به نام خدا
-حسام بیدار شو. صبح شده.
بازم شروع شد. خوبیش اینه که نیومد تو اتاق جیغ بزنه! بی حوصله از اتاق خارج شدم.تو پله ها سام وسیما رو
دیدم که داشتن با هم بحث می کردن. اصلا حال و حوصله رو به رو شدن باهاشون رو نداشتم؛ مخصوصا سیما
رو. بازم سام قابل تحمل تره. رفتم تو اشپزخونه. مامان سفره رو چیده بود. نشستم پشت میز و گفتم:
-سلام.
-سلام. چه عجب بیدار شدي. می ذاشتی واسه ناهار میومدي.
ترجیح دادم چیزي نگم و خودمو با لیوان نسکافه ي توي دستم مشغول کردم. سیما وارد اشپزخونه شد و با
صداي فوق العاده لوسش گفت:
-سلام مامان گلم. صبح بخیر.
انگار نه انگار که حسامی هم اونجاست.به درك. بهتر. بابا رو ندیدم برا همین از مامان پرسیدم:
-بابا کو؟
-رفته دنبال کاراش. امشب میره ماموریت.
با شنیدن این خبر نیشم باز شد و گفتم:
-کی برمی گرده؟
-یه هفته دیگه.
خیلی خوشحال شدم. بابا مهندس معماره و هر چند وقت یه بار از طرف شرکتشون میره ماموریت. اون روزایی
که نیست بهترین روزاي عمر منه. چون نیست که هی رو اعصابم رژه بره. سیما پوزخندي زد ومشغول خوردن
شد. می خواستم بزنم تو دهنش دختره ي پررو. سام هم وارد اشپزخونه شد و براي خالی نبودن عریضه یه
سلامی هم به من داد.نسکافم که تموم شد خواستم از اشپزخونه خارج بشم که با صداي مامان برگشتم سمتش:
-ظهر کاري داري؟
-چطور؟
-خونه عموت دعوتیم.
-خب به من چه؟
-تو هم باید بیاي.
با عصبانیت کنترل شده اي گفتم:
– چرا مثلا؟
-زشته. بابات گفت بهت بگم حتما باید بیاي.
-باشه.
با عصبانیت به سمت اتاقم رفتم. اینم از شروع روزمون. موندم حضور من چه فایده اي داره جز اینکه اعصاب
من و بقیه بهم بریزه. به شخصه چشم دیدن فامیلامون رو ندارم. البته اونا هم همین حس رو نسبت به من
دارن. تو اتاق گوشیم داشت خودشو می کشت. سیاوش بود.
-الو بنال سیا.
-سلامت کو بی ادب؟
-میام میزنم تو دهنتا.
-خوب بابا عصبی. چته؟
-ظهر قراره بریم خونه عمو اینا.
-خوب نرو.
-الاغ. اگه می تونستم که اینقدر حرص نمی خوردم. تازه بابامم هست.
-اوه. اوه. حالا چرا دانشگاه نیومدي؟
-دانشگاه؟ مگه امروز کلاس داشتیم؟
-خاك بر سرت. یعنی یادت نبود ساعت یه ربع به نه کلاس داشتیم؟
یه نگاه به ساعت کردم. نه و نیم بود.
-اسکل کردي منو؟ اگه کلاس داریم چرا تو سر کلاس نیستی؟
-دیدم جنابالی نیومدي خودمم حال و حوصله ي کلاس نداشتم گفتم بمونم تو حیاط.
-دیگه کلاس نداریم؟
-چرا ساعت10 .میاي؟
-اره بهتر از تو خونه موندن و تحمل مامان و سیماست.
-منتظرتم.
-فعلا.
قبل از این که چیزي بگه قطع کردم. عادتمه قبل از اینکه طرف خدافظی کنه قطع میکنم. زود لباس پوشیدم و
بدون اینکه به کسی چیزي بگم از خونه خارج شدم. مطمئنا براشون مهم نیست که کجا میرم. ماشین سام تو
حیاط بهم چشمک میزد اما حال نداشتم برم تو سوئیچ رو بردارم. تازه امکان داشت با مامان رو به رو بشم و کلی
بهم گیر بده. کلا بیخیال ماشین شدم وپیاده راه افتادم.
دانشگاه ما یکی از بهترین دانشگاه ها حساب میشه. اما موندم چیش بهترینه. تو یه محله ي درب و داغونه و یه
خرابه ترسناك کنارشه. استاداشم همه از دم قاطی دارن!
یه سیگار روشن کردم و تو سکوت به دودش خیره شدم. سیگاري نبودم اما بعضی وقتا برا سرگرمی و در اوردن
حرص بابا می کشیدم.
-سلام اقا حسام.
سرم به سرعت برگشت سمت فاطمه که با لبخند نگام می کرد. خدایا بدبختی بالاتر از این؟ میگن وقتی روزت
بد شروع بشه تا اخرش بده. منم با دیدن فاطمه به این نتیجه رسیدم امروز روز بدیه. با بی میلی گفتم:
-سلام.
-خوب هستید؟ خانواده خوبن؟
-من که خوبم اما ازاوضاع بقیه خبر ندارم.
زد زیر خنده و گفت:
-شما خیلی شوخ طبع هستید.
جانم؟ من شوخ طبعم؟ این حرفشو زیاد جدي نگرفتم. احتمالا حواسش نبوده داره با من حرف میزنه. براي اینکه
خنده اش رو تموم کنه گفتم:
-شنیدم نامزد کردید. مبارکه.
خنده اش تبدیل به یه لبخند ذوق زده شد و گفت:
-بله. شما که نیومدید. رضا خیلی دلش میخواست شما رو ببینه. امروز که میاین؟
-بله مجبورم. ببخشید من دیرم شده. فعلا.
بعد سریع جیم شدم. از تصور ازدواج فاطمه خندم می گرفت. فاطمه خیلی بچه بود.
اون قدرا هم که فک میکردم دیدن فاطمه بد نبود. حداقل باعث شد کلی بخندم. به دانشگاه که رسیدم سیاوش
و فرید و علی رو تو حیاط دیدم. ظاهرا کلاس تموم شده بود. یه نگاه به ساعت کردم. کلاس بعدي هم یه ده
دقیقه دیگه شروع میشد.
رفتم طرفشون. قبل از اینکه چیزي بگم فرید گفت:
-به اقا حسام. شما کجا اینجا کجا؟ راه گم کردید جناب؟
-سلام. خفه فرید.
هر موقع فرید رو می بینم خنده ام میگیره. اخه وقتی میگم فرید تو ذهنم یه ادم هیکلی نقش میبنده. اما این
فرید ما عین چوب شور میمونه. لاغر و دراز. طبق معمول داشتم به فرید می خندیدم که زد تو سرم و گفت:
-مرض. به چی میخندي؟
صادقانه جواب دادم:
-به تو.
-من کجام خنده داره؟
-هیچی تو به مخت فشار نیار.
سیاوش: بچه ها میدونید جلسه ي بعد امتحان داریم؟
فرید: جون من؟ من که جزوه ندارم.
علی:منم جزوه ام کامل نیست.
-اصلا جزوه چیه؟
سیاوش: بچه ها اونجا رو.
به طرفی که اشاره می کرد نگاه کردیم. چند تا دختر رو یکی از نیمکت ها نشسته بودن و گه گاه بلند بلند می
خندیدند. رو به سیا گفتم:
-خب. دیدیم. چیه مگه؟ چند تا دخترن دیگه.
-خاك بر سر. من چی کار به دخترا دارم؟
فرید: پس چرا اونا رو نشون دادي؟
-بابا اون جزوه ي تو دستشون رو میگم. دوباره همه به دخترا نگاه کردیم. تو دست یکیشون یه جزوه ي کلفت
بود.
علی: از قطرش معلومه که خیلی نکته به نکته یادداشت کرده. کاش میشد ازشون بگیریمش.
سیا یه لبخند شیطنت امیز زد و گفت:
-اون با من.
-چیکار میخواي بکنی احمق؟
-صبر داشته باش برادر من.
بعد از ما جدا شد و به سمت دخترا رفت. با نزدیک شدن سیا به دخترا اونا ساکت شدن و اونو نگاه کردن. چند
دقیقه سیا باهاشون حرف زد که به خاطر دوري از ما صداشونو نمیشنیدیم. اون دختره که جزوه دستش بود با
عشوه اي حال به هم زن اونو دست سیا داد. سیا هم سر خوشانه برگشت پیش ما.
سیا: خدایی حال کردین؟ فک کنم رکورد مخ زنی رو تو دنیا زدم. دقیقا 3دقیقه و24ثانیه.
من: خف بمیر بابا. بده من اون جزوه رو.
سیا جزوه رو پشتش برد و با حالت بچگونه اي گفت:
-مال خودمه. خودم گرفتم.
میخواستم به زور جزوه رو ازش بگیرم که با شنیدن صدا ي فرید این کار رو به زمان دیگه اي موکول کردم:
-بچه ها بریم الان کلاس شروع میشه.
راه افتادیم سمت کلاس. از سیا پرسیدم:
-الان با کی کلاس داریم؟
یه جوري نگام کرد که گفتم الان پامیشه سیاه وکبودم میکنه.
سیا: یعنی تو حتی زحمت دیدن برنامه ات رو به خودت ندادي؟
-من که سالی یه بار میام دانشگاه چه فایده اي داره برنامه ام رو حفظ کنم؟
سیا سرشو با تاسف تکون داد و گفت:
– استاد حکمتی.
هرچی به مغزم فشار میوردم این استاد حکمتی رو یادم نمیومد. رفتیم تو کلاس و ردیف اخر نشستیم. رو به بچه
ها گفتم:
-بچه ها من خسته شدم.
سیا: از چه نظر؟
-دیگه نمیتونم مامان وسیما وبابا رو تحمل کنم.
علی: میخواي چیکار کنی؟
-تصمیم دارم یه خونه برا خودم بگیرم.
فرید: با کدوم پول؟
-نمیدونم باید از بابام کمک بگیرم. مطمئنا وقتی بفهمن میخوام از اونجا برم ذوق مرگ شن.
سیا: تصمیم با خودته ام….
با اومدن استاد حرف سیا نصفه موند. خروس بی محل که میگن اینه ها. اهان. حالا استاد حکمتی رو یادم اومد.
استاد پیر و مهربونی بود. وقتی حرف میزد ادم خوابش میگرفت. سر امتحانا هم یه کتاب میگرفت دستش و
کاري به کار ما نداشت. ما هم تا میشد تقلب می کردیم.
استاد داشت واسه خودش حرف میزد و درس میداد. شرط میبندم که یه نفر هم به حرفاش گوش نمی کرد.
بعضیا در و دیوار رو نگاه می کردن. بعضی ها هم سرشون توگوشیشون بود. منم از بس نیومده بودم دانشگاه
نمیفهمیدم استاد داره درمورد چی حرف میزنه.
سرمو به طرف پنجره برگردوندم. حاضرم قسم بخورم که یکی داشت از پشت پنجره منو نگاه می کرد و وقتی
من سرمو به سمت پنجره برگردوندم ، سرشو دزدید. بیخیال شاید توهم زدم. بعد از اون کلاس کسالت اور با
بچه ها رفتیم تو حیاط و رو یه نیمکت نشستیم.
فرید:حسام تو کلاس چی میگفتی؟
-گفتم میخوام با کمک بابام یه خونه بخرم.
علی: باباتم حتما کمک کرد.
سیا:یعنی تحمل شرایط خونتون اینقدر سخته که میخواي تنهایی زندگی کنی؟
-اره واقعا دارم از دست مامانمینا دیوونه میشم.
دیگه بچه ها در این باره حرفی نزدن. علی قرار بود برا چند ماه بره اصفهان پیش عموش تا کمک حالش باشه.
یکم دیگه پیششون موندم و بعدبه سمت خونه راه افتادم.
از کنار مخروبه ي کنار دانشگاه که رد میشدم حس کنجکاوي قلقلکم داد که یه سرکی تو اون مخروبه بکشم.
یه چند باري سرکی تو حیاطش کشیدم اما هیچ وقت جرئت نکردم واردش بشم. اما این بار یه حسی وادارم می
کرد برم تو مخروبه. منم که فضول. اهل محل میگفتن اینجا یه جن یا یه همچین موجودي زندگی میکنه. من
که تا به حال تو عمرم همچین چیزي ندیدم. اما حقیقتش دوست داشتم یه بار هم که شده باهاش رو به رو
بشم. میدونم دیوونگی محضه اما چه میشه کرد؟ اهسته از در اهنی زنگ زده گذشتم و وارد شدم.
یه ساختمون نیمه کاره پیش روم بود… از روي تپه ي خاکی که دم در بود گذشتم و تا وسطاي حیاط
رفتم…حیاط بزرگی نبود اما پر از درختاي خشکیده بود که مانع از عبور نور به داخل حیاط می شدن… همه جا
ساکت بود و گه گاهی باد پنجره ي شکسته ي خونه رو باز و بسته می کرد که صداي بدي تولید می شد… اروم
اروم وارد ساختمون شدم… خونه بر خلاف حیاطش خیلی بزرگ بود…البته یه تعمییر اساسی می خواست تا قابل
زندگی بشه…
خواستم قدم اول رو بردارم که صداي شکستن شیشه رو از سمت راستم شنیدم… به سرعت اون سمت رو نگاه
کردم… هیچ شیشه خرده اي نبود… راستش ترسیده بودم اما خودمو نباختم… دور و اطرافمو نگاه کردم که یه
دفعه احساس کردم یه چیز سیاه رنگی از کنارم رد شد و به اتاق بغلی رفت… با دقت که نگاه کردم چیزي
ندیدم… دیگه کم کم داشتم خودمو خیس می کردم… فضاي این خونه عصبیم می کرد… با یه تصمیم ناگهانی
به سمت در برگشتم که قبل از رسیدن من به در خود به خود بسته شد…
دویدم سمت در و چند بار دستگیره رو بالا پایین کردم… لعنتی باز نمی شد… انگار قفل بود… صداي قدم هاي
سنگین شخصی رو از پشت سرم شنیدم… صداي قدماش طوري بود که حدس زدم داره یه پاش رو روي زمین
می کشه… جرئت نداشتم برگردم و پست سرم رو نگاه کنم…مطمئن بودم که اگه چیز ناخوشایندي ببینم روانی
میشم… خدا رو چه دیدي شاید هم درجا تموم کردم…
صداي پچ پچ ارومی هم از فاصله ي دور تر می شنیدم… یه بار دیگه شانسمو امتحان کردم و دستگیره رو پایین
کشیدم… وقتی در باز شد نزدیک بود از خوشحالی گریه ام بگیره… بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بکنم از اون
خونه زدم بیرون… اینقدر عجله داشتم و از ترس دست و پاهام میلرزید که دو بار تو حیاط با مخ افتادم زمین…
کل مسیر رو تا خونه دویدم. اصلا دوست نداشتم بایستم. وقتی رسیدم خونه محکم کوبیدم به در. مغزم درست
کار نمی کرد و حواسم نبود که زنگ ایفون رو بزنم. سام هم انگار تو حیاط بود که در رو باز کرد و با دیدن حال
من، کمکم کرد بیام تو خونه. رو تخت تو حیاط ولو شدم. قلبم تند تند میزد و صد در صد رنگم هم پریده بود.
یکی نیست بگه اخه پسر مگه مغز خر خوردي که تنهایی پا شدي رفتی اونجا؟
تو اون لحظه فقط به این فک می کردم اون صداي پا مال کی بود. اخه هیچکس جرئت وارد شدن به اون
مخروبه رو نداره و جز من کله خر کسی اونجا نبود. هی نفس عمیق می کشیدم تا حالم بهتر شه اما بهتر که
نشد هیچ بدتر هم شد. مامان هم اومده بود تو حیاط. براي اولین بار تو عمرم نگرانی مامان رو نسبت به خودم
میدیدم. البته این ابراز نگرانی در همین چند جمله خلاصه می شد:
-چی شده؟
-حالت خوبه؟
من کشته مرده ي این ابراز احساساتم. گاهی وقتا هم زیر لب می گفت:
-حالا من جوابشونو چی بدم؟
همچین با عجز این جمله رو می گفت که انگار داره در مورد یه جانی خونخوار حرف میزنه. سیما هم که عین
خیالش نبود و منو ادم هم حساب نکرد. ادم که زیاده باید بگم منو پشه هم حساب نکرد. اما داداش گلم خیلی
نگران بود. مدام باهام حرف می زد تا بفهمه چی شده و هی اب قند میریخت تو حلقوم من بدبخت. حالم که
بهتر شد بدون جواب دادن به هیچکدوم از سوالاي سام رفتم تو اتاقم.یه زنگ به سیا زدم و همه چیز رو براش
تعریف کردم.
سیا: خاك بر سرت کنن خره. اخه مگه خلی که همچین کاري کردي؟ من شنیدم بعضی ها زنده از اونجا بیرون
نیومدن. اونوقت توي بیشعور تنهایی رفتی اونجا.
-واقعا شانس اوردم. داشتم از ترس میمردم سیا.
-همین دیگه. تو که دل و جرئت این کارا رو نداري چرا همچین کاري می کنی که به گه خوردن بیوفتی؟
-خب حالا. تو هم وقت گیر اوردیا. من حالم خوش نیست تو هم هی فحش بده.
-خب حقته دیگه. راستی بیا یه دفعه با هم بریم من اونجا رو ببینم.
-برو گمشو. من بمیرمم اونجا نمیرم. تو که….
با صداي داد مامان حرفم نصفه موند. داشت از پایین داد میزد:
-حســـام.حســـــام. بیا بابات اومده.
سیا:هوي حسام مردي؟
-سیا بدبخت شدم.
-چی شده مگه؟
-بابا اومده.
-چی چی اورده.
–چرت و پرت نگو سیا. بگو من الان چه خاکی تو سرم بریزم؟ به خدا اگه بخواد در مورد اتفاق الان تیکه بندازه
جوابشو میدم.
-رس.
-ها؟ چی میگی سیا حالت خوبه؟
-میگی چه خاکی تو سرم بریزم منم میگم خاك رس.
-برو گمشو مسخره.
-کاري نمی خواد بکنی. فقط عین یه پسر خوب میري پایین و سلام می کنی. هر چی هم بابات گفت سکوت
می کنی. جان تو حسام تمام وسایل کمک اولیه ام ته کشیده. اینقدر که تو از بابات کتک می خوري و من
پانسمانت می کنم.
باز صداي مامان اومد. من دلم واسه اون حنجره ي بدبختش سوخت که الان داره پارش میکنه.
مامان:حســـــام.
تند تند به سیا گفتم:
-اوه.اوه. سیا من رفتم دیگه. اگه دو دقیقه دیرتر برسم حکم قتلم صادر شده. فعلا.
قطع کردم و بدو خودمو رسوندم به سالن. بابا رو مبل دونفره نشسته بود که تقریبا کل مبل و اشغال کرده بود.
سعی کردم همونطوري که سیا می گفت رفتار کنم. یه سلام بلند گفتم که در کمال تعجب بابا جوابمو داد.
یعنی فک کنم دوتا شاخ گنده رو سرم در اومد. با تعجب کنار سام نشستم و در گوشش گفتم:
-خبریه؟
سام:نمیدونم والا. منم مثه تو بی خبرم.
کلا بابا عادت داشت طوري با من رفتار کنه که یا اصلا وجود ندارم یا ارث باباشو خوردم. جواب سلام دادنش
باعث تعجب همه ما شده بود. بابا سرفه اي کرد تا توجه همه رو جلب کنه.
-پاشید سریع حاضرشید که بریم و دیر نرسیم. در ضمن یه لباس ابرومند بپوشید.
در حین حرف زدن هی به من لبخند میزد. دیگه نزدیک بود از تعجب پس بیوفتم. سام هم مثه من متعجب بود.
با سام رفتیم بالا. در گوشم گفت:
-من اصلا احساس خوبی ندارم حسام. حواست به رفتارت باشه. با بابا دعوا راه نندازیا.
بی حرف رفتم تو اتاقم.صد در صد مطمئن بودم امروز یه دعواي حسابی راه میوفته. مگه میشه بابا و مامان و
بقیه فامیل وقتی من کنارشون بودم تیکه نندازن؟ مگه میشه منم جوابشونو ندم؟ در نتیجه یه دعواي حسابی راه
میوفته. در کمدمو باز کردم. حلا اگه بابا نمی گفت لباس ابرومند بپوشید من قصد داشتم زیرپیرهن و بیژامه
بپوشم. با اکراه کت و شلوارمو از تو کمد برداشتم و پوشیدم. واقعا به معناي کامل کلمه از کت شلوار متنفر بودم
و کم پیش میومد کت و شلوار بپوشم. جلوي اینه موهامو مرتب کردم و عطر مورد علاقه ام هم رو خودم خالی
کردم. به قول سیا باهاش دوش گرفتم. از اتاق رفتم بیرون و پله ها رو دوتا یکی اومدم پایین. همه حاضر و
اماده تو سالن نشسته بودن و فقط سیما بینشون نبود. موندم این دخترا براي حاضر شدن چیکار می کنن که
اینقدر طول می کشه. بعد یه ساعت خانوم تشریف فرما شدن و از خونه زدیم بیرون. میگم یه ساعت یعنی یه
ساعتا. زود پریدم پشت فرمون و سام هم کنارم نشست.
بابا:سام توچرا رانندگی نمی کنی؟
این سوالش برام تعجب برانگیز نبود. بابا دست فرمون منو قبول نداشت وهمیشه میگفت اگه من پشت فرمون
بشینم باید فاتحه ي بقیه رو بخونیم.
سام:یکم پام درد می کنه.
بابا دیگه اعتراضی نکرد و همین بازم منو متعجب کرد. یا بابا یه چیزیش شده یا من دارم خواب می بینم. از این
دو حالت که خارج نیست. اما مامان مخ همه مونو خورد از بس در مورد پاي سام سوال پرسید و ابراز نگرانی
کرد. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. عجیب هوس سیگار کرده بودم اما با وجود بابا و مامان کلا فراموشش
کردم.سکوت بدي تو ماشین بود و داشت عصبیم می کرد. ضبط رو روشن کردم. چند لحظه بعد صداي موسیقی
سنتی تو ماشین پخش شد. خواستم ردش کنم که بابا نذاشت. با خودم گفتم همین یه دونه اس دیگه الان تموم
میشه. اما وقتی تموم شد یکی دیگه شروع شد. از کارم پشیمون شدم. سکوت بهتر از این بود.بعد نیم ساعت
رسیدیم خونه عمواینا. هیچ ماشینی دم در نبود و این نشون میداد ما زود تر از بقیه رسیدیم. زن عموي حال بهم
زنم به استقبالمون اومد.اومد طرفم و به گرمی گفت:
-خوبی حسام جان؟ خوش اومدي.
پوزخندي زدم و بی توجه از جلوش رد شدم. امروز همه یه چیزیشون میشه. اون از بابا اینم از زن عمو که تا
دیروز به زور جواب سلاممو بهم میداد. حالا اومد میگه خوش اومدي. کنار هادي پسر عموم ، نشستم.درسته
کلا پسر مزخرفیه و باهاش حال نمی کنم اما فعلا بهترین جاي ممکن کنار هادي بود. ساکت یه جا نشسته
بودم که یهو زن عمو پرسید:
-چه خبرا حسام جان؟
اي درد و حسام جان.
-سلامتی.
-کم پیدایی.
-سرم شلوغ بوده.
بابا پوزخند صداداري زد. حتما پیش خودش داره میگه تو که بیکار و بیعار تو خونه ول می چرخی. کجا سرت
شلوغه؟ این زن عمو هم که ول کن ماجرا نیست.
زن عمو:الان چیکارا می کنی؟ کار داري؟
یه لحظه احساس کردم وسط مراسم خواستگاري ام.
-من هنوز درسم تموم نشده که دنبال کار باشم.
عمو یه دفعه داد زد:
-زهرا جان چاي بیار.
زهرا خواهر فاطمه و هادیه. خدا میدونه چقدر از این دختر نفرت دارم. زهرا با یه سینی چاي و در حالی که یه
چادر سفید گل گلی سرش بود وارد سالن شد. واقعا فک کنم تو یه مراسم خواستگاري ام. اما کی از کی؟ شاید
سام. یه نگاه به سام انداختم. پس چرا به من چیزي نگفت؟ لب به چاي نزدم چون اصلا به مذاقم خوش نمیاد.
حوصله ام سر رفته بود و دوست داشتم هر چه زودتر این بساط خواستگاري شونو جمع کنن. دلم برا سام
میسوخت که قرار بود با زهرا ازدواج کنه و داماد عمواینا بشه. بیچاره. چند دقیقه بعد عمو رو به زهرا گفت:
-زهرا جان با حسام برد تو اتاق حرفاتونو بزنید.
ها؟!! یعنی این مراسم خواستگاري من از زهراست؟ من بمیرم هم همچین غلطی نمی کنم. حاضرم تو اون
مخروبه زندگی کنم اما با زهرا ازدواج نکنم.
یه نگاه خشمگین به بابا انداختم و به اجبار دنبال زهرا راه افتادم. تنفرم از زهرا به خاطر اینه که پشت اون چادر
هر غلطی دلش میخواد می کرد. زهرا در یه اتاق رو باز کرد و وارد شد. پشت سرش رفتم تو و ر رو باز گذاشتم.
نشستم رو تخت و منتظر به زهرا که رو صندلی رو به روي من نشسته بود چشم دوختم. سرشو پایین انداخت.
-خب.
سرشو با تعجب بالا گرفت و گفت:
– خب؟
-به نظر شما ما چرا الان اینجاییم؟
-خب شما اومدید خواستگاري و…
-ببخشید. ببخشید. همین الان یه نکته اي رو بهتون بگم. من خواستگاري هیچ احدالناسی نیومدم.
-پس الان اینجا چیکار می کنید؟
-من هیچ اطلاعی از این مراسم مسخره نداشتم. وگرنه صد سال سیاه پامو اینجا نمی ذاشتم. اگه یه درصد هم
فرض کنیم بخوام ازدواج کنم مطمئن باشید اون شخص شما نیستید.
زهرا با عصبانیت به من خیره شد. با خونسردي که بیشتر حرصشو در میورد گفتم:
-من همین الان از اینجا میرم. شما هم لطف کنید به پدر و مادرتون بگید ما به تفاهم نرسیدیم. وگرنه…
بقیه حرفمو خوردم و از اتاق بیرون زدم. واقعا بابا و عمو چه فکري کردن که میخوان من و زهرا با هم ازدواج
کنیم؟ رفتم پیش بقیه و گفتم:
-من دارم میرم. فعلا.
بدون توجه به نگاه هاي تهدید امیز بابا و اشاره هاي مامان از خونه خارج شدم. یه سیگار روشن کردم و پیاده به
سمت خونه سیا راه افتادم. تنها جایی که می تونم ارامش داشته باشم خونه سیا بود.
مامان سیا تو شهرستان با دخترش و برادرش زندگی می کنه . باباشم 5سال پیش در اثر سکته قلبی فوت می
کنه. خونه سیا تو منطقه ي متوسط تهرانه. بارها و بارها ازم خواسته باهاش هم خونه شم اما اگه من بخوام
خونه مجردي بگیرم ترجیح میدم تنها باشم.
تازه دلیل خوب رفتار کردن هاي بابا و زن عمو رو میفهمم. اعصابم حسابی خرد بود و تند تند سیگار روشن
میکردم.خونه ي سیا که رسیدم دستمو گذاشتم رو زنگ و بر نداشتم. در عرض دو ثانیه در باز شد.
سیا: هوي. چته الاغ. چرا عین روانی ها زنگ میزنی؟
بدون حرف زدمش کنار و رفتم تو خونه. فریدم تو هال نشسته بود. یه نگاه به فرید کردم و بدون اینکه جواب
سلامشو بدم خودمو رو یه مبل پرت کردم.
سیا: چی شده حسام؟ چته؟ مگه قرار نبود برید خونه عموت؟ اینجا چیکار می کنی؟ با بابات دعوات شده؟
همین جوري پشت سر هم سوال می پرسید و فرصت جواب دادن به من نمی داد.
-امون بده منم جواب بدم. بله رفتیم خونه عموم اما مثه اینکه مراسم خواستگاري برگزار کرده بودن.
فرید: کی از کی؟
با حرص گفتم:
-من از زهرا.
یه دفعه سیا زد زیر خنده. همچین قهقهه میزد که دلم می خواست با پشت دست بکوبم تو دهنش. با عصبانیت
رو به سیا غریدم:
-مرض. ببند نیشتو. سیا به خدا جفت پا میام تو حلقتا.
به زور خودشو جمع و جور کرد و گفت:
-فک کن این دوتا با هم ازدواج کنن. هر روز تو خونه شون جنگ جهانیه.
خودشو نتونست کنترل کنه و دوباره زد زیر خنده. فریدم از خنده قرمز شده بود اما از ترس من نمی خندید. اخه
من وقتی عصبی ام دیگه دوست و اشنا حالیم نمیشه. همه رو یه جا له و لورده می کنم. رو به فرید گفتم:
-به خودت فشار نیار. راحت بخند.
بعد از این حرفم از خنده منفجر شد. با دیدن خنده اونا منم خندم گرفت. واقعا تصور ازدواج من و اون ایکبیري
خنده داره. بعد از اینکه خوب خنده هامونو کردیم سیا گفت:
-کی با یه دست بازي موافقه؟
من براي اینکه حال و هوام عوض شه با اشتیاق گفتم:
-ایول سیا. من پایه ام.
فریدم سري به نشونه موافقت تکون داد. سیا دست به کار شد وps3 شو وصل کرد. تا شب پاي ps3 نشسته
بودیم و بازي می کردیم. چشمام قرمز شده بود و ناجور می سوخت. گوشیمو که برداشتم شاخ در اوردم.
43میس از مامان وبابا. 27 میس از سام داشتم.پس فاتحه ام خونده اس. همون موقع صداي زنگ گوشیم بلند
شد. بابا بود.بلند گفتم:
-بچه ها فاتحه مو بخونید که عزرائیل زنگ زده.
جواب دادم. قبل از گفتن هر حرفی از طرف من صداي داد بابا تو گوشم پیچید:
-کدوم گوري رفتی یه دفعه اي هاااااا؟
همچین داد میزد که مجبور شدم گوشی رو 2متر از گوشم فاصله بدم. با ارامش جواب دادم:
-انتظار دارید تو مراسمی که روحمم ازش خبر نداشت بمونم؟ والا قدیما هم دخترا رو به زور شوهر میدادن نه
پسرا رو.
-حسام کجایی دارم بهت میگم؟
-خونه سیاوش. الان کار دارم. باید برم. فعلا.
سریع قطع کردم. براي اولین بار تو عمرم جواب بابا رو دادم. اونم فقط به خاطر اینکه پشت تلفن بود. رو در رو
که از این جربزه ها ندارم. می ترسیدم شب برم خونه. معلوم نبود بابا ساعت چند میره ماموریت. صد در صد اگه
بابا منو ببینه جنازه مم به دست دیگران نمیرسه. تصمیم گرفتم شب خونه سیا بمونم که اونم از خدا خواسته
قبول کرد. از عکس العمل بابا می ترسیدم. نکنه پاشه بیاد اینجا. اونوقت چه گلی به سرم بگیرم؟ فرید از جاش
بلند شد و گفت:
-من دیگه باید برم.
سیا:کجا؟
-بدرقه ي علی. شما نمیاین؟
من از خدا خواسته از جا پریدم . گفتم:
– منم میام.
اینطوري احتمال اینکه اگه بابا بیاد اینجا و باهاش رو در رو بشم و اونم خفه ام کنه کمتره.
سیا:پس صبر کنید منم لباس بپوشم.
بعد 5دقیقه سیا با یه تیپ خفن اومد تو هال.
فرید: بابا ایول. یادم باشه زنگ بزم 115 دنبالت راه بیوفته.
-تو 5دقیقه چطوري همچین مدل موي باحالی درست کردي؟
سیا بادي به غب غب انداخت و با غرور گفت:
– ما اینیم دیگه.
خندم گرفته بود همچین ژست گرفته بود که ادم فک می کرد چه کار شاقی کرده.
سیا: مرض. ببند نیشتو.
اصلا اهمیتی به حرفش ندادم و گفتم:
-بریم که دیر میشه.
پشت سر هم از خونه خارج شدیم. سرم پایین بود و داشتم به کفشام نگاه می کردم. خاکی شده بود. سیا یهو
ایستاد و منم به شدت بهش خوردم. حرصی گفتم:
-هو. الاغ چته یهو وایمیستی؟ نمیتونی…
وقتی دیدم مات به یه نقطه خیره شده ادامه حرفمو خوردم و یه دونه پس گردنی بهش زدم.
-حواست کجاست؟
بدون اینکه به من نگاه کنه یا پلک بزنه گفت:
– بدبخت شدم حسام.
-براي چی؟
-داره میاد. منو یه جا مخفی کن.
همچین با ترس و لرز حرف میزد که گفتم حتما یه هیولایی خون اشامی چیزي دیده. برگشتم و به اونجایی که
سیا نگاه می کرد نگاه کردم تا این هیولایی که سیا رو ترسونده ببینم. وقتی چشمم به اون نقطه افتاد حق رو به
سیا دادم.
یه دختر چاق که اندام فوق العاده افتضاحی داشت و مانتوي کوتاه و تنگی با یه شلوار جذب پوشیده بود اونجا
ایستاده بود. موهاش کوتاه کوتاه بود و شالشم دو گردنش انداخته بود. موندم با چه اعتماد به نفسی این لباسارو
پوشیده بود. صورتشم که هیچی. انگار بوم نقاشی بود. چیز ترسناك تو اون دختر تضاد بین اجزاي صورتش بود.
چشماش اینقدر ریز بود که فقط دوتا خط دیده میشد. دماغم عملی و فقط دو تا سوراخ دماغ داشت. لباشم پروتز
کرده بود. هر کدومش اندازه بازوي من بود. اومد جلو من و سیا ایستاد. این فرید گور به گوري هم که معلوم
نیست کجا رفت. دختره با لحن پر عشوه اي گفت:
-سلام سیسی. چطوري؟ از دیدنت خیلی خوشحالم.
منم که کلا ادم نیستم.
سیا با بی حوصلگی گفت:
– برعکس تو من اصلا از دیدنت خوشحال نشدم.
-فردا تو ویلاي بابا مهمونیه. گفت بهت بگم حتما بیاي. ساعت8 .باي سیسی.
بعد بوسیدن گونه ي سیا رفت.
با شیطنت گفتم:
-نمی دونستم اسم مستعار داري. سیسی. چه با ابهته.
-سر به سرم نذار که حوصله شو ندارم.
-بی اعصاب.
خیلی دلم میخواست بدونم این دختره کی بود که سیا اینطوري باهاش رفتار کرد. اخه سیا به قول خودش
احترام خاصی براي دختر خانوما قائل بود. با دیدن چهره ي عصبی سیا تصمیم گرفتم در این مورد سوالی
نپرسم. حتی جرئت نکردم سرفه کنم تا خارش گلوم از بین بره. اخه خیلی میسوخت.
فرید از غیب ظاهر شد و گفت:
– بیاید دیگه دیر شد. من حواسم نبود شما ایستادید. تا سر کوچه رفتم.
سیا بدون هیچ حرفی راه افتاد.فرید با سر بهم گفت چشه. منم با اشاره بهش فهموندم که بعدا بهش میگم. سوار
ابوقراضه فرید شدیم و حرکت کردیم. تو راه منو فرید سعی می کردیم سیا رو از اون حالت عصبانی خارج کنیم
و به حرف بیاریم که با دادي که سرمون زد عین دوتا بچه حرف گوش کن ساکت شدیم.
فرید:رسیدیم.
-اوناهاش. علی اونجا ایستاده.
همه به سمت علی دویدیم. البته سیا با قدم هاي اروم بعد یه ساعت تاخیر به ما رسید.
علی: به. سلام رفقا. چطورید؟
فرید: ماخوبیم اما سیاوش رو فک نکنم.
علی: چرا؟ چته سیا؟
سیا: هیچی.
لحن عصبی سیا باعث شد دیگه حرفی نزنیم. بعد چند دقیقه سکوت شماره پرواز علی اعلام شد. علی دسته ي
چمدونشو گرفت وگفت:
-من رفتم دیگه.خوبی بدي دیدید حلال کنید. مواظب خودتونم باشید. کار بد و شیطونی هم نکنید. درساتونم
خوب بخونید.
فرید: چشم. امر دیگه پدربزرگ؟
علی فکري کرد و گفت:
– نه دیگه. فعلا چیزي یادم نمیاد. اگه چیزي یادم اومد زنگ میزنم نوه هاي گلم.
-برو بابا. خدافظ.
-شرت کم. بري دیگه بر نگردي.
فرید: ایشا االله.
علی: بی شعورا.
بعد از رفتن علی ما هم از فرودگاه خارج شدیم. سیا بعد از رفتن اون دختر حسابی قاطی بود. منم کاري به
کارش نداشتم تا بعدا که حالش خوب بود سوال جوابش کنم. وقتی به خونه سیا رسیدیم دیدم یه مرد با
عصبانیت به در خونه مشت میزنه. دقت کردم و دیدم اون مرد کسی نیست جز پدر بنده. از ترس عرق سردي رو
پیشونیم نشست. هنوز که هنوزه عین چی از بابام میترسم. پشت تیر برق قایم شدیم. فرید هول هولی از ما
خدافظی کرد و در رفت. اخه بابا کلا با دوستاي من مشکل داره. بابا بعد نیم ساعت با عصبانیت لگدي به در زد
و بعد از اینکه به این نتیجه رسید که ما خونه نیستیم رفت. من و سیا هم سریع وارد خونه شدیم. حال سیا بهتر
شده بود و منم فرصت رو مناسب دیدم.
-سیا؟
-بگو.
-اون دختره کی بود؟
-اسمش زهره اس.
-با تو چی کار داشت؟
-خودت که دیدي. براي مهمونی باباش منو دعوت کرد.
-میري؟
-اره دیگه. به خاطر باباش میرم.
-منم میام.
اخماي سیا درهم رفت و فقط گفت:
-باشه.
بعد به سمت اتاق رفت و در رو محکم بست. ببخشید. بست نه بهتره بگم کوبید. طوري که شیشه هاي خونه
لرزیدن. اي خدا. اینم دوونه شد رفت.
پوفی کردم و رفتم اشپزخونه و براي خودم یه نسکافه درست کردم. یه بسته نصفه بیسکوییت هم از تو کابینتا
پیدا کردم و به عنوان عصرونه خوردم. معده ي بدبختم داشت سوراخ میشد. حوصله ام سر رفته بود. این سیاوش
گاومیشم معلوم نیست تو اون اتاق داره چه غلطی میکنه که بیرون نمیاد. رفتم تو هال. خودمو پرت کردم رو
مبل که صداي گوشیم بلند شد. گوشی رو اپن بود. فقط منتظر بود تا من یه جا بشینم بعد صداش در بیاد.
به زور از جام بلند شدم و فاصله ي نیم متري بین مبل و اپن رو در عرض 10 دقیقه طی کردم. با این سرعت
به لاك پشت گفتم زکی. یارو پشت خط هم که بیخیال نمیشد. تلفن رو که جواب دادم صداي اعصاب خرد کن
سیما تو گوشم پیچید:
-سلام حسام.
-سلام. چی میخواي سیما. زود بگو که کار دارم.
-مامان گفت بهت زنگ بزنم بگم برگردي خونه.
-بابا رفت؟
-اره رفت. من نمیدونم تو که عین سگ از بابا میترسی چرا عصبانیش میکنی.
-این فضولیا به تو نیومده. سرت به کار خوت باشه. کاري نداري؟
-نه.
-پس فعلا.
بعد سریع گوشی رو قطع کردم.
گوشی رو پرت کردم رو عسلی و خودمم رو مبل ولو شدم که صداش بلند شد. فک کنم شکست.
-اخه غول تشن تو با این وزنت و با این هیکلت خجالت نمیکشی این طوري رو مبل میوفتی؟ بابا من پول دادم
اونو خریدم.
سیا کی از اتاق اومد بیرون؟ چقدرم شنگول شده. غلط نکنم دوپینگ کرده.
-چیه شنگول شدي؟ تا همین دو دقیقه پیش همش پاچه می گرفتی.
-چش نداري شادي منو ببینی دیگه. کور شود هر که نتوان دید. جون به جونت کنن حسودي.
-برو بابا. کمتر چرت و پرت بگو لطفا.
-چون تو میگی چشم.
یکم سکوت کردم و بعد گفتم:
-سیا من گشنمه.
-مرتیکه پررو اخه ادم وقتی میره خونه یکی داد میزنه من گشنمه؟ خب برو گم شو خونتون اینجا چتر شدي.
البته منم باهات موافقم. گشنمه.
-پس زنگ بزن یه چیزي بیارن.
-روتو برم. به سنگ پا گفتی برو من جات هستم.
همین جوري خیره خیره نگاش کردم. داشتم تصمیم می گرفتم که با مشت بزنمش یا دمپایی که گفت:
-حالا چی کوفت می کنی؟
-نخواستم. اشتهام کور شد.
-اره جان اون عمه ي فولاد زره ات. وقتی حرف از غذا میشه چه سیر باشی چه نباشی اب دهنت راه میوفته.
بعد بدون اینکه نظر منو بپرسه زنگ زد دو تا پیتزا سفارش داد.
-نظر منم میپرسیدي بد نبودا. شاید من یه چیز دیگه می خواستم.
-به من چه.
-خیلی بی ادب شدي سیا.
-به تو چه.
-الان اگه بخوام بپرسم کی غذاها رو میارن حتما میگی به تو چه نه؟
-دقیقا. به تو چه.
-زهر مار.
نیم ساعت طول کشید تا پیتزا ها برسه. من که داشتم هلاك میشدم. عین چی پریدم رو پیتزا. سیا بی حرکت
نشسته بود و فقط منو نگاه می کرد. با دهن پر گفتم:
-ها؟ ادم ندیدي؟
-از بچگی ارزو داشتم یه بار یکی از اهالی قحطی زده سومالی رو از نزدیک زیارت کنم که خدا این توفیق رو تو
این وقت عزیز بهم داد.
-خوب گشنمه.
-الهی خواهر نچسبت فدات شه. بخور بخور که از قدیم گفتن مال مفت خوردن داره.
-غذاتو بخور و اینقدر حرف نزن.
تو سکوت غذامونو خوردیم و جعبه هاش رو وسط هال ول کردیم. سیا دو لیوان قهوه اورد و کنار من رو مبل
نشست. همین جوري بی هدف کانالاي تلویزیون رو بالا پایین می کرد.
-میگم سیا. این مهمونیه مال کیه؟
-مال یه ادم پول پرست دیکتاتور.
-تو که از این ادما خوشت نمیاد چرا باهاشون میگردي؟
-یه بار این علی نفهم که ایشا االله خدا به زمین گرم بزنتش. ایشا االله داغش به دل ننه باباش بمونه. ایشا االله
همین هواپیمایی که داره باهاش میره سقوط کنه از دستش راحت شیم. ایشا االله…
-کوفت. زهرمار. بقیه اش رو بگو.
-جونم برات بگه که همین علی اقا کارش پیش این یاروئه گیر می کنه و دست به دامن من میشه که چی؟ که
تو راحت طرفو خر می کنی و این حرفا. اینقدر التماسم کرد که اخر سر قبول کردم که اي کاش نمی کردم. اقا
من طرفو خر کردم و کار علی ردیف شد. حالا این یارو دست از سر من برنمی داره. میخواد دخترشو بندازه به
من و ول کنم نیست.
-حالا دختره کیه؟
-زهره.
اینو که گفت من ترکیدم از خنده.
-اي درد اي کوفت اي زهر مار. بمیري که به درد دیگران میخندي. ایشا االله براي خودت یه زن دایناسور پیدا
میشه اونوقت این منم که به تو می خندم.
-به دعاي گربه سیاهه بارون نمیاد.
-حالا می بینیم.
بعد خوردن قهوه از خونه سیا زدم بیرون و راهی خونه شدم. وارد کوچه که شدم اول چراغاي قرمز و ابی توجه
ام رو جلب کرد. بعد متوجه شدم که اون چراغا مال چند تا ماشین پلیسه و نکته ي بد ماجرا این بود که اونا جلو
در خونه ما ایستاده بودن. همه همسایه ها هم دم در خونه جمع شده بودن. با دیدن این صحنه براي یه لحظه
قلبم از کار افتاد. دستام یخ زدن و قطره هاي عرق از رو پیشونیم سر خوردن. دیگه معطل نکردم و تا خونه
دویدم. فقط خدا خدا می کردم اشتباه فک کنم و واسه مامان و سیما و سام اتفاقی نیوفتاده باشه. تو اون لحظه
حتی نگران سیما هم بودم.
به زور از بین جمعیت رد شدم و پریدم تو حیاط. یه سربازه جلومو گرفت و گفت:
-لطفا برید بیرون. بابا برو کنار من مال این خونم
سعی کردم هلش بدم کنار اما یه اینچم تکون نخورد.
از زیر دستش در رفتم و رفتم تو خونه. با دیدن سام و سیما که رو مبل نشسته بودن خیالم کمی راحت شد. یه
نگاه به اطراف خونه انداختم و مامان رو کنار یه پلیسه دیدم. نفس راحتی کشیدم و رو مبل ولو شدم. تازه متوجه
وضع داغون خونه شدم. تمام وسایل گوشه اي پرت شده بودن و هیچی سر جاي خودش نبود. مجسمه هاي
قیمتی و گلدون هاي عتیقه مامان شکسته شده بود و خرده هاش همه جا پخش بود. با تعجب رو به سام
پرسیدم:
-اینجا چه خبره؟
سام: اول سلام بعد کلام.
-سلام. اینجا چه خبره؟
مامان اومد سمت من و با تشر گفت:
-کجایی تو حسام؟
-یکی به من بگه چی شده.
مامان: دزد اومده.
با این حرف مامان خیلی تعجب کردم.
-چی؟ حالا چیا برده؟
سیما: هنوز معلوم نیست. ما اومدیم خونه دیدیم همه جا بهم ریخته اس. براي همین زنگ زدیم پلیس.
لبخند محوي زدم و گفتم:
– خدا رو شکر.
سیما: خدا رو شکر که دزد اومده؟
نه نه من فکر کردم اتفاقی براتون افتاده
مامان یه لبخند به من زد و دوباره رفت سراغ مامورا که تو خونه ول می گشتن. امروز جزو یکی از گند ترین.
روزاي زندگیم ثبت شد.حالا خوبه خودمم چیز با ارزشی ندارم که نگران باشم. نیم ساعتی طول کشید که مامورا
رفتن و جمعیت دم در متفرق شدن. معلوم شد که چیزي از وسایل خونه کم نشده. منم ایمان پیدا کردم یا یارو
روانی بوده یا دنبال یه چیز خاص می گشته که پیدا نکرده. شایدم یکی از رقیباي بابا بوده و خواسته زهر چشم
بگیره.
مامان: حسام بیا کمک اینجا رو مرتب کنیم.
یه نگاه ملتمس به مامان انداختم که اخم کرد و با جدیت به جارو اشاره کرد. اي خدا. کاش همون خونه سیا می
موندم. مامان عین چی از من کار کشید و من تمام مدتی که داشتم حمالی می کردم، به این فک می کردم که
اگه خونه سیا می موندم، الان خواب بودم.
بعد از دو ساعت تلاش بی وقفه بنده؛ یعنی فقط فقط خود بنده؛ خونه به حالت عادي برگشت. سام یه خورده
کمک کرد و مامانم رو کارا نظارت کرد. اما سیما نشسته بود جلو تلویزیون و فیلم نگاه می کرد. هر دو دقیقه هم
میگفت:
-یواش تر. دارم فیلم نگاه می کنم.
یعنی دلم می خواست ظرف تخمه جلو روش رو تو سرش خرد کنم. بعد از اینکه کل خونه برق افتاد، مامان
اجازه مرخصی داد و با خستگی چپیدم تو اتاق. سرم رو روي بالش نذاشته، بیهوش شدم.
*****
-پاشو دیگه. مگه به خواب زمستونی رفتی؟ حسام پاشو.
-اي بر پدرت….
جمله امو نصفه ول کردم و بعد مکث کوتاهی گفتم:
-چته اول صبحی؟ مگه سر اوردي که اینجوري داد می زنی؟
سام لبخندي زد و با خونسردي گفت:
-سر نیاوردم. اومدم نجاتت بدم.
-از دست چی؟
-از دست چی نه. از دست کی.
-خب از دست کی؟
-از دست بابا.
عین فنر از جام پریدم و داد زدم: ٢٥
-جان حسام راست میگی؟ بابا اومده؟ الان پایینه؟ اصلا چرا اومده؟
-هنوز نرسیده. ماجراي دیشب رو که شنیده، کار رو سپرده به همکارش و خودش داره میاد. زود حاضر شو و برو.
هنوز سر اون تلفن از دستت شاکیه. ماشین منو بردار و از در پشتی برو.
بدون هیچ حرفی زود دست و صورتمو شستم و لباس پوشیدم. یه کت و شلوار هم براي شب برداشتم. با اینکه
از کت و شلوار حالم بهم میخوره اما فک نمی کنم لباس اسپرت براي یه مهمونی رسمی لباس مناسبی باشه.
سوئیچ سام رو گرفتم و تخته گاز به سمت خونه سیا روندم.از استرس زیاد نفس نفس می زدم. اگه سام به دادم
نمی رسید معلوم نبود چه سرنوشت شومی در انتظارمه.
دستمو گذاشتم رو زنگ و بر نداشتم.
-چیه؟ چه خبرته؟ اومدم.
درو که باز کرد و منو پشت در دید گفت:
-بمیري که هیچ وقت مثه ادم زنگ نمی زنی. فک کنم یه بار دیگه بیاي اینجا، این زنگ می سوزه. حالا چرا
نمیاي تو؟ تا شب میخواي پشت در بمونی؟ -اگه جنابالی بری کنار منم میام تو
از جلو در رفت کنار و دست منم کشید و برد تو خونه. خونه ي سیا حیاط نداشت و از در ورودي مستقیم میرفتی
تو هال. رو مبل کنار اشپزخونه نشستم و سیا هم رفت تو اشپزخونه.
-خوب حسام جان. کوفت میل داري یا زهرمار؟ اخه مرتیکه وقت نشناس کله سحر چرا اومدي اینجا منو هم
بی خواب کردي؟ من از دست تو نباید خواب داشته باشم؟
-منم خودم از دست بابام بی خواب شدم.
دست خالی از اشپزخونه اومد بیرون و جلوي من نشست.
-بابات؟ مگه نرفته بود ماموریت؟
– ماجراي دیشب رو که شنیده، کار رو سپرده به همکارش و خودش پا شده اومده.
– ماجراي دیشب؟ چه ماجرایی؟
براش ماجراي اومدن دزد و اینکه چیزي ندزدیده رو گفتم.
-تو هم حتما می خواي یه مدت اینجا بمونی.
-اره.
-تا وقتی که بابات رضایت بده و برگرده سرکار.
-دقیقا.
-برو گمشو مگه اینجا هتله؟
با لحن مظلومی گفتم:
-سیا.
-نه.
-سیا.
-اصلا فکرشم نکن.
-سیا.
-به هیچ عنوان.
-سیا.
-عمرا.
-سیا.
-درد سیا. کوفت سیا. زهرمار سیا. حناق بگیري الهی. بمون. آوار شو رو سر من. فقط یه بار دیگه بگی سیا من
میدونم و تو.
-دستت مرسی.
-ناهار چی میخوري؟
-ناهار؟ مگه ساعت چنده؟
یه نگاه چپکی به من انداخت و گفت:
-یعنی تو زحمت نگاه کردن به ساعتم به خودت ندادي؟ ساعت یکه.
-یک؟ تو تا الان خواب بودي؟ همچین به من گفتی کله سر پا شدي اومدي فک کردم ساعت هفته.
-خودت چی؟ تو هم تا همین الان خواب بودي.
-من دیشب دیر خوابیدم. راستی سیا. فک می کنی دلیل اینکه دزده فقط خونه رو بهم ریخته و هیچی نبرده
چیه؟
-هر وقت دیدمش، ازش می پرسم. نگفتی. ناهار چی می خوري؟
-چی داري؟
-نیمرو، املت، تخم مرغ اب پز.
-همین؟
-ببخشید دیگه. تنوع غذا هامون به علت بی پولی کم شده.
سیا پاشد رفت تو اشپزخونه و منم یه نگاه به اطرافم انداختم. خونه ي سیا نسبتا کوچیکه. کلا خونه ش تو یه
اتاق خواب و اشپزخونه و هال خلاصه میشه. تو هال هم یه تلویزیون کوچیک و سه مبل و یه فرش 6 متري
وجود داره. تنها میزي هم که تو هاله، یه میز عسلی چوبیه که خیلی محکمه. تو اتاقشم فقط یه تخت و کمد و
یه میز جا گرفته. اما اشپز خونه اش بهتر و بزرگتره. تقریبا خونه ي نورگیري داره وحقیقتش من خونه ساده و
کوچیک سیا رو بیشتر از خونه بزرگ و شیک خودمون دوست دارم.
صداي سیا از اشپز خونه بلند شد:
-هوي حسام. بیا ناهارتو کوفت کن.
رفتم تو اشپزخونه و در حالی که کنار سیا می شستم، گفتم:
-واقعا که بی ادبی. اخه ادم با مهمونش اینطوري حرف می زنه؟
-نفرمایید جناب. شما که دیگه مهمون نیستید. واسه خودتون یه پا صاحب خونه شدید از بس که اینجا چتر
میشی. نمیدونم این کلبه ي حقیرانه من چی داره که تو از اون قصر دلباز خودتون دل می کنی و میاي اینجا.
-خوب معلومه. خونه ي تو باباي منو نداره.
سیا زد زیر خنده و گفت:
-غذاتو بخور.
-چه عجب نگفتی کوفت کن.
-همینه دیگه. مثه ادم که حرف میزنم بازم بهم گیر میدي. کوفت کن.
با خنده ناهارمونو خوردیم که الحق خیلی هم چسبید.
سیا: پاشو حسام برو حموم که بوي گند میدي.
پرتم کرد تو حموم. منم نامردي نکردم و یه ساعتی تو حموم موندم. وقتی بیرون اومدم، با غرغراي سیا مواجه
شدم:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا اینجا نوشتی نگران سیما بودی ولی تو پارت دومش جمله ی اول اینکه که ضبطو روشن کرده؟
درستش کردم
واااااییی هیجاننننییی شدمممم
عاشق ترسناکمممم لنتیییی
فاطی این همون رمان ترسناکس ک میگفتی؟
آره خودشه
عه پروفایل گذاشتی؟😍
قبلا عضو رماندونی شده بودی یا تازه؟؟؟ اخه بعضی از بچها میگن نمیشه
وای فاطی من قبلا عضو شده بودم بعد کلا لینکش پاک شد الان هر کاری میکنم اکانتم توی رمات دونی بالا نمیاد بعد تعجب میکنم یهو چطوری پروف اومده درحالی ک من اکانتم پاک شده
☹️☹️ نمی دونم چه عجیب
عکسی که براش انتخاب کردم خوبه؟😂
نه
عالییی ولی ترسناکه🤣
خو حتما شروع نشده جای ترسناکش
خیلی ترسناکه قول میدم😂
آها عکسو گفتی فک کردم رمانو میگی ینی ترسناک نیست 😂
چقدر طولانیه خدایا ادمین تو مرا ادمین کن تا خودم تنظیم کنم
چقددد ادبیات پسرا شبیه دخترای دبیرستانیه 😅😅یه کم مردونه تر بنویس ناسلامتی پسر هستن نه دختر دبیرستانی
چندشم شد
موافقم😂تو همه رمانا پسر عین چی گریه میکنه و خیلی هم دخترونه صحبت میکنه فقط یخورده بزن بزن داره که این عادت پسراست😅هر چند الانم دخترا بیشتر پایه دعوا کردنن مث هلیا قمه کش😂😂😂💔