که شد، کمک کن برگرده به بدنش.
سرشو آروم تکون داد و نگاهشو گرفت. رو به سیا گفتم:
-مواظب خودت و خانواده ات و علی و فرید باش.
نشستم زمین و بی توجه به سیا که با حرص غرغر می کرد، چشمامو بستم و خوابیدم.
****
برف می بارید وقتی نشستم تو ماشین و استارت زدم. آماده بودم. براي هر چیزي. حتی مرگ.
یه روز از وقتی سیا رو دیده بودم می گذشت و من برخلاف حرفی که به سیا زده بودم، تردید داشتم واسه رفتنم
تو اون خراب شده اي که بهش می گفتن محله ممنوعه. نه به خاطر خودم و جونم؛ فقط می ترسیدم با از بین
بردن اونجا، سیاوشی که اونجا گیر افتاده بود هم از بین بره. بابا گفته بود شاید. گفته بود احتمال نجاتش هست.
اطمینان صد در صد نداده بود که سیا حتما نجات پیدا کنه. کلی با خودم کلنجار رفتم و آخر سر به این نتیجه
رسیدم که باید ریسک کنم. براي نجات سیاوشی که خیلی جاها پشتم بود و حمایتم می کرد و از برادرم بیشتر
برام برادري می کرد، باید ریسک می کردم. اگه این کارو نمی کردم، یه عمر خودمو سرزنش می کردم که چرا
حتی حاضر نشدم یه قدم براي نجات سیاوش بردارم.
رفته بودم بیمارستان. با علی و فرید خدافظی کرده بودم و بهشون گفته بودم راه حل رو پیدا کردم. نگفته بودم
راه حلم قطعی نیست. امیدوارشون کرده بودم که شاید تا فردا سیا چشم باز کنه.
براي آخرین بار بغلشون کردم و با هزار بدبختی جلوي گریه مو گرفتم که شک نکنن چه خبره.
آخرین جمله اي که به علی گفته بودم این بود:
-به سیا بگو هر کاري کردم، به نفع همه بود. ازم ناراحت نباش.
نگاه نگران و مشکوك علی روم زوم شد و من بی توجه بهش از بیمارستان زدم بیرون.
رفتم خونه و براي اولین بار سعی کردم از کنار خانواده بودنم لذت ببرم. اخما و چشم غره هاي بابا حامد رو
نادیده گرفتم و خیره شدم به مامان که درسته کمتر از سیما و سام، اما به منم محبت می کرد. گوش دادم به
تیکه ها و طعنه هاي هر از گاهی سیما و خیره شدم به چشماي بی تفاوت سام…
و حس کردم که دلم براي همین جمع پنج نفره تنگ میشه.
حالا نشسته بودم تو ماشین و می روندم سمت رودبار. دقیق نمی دونستم وقتی اونجا رسیدم چی کار کنم اما از
این مطمئن بودم که اگه از اون نیروي خروشان درونم بخوام، خودش همه چیزو حل می کنه.
بارش برف و لغزندگی جاده ها، باعث ترافیک شده بود و اعصاب نداشته ي منو تحریک می کرد.
کلافه سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بستم. ذهنم رفت سمت اون پیشگویی که دیده بودم و صدا ها
تو سرم پیچید.
«یه نفر با صداي زمختی گفت:
-اون یه تهدید بود. اخرش باید همینجا می مرد.
یکی دیگه گفت:
-خیلی مقاومت کرد اما بی فایده بود.
صداي زنونه اي ادامه داد:
-اون تنها بود.
چند ثانیه کسی چیزي نگفت. اروم از کنار سنگ سرکی کشیدم. فردي که پایین سنگ قبر نشسته بود، تکونی
به خودش داد و گفت:
-عزیزترین فرد زندگیشو از دست داد.
بغل دستیش ضربه اي به سنگ قبر زد:
-اون به دست خودش کشته شد.
هفتمین نفر که بالاي سنگ قبر نشسته بود، از جاش بلند شد و به سمت من برگشت. یه لحظه فکر کردم منو
دیده اما از زیر اون شنل امکان نداشت.
بیشتر خودمو پشت سنگ جمع کردم و فقط با یه چشمم به اونا نگاه کردم. همون مرد پوزخند صدا داري زد و
بلند گفت:
-موفق باشی دورگه.»
حداقل این وسط یه نفر برام آرزوي موفقیت کرده بود.
می خواستم باور داشته باشم که موفق میشم. هر موقع که ذهنم می رفت سمت مرگ سیا و موفق نشدنم،
سریع افکارمو پس می زدم. من باید موفق می شدم.
صداي زنگ گوشیم بلند شد. حال جواب دادن نداشتم اما وقتی اسم علی رو دیدم، فک کردم شاید خبري از
بیمارستان داره.
-چیزي شده؟
-سلام عرض شد.
-سلام. چیزي شده؟
-نه. سیاوش همون جوریه که بود.
نفس عمیقی کشیدم و تو سکوت منتظر شدم خودش دلیل زنگ زدنشو بگه.
-کجایی حسام؟
اخم کردم و پرسیدم:
-چطور؟
-زنگ زدم خونه تون مامانت گفت از ظهر رفتی بیرون. کجایی؟
-پی بدبختیم.
-من از این جواب واضحت ممنونم. منو از تاریکی هاي ظلمت خارج کردي.
-بامزه شدي.
-من بامزه نشدم. تو خیلی پکري.
-زنگ زدي که بهم بگی پکرم؟
-زنگ زدم ازت بپرسم کدوم گوري هستی؟
-چی شده علی؟
اونقدر جدي این سوالو پرسیدم که بعد ار مکثی گفت:
-حال سیاوش خوب نیست حسام. سطح هوشیاریش یهویی پایین اومده.
آب دهنم رو قورت دادم و به زور گفتم:
-بهت قول میدم تا آخر امروز، حالش خوب خوب بشه.
-نمیاي بیمارستان؟
-کار دارم.
-چی کار؟
-گفتم که ره حل خوب شدن سیا رو پیدا کردم. دنبال همون راه حلم. بهتون قول دادم حالش خوب بشه. نگران
نباش. من هر کاري براش می کنم.
-باشه. مراقب خودت باش.
-فعلا.
گوشی رو قطع کردم و انداختم رو صندلی کنارم. سطح هوشیاري سیا پایین اومده بود. این شاید یه مقابله به
مثل بود در برابر منی که داشتم براي نابودي گذرگاه می رفتم. شاید ترسیده بودن که می خواستن منو از طریق
سیا پشیمون کنن. اما من کارمو نیمه تموم ول نمی کردم و برگردم. اومده بودم که گذرگاه رو نابود کنم و
خودمو براي هر چیزي آماده کرده بودم.
ساعت حدوداي دو بود که رسیدم به روستا. ماشین رو گذاشتم جلوي طویله ي حاج حیدر و پیاده شدم. گوشی و
سویچ ماشین و کیف پولم رو گذاشتم رو صندلی راننده و بدون قفل کردن ماشین، راه افتادم.
از کنار ویلاي فرید که رد می شدم، نگاهم افتاد به پنجره ي باز خونه و دختري که از داخل منو نگاه می کرد.
سرجام ایستادم و خیره شدم بهش. برام سوال شده بود که چی از جونم می خواد. بار ها منو تنها گیر آورده بود و
گذشته بود سالم بمونم. نمی دونستم طرف کیه اما حدس می زدم طرف دورگه ها باشه و داره از من حمایت می
کنه. اون روز هم که بالا سر سیا دیده بودمش، حالتش تهدید کننده به نظر نمی رسید. شاید اونم به آرشیدا
کمک کرده بود که سیا رو موقتا نجات بده.
سرمو کلافه تکون دادم. نمی خواستم به این چیزا فک کنم. فک کردن بهشون فقط و فقط باعث می شد خودم
گیج تر از اینی که هستم، بشم.
از جلوي پنجره کنار رفت. یکم به جاي خالیش خیره شدم و دوباره راه افتادم.
از در قبرستون گذشتم و بی هیچ مکثی رفتم سمت اون تخته سنگ بزرگ و ازش بالا رفتم. مچ پامو که به
خاطر پریدن از روي سنگ درد گرفته بود، مالیدم و زیر چشمی اطرافمو چک کردم.
تا حالا موقع روز نییومده بودم اینجا. هر بار که خوابشو دیده بودم، همه جا تاریک و مه گرفته بود. اما اینبار تو
نور روز و بدون مه داشتم محله ممنوعه رو می دیدم.
رفتم سمت قبر خودم و نشستم کنارش و خیره شدم به اسمم که با رنگ قرمز حک شده بود.
قرار بود تنها باشم. اینجا و به دست خودم بمیرم. عزیز ترین فرد زندگیم هم ظاهرا از دست داده بودم. تمام
پیشگویی داشت اجرا می شد.
نمی دونم چقدر نشستم بالا سر اون قبر خالی و فک کردم. اونقدر خاطراتمو مرور کردم که هوا رو به تاریکی
رفت و احساسم بهم گفت وقتشه کارمو شروع کنم.
یه دستمو گذاشتم رو قبر خودم و یه دستمو گذاشتم رو قبر سیا و چشمامو بستم. نیرومو تو کل بدنم پخش کردم
و ازش خواستم منفجر بشه. منفجر شدن تنها راهی بود که می شد تمام قدرتمو هم زمان آزاد کنم.
چشمم خورد به همون دختر نوجوون که اومد و کنارم نشست. لبخند مهربونی زد و دستشو به سمتم دراز کرد.
یه نگاه به دستش و یه نگاه به خودش انداختم. باید دستشو می گرفتم؟ می تونستم دستشو بگیرم و از قدرت
اونم براي تخریب اینجا استفاده کنم. اما امکان داشت همین دختر مظلوم، دشمن من باشه و وقتی دستشو
بگیرم، با قدرتش مانع از انفجار اینجا بشه.
نفس عمیقی کشیدم و دستشو گرفتم. یه چیزي بهم می گفت میشه به این دختر اعتماد کرد.
چشمامو بستم و آماده شدم. زیر لب زمزمه کردم:
-خداحافظ سیاوش. علی. فرید… و حسام.
ضربان قلبم تند تر شد و عرق سردي رو پیشونیم نشست. دستام می لرزید و نفس نفس می زدم. یاد حرف
سحر افتادم که می گفت بدن انسانی من تحمل نگه داشتن قدرت به این بزرگی رو نداره. داشتم به حرفش می
رسیدم. پوستم شروع به سوزش کرد و احساس می کردم تمام عضلات صورتم داره کش میاد. همون لحظه
فهمیدم که هیچ بازگشتی براي من وجود نداره. بدن من نمی تونست این انفجار رو تحمل کنه و نابود می شد.
فقط امیدوار بودم مردنم، خوب شدن حال سیاوش رو در پیش داشته باشه. دختره فشاري به دستم آورد و من
نیرومو آزاد کردم.
هاله سیاه رنگی دورمو گرفت و من صداي انفجار بزرگی رو شنیدم.
چشمام رو هم افتاد. آخرین لحظه احساس کردم که کسی منو همراه خودش داره می کشه و گذاشتم منو با
خودش ببره.
این پایان کار من بود.
***
صداي بلند قران و گریه هاي مادر حسام، تو خونه پیچیده بود. سیما کنار علی نشسته بود و هاي هاي گریه می
کرد. علی هم با اینکه داشت اشک می ریخت، سعی می کرد سیما رو آروم کنه. مامان و سما کنار مادر حسام
نشسته بودن و گریه می کردن. نگاه نگران و خیس فرید هم دائم روي من زوم می شد. بین اون همه ناراحتی،
نگران وضعیت منم بود.
نشسته بودم روي دورترین مبل به جمع و نگاهم به مادر حسام بود. از صبح دو بار از حال رفته بود و سام
رسونده بودتش درمونگاه.
می گفتن مرده عزیز دل همه میشه، راست بوده واقعا. حتی ناپدري حسامم براش اشک می ریخت. البته من که
معتقد بودم داره حفظ ظاهر می کنه.
سینی چاي که جلوي صورتم قرار گرفت، سرمو بلند کردم و چشمم خورد به دختر عموي حسام، زهرا. صورت
پف کرده و چشماي خیسش برام قابل درك نبود. حسام می گفت زهرا بعد از اون مراسم خواستگاري ازش
متنفر شده و من این ناراحتی رو نمی فهمیدم.
ممنونی گفتم و سرمو دوباره انداختم پایین. باورش سخت بود. باور اینکه حسام رفته و دیگه برنمی گرده. وقتی
حاج حیدر زنگ زد به فرید و گفت جنازه ي نیمه سوخته ي حسام رو پیدا کرده، مطمئن بودم که این حقیقت
نداره. حسامی که همیشه جون سالم به در می برده، حالا باید باور می کردم که مرده.
وقتی جنازه اشو دیدم، نابود شدم. به معناي کامل کلمه فرو ریختم. حسام مثه برادر نداشته ام بود. از همون
بچگی هم کلاسی و دوستم بود. حتی یه خاطره بدون حضورش تو ذهنم ثبت نشده بود. اونقدر عادت کرده
بودم به بودنش که این نبودن یهوییش، نابودم کرد.
چقدر خوشحال بود که داره میره شمال و یه مدت از تمام اتفاقاي اینجا دور میشه. چقدر اسرار کرد که همراهش
برم. لحظه ي آخري که باهام دست داد و گفت مراقب خودت باش، هیچ وقت از یادم نمیره. بهش گفته بودم
نگران نباش. هیچی نمیشه. اما شد… یه دسته جن ریختن سرم و بعد دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی بهوش اومدم،
بهم گفتن حسام رفت. براي همیشه رفت.
زمان می خواستم که باور کنم رفته. که لحظه هاي با هم بودنمون دیگه تکرار نمیشه. هر بار که چشمم می
خورد به عکس بزرگش روي دیوار و اون لبخند کج و بیخیالش، به این فک می کردم که واقعا رفته؟ حسامی
که یه بار مرگو تو اون اتاق عمل کذایی دور زده، واقعا رفته؟
همون شبی که جنازه ي حسام پیدا شده بود، بهوش اومده بودم و با حرفاي علی و فرید که می گفتن حسام یه
راه حل پیدا کرده و قبول داده بود تا شب حال من خوب بشه، شک کرده بودم که نکنه به خاطر نجات دادن من
مرده باشه!
کسی کنارم نشست. سرمو بلند کردم و دیدم پسر جوونی با لبخند خیره ام شده. سر خاك هم دیده بودمش و
نمی دونستم نسبتش با حسام چیه. دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
-من پدرامم. یکی از دوست هاي حسام. شما باید سیاوش باشین؟
باهاش دست دادم و بی حوصله گفتم:
-حسام نگفته بود دوستی به اسم پدرام داره.
لبخند غمگینی زد و گفت:_اما از شما زیاد پیش من تعریف کرده
اگه حوصله شو داشتم حتما می پرسیدم که چیا گفته اما منتها همون حوصله نبود. سرمو بالا و پایین کردم. بی
توجه به قیافه ي گرفته ي من، گفت:
-ناراحت نباش سیا. هیچی همون طوري نیست که به نظر میاد.
تو کف جمله اش و سیا گفتنش با اون لحن صمیمی و آشنا بودم که از جاش بلند شد و گفت:
-امیدوارم بازم هم دیگه رو ببینیم.
قبل از اینکه من حرفی بزنم، ازم دور شد و به سمت در ورودي رفت.
این پسر عجیب برام آشنا می زد. مثه کسی که ته ته ذهنم می دونستم کیه و کجا دیدمش اما هر چی فک می
کردم نمی شناختمش. این آدم رو صد در صد یه جایی دیده بودم.
صداي گریه ي مادر حسام بلندتر شد و نگام افتاد به سام که کلافه از سر و صداي خونه، رفته بود بیرون و حالا
برگشته بود. خوب بود که شباهت زیادي به حسام نداشت. اگه قرار بود هر بار با دیدنش چهره ي حسام بیاد
جلوي چشمم، مطمئنا قاطی می کردم.
دست فرید نشست رو شونه ام و گفت:
-پاشو سیاوش. باید قرصاتو بخوري.
-می خورم حالا.
-باشه.
تو اون پیرهن مشکی لاغرتر دیده می شد. چقدر با حسام بهش می خندیدیم و اذیتش می کردیم. لبخند زد و
گفت:
-اون پسري که کنارت نشسته بود رو می شناختی؟
نه. چطور؟
-می گفت از دوستاي حسامه.
-تا حالا اسمشو از زبون حسام نشنیده بودم.
سرشو به نشونه ي تایید تکون داد و گفت:
-منم.
یکم سکوت کرد و بعد گفت:
-حاج حیدر می گفت حسامو نزدیک قبرستون پیدا کرده.
با اخم بهش خیره شدم. الان جاي این حرفا بود واقعا؟
-می گفت وقتی دیدتش، تو دستش یه تیکه سنگ سیاه بوده.
-سنگ؟
-اوهوم. الان دست منه سنگه.
سنگی رو از تو جیبش در آورد و داد دستم و گفت:
-حاج حیدر می گفت از جنس سنگاییه که تو محله ممنوعه بوده.
-حسام اونجا بوده؟
-اوهوم. تازه حاج حیدر می گفت ورودي محله ممنوعه بسته شده.
ابرو بالا انداختم و به سنگ توي دستم خیره شدم. حسام اونجا چی کار می کرده؟ چه اتفاقی براش افتاده بوده
که پوستش سوخته بوده؟ سنگ رو گذاشتم تو جیبم و گفتم:
-این پیش من بمونه فعلا.
شونه هاشو به نشونه ي بی تفاوتی بالا انداخت.
باید می گشتم دنبال ماجراي این سنگ. باید می فهمیدم که حسام اونجا چی می خواست و چرا اون بلا سرش
اومده. این یه معماي تازه بود.
***
پایان فصل اول
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطی صفحه اصلی کجاست
من نمیتونم پیداش کنم
همون جایی که رمانا همه هستن الان بین الفبای سکوت و عشق صوری هست
فصل ۲ را کی میزاری
گذاشتم عزیزم دیشب فقط فعلا تو دسته ها نیست ،،توی صفحه اصلی هست
دوستای قشنگم چن دیقه دیگه پارت اول جلد دوم رو میزارم ولی توی دسته ها دنبالش نگردید توی صفحه اصلی سایت نگاه کنید آخرین رمانیه که هست(منظورم همون اول رمانیه که توی صفحه دیده میشه😂)♥️♥️♥️♥️♥️♥️
سلام فاطمه خوبی جانی؟ فاطی کی شب میشه ما پارت اول فصل دوم بخونیم دل تو دلم نیست 😃😃😂🤦🏻♀️
فاطمه برای فصل دوم اگه میشه یه عکس جدید بذار👽😃❤
باشه😂
مرسیی😂
♥️♥️♥️♥️
چقد احساسی شد باورم نمیشه حسام مرده باشه
سلام ببخشید ی سئوال دارم
من ی رمان نوشتم میخوامپارت گذاریش کنم
و نمیدونم چیکار کنممیشه راهنماییمکنی
ممنون
سلام عزیزم ترافیک رمانامون زیاده باید صبر کنید
این وسطا پدرام ی ربطی به ارشیدا داره چون سیا ته ته ذهنش اونو میشناسه ولی دلم واسه سیا سوخت طفلکی
مثل دیوونه ها نشستم دارم زار زار گریه میکنم😭😭😭
وای فاطس حیف که خوانواده کنارمون وگرنه اندازه ی تن گریه میکردما😭😭😭
فصل دوم کی میاد
فصل دوم چند پارته
وای تروخدا بگو دارم دق مرگ میشمممم😭😭😭😭
اندازه همین باشه شاید ی کوچلو بیشتر
چرااااا دارم گریه میکنم🥲🥲🥲🥲🥲
عسیسم🥺
🥲🥲🥲🥲🥲
نه نه نه حسام زندسسسس اون زندسسسس من باورم نمیشههههه اخه فصل دومش کی میخواد باشههه نمیشه که سیاوش باشه🥲🥲🥲🥲هق
دست پنجت صلا فاطمه مرسی برای پارت ها و ویرایش 🤓❤پیش به سوی فصل دوووووم
فصل دوم هم همین ساعت پارت گذاری میکنی؟
مرسی♥️😂
آره همین موقع
فاطمهههههه
فصل دوم رو کی میزاری
من این رمان رو دوست دااارم❤😍🥰
فرداشب میزارم
واییییی
اندازه ی کهکشان راه شیری ممنونم عشقم ❤🥰😍😘💋
♥️♥️♥️😘😘😘😘
فصل دومش رو میزارید؟؟
آره فرداشب
پس چی شد نزاشتی که
گذاشتم ولی توی دسته ها نیست
یعنی چی
وقتی توی گوگل میزنی رمان دونی ،،صفحه اصلی میاد بین الفبای سکوت و عشق صوری اونه
شت