سفیدي نداشت. دستاشو دور گردنم حلقه زد اما قصد خفه کردنم رو نداشت. سرمو بالا آورد و به سرامیکا کوبید.
درد بدي تو سرم پیچید. قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم، دوباره سرمو به سرامیکا کوبید.درد به شدت تو
سرم پیچید و ناله کردم. بار سوم که سرمو کوبید، دیگه دردي رو حس نمی کردم. خیلی یه دفعه اي انرژیم
تخلیه شده بود و چشمام ناخودآگاه بسته شد. منتظر بودم دوباره سرمو بکوبه که دستاش از دور گردنم باز شد و
وزنش از روم برداشته شد. پشت سرش صداي زد و خورد بلند شد. به زور چشمامو باز کردم تا ببینم چی باعث
شده فعلا بیخیالم بشه. براي اولین بار از دیدن پرشان و پویان و سینا، خوشحال می شدم. پرشان و پویان با اون
زنه درگیر شدن و سینا به سمت من دوید و کنارم نشست. با اخم به سرم نگاه کرد. با اینکه نگرانی از سر و
صورتش می بارید اما نگاهی به چشماي باز من کرد و با خنده ي مصنوعی گفت:
-هنوز که زنده اي. بابا تو چند تا جون داري؟
سینا دقیقا جلوي صورتم نشسته بود و نمی دیدم اونور چه خبره. پرشان گفت:
-سینا. تو و پویان اونو ببرید تو ماشین. منم اینو می برم پیش بابا و ایلیار.
سینا پشتشو نگاه کرد و گفت:
-باشه. فقط زود بیا.
صداي قدماي پرشان رو شنیدم که دور می شد. پویان کنار سینا نشست و گفت:
-حالش چطوره؟
سینا دستشو به سرم کشید که از دردش اخمام درهم رفت. شونه اي بالا انداخت و گفت:
-از اونی که فک می کردیم، بهتره. جمجمه اش نشکسته. فقط یه اسیب سطحیه اما خونریزیش زیاده.
پویان: تکونش بدیم، چیزیش نمیشه؟
سینا: باید تو حرکت دادنش احتیاط کنیم. الان باید جلوي خونریزي رو بگیریم. البته بیشتر وقتا بعد ده دقیقه
خونریزي قطع میشه.
چشمام بسته شد و دیگه صداشونو نشنیدم.
***
سرم درد می کرد و حالت تهوع داشتم. درد کلافه ام کرده بود. دلم می خواست از درد داد بزنم اما به جز ناله
هاي ضعیف چیز دیگه اي از دهنم بیرون نمی اومد. بدنم رو راحت نمی تونستم تکون بدم. دستمو به زور بالا
آوردم که یکی داد زد:
-بهوش اومد.
صدا برام آشنا بود. یه جیغ نازك و گوش خراش. آروم چشمامو باز کردم. نور تو چشمم می زد و نمی تونستم
راحت کسایی که دورم ایستاده بودن رو تشخیص بدم. چند بار پشت سر هم پلک زدم. مامان و سیما بالا سرم
بودن. با گیجی به اطراف نگاه کردم. تو بیمارستان بودم اما چرا؟ آروم به مامان گفتم:
-من اینجا چی کار می کنم؟
مامان با نگرانی دستمو گرفت و گفت:
-یادت نمیاد؟
در اتاق باز شد و سام همراه مرد جوونی که از روپوشش معلوم بود دکتره، وارد اتاق شدن. مرده به سمت من
اومد و گفت:
-سلام. می بینم که بالاخره چشماتو باز کردي.
یه چراغ قوه کوچیک دستش بود. با دستش پلک سمت راستمو گرفت و نور چراغ قوه رو انداخت تو چشمام.
همین کارو با چشم چپمم کرد. بعد به مامان و سیما و سام اشاره کرد و گفت:
-خانواده ات رو یادت میاد؟
بی حرف فقط بهش خیره شدم. یکی نیست بگه احمق، خودت گفتی اینا کین دیگه.
با نگرانی گفت:
-یادت نمیاد؟
-چرا. مامان و سیما و سام.
دکتره نفس راحتی کشید و رو به مامان گفت:
-خدا رو شکر حالش خوبه. شکستگی نگران کننده اي نداشته. سی تی اسکن و ام آر آي هم هماتوم مغزي
نشون نمیده. البته کمکاي اولیه که قبل از آوردنش به بیمارستان انجام شده، کمک زیادي کرده.
مامان لبخندي زد و آروم گفت:
-خدا رو شکر.
دکتر نگاه گذرایی به من انداخت و رفت بیرون. به سام گفتم:
-کی منو آورده اینجا؟
سام: یه پسره به اسم سینا. میگه دوستته.
-آره می شناسمش. اما من چرا اینجام؟
-میگه از پله افتادي پایین.
از پله افتادم؟ پس چرا هیچی یادم نمیاد؟ دستی به سرم کشیدم و گفتم:
-میشه بگی بیاد تو؟
سام سرشو تکون داد و از اتاق خارج شد. یه چند دقیقه بعد همراه سینا وارد اتاق شدن. سینا تا چشمش به من
افتاد، لبخندي زد و گفت:
-چطوري؟
نزدیکم شد و طوري که بقیه نشنون گفت:
-بندازشون بیرون که باهات کار دارم.
مامان: حسام دوست جدیدته؟
سینا لبخند شیطنت آمیزي زد و رو به مامان گفت:
-من از دوستان پدریش هستم.
رنگ مامان پرید و سریع بیرون رفت. سیما هم نگاهی به ما انداخت و دنبالش رفت. یه چند ثانیه بعدم سام از
اتاق زد بیرون. تند تند از سینا پرسیدم:
-چی شده؟ من چرا اینجام؟
انتظار داشتم مثه بقیه با نگرانی بگه:
-یعنی یادت نمیاد؟
اما خیلی خونسرد گفت:
-تو خونه تنها بودي که بهت حمله می کنن.
با این حرفش جرقه اي تو ذهنم زده شد و همه چیز یادم اومد.
-خوب اون زن کی بود؟
-همزاد مادرت.
-یعنی همزاد مامان هم می خواد منو بکشه؟
-اوهوم. چون مادرت به عنوان یه انسان، توانایی روحی بالایی داره؛ پس همزادشم به عنوان یه جن، قویه.
-فک کنم فردا همزاد خودم میاد بکشتم.
-نه. نگران این نباش. همزاد تو طرف ماست.
-ا؟ میشه ببینمش؟
براي اولین بار بود که می دیدم سینا اخم کرده.
-نه.
“نه” محکمی گفت که دهنمو بستم و ساکت شدم. همون لحظه در باز شد و سیا و فرید و علی پشت
همچین
سر هم وارد شدن. سیا دقیق بدنمو نگاه کرد و گفت:
-فقط سرته؟
-اوهوم.
-بازم جنا اومدن سراغت؟
-اوهوم.
-حتما ایندفعه هم تنها بودي.
-اوهوم.
-اي درد اوهوم. اي کوفت اوهوم. مثه آدم حرف بزن دیگه.
-خوب دارم تایید می کنم دیگه.
-نمی خوام تایید کنی.
از قیافه اشون میشد فهمید واقعا اعصاب ندارن. هر سه اخم کرده بودن و چشماشون از عصبانیت گرد شده بود.
با دستپاچگی آب دهنمو قورت دادم. عصبانیت سیا و فرید همیشه کنترل شد بود اما علی… عصبانی نمیشد،
وقتی هم که میشد، طوفان به پا می کرد. ما هم همیشه سعی می کردیم اینو عصبانی نکنیم که بیشتر به خاطر
ورزشکار بودنش، بود. جوري آدمو می زد که تا سه هفته نتونی تکون بخوري. خدا رو شکر تا حالا فقط شاهد
دعواهاش بودم و ازش نخوردم. الانم مونده بودم چرا اینا عصبانی شدن. هیچ کس حرف نمی زد و جو سنگین
بود. این سینا هم که همیشه در حال فک زدنه، الان ساکت بود و با سیم سرم من ور می رفت. از پنجره اتاق به
بیرون نگاه کردم. هوا تاریک شده بود. اطرافو دقیق نگاه کردم. هیچ ساعتی نبود. به ناچار از سیا پرسیدم:
-ام… میگم سیا… ساعت چنده؟
عبوسانه گفت:
-نه و نیم.
یکم تو جام تکون خوردم. نیم ساعت دیگه باید می رفتم پیش آرشیدا و این چهار تا هنوز بالا سرم ایستاده
بودن. لبخند پوچی بهشون زدم و گفتم:
-من می خوام بخوابم. میشه یه جا بشینید؟
علی با خشم گفت: _حالا که ما ایستادیم تو خوابت نمی بره؟
ترجیح دادم فعلا بهش چیزي نگم. البته علی آدمی نبود که دوستاشو بزنه اما سینا که دوست اون نیست. یهو
دیدي حرصشو سر این بدبخت خالی کرد. علی نگاهی به سینا کرد و گفت: _حسام می تونم بپرسم ایشون کیه؟
“ایشون کیه؟” رو با لحنی گفت که انگار داره میگه “این احمق کدوم خریه؟” سرفه ي کوتاهی کردم و الکی
پروندم:
-سینا پسر عموي منه.
سیا شکلکی در آورد. فرید لبخندي زد و گفت:
-فامیل جدیده؟
-آره دیگه. تازه همو پیدا کردیم.
برام عجیب بود که سینا هنوز ساکته. تو این مدت کمی که شناخته بودمش، می دونستم آدمی نیست که دو
دقیقه ساکت بمونه. حالا اینکه نه حرف می زد و نه به ما نگاه می کرد، خیلی عجیب بود.
سینا خیلی یهویی سرشو بالا آورد و گفت:
-خوب دیگه من باید برم. باي باي سگ جون.
از بچه ها هم خدافظی کرد و رفت. من موندم و سه تا بی اعصاب که با حرص منو نگاه می کردن. نوك زبونمو
در آوردم و بهشون خیره شدم. با دیدن قیافه ي من، سه تاشون زدن زیر خنده. سیا با خنده گفت:
-این چه مدلیه؟
-خوب گیج شدم دیگه. شما براي چی عصبانید؟
علی خندشو جمع کرد و با اخم به من نگاه کرد. صورتشو آورد نزدیک صورتم و با حرص گفت:
-تو اون کله ات چیه؟
تو سکوت بهش خیره شدم اما انگار منتظر جواب بود. لبمو جمع کردم و گفتم:
-ام… مغز فک کنم.
غرید:
-پس چرا ازش استفاده نمی کنی؟
-چ…
-خفه شو حسام. توي احمق که می دونستی جنا می خوان بکشنت. پس چرا تنها تو اون خونه لعنتی موندي؟
ها؟
کم کم داشت تو صورتم داد می زد. یکم سرمو کنار کشیدم و بهش خیره شدم.
علی: این طور مظلوم منو نگاه نکن دلم برات می سوزه.
چشمامو مظلوم تر کردم که کلافه دستی به موهاش کشید و از اتاق رفت بیرون. سیا سریع به فرید گفت:
-بدو دنبالش کسیو سر راه نکشه.
بعد اومد کنارم نشست و گفت:
-علی خیلی عصبانی بود.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
-بله دیدم.
-نه از اینم عصبانی تر بود. داشت سکته می کرد.
-اگه عصبانی نمیشی، میشه بپرسم چرا؟
-چون توي احمق با اینکه دیدي کسی خونه نیست، بی توجه به یادداشت مامانت، تو خونه موندي.
از جا پریدم و با تعجب گفتم:
-کدوم یادداشت؟
سیا بدون توجه به واکنش من، گفت:
-همونی که رو میز آشپزخونه بود.
یکم فک کردم. خوب من تو اشپزخونه رو دقیق نگاه کرده بودم و چیزي ندیده بودم. رو میزم داشتم گوشت خرد
می کردم؛ پس اگه یادداشتی بود، باید می دیدم.
-اما هیچ کاغذي رو میز نبود. حالا توش چی نوشته بود؟
سیا با اخماي درهم کاغذي رو از تو جیبش درآورد و داد دستم و گفت:
_من خودم اینو روی میز پیدا کردم
نگاهی به کاغذ انداختم. خیلی تمیز بود. اگه رو میز بود، حداقل باید یکم به خاطر گوشت خرد کردن من، کثیف
می شد. با خط خرچنگ قورباقه اي که معلوم بود خیلی هول هولی نوشته شده، نوشته بود:
“حسام یه صداهاي عجیبی از اتاقت میومد. سام گفت بهتره از خونه بریم بیرون. داریم میریم خونه داییت. تو
هم زود بیا اونجا. مامان”
با گنگی سرمو بالا گرفتم و به سیا نگاه کردم. زمزمه کردم:
-من همچین چیزي رو ندیدم. هیچ کاغذي رو میز نبود. مطمئنم.
سیا با حرص مشتشو کوبید رو بالش؛ دقیقا کنار سر من و گفت:
-پس کار خودشونه. کاغذ رو برداشتن تا تو از خونه بیرون نري.
یه دفعه گفتم:
-گفتی تو خودت اینو پیدا کردي؟
-فک کنم همینو گفتم.
-اما تو خونه ي ما چیکار می کردي؟
-پرشان نمی دونم از کجا شماره مو گیر آورده بود که بهم زنگ زد و گفت کله پا شدي. منم خودمو رسوندم
خونتون اما اون موقع سینا و پویان تو رو رسونده بون بیمارستان. منم از رو میز آشپزخونه اینو پیدا کردم.
سرمو خیلی نامحسوس تکون دادم. سیا نفس عمیقی کشید و گفت:
-این گوله نمک چی می گفت؟
-گوله نمک کیه؟
-سینا رو میگم دیگه.
-آها… هیچی. گفت که یارو رو گرفتن و فهمیدن کیه.
-خوب کیه؟
-همزاد مامان.
-جدي؟ چه باحال.
اینو گفت و با نیشخند به من نگاه کرد. یاد آرشیدا افتادم و پرسیدم:
-ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:
-ده به ده.
-چی؟
-ده دقیقه مونده به ده.
پوفی کردم و چشمامو بستم و گفتم:
-برو بیرون و مزاحم بیمار نشو. _ راست میگی بیمارای روانی نیاز به ارامش دارن
اصلا توجهی بهش نکردم. یه چند دقیقه بعدم صداي باز و بسته شدن در اومد. چشمامو باز کردم و دیدم سیا
نیست. نفس عمیقی کشیدم که بلافاصله از کارم پشیمون شدم. چون بوي مزخرف الکل رفت تو حلقم. چشمامو
بستم و منتظر شدم اون سرگیجه آشنا بیاد سراغم. خیلی طول نکشید که سرم تیر کشید و از هوش رفتم.
**
فک کنم پنج دقیقه اي بود که تو سکوت به هم خیره شده بودیم. سکوت رو من شکستم:
-میگم ظهر من یه خوابی دیدم.
همون طور خیره خیره منو نگاه کرد. ادامه دادم:
-یه جورایی بابامو دیدم. یعنی دقیقا ندیدمشا… خوب من یه جورایی تو بدنش بودم… اصلا انگار یه جورایی خود
خودش بودم… می دونی چی می گم؟
چشماي صورتیشو تو حدقه چرخوند و گفت:
-یه جورایی هر چی دیدي، درست بوده.
-منظورت چیه؟
-تو اون زمان که بابا تو دیدي، واقعا اونجا بودي. البته به صورت روح وار.
-یعنی روحم رفته اونجا؟
-نه. گفتم به صورت روح وار نه خود روحت که. تقریبا میشه گفت فکر و تمرکزت تو اون مکان حاضر شده.
-نمی فهمم.
-یکم بحثش پیچیده س. ولش کن. در مورد اتفاقی که تو خونه برات افتاد…
-تو می دونی سر اون کاغذ چه بلایی اومده بود؟
_اوهوم خیلی سادهس اونا کاغذ رو برداشتن تا تواز خونه بیرون نری و کارتو تموم کنن که خوشبختانه
محافظا سر میرسن. وقتی هم که سیاوش میره خونتون، اونا کاغذ رو می ذارن سرجاش و سیاوش پیداش
میکنه.
-اما دیشب وقتی که برگشتم، دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
-در مورد کدوم قسمت می خواي توضیح بدم؟
-ببین… اون موقع که داشتم خفه می شدم، هیچ انرژي نداشتم اما یهو قدرت کنار زدن اون یارو رو پیدا کردم.
یه جورایی انگار یه دفعه اي یه انرژي وارد بدنم شده باشه.
آرشیدا سرشو با کلافگی تکون داد و گفت:
” رو تکرار نکن. کم کم داره عصبانیم می کنه.
یه جوارایی
”
-خوهشا دیگه کلمه ي
لبخند دستپاچه اي زدم و سرمو به نشونه ي موافقت، تکون دادم. آرشیدا ادامه داد:
-فک می کردم خودت فهمیده باشی… بذار من به طور خلاصه اتفاقاي دیشب تا حالا رو تعریف کنم و بعد
ببینم می تونی به نتیجه اي برسی یا نه.
نگاه گذرایی به اطراف انداخت و همون طور که لباس مشکی رنگشو مرتب می کرد، گفت:
-دیشب من متوجه شدم که به جسمت حمله شده. در حالی که روحت اینجاست. پس تو رو برگردوندم. اون جن
قصد خفه کردنت رو داشت و تا حدودي هم موفق بود. تقریبا تو هفت دقیقه رو بدون اکسیژن دووم آوردي. که
این یکم براي یه انسان عجیبه. بعد تو با نیروي عجیبی که حس کردي، تونستی خودتو نجات بدي. این از این.
عصر که می خوابی، خواب پدرتو می بینی. تو تونستی با تمرکز بخشی از حواست رو به اون مکان انتقال بدي.
این از این. عصر که همزاد مادرت به خونتون حمله می کنه، تو ناخودآگاه با نیروي قوي به محافظات می
فهمونی که در خطري… خوب حالا چه نتیجه اي می گیري؟
احساس می کردم تو یکی از این مسابقه هاي مزخرف تلویزیونی شرکت کردم. با این تفاوت که جواب سوال
برام خیلی مهم بود. حرفاي آرشیدا رو یه بار تو ذهنم مرور کردم. تو کل این اتفاقا من با کمک یه نیروي عجیب
تونستم کاري بکنم. یه نیرو عجیب…
از جا پریدم و با تعجب گفتم:
-قدرتاي من فعال شده؟
آرشیدا با لبخند گفت:
-ممنون که ناامیدم نکردي ولید… قدرت هات داره فعال میشه و این کارایی که کردي فقط به خاطر بخش
کمی از نیروهات بوده.
-یعنی نیروهام از اینم بیشتره؟
-حقیقتا تو اصلا از نیروهات استفاده نکردي. زمانی که کلشون فعال بشن، مطمئنم از قدرت عظیمشون متعجب
میشی.
با اشتیاق به سمتش خم شدم و گفتم:
-چقدر این فعال شدنشون طول می کشه؟
-تقریبا یه هفته.
-یه هفته؟
-چون نیروهاي تو خیلی قدرتمنده، زمان طولانی می خواد. من تمام سعیمو می کنم که در کمترین زمان
ممکن این کارو انجام بدم؛ اما واقعا کمتر از یه هفته نمیشه. _ اما ممکنه تو این یه هفته بمیرم همیشه اینقدر خوش شانس نیستم که در برم
-می دونی چیه؟ این ماجراي تو منو یاد یه مثل انسانا می اندازه. میگه یه بار جستی ملخک، دوبار جستی
ملخک، بار دیگه تو دستی ملخک… البته مطمئن نیستم که درست گفتم یا نه اما مفهومش همین بود.
تقریبا ناله کردم:
-ممنون که منو انقدر امیدوار می کنی.
-تو بار سومم جستی. معلوم نیست بار چندم گیر میوفتی؛ اما من بهت اطمینان می دم که گیر نمی افتی.
سنگ تیزي که اذیتم می کرد رو از زیرم برداشتم و کمی اون طرف تر پرت کردم. به آرشیدا نگاه کردم و گفتم:
-اگه اون خواب من در مورد بابا درست باشه؛ یه چند تا سوال برام ایجاد میشه.
-بپرس. جوابتو می دم. من براي همین اینجام.
-خب اولیش اینه که وقتی من تو خواب می تونم به قول تو با تمرکز بخشی از حواسمو به جایی بفرستم؛ تو
بیداري هم می تونم این کارو بکنم؟ _ گفتم که یکم پیچیده ست انسان وقتی خوابه در واقع مغزش داره استراحت می کنه پس ضمیر
خودآگاهش غیر فعاله. همیشه ضمیر خودآگاه، ضمیر ناخودآگاه رو سرکوب می کنه. پس وقتی که ضمیر
خودآگاه غیر فعال باشه، فعالیت ضمیر ناخودآگاه بیشتر میشه. این موضوع می تونه بحث هیپنوتیزم رو توجیح
کنه. اما ما فعلا به این کاري نداریم… نیروهاي شما دورگه ها، مربوط به بخش ناخودآگاه ذهنتونه. به خاطر
همینه که یه دورگه اگه بترسه یا عصبانی بشه یا کلا احساساتش فوران کنه، قدرتش بیشتر میشه. قدرت انسان
هام مربوط به ضمیر ناخودآگاهه. مثلا همین که یه انسان وقتی عصبانیه، زورش بیشتر میشه. اینو گفتم که یه
آمادگی ذهنی پیدا کنی… ما الان در مورد نیروهاي یه دورگه صحبت می کنیم. براي انتقال دادن بخشی از
حواس به یه جاي دیگه، نیروي زیادي لازمه. استفاده از این همه نیرو، براي یه دورگه غیر ممکنه. چون هیچ
دورگه ي نرمالی همچین نیروي عظیمی رو نداره و اگه هم داشته باشه، نمی تونه از همه اون نیرو به طور هم
زمان استفاده کنه؛ مثل پدرت. اما تو… بحث تو متفاوته. تو یه دورگه ي نرمال نیستی و قدرتاتم نرمال نیست.
پس اینکه بتونی همچین کاري رو بکنی، زیاد عجیب نیست؛ اما من گفتم که این کار نیروي زیادي می خواد و
سخته. تو در زمان بیداري و وقتی که ضمیر خودآگاهت هشیار و فعاله، نمی تونی زیاد از این بخشی از قدرتت
که فعال شده، استفاده کنی. تنها زمانی می تونی این کارو بکنی که ضمیر خودآگاهت غیر فعال بشه. مثه خواب
یا هیپنوتیزم.
-اگه کل قدرتم فعال بشه چی؟ می تونم تو بیداري هم این کارو کنم؟
-می تونی اما بهتره انجام ندي.
-چرا؟
-فک کنم یه بار سحر بهت گفته باشه که بدن تو انسانیه و بدن انسانی تحمل نگه داري قدرت دورگه ها رو
نداره… نیروي تو خودشو با شرایط بدنت وفق میده اما استفاده ي ناگهانی ازش، میتونه به مرگ خودت منجر
بشه. متوجه میشی چی میگم دیگه؟
-تقریبا.
-مهم نیست. سوال بعدیتو بگو.
-همه دورگه، چه اونایی که منو می شناسن و چه اونایی که نمی شناسن، انتظار دارن که من در برابر جنا
بهشون کمکشون کنم. منی که هنوز قدرتام و کامل فعال نشدن و اصلا نمی دونم چیه و طرز استفاده ازشون
رو نمی دونم، واقعا چی کار می تونم بکنم؟ _ ببین حسام یه چیزایی هست که خودت باید پیداشون کنی من نمی تونم همه چیزو بذارم کف دستت تو باید
راهتو پیدا کنی و من اجازه ندارم اونو بهت نشون بدم. نگران نباش. قدرتاي شما دورگه ها، بهتون نشون میده
که چطور باید ازشون استفاده کنی.
-اما من دقیقا از کجا باید شروع کنم؟
-اینو وقتی کاملا آماده بودي بهت میگم.
-خوب پس بیخیال. یه سوال دیگه بپرسم؟
-بپرس.
-ببین تو خوابم بابا و یه دختر دیگه داشتن در مورد سحر حرف می زدن. یه جورایی نگران بودن.
آرشیدا سرشو به نشونه ي تایید تکون داد:
-آره. نسیم بهم گفت.
-نسیم کیه؟
-فک کنم همون دختریه که تو خواب دیدي.
-خوب اون دقیقا چیکاره س؟
-زن پدرته.
-زن پدرم؟
-اوهوم. انقدر تعجب داشت؟
اصلا انتظار نداشتم همچین چیزي رو بشنوم. تا حالا در این مورد که شاید بابا ازدواج کرده باشه، فک نکرده
بودم اما یه جورایی اصلا نمی تونستم تصور کنم بابا ازدواج کرده باشه. اما خوب منطقی بود. وقتی مامان یه فرد
عادیه و ازدواج کرده؛ بابا که دیگه رهبر دورگه هاست؛ صد در صد ازدواج کرده. تا اونجایی که یادم میومد،
چشماي درشت قهوه اي داشت و پوست سفید و موهاي لخت قهوه اي. در کل دختر قشنگی بود. آرشیدا زد رو
دستم و گفت:
-بهتره برگردي.
-اما تو هنوز جوابمو ندادي. _ برو و یکم فکر کناگه خودت جوابتو پیدا نکردی فرداشب بهت میگم
مثه دفعه ي پیش، با دستاش صورتمو قاب گرفت و چشماشو بست. تو سکوت بهش خیره شدم. اگه خود ارشیدا
نمی گفت که یه روحه، اصلا همچین چیزي به ذهنم نمی رسید. آرشیدا صورت زیبا و انسانی داشت. فقط یکم
رنگ چشماش که با رگه هاي صورتی موهاش ست شده بود، عجیب بود که اونم به نظرم بهش میومد.
چشماشو باز کرد و با لبخند گفت:
-بخواب.
یکم مکث کردم. منتظر همون احساس دفعه ي قبل شدم اما چیزي حس نکردم.
-من تغییري حس نمی کنم.
-نبایدم حس کنی. اون احساسی که دیشب داشتی به خاطر آزاد شدن یه دفعه اي بخشی از نیروت بود.
-میشه قبل از رفتن یه سوال بپرسم؟
بدون حرف سرشو تکون داد.
-این نیرو دقیقا چیه؟ مثه جادوگرا مثلا طلسم پرت می کنیم؟
خیره خیره منو نگاه کرد و گفت:
-این که خیلی مسخره س. _ پس چی؟
-شما بر اساس نوع نیروتون داراي توانایی هاي خاصی میشید. مثلا سپهر قدرتو بو می کشه یا هاله هاي انرژي
رو حس می کنه. یا ساتیار از وقتی که قدرتاش رشد کردن، به طور غریزي در مورد همه چیز اطلاع داره و هر
کتاب یا نوشته اي رو بخونه، خط به خط تو ذهنش می مونه. قدرت همه اطرافیانت رو سر فرصت میگم. الان
بهتره بري.
چشمامو بستم و قبل از اینکه فرصت کنم چیزي بگم، خوابم برد.
***
-بده من اون کنترلو.
-برو بابا. تا الان دست تو بود. _ آخه برنامه آشپزی به چه درد تو میخوره اونیکه خونه مجردی داره منم نه تو
-سمیه که دست پخت درست و حسابی نداره، بابا هم دست به سیاه و سفید نمی زنه. حداقل خودم یه چیزي
یاد بگیرم تا از گشنگی نمردم.
-بیا کمپوت بخور.
-چند تا مونده؟
-سه تا. اما از مامانش شنیدم که امروز یکی از فامیلاشون میاد عیادت. فامیل اینا هم یه ویژگی خوب داره که
اونم کمپوت خریدنشونه.
-خوب یه دونه بده به من.
-اول کنترلو بده من.
-نده. خودم میرم ور می دارم.
-هر چی کمپوت مونده، دست منه.
بدون اینکه چشمامو باز کنم، غریدم:
-خفه شید دیگه.
صداي خنده سیا از بغل گوشم اومد:
-ا تو بیداري؟
چشمامو باز کردم و چشم غره اي به هر دو تاشون رفتم.
-نه دارم تو خواب حرف می زنم.
سیا کمپوتی که دستش بود رو به سمتم گرفت و گفت:
-می خوري؟
-مگه چیزیم مونده؟
-آره. این که مال منه. اون یکیم فرید می خوره. یه دونه می مونه که اون مال تو.
-نمی خوام.
-به درك. خودم می خورم.
نگاهی به تلویزیون انداختم. تصویر یه مرده بود که یه پیشبند قرمز گل گلی بسته بود و داشت تخم مرغ هم
می زد. صورتمو جمع کردم و گفتم:
-فرید تو برنامه آشپزي نگاه می کنی؟
کنترل رو با حرص به سمت سیا گرفت و گفت:
-بیاید هر چی دلتون می خواد نگاه کنید. من که دو سال دست پخت سمیه رو تحمل کردم، بازم تحمل می
کنم.
سیا: خوب بیا خونه من. این که همیشه اونجا چتره. تو هم بیا یه نیمروي درست و حسابی بخور شاید از این
چوب شور بودن در بیاي.
من با این حرف سیا زدم زیر خنده اما فرید شاکی گفت:
-چوب شور؟
علی که تازه اومده بود تو اتاق، گفت:
-نه از نیم رخ که شبیه کاغذ می مونی.
فرید عصبی نگاهی به علی انداخت که در جواب علی نیشخندي زد. یکم خودمو تو جام بالا کشیدم و نشستم. از
علی پرسیدم:
-کجا بودي؟
-پیش سام.
–سام؟ براي چی؟
-واس خاطر خواهرت.
تازه یاد انتخاب احمقانه ي علی افتادم. هنوزم منتظر بودم با خنده بگه:
-شوخی بود. من اصلا با سیما نمی خوام ازدواج کنم.
اما انگار تو تصمیمش خیلی مصمم بود. سیا تند تند کانالا رو بالا و پایین می کرد. در همون حال گفت:
-حسام اینو بیخیال. احتمالا مغزشو شست و شو دادن… اّه. اینم که چیزي نداره.
کنترلو سمت فرید پرت کرد و با خنده گفت:
-بیا برنامه اشپزیتو نگاه کن.
فرید بدون توجه به لحن سیا، به تلویزیون خیره شد. دستی به باند سرم کشیدم و گفتم: _ مامان اینا رفتن؟؟
هر سه تاشون سرشونو به نشونه ي مثبت تکون دادن. پوفی کشیدم و به تصویر اون مرد با پیشبند گل گلی
خیره شدم. اگه من این دوستامو نداشتم، واقعا چیکار می کردم؟ خانواده ام که هر وقت کارم به بیمارستان می
کشه، فوق فوقش تا دو روز پیشم می مونن. حالا سام و سیما خواهر و برادر واقعیم نیستن اما مامان که هم
خونمه، چرا انقدر نسبت به من بی توجهه؟ تقصیر من نبوده که به دنیا اومدم و بابا به خاطر من مجبور شده از
پیشمون بره. درسته این رفتار مامان اذیتم نمی کنه اما برام سوال ایجاد می کنه. من از همون بچگی یاد کردم
احساسات کشکه. فهمیدم هیچ محبت مادري یا پدري وجود نداره؛ حداقل براي من. براي همین بود که از
مامان ناراحت نمی شدم. چشمم به سیا افتاد که با ولع داشت کمپوت می خورد. سیا هم یکی بود مثه من. با این
تفاوت که مادرش براش مادري کرده بود. اما اگه قرار بود بین خودم و سیا، بدبخت ترینو انتخاب کنم، اون فرد
سیاوش بود. من هر چقدرم بگم چون محبت ندیدم، زندگی سختی داشتم، بازم همه چیز در اختیارم بوده. بابا
حامد همیشه با پول دهنمو می بست. اما سیا… زیاد در مورد زندگی شخصیش حرف نمی زد. فرید و علی فقط
می دونستن سیاوش پدر نداره و مادر و خواهرش تو شهرستان زندگی می کنن. من اما از تمام جریان زندگیش
خبر داشتم. می دونستم باباش یه معتاد مفنگی بوده که تمام زندگیشو تو قمار می بازه. وقتاي نشگی هم می
افتاده به جون زن و بچه هاش. سیا اون موقع 7-8 سالش بیشتر نبوده اما خودشو سپر مادر و خواهرش می
کرده تا اونا کمتر کتک بخورن. همیشه زخماشو من پانسمان می کردم. چند بارم جاي زخماي قدیمی رو
کمرش دیده بودم که خودش می گفت جاي سگک کمر بنده. وقتی سیا 17 سالش بوده، باباش ولشون می کنه
و میره. می مونن یه زن پیر و شکسته با دو تا بچه جوون. یادمه اون وقتا سیا خیلی کم حرف و گوشه گیر شده
بود. مامانش خرج مدرسه شو به زور می داد و سیا از این بابت ناراحت بود. میوفته دنبال کار. تو یه کارگاه
نجاري کار پیدا می کنه و مشغول میشه. منم مثه دم دنبالش میرم و شروع به کار می کنم. بیست سالمون بود
که سیا، مامان و خواهرشو می فرسته شهرستان پیش داییش و خودش اینجا هم درس می خونه و هم کار می
کنه. با همه ي اینا سیا یه آدم شوخ و سرزنده بود. از هر فرصتی واسه مسخره بازي استفاده می کرد. سیا
مصداق این جمله بود “هر کی شیطون تره، هواي دلش بارونی تره.” بدترین ضربه اي که سیا خورد، 5 سال
پیش بود. وقتی که خبر سکته باباشو بهش دادن. سیا خیلی بهم ریخت. می گفت با اینکه خیلی بدي در حقم
کرده بود اما باز پدرم بود. می گفت بهم خوبی هم کرده بود. می گفت می تونست منم بندازه تو کار مواد یا رو
خواهرم شرط ببنده و بفروشتش به یکی از اون لاشخورا. می گفت با اینکه زندگیمون لجن بود، اما سعی کرد ما
رو از این لجن بیرون بکشه. تمام ناراحتی سیا واسه باباش، دو روز بیشتر طول نکشید. ناراحتیش خیلی دووم
نمی آورد.
با صداي سیا به خودم اومدم:
-من شاخی چیزي در اوردم که اینطوري بهم خیره شدي؟ به خدا من کاهو نیستم.
اخم کردم و با لگد از رو تخت انداختمش پایین.
سیا: نگا چه زوري داره. پسر تو که انقدر حالت خوبه چرا مرخص نمیشی.
علی محکم زد رو پیشونیش و گفت:
-آخ. خوب شد گفتی. دکتر گفت امشب مرخصی.
من: چه خوب.
-مامانتم گفت امشب خونه نیستن.
-امروز چندمه؟
فرید: فک کنم بیست و چهارم.
-آره خونه عمه کتایون دعوت بودیم؛ واسه شام. احتمالا مامانینا شبم اونجا بمونن.
سیا: این عمه تو احیانا آینده رو می بینه؟ هر وقت شما رو دعوت می کنه، تو بیمارستانی.
شونه بالا انداختم: _ احتمالا
در اتاق باز شد و رها و حسین و مهراد وارد شدن. سیا گفته بود امروز یکی میاد عیادتم. با لبخند سلام دادم. سیا
با کنجکاوي دستاشونو نگاه کرد و وقتی کیسه ي پر از کمپوت رو تو دست مهراد دید، لبخند ذوق زده اي زد.
حسین باهام دست داد و گفت:
-چرا یکم مواظب نیستی؟ یا تصادف می کنی یا با مخ از پله ها میوفتی پایین.
خنده ي کوتاهی کردم. رها مهرادو کنار دستم نشوند و خودش رو تنها صندلی خالی نشست. سیا نامحسوس
خواست کیسه کمپوت رو از دستش بگیره که مهراد محکم تر گرفت و گفت:
-مال منه. به تو نمیدم.
سیا سعی کرد لحنشو مهربون کنه:
-مگه واسه حسام نیاوردي؟
-نه. اینا مال منه.
رها: عزیزم. اونو بده داداش حسام. من میرم برات می خرم.
مهراد پاهاشو تاب داد و از فرصت استفاده کرد:
-اگه برامpspمی خري، بهش میدم.
حسین سرشو تکون داد و گفت:
-نه دیگه. چون پسر آقاي امیري رو زدي، برات نمی خرم.
مهراد داد زد:
-اون بیشوله.
رها دستشو تو هوا تکون داد:
-باشه عزیزم. بعدا در این مورد حرف می زنیم. حالا اون کمپوتا رو بده داداش حسام.
خیلی برام جالب بود که مهراد، این پسر تخس و شر، بی هیچ چون و چرایی به حرف مامانش گوش می کنه.
البته مهرادم با این سن کمش خیلی باهوش بود. فک کنم خودش فهمید که اگه لجبازي کنه، از psp خبري
نیست. سیا رو هوا کمپوتا رو قاپید و چون رها بهش چشم غره رفت، یه دونه شو داد دست من. کمپوت رو
گذاشتم رو میز کنار تخت و گفتم:
-انتظار نداشتم بیاین.
رها به حسین اشاره کرد و گفت: _ دفعه پیشم کار ایشون نذاشت بیایم عیادتت وگرنه چرا نیایم
نیم ساعت دیگه هم نشستن و ناچارا به خاطر شلوغ کاریاي مهراد، رفتن. سیا با پاش تیکه هاي شکسته ی
گلدون رو که رو زمین ریخته بود، جمع کرد و گفت:
-من جاي حسین بودم، این بچه رو می بستم به ستون و هر چند ساعتم یه آرام بخش بهش می زدم تا زیاد سر
و صدا نکنه.
-ما هم بچه بودیم، خیلی بهتر از این نبودیم.
-ما فرق داشتیم حسام. حداقل جلوي دیگران کاري نمی کردیم که یقه مونو بگیرن. این کم مونده بود گلدون
رو بزنه تو سر من.
دستمو جلوي دهنم گرفتم تا سیا خندمو نبینه. مهراد گلدونی که روي میز بود رو سمت سیا پرت کرده بود و اگه
سیا جا خالی نمی داد، مستقیم می خورد تو سرش. سرفه ي کوتاهی کردم و گفتم:
-اون موقع رو تخت بغلی من بستري می شدي.
-نه دیگه. اون موقع مستقیم می رفتم سردخونه. با اون شدتی که پرت کرد، سري برام نمی موند.
علی از جاش بلند شد و گفت:
-من می رم کاراي ترخیصتو انجام بدم.
-مگه نگفتی شب مرخص می شم؟
-چرا اما فک کنم خودتم دوست داشته باشی زودتر از این جا بري.
فرید سرشو به نشونه ي تایید تکون داد:
-شب با الان چه فرقی داره؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
داستان جالبیه
عالیییی بود عالی👍