احمقانه اي می کردیم، علی بود که همه چیزو درست می کرد و مثه یه پدر که مراقب بچه هاي سه سالشه،
مراقبمون بود. حالا با ازدواج کردنش، جاي خالیش خیلی زیاد حس می شد.
-حسام. بیا اینجا پسر. چرا پیش پیر پاتالا نشستی؟
بی تفاوت به پدرام نگاه کردم. یه گوشه از سالن نشسته بود و حسین و آرش و کیان و سام و هادي دورش کرده
بودن. هیچ کس تو فامیل واسه خاطر شوخیاي پدرام، اخم و تخم نمی کرد. حالا اگه من این حرف رو می زدم،
از هر طرف سالن نگاهاي چپکی بهم پرتاب می شد. دست محمد رو گرفتم و گفتم:
بیا بریم پیش جوونا.
محمد خیلی آروم دنبالم راه افتاد. پسر خوبی بود اما نه از اون تیپ پسرایی که من ازشون خوشم بیاد. یه جورایی
خیلی آروم، سر به زیر، کم حرف و خجالتی بود. علی هم این ویژگی ها رو داشت اما خیلی کم؛ جوري که می
شد تحملش کرد. بین آرش و حسین نشستم و محمد با خجالت رفت کنار سام. پدرام رو به من گفت:
-چیه نشستی کنار اونا؟
شونه اي بالا انداختم:
-جا خالی بود. منم نشستم.
آرش زد رو پام و گفت:
-حالا بیخیال. داشتیم می گفتیم که برنامه بچینیم بریم شمال.
-شمال؟
حسین: فقط مکان نداریم.
-حالا با کیا می رید؟
سام: همه مون هستیم. کلا دختر و پسراي جوون فامیل.
-دخترا رو دیگه چرا می برید؟
پدرام سرشو با تاسف تکون داد و گفت:
-من موهامو دوست دارم. اگه نبریمشون، این رها منو کچل می کنه.
حسین با اخم زد پس کله اش و گفت:
-در مورد زن من درست صحبت کن.
پدرام نیشخندي بهش زد و گفت:
-قبل از اینکه زن تو باشه، خواهر من بوده.
حسین خواست جوابشو بده که من زود گفتم:
-من می تونم براتون مکان جور کنم.
نگاه همه به سمت من کشیده شد و کیان گفت:
-جدي؟
-یه ویلاست مال یکی از دوستام تو رودبار. اونجوري که خودش می گفت جاي خوبیه.
هادي: نزدیک دریاست؟
-تا جایی که یادمه، نه. یه ساعتی با دریا فاصله داره. اما چند قدم با یه قبرستون فاصله داره.
همون طور که انتظار داشتم، پدرام و آرش و کیان نیشخند شیطنت آمیزي زدن و یک صدا گفتن:
-ایول.
-حالا کی می خواید برید؟
پدرام از جاش بلند شد و گفت:
-الان مشخص می کنیم.
بعد با صداي بلندي که همه بتونن بشنون، گفت:
-جوونایی که می خوان بیان شمال، دستا بالا.
خاله ژاله با خنده گفت:
-فقط جوونا رو می برید؟ ما نمی تونیم بیایم؟
پدرام با شیطنت ابرو بالا انداخت:
-متاسفم مادر جان. اصلا راه نداره.
خاله سرشو تکون داد و حرفی نزد. زهرا و فاطمه و رضا از جاشون بلند شدن و اومدن سمت ما و رضا گفت:
-ما میایم.
رها و آیدا هم از جاشون بلند شدن و رها با هیجان گفت:
-آخ جون شمال.
مهراد سرشو کج کرد و با تعجب به رها نگاه کرد. احتمالا این اولین باره که مامانشو انقدر هیجان زده می بینه.
قرار شد پس فردا صبح راه بیوفتیم و بریم. مکان از ما بود و ماشین از پدرام و حسین، خرج رستوران بین راهی
هم افتاد گردن کیان. بقیه هم به قول پدرام لطف می کردن و همراه ما میومدن. با اینکه سفر کردن با فامیل
جز کاراي مورد علاقه ي من نبود، اما خود سفر واسه تجدید روحیه ام خوب بود. احساس می کردم که لازمه
کمی از این ماجرا ها دور بشم. به عبارتی می خواستم یکم از دورگه بودن فاصله بگیرم. تصمیم گرفتم براي یه
هفته هم که شده، زندگی عادي و آروم قبل از این جریانات رو تجربه کنم.
علی هم به جمع ما پیوست و قرار بر این شد که من به سیاوش و فرید خبر بدم تا اونا هم بیان. اول به سیا
زنگ زدم که برنداشت و رو پیغام گیر، بهش گفتم که چه خبره. بعد به فرید زنگ زدم. برخلاف سیا، خیلی زود
جوابمو داد:
-سلام داش حسام.
-سلام. خوبی؟
-من که آره. تو چی؟ مهمونی خوش می گذره؟
-اون که البته. فقط دارم حرص می خورم که به جاي اینکه برم تیمارستان اون پسره رو پیدا کنم، نشستم
جلوي عموم و حرفاي مفت اونو گوش می کنم.
-بیخیال بابا. سیاوش گفت فردا صبح میریم.
-آره. علی بهم گفت. راستی؛ اون ویلاتون بود تو شمال؛ هنوزم داریدش؟
-آره. چطور؟
-بچه ها برنامه ریختن بریم شمال. گفتم اگه میشه بریم خونه شما.
-بچه ها؟ کدوم بچه ها؟
-فامیلاي بنده.
با این حرف من، فرید زد زیر خنده. با صداي بلند قهقهه می زد. طوري که مجبور شدم یکم گوشی رو از گوشم
دور کنم. با حرص گفتم:
-حناق. چته؟
-تو با فامیلاتون می خواي بري سفر؟ مطمئنی سفر آخرت نیست؟
-با جوونا میریم. اینا قابل تحملن.
-جدي میگی حسام؟ منو دست ننداختی که؟
-نه بابا. جدي میگم. زود جوابمو بده که بهشون بگم.
-جواب چی؟
-ویلاتونو یه چند روز به ما قرض میدي؟
-آره بابا. با ما هم از این حرفا نداریم که.
-پس فردا صبح حرکته.
-باشه. کاري باري؟
-نوچ. فعلا.
گوشی رو قطع کردم و به بقیه گفتم که ویلا جور شد. هنوز به طور کامل هیجانشونو بروز ندادن که مامان با
اخم به سمتمون اومد. یه دفعه اي همه ساکت شدن و با تعجب به مامان نگاه کردن. مامان لگدي نثار کیان که
نزدیک ترین فرد بهش بود، زد و گفت:
-پاشید سفره شامو بندازید.
پدرام رو به رها گفت:
-پاشو خواهر گرام. پاشو که از گشنگی مردم.
مامان: منظور من شما پسرا بودي. پاشید که همه گشنمونه.
پسرا یه نگاه درمونده به هم انداختن و به اجبار بلند شدن. منم پشت سر بقیه رفتم تو آشپزخونه. تمام ظرفاي
سنگین رو می دادن تا من ببرم. نمی دونم واقعا انگیزشون از این کار چی بود. من نه ورزشکار بودم و نه
هیکلی. در واقع من در برابر هیکل بزرگ آرش، احساس مورچه بودن می کردم. سفره که چیده شد، همه دورش
نشستن و من تا به خودم بجنبم، فقط یه جاي خالی مونده بود اونم دقیقا رو به روي بابا حامد. یعنی باید این
شانسمو گل بگیرم. با اخم و تخم نشستم. غذا به معنی کامل کلمه، کوفتم شد. بابا حامد طوري بهم خیره شده
بود که احساس بدي بهم دست می داد. انگار منتظر بود من یه کاري کنم تا مچمو بگیره. معذب یکم غذا
خوردم و سرمو انداختم پایین. بابا حامدم با غذاي خودش مشغول شد. جمع کردن سفره هم انداختن گردن ما و
از اون بدتر شستن ظرفا هم به عهده ي ما بود. پدرام و کیان به ظرفا کف می مالیدن و هادي و آرش آب می
کشیدن. من و سام هم ظرفا رو خشک می کردیم و حسین اونا رو تو کابیتنا می چید. داشتیم کار می کردیم که
پدرام گفت:
-یه چیزي بگید. دلمون گرفت.
سام: چی بگیم؟ می خواي من برات اتل متل توتوله بخونم؟
پدرام نیشخندي زد و گفت:
-نه قربون دستت. این به رده سنی ما نمی خوره.
حسین: بیاین در مورد جن حرف بزنیم.
کله همه مون به سمت حسین برگشت. نگاهاي ما رو که دید، گفت:
-خوب موضوع دیگه اي به ذهنم نمی رسه.
کیان شونه اي بالا انداخت و با هیجان گفت:
-من هفته ي پیش با جنا رو به رو شدم.
آرش زد رو شونه شو و گفت:
-جان من؟ الان زنده اي چرا؟
سام ظرف تو دستشو گذاشت رو میز و گفت:
-اذیت نکن آرش. بگو ببینم دقیقا چی دیدي کیان.
کیان هم با هیجان شروع کرد:پارسال با یکی از بچه ها که اسمش محسن بود، رفتیم دانشگاهشون. یه دانشگاه خیلی درب و داغون که هر
لحظه منتظر بودم بریزه رو سرم. محسن رفت تو دانشگاه و من موندم دم در تا بیاد. چشمم افتاد به یه خونه ي
داغون و خراب. معلوم بود که خیلی وقته کسی توش زندگی نمی کنه. وضعیت اون خونه حتی بدتر از دانشگاه
بود. یه نگاه به اطرافم انداختم و با خودم گفتم میرم و یه نگاهی تو خونه می اندازم و زود میام بیرون.
همین لحظه صداي بلند زن دایی اومد که کیان رو صدا می کرد. کیان دستاشو شست و تندي از آشپزخونه
خارج شد. من و سام بهت زده نگاهی به هم انداختیم. تنها چیزي که اون لحظه به ذهنم می رسید، فقط این
بود:
«اون خرابه یه مکان نفرین شده س.»
اونجا یه چیزي داشت که خیلی ها رو به سمت خودش می کشید. وگرنه یه خرابه ي درب و داغون، چه
جذابیتی می تونه داشته باشه؟ یه سوال این وسط بی جواب می موند. اگه کیان رفته تو اون خرابه و با جنا رو به
رو شده، پس چطور الان سالم و سرحال رو به روي ما ایستاده؟
کیان همراه علی وارد آشپز خونه شدن. بقیه بچه ها، مشتاقانه به کیان نگاه کردن تا ادامه ي ماجرا رو تعریف
کنه. علی از همه جا بی خبر، با لبخند کنار من نشست و مشغول خشک کردن ظرفا شد. بی حال به کیان نگاه
کردم و اون دوباره با هیجان مشغول تعریف شد:
-داشتم می گفتم. خیلی آروم رفتم سمت اون خونه ي داغون. درش زنگ زده بود و خیلی راحت بازش کردم و
تو خونه گردن کشیدم. از اونجا راحت تر می تونستم تو خونه رو ببینم. یه جورایی انگار کارگرا وسط کار نصفه
ولش کرده بودن و خونه نیمه کاره مونده بود. حیاطش هم پر درخت خشکیده بود. شاید باورتون نشه اما وقتی
که من رفتم تو اون خونه، وسط ظهر بود و همه جا روشن بود. اما تو حیاط هیچ نوري نبود. یعنی شاخه هاي
خشک درختا نمی ذاشتن نور به حیاط برسه. آدم یاد فیلماي ترسناك میوفتاد. هنوز پامو تو حیاط نذاشته بودم و
فقط داشتم تو حیاطو چک می کردم. یه لحظه احساس کردم یه چیزي رو پاهام داره راه میره. حدس زدم که
سوسکی چیزي باید باشه. با اون وضعیت خونه، چیز عجیبی نبود. سرمو انداختم پایین و نگاهی به پاهام انداختم.
اون روز یه کتونی سفید پوشیده بودم. وقتی چشمم به کفشم افتاد، از شدت تعجب سر جام خشک شدم. کفشم
خونی بود. انگار که یه نفر دست خونی شو مالیده باشه به کفشم. قشنگ جاي چهار تا انگشت روش معلوم بود.
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم نگاهمو از کفشم بگیرم. با خودم گفتم شاید اومدنی چیزي ریخته روش.
سرمو که بالا گرفتم، چشمم تو چشماي بزرگی قفل شد. اون چشما معمولی نبود و مثه چشماي ما سفیدي
نداشت. کل چشماش مشکی بود. دندوناي اون جنه مثه حیووناي وحشی، تیز و باریک و بزرگ بود. بیشتر
صورتشو موهاش گرفته بود اما دقیق می شد کل اجزاي صورتشو دید. فاصله ي صورتش تا صورتم حدود پنج
سانتی متر بود. اون لحظه انقدر ترسیده بودم که داشتم سکته می کردم. می خواستم در خونه رو ببندم و از اونجا
برم اما پاهام رو زمین میخکوب شده بود. جنه با یه صداي سوت مانندي گفت ولید رو بیار. تا این حرف رو زد،
غیب شد. هر چی به اطراف نگاه کردم، ندیدمش. وقتی از نبودنش مطمئن شدم، سریع از اون خونه فاصله
گرفتم و دویدم سمت دانشگاه و رفتم پیش محسن و همه چیزو بهش گفتم. بعد از این ماجرا تا دو سه شب تو
تب داشتم می سوختم.
کیان نگاهی به ما انداخت تا ببینه حرفاش چقدر رومون تاثیر داشته. پدرام سري تکون داد و گفت:
-پس بگو چرا اون روزا همش تب داشتی. تو که به من گفتی سرما خوردي.
کیان با بیخیالی سري تکون داد و گفت:
-حالا که فهمیدي اصل ماجرا چی بوده.
بقیه هم هر کدوم چیزي به کیان گفتن. من هموجوري که نشسته بودم، خشک شدم. یه صداي سوت مانند تو
سرم می پیچید:
-ولید رو بیار.
انگار که خودم این حرف رو از زبون اون جن شنیده بودم. دست علی نشست رو دستم و یه لبخند بهم زد. آروم
در گوشم گفت:
-سعی کن عادي باشی. نمی خواي که بقیه بهت شک کنن؟
سرمو انداختم پایین و چیزي نگفتم. باید آرشیدا رو می دیدم و ازش در مورد اون خرابه ي لعنتی می پرسیدم.
اصلا چرا این مدت غیبش زده بود؟ چرا دیگه شبا نمی دیدمش؟
همه چی با هم قاطی شده بود. نبودن آرشیدا، پیدا کردن گذرگاه، فهمیدن ماجراي اون خرابه، جنگ بین دورگه
ها و جن ها که همش به خاطر من بود. شاید باید یکم رو چیزایی که ساتیار گفته بود، فک می کردم. اگه
خودمو می کشتم، همه چیز تموم می شد؟ یا شایدم نه. ساتیار گفته بود که همچین راهی هم هست اما
غیرمستقیم بهم فهمونده بود که با مردن من، هیچ چیز درست نمیشه.
چی بود؟ اونا منتظر من بودن؟ صد
گیج بودم. با حرفاي کیان گیج ترم شدم. منظور اون جنه از “ولید رو بیار”
در صد این یه تله بود. من با خوش خیالی می رفتم تو اون خرابه و یهو یه چیزي می خورد تو سرم و این دفعه
دیگه جدي جدي می مردم.
از جام بلند شدم و خواستم از آشپزخونه خارج بشم که پدرام با طعنه گفت: _جایی تشریف می برید؟
مکثی کردم و بدون اینکه نگاهی بهش بندازم یا جوابشو بدم، رفتم تو سالن. علی هم پش سرم اومد و دو تایی
رو مبل گوشه سالن نشستیم. علی آروم، طوري که کسی صداشو نشنوه، گفت:
-این پسر داییت داشت در مورد خرابه ي کنار دانشگاه حرف می زد؟
-اوهوم.
-این یارو، محسن، که کیان در موردش حرف می زد، کی بود؟
با حواس پرتی گفتم: _ گفت محسن رفیقشه
-یه رفیق که کیان همه چیزو بهش گفته. به نظرت بعدش محسن کنجکاو نمیشه بره تو اون خرابه و یه سرکی
بکشه؟
سرمو بالا گرفتم و با اخم گفتم:
-چی می خواي بگی؟
علی به پشتی مبل تکیه داد و همونطور که نگاهشو اطراف سالن می چرخوند، گفت:
-فقط فک کردم این محسن دوست کیان، می تونه همون محسنی باشه که ما فردا قراره بریم تیمارستان
دیدنش.
تو سکوت بهش خیره شدم. یعنی این محسن همون محسنه؟ می تونست همون باشه؟ سرمو تکون دادم و
گفتم:
-تنها چیز مشترکی که میشه بین این دو تا محسن پیدا کرد، اسمشونه. نمیشه مطمئن بود.
-کیان گفت وقتی از اون خرابه بیرون اومد، رفت تو دانشگاه پیش محسن. یعنی محسن تو اون دانشگاه کنار
خرابه درس می خونده. همون دانشگاهی که ما داریم درس می خونیم. حرفاي باراد رو که یادته؟ می گفت
محسن هم تو دانشگاه ما درس می خونده.
چیزي نگفتم که دوباره علی گفت:
-می تونی از کیان بپرسی.
-حالا اگه این محسن همون محسنی باشه که ما دنبالشیم، چه فرقی تو اصل قضیه داره؟
-حداقل می تونیم دلیل رفتین محسن و اکبر رو به اون خرابه حدس بزنیم.
پوفی کردم و با کلافگی سرمو تکون دادم. یکم بینمون سکوت برقرار شد. سکوتو شکستم:
-علی.
بی حرف سرشو به سمتم چرخوند. گفتم:
-متاهل شدن چه حسی داره؟
-من که هنوز متاهل نشدم.
-همین که یکی رو دوست داري و اومدي خواستگاري؛ میشه متاهل شدن دیگه.
یکم فکر کرد و گفت:
-خوب حس خوبیه. نمیشه توصیفش کرد. تنها چیزي که ازش مطمئنم اینه که دلم واسه دورهمیاي چهار نفره
مون تنگ میشه.
-منم.
بهش نگاه کردم و لبخند زدم. اونم بهم لبخند زد. مطمئنا سیما با علی خوش بخت می شد. علی واقعا مرد بود.
صداي سیما نگاهمو به سمتش کشید:
-چی میگید شما دو تا رفیقاي قدیمی که با هم خلوت کردین؟
علی با شیطنت گفت:
-صحبتاي خصوصی دو تا رفیق قدیمی بود.
سیما آهانی گفت و ابرو بالا انداخت. یه لحظه احساس سرخر بودن بهم دست داد و با دستپاچگی از جام بلند
شدم و گفتم:
-اممم… من میرم پیش بقیه.
رفتم سمت رها و محسن که با حرف داشتن مهرادو راضی می کردن که غذا بخوره. هنوز نصف بیشتر شامش
تو بشقاب مونده بود. حسین که منو دید، رو به مهراد گفت:
-نگاه داداش حسام چقدر بزرگ شده. تو هم غذا بخور تا بزرگ شی.
مهراد گردنشو کج کرد و با اخم نگاهی به من انداخت و گفت:
-داداش حسام که بزرگ نشده.
کنارش نشستم و گفتم:
-بزرگ شدم دیگه. خوب نگاه کن.
بعد به قد و هیکلم اشاره کردم. مهراد با دست علی رو بهم نشون داد و گفت:
-اون بزرگ شده. تو هنوز بزرگ نشدي.
-من و علی هم سنیم مهراد. پس منم بزرگ شدم.
-نخیر. تو هنوز عروسی نکردي.
-هر کی عروسی کنه، یعنی بزرگ شده؟
مهراد بدون اینکه جواب منو بده از جاش بلند شد و همون طور که دور مبل می چرخید با سرخوشی جیغ کشید:
-عروسی… عروسی… عروسی
قبل از اینکه رها یا حسین بتونن واکنشی نشون بدن، مهراد لگدي به عسلی کنار مبل زد و گلدون قیمتی مامان
از روش افتاد و هزار تیکه شد. حسین با عصبانیت گفت:
-مهراد. بیا اینجا.
مهراد با اخم به حسین نگاه کرد و با حالت تخسی گفت:
-نمی خوام.
بعد زبونشو درآورد و دوید سمت پله ها. حسین هم رفت دنبالش. منم از جام بلند شدم تا صحنه ي جرم رو ترك
کنم. خودمو رسوندم به حیاط و با بیخیالی روي تاب یخ زده ي توي حیاط نشستم. هوا هر روز داشت سردتر از
روز قبل می شد. تو هواي سرد فقط سیگار کشیدن فاز می داد. پاکت سیگارمو درآوردم و یه نخ روشن کردم. تو
سکوت خیره شدم به دود سیگار. یه لحظه احساس کردم از پشت دود سیگار حرکت چیزي رو دیدم. سیگارو
آوردم پایین و با دقت خیره شدم به اون قسمت حیاط. چراغ اون یه تیکه سوخته بود و چیزي معلوم نبود. با بی
تفاوتی به پشتی تاب تکیه دادم و دوباره با سیگارم مشغول شدم. احتمالا به خاطر حرکت دود سیگار توهم زدم.
نگاهمو دور حیاط چرخوندم. یه چیزي غیر طبیعی بود و اینو حس می کردم. یه صدایی از سمت ته حیاط اومد.
خواستم بدون توجه سیگارمو بکشم که دوباره صدا تکرار شد. از جام بلند شدم و با حرص سیگارمو پرت کردم
رو زمین و رفتیم سمت انباري. صدا از طرف انباري ته حیاط میومد. همش احساس می کردم یکی از پشت بهم
خیره شده. اما جرئت نداشتم برگردم ببینم کسی پشت سرم هست یا نه. صداي خفه ي خنده اي رو از پشتم
شنیدم. هی به خودم دل داري می دادم و سعی می کردم خونسردیمو از دست ندم. انباري از ساختمون خیلی
دور و دقیقا ته حیاط بود. چراغ هاي ته حیاط خاموش بود. خواستم چراغو روشن کنم که بیخیالش شدم. ممکن
بود بابا حامد از داخل خونه چشمش به انباري بیوفته و با دیدن چراغ روشنش شک کنه و بیاد اینجا. اون وقته
که منو می بینه و گیر می دیده تو اینجا چیکار می کنی و آخرش کار به دعوا و کتک کاري می رسه. پس کلا
بیخیالش شدم و تو همون تاریکی جلو رفتم. نور ضعیفی که از اون طرف حیاط میومد، راهمو روشن می کرد. در
کمال تعجب دیدم که در انباري بازه. انباري یه در سنگین آهنی داشت که من به تنهایی به زور حرکتش می
دادم. همیشه هم در انباري قفل بود. سریع ذهنم رفت سمت اینکه ممکنه دزد اومده باشه. براي بار هزارم اون
پسري که صبح گوشیمو شکوند، به فحش کشیدم. چون الان چیزي نداشتم که با نورش جلومو دقیق ببینم.
آروم جلو رفتم. دوباره احساس کردم یکی داره بهم نگاه می کنه. آب دهنمو قورت دادم. نرسیده به انباري یکی
ازش بیرون اومد و به راحتی درشو بست. با تعجب داشتم به قد و هیکل این مرد ناشناخته نگاه می کردم. قدش
خیلی بلند بود. حدود دو متر. می دونستم باید فرار کنم. اگه این یارو دزد بود، منو که می دید، خیلی راحت منو
می کشت و می رفت. اگه هم جن بود، بازم خیلی راحت منو می کشت و می رفت.
آروم یه قدم عقب گذاشتم و خواستم بدون سر و صدا از اونجا دور بشم. امیدوار بودم که اون یارو منو نبینه. حال
و حوصله ي بیمارستان رفتن رو نداشتم.
از اونجایی که بیش از حد خوش شانسم، پام گیر کرد به یه تیکه چوب تقریبا بزرگ و محکم خوردم زمین و بی
اختیار آخ بلندي گفتم. بلافاصله سر اون مرد برگشت سمتم و نفسم تو سینه حبس شد. حالت چهره اش اون
قدر عصبی و خشمگین بود که جرئت تکون خوردن نداشتم. مثه یه تیکه سنگ خشک شده بودم و با ترس به
اون مرد نگاه می کردم.
در انباري رو محکم به هم کوبید و اومد سمتم. با هر قدمی که برمی داشت، ترس منم بیشتر می شد. رو زمین
خودمو به سمت عقب می کشیدم و سعی داشتم ازش دور بمونم. با دستپاچگی با دست راستم دنبال چاقوي
کوچیکی که سیا بهم داده بود، تو جیبم گشتم. هر چی می گشتم، کمتر به نتیجه می رسیدم. دیگه داشتم
پشیمون می شدم که دستم به چیز سفت و سردي خورد و با خوشحالی چاقو رو در آوردم. با یه دست چاقو رو به
سمت مرده گرفتم و به دست دیگه ام خودمو عقب کشیدم. چشم مرده تا به چاقو افتاد، ایستاد. نمی دونستم چی
اون چاقو باعث شده اون بترسه اما خوشحال بودم که حداقل دیگه جلو نمیاد.
آروم از جام بلند شدم. هنوز چاقو رو جلوم نگه داشته بودم. چشمم تو چشماي عصبانی مرد قفل شده بود. یه
دفعه اي مرده نگاهشو ازم گرفت و به پشت سرم دوخت. فکر اینکه یکی پشت سرم ایستاده، باعث شد عرق
سردي رو کمرم بشینه. سعی داشتم به یاد بیارم که دفعه ي قبل چی کار کرده بودم که اون جنه فرار کرده بود
و من سالم مونده بودم. اما انگار ذهنم خالی خالی بود. مردي که جلوم ایستاده بود، با صداي بم وخش داري
گفت:
-منتظرتیم ولید.
از ترس اشکم در اومده بود. حالم از این همه ضعیف بودنم بهم می خورد. حالم از این ترسم بهم می خورد.
جلوي اشکمو گرفتم و وقتی به خودم اومدم، کسی جلوم نبود. با ترس از جا پریدم و دقیق اطرافمو نگاه کردم.
خوشبختانه کسی پشت سرمم نبود. وقتی مطمئن شدم تنهام، با آخرین توانم دویدم سمت ساختمون.
هنوز چاقو تو دستم بود و مطمئن بودم رنگم پریده. دم در ورودي، زهرا و هادي ایستاده بودن و با هم سر چیزي
بحث می کردن. تا من بهشون رسیدم، حرفشونو قطع کردن و با تعجب بهم خیره شدن. قبل از اینکه بجنبم و
چاقو رو بذارم تو جیبم، چشم زهرا بهش افتاد و ابرو هاشو بالا انداخت. سریع چاقو رو تو جیبم گذاشتم و با
لبخند مصنوعی گفتم:
-سلام. خوبین؟
چشماي هر دوشون گشاد شد. خودمم می دونستم چه جمله ي بی ربط و چرتی گفته بودم. براي اینکه بیشتر از
این خودمو ضایع نکنم، لبخند احمقانه ي دیگه اي بهشو تحویل دادم و رفتم تو. بدون اینکه به کسی نگاه کنم،
به سمت اتاقم رفتم و درو پشت سرم بستم. امیدوار بودم که تو سالن کسی توجهش به من جلب نشده باشه.
البته که امید واهی بود. هنوز از جلوي در کنار نرفته بودم که در باز شد و محکم خورد تو دماغم. دستمو به بینیم
گرفتم و نشستم رو زمین و از درد چشمامو رو هم فشار دادم. چراغ اتاق روشن شد و بعد صداي علی رو شنیدم:
-تو پشت در چیکار می کردي؟
چشم غره اي بهش رفتم و گفتم:
-ببخشید که از شما اجازه نگرفتم.
خنده شو کنترل کرد و کمکم کرد بایستم و گفت:
-تو در حال مرگم باشی باید حاضر جوابی کنی؟
منو نشوند روي تخت و خودشم کنارم نشست. با لحن جدي و نگرانی گفت:
-تو حیاط چه اتفاقی افتاد که این طوري رنگت پریده؟
-معمولا اتفاقایی که واسه من میوفته، از چه نوعیه؟
-از نوع جنی.
-آباریکلا. مامانت واسه داشتن پسر به این باهوشی باید به خودش افتخار کنه.
-مسخره.
نیشخندي بهش زدم و رو تخت دراز کشیدم. تنها حسی که اون لحظه داشتم، خستگی بود. خسته بودم. از همه
چی و کم کم دیگه این خستگی داشت منو از پا در میاورد. می دونستم که امکان نداره زندگیم مثه قبل بشه اما
امیدوار بودم حداقل راهی پیدا بشه که کمی آرامش به زندگیم برگرده.
-خوبی؟
سرمو به سمت علی برگردوندم و اوهومی گفتم. اعصابم بهم ریخته بود. اگه امشب آرشیدا رو نمی دیدم، از زیر
سنگ هم شده پیداش می کردم و می پرسیدم این روزا چه خبره که همه غیبشون زده و جنا به جاي اینکه بهم
آسیب برسونن، میگن منتظرتیم؟ باید پیداش می کردم و می پرسیدم که باید چی کار کنم تا این ماجرا ها تموم
شه. دستمو بردم سمت یقه ام و گردن بندي که مامان بهم داده بود رو دستم گرفتم. با وجودش احساس قدرت
می کردم. حس می کردم دیگه هیچ جنی نمی تونه بهم آسیب بزنه.
علی دستمو کشید و از رو تخت بلندم کرد. در همون حال گفت:
-پاشو بریم پایین. زشته این بالا بمونیم.
-ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:
-نزدیکاي دوازده.
پوفی کشیدم. پس امشبم آرشیدا رو نمی دیدم. ساعت از ده گذشته بود و قراراي ما همیشه ساعت ده بود. دوباره
رو تخت ولو شدم و گفتم:
-من خسته ام. تو برو پایین. اگه هم کسی پرسید حسام کو؛ بگو گرفت خوابید.
-زشت نیست؟
-نه بابا. چه زشتی. اینا عادت دارن که من وسط مهمونیاي خانوادگی یهو غیبم بزنه. برو خیالت راحت.
سري تکون داد و از جا بلند شد و گفت:
-پس فعلا خدافظ. فردا صبح ساعت نه دم خونه ي سیا باش.
-باشه. فعلا.
رفت و درو پشت سرش بست. منم با خیال راحت سرمو گذاشتم رو بالش و چشمامو بستم.
*****
هوا خیلی سرد بود و من جز یه تیشرت نازك و شلوارك، چیز دیگه اي تنم نبود. باد سردي که می وزید، اشکمو
در آورده بود. از سرما می لرزیدم و تنها صدایی که می شنیدم، صداي دندونام بود که بهم می خورد.
نگاهی به اطراف انداختم تا شاید یه چیزي پیدا کنم که منو از این سرما نجات بده. با دیدن محیط اطرافم، سرما
یادم رفت. اینبار از ترس بود که می لرزیدم. فضاي تاریک اون قبرستون منو می ترسوند. دستام سر شده بود و
حسشون نمی کردم اما یه نیشگون از بازوم گرفتم تا اگه خوابم، بیدار شم.
هیچ چیز تغییر نکرد. من هنوز تو اون قبرستون بودم. قبرستون ترسناکی که یه بار از تو خونه ي باراد واردش
شده بودم. همه جا رو مه گرفته بود و همین باعث می شد سنگاي بالاي قبر ها ترسناك به نظر بیان. یه چند
قدم رفتم جلو و ایستادم. جلوي پام یه پرتگاه بود. این پرتگاه رو قبلا هم دیده بودم.
چند قدمی که به جلو برداشته بودم رو به عقب رفتم. نگاه گذرایی به سنگ قبر زیر پام انداختم. بازم این سوال
برام به وجود اومد که چطوري این قبرستون تو دل کوه به وجود اومده؟ انسان که نمی تونه همچین کاري بکنه
پس میشه گفت اینجا قبرستون اجنه س. با فکر اینکه من الان دقیقا رو قبر یه جن ایستادم، سریع عقب گرد
کردم.
نمی دونم چرا اما دنبال قبر خودم بود. ناخودآگاه به سمت چپم حرکت کردم. مه اونقدر زیاد بود که دقیق ندونم
به کدوم سمت میرم اما به طور غریزي می دونستم قبرم کدوم وره. چشمم که به سنگ قبر تقریبا بزرگی افتاد،
پا تند کردم و کنار قبر ایستادم.
کسی اون اطراف نبود. کنار قبر زانو زدم و خیره شدم به نوشته هاي قرمز رنگی که اسم منو نشون می داد.
چشمم افتاد به قبر کناري که نوشته هاي قرمزي روش می درخشید. با اینکه دقیق نمی تونستم نوشته ها رو
ببینم اما تشخیص دادم که نوشته هاي اون قبر هم مثل قبر خودم، فارسیه. آروم از جا بلند شدم و به سمت اون
قبر رفتم. چشمم که افتاد به اسم صاحب قبر، تنم یخ زد.
«سیاوش سعادتی»
آروم رو زمین نشستم. سیاوش که نمرده بود. مرده بود؟ فکرم رفت سمت سر شب که به سیا زنگ زدم و جوابمو
نداده بود. اشکم داشت در میومد که یادم افتاد منم نمردم اما رو قبر بغلی اسم منو نوشتن.
شاید اینجا یه قبرستون بود که هر کسی که مرگش نزدیک بود، می شد توش پیدا کرد. یکی من و یکی هم
سیا. با هول قبراي اطرافو چک کردم. رو بقیه سنگ قبرا با خط عجیب غریبی نوشته شده بود که ازش سر در
نمی آوردم.
دوباره کنار قبر سیا نشستم و اینار دستمو به اسمش کشیدم. دستمو که بالا گرفتم، چشمم خورد به خون شفافی
که کف دستم بود. نگام به دستم بود و سرجام خشک شده بودم. یه دفعه دستی رو شونم نشست و من از ترس
فریاد کوتاهی کشیدم.
*****
-آروم بابا. منم. چرا کولی بازي در میاري؟
نفس نفس زنون سرجام نشستم و به سام نگاه کردم. نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
-خوبی؟
با اینکه خوب نبودم و می دونستم از رنگ پریده ام معلومه حالم چطوریه، اما گفتم:
-آره. اینجا چیکار می کنی؟
-بابا گفت بیام سراغت ببینم کجایی. خواب بودي؟
بی حرف بهش زل زدم. یعنی واقعا انقدر سخت بود که بفهمه خواب بودم؟ این دیگه کی بود.
-مهمونا رفتن؟
-رفیقت و دایی و خاله رفتن. اما عمو اینا شب اینجان.
-چی؟
از جا پرید و با اخم گفت:
-نمی تونی مثه آدم حرف بزنی؟ حتما باید هوار بکشی؟
-عمو اینا شب اینجا می مونن؟ یعنی عمو و زنعمو و اون سه تا تحفه به همراه دومادشون شب اینجا می مونن؟
-بله. عمو و زنعمو و فاطمه و زهرا و هادي و رضا شب اینجا می مونن. فهمیدي یا به زبون دیگه اي بهت
بفهمونم؟
بی حال به بلاي تخت تکیه دادم و نالیدم:
-حالا کجا کپه مرگشونو می ذارن؟
-مودب باش حسام. جلو بابا اینجوري حرف نزنیا.
-خوب بابا. بگو کجا می تمرگن؟
سري به نشونه ي تاسف تکون داد و گفت:
-واسه همین بابا فرستادم سراغت. رضا و هادي، یکیشون باید تو اتاق تو بخوابه و یکیشون تو اتاق من.
-باز جاي شکرش باقیه که عمو نمی خواد اینجا بخوابه.
-به هادي بگم بیاد اینجا یا رضا؟
-صد در صد رضا. منو هادي با هم یه جا بخوابیم، فردا صبح باید جسد تیکه تیکه شده ي جفتمونو جمع کنید.
از جا بلند شد و گفت:
-پس برم به رضا بگم بیاد.
بی حرف سرمو تکون دادم.
چند دقیقه بعد سام همراه رضا اومدن تو اتاق. رضا یه لبخندي به من زد و گفت:
-ببخشید مزاحمت شدما.
اصلا حال و حوصله ي تعارف نداشتم. بی حرف از جام بلند شدم و به سام کمک کردم که تشک رضا رو کنار
تختم بندازه. کارمون که تموم شد، رو تخت دراز کشیدم و خطاب به سام گفتم:
-رفتنی چراغو خاموش کن. درم ببند.
چراغ خاموش شد و یکم بعدش، صداي بسته شدن در اومد. چشمام داشت گرم می شد که رضا پرسید:
-حسام جان بیداري؟
یه هوم کشیده گفتم و منتظر شدم بگه چه مرگشه.
-این مدت که با خانواده شما آشنا شدم، یه چیزي برام شده سوال. اشکالی نداره بپرسم؟
غلت زدم و نگاهمو دوختم به جایی که رضا خوابیده بود. فقط یه جسم سیاه ازش معلوم بود. با صداي خواب
آلودي گفتم:
-اگه خصوصی نیست، بپرس.
یکم مکث کرد و بعد گفت:
-راستش اونطورکه من فهمیدم، شما زیاد تو جمع هاي خانوادگی حضور نداري. دلیل خاصی داره؟
-یعنی تو تا الان متوجه نگاهاي بقیه به من نشدي؟
-نه. منظورت چیه؟
-ببین. تو این فامیل کسی چشم دیدن منو نداره.
-چرا؟
-فرض کن به خاطر شخصیتیه که دارم. آخه می دونی من در برابر حرف هیچ کس ساکت نمی مونم. اینه که
من کلا محبوب نیستم.
-آها. یعنی تنها دلیلت همینه؟
-شب بخیر.
پتو رو تا گردنم بالا کشیدم و چشمامو بستم. رضا هم دیگه حرفی نزد.
**
با صداي زنگ موبایلم از خواب پریدم. نگاهی به رضا کردم. خواب خواب بود. سریع گوشی رو جواب دادم و با
صداي آرومی گفتم:
-بله؟ _ کدوم گوری هستی حسام؟
شنیدن صداي سیاوش خیالمو بابت زنده بودنش راحت کرد. تمام دیشب خواب مراسم کفن و دفن سیا رو می
دیدم. سیا مثه برادرم و حتی گاهی از برادرمم بهم نزدیک تر بود. نبودنش رو اصلا نمی تونستم تصور کنم.
دوباره صداي داد سیا بلند شد:
-مردي الحمد االله؟
-ساعت چنده؟
یه چند لحظه سیا چیزي نگفت و انگار از صداي گرفته ام فهمید که تازه از خواب پا شدم که داد زد:
-تو هنوز خوابی؟ علی دیشب بهت نگفت ساعت نه دم خونه ي من باش؟ نمی گی وقتی خبر نمی دي، من
فک می کنم باز یه بلایی سرت اومد؟ تو هم که کتک خورت ملسه؛ همش باید از تو بیمارستانا جمت کنیم.
اینور ما سه تا فکرمون هزار جا رفت که آقا کدوم قبرستونی گیر کرده که نیومده و جواب تلفنشم نمیده. بعد تو
اونور با خیال راحت کپه مرگتو گذاشتی؟
یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
-حاضرم شرط ببندم الان رو اون تخت ولویی و با چشماي نیمه باز داري به من گوش میدي. دست آزادتم از
اونور تخت آویزونه و پتوتم رو زمین، پایین تخت افتاده. بالشتم به جاي اینکه زیر سرت باشه، زیر پاته.
یه نگاه به وضعیتم کردم و زدم زیر خنده. سیا دقیقا همون حالت منو توصیف کرده بود. صداي خنده مو که
شنید، دوباره آتیشی گفت:
-زهرمار. ببند اون نیشتو. اون تن لشتو تکون بده و یه تیکه پارچه تنت کن و جلدي بیا دم در. اگه تا ده دقیقه
دیگه پیدات نشه، به جون خودت میام تو خونتون و با پس گردنی می برمت.
بدون اینکه به من مهلت حرف زدن بده، گوشی رو قطع کرد. از جام بلند شدم و در حالی که خمیازه می کشیدم،
به سمت کمد رفتم. یه نگاه به رضا کردم و وقتی از خواب بودنش مطمئن شدم، لباسامو با یه شلوار و لباس گرم
عوض کردم. فرصت واسه صبحونه نبود و منم که کلا صبحونه نمی خوردم. آبی به دست و صورتم زدم و رفتم
پایین.
داشتم گوشی رو چک می کردم. چند تا پیام از سیا داشتم که همشون مال ساعت نه به بعد بود و توش منو به
فحش کشیده بود. حدود بیست تا تماس از دست رفته هم از سیا و فرید و علی داشتم. دو تا تماس هم از همون
شماره ي ناشناس و سمج به چشمم خورد. سر فرصت باید ته توي این تماسا و پیاما رو در میاوردم.
بابا و مامان تو آشپزخونه در حال پچ پچ بودن. تا من وارد شدم، صحبتشونو قطع و به من نگاه کردن. گوشی رو
سر دادم تو جیبم و گفتم:
-سلام. مامان من یه کاري دارم. میرم بیرون. شاید ناهار برنگردم. منتظرم نمونید. خدافظ.
منتظر واکنشی ازشون نموندم و رفتم بیرون. آخرین لحظه صداي بابا رو شنیدم که به مامان می گفت:
-آخر سر یه روزي این گند کاریاش رو میشه و می فهمیم این همه مدت بیرون از این خونه چه غلطی می
کرده.
ماشین فرید جلوي در خونه پارك شده بود. به محض اینکه سوار شدم، سلام نکرده، سیا توپید:
-حقته بزنم با اون درخت کاج یکی شی. مرتیکه خجالت نمی کشی ما رو یه ساعته اینجا کاشتی؟
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
-یه ساعت کجا بود؟ تازه ساعت نه و نیمه.
-درد. زهرمار. شیطونه میگه با پشت دست همچین بزنم در دهنت که تمام دندونات بریزه تو معده ات.
رو به فرید که پشت فرمون بود، با حرص گفت:
-پس چرا راه نمی افتی؟ این آقا تشریف فرما شدن. برو دیگه.
فرید بی حرف راه افتاد. سیا انقدر عصبی بود که منم جرئت نداشتم حرفی بزنم. چه برسه به فرید بدبخت. مونده
بودم چی باعث شده سیا انقدر عصبانی بشه. مطمئنا نیم ساعت تاخیر واسه منی که همیشه خدا دیر سر قرارا می
اومدم، نمی تونه دلیل این همه حرص و جوش باشه. یکم گذشت که علی آروم گفت:
-خوبی؟
-آره.
-مطمئنی خواب بودي و اتفاق خاصی نیوفتاده؟
-چطور؟
مشکوك به علی خیره شدم که روشو برگردوند و گفت:
-هیچی. فقط یکم نگرانت شدیم.
نگاهی به فرید ساکت و علی فکري و سیاي عصبانی انداختم و گفتم:
-اتفاقی افتاده؟
هر سه با هم گفتن:
-نه.
از این همه هماهنگی خنده ام گرفت. اما مطمئن بودم تا نیشمو باز کنم، سیا یه دونه می خوابونه تو گوشم. پس
خندمو قورت دادم و گفتم:
-قیافه تون که یه چیز دیگه میگه.
سیا حرصی بهم تشر زد: _ببند گاله رو بابا
اخمام درهم رفت و دیگه حرفی نزدم. سیا به شدت عصبانی بود و اگه پاپیچ می شدم که چی شده یه چیزي می
گفت که بعدا باعث پشیمونی می شد. دهنمو بستم و رومو به سمت پنجره برگردوندم.
ماشین که ایستاد، نگاهی به تابلوي بزرگی که نشون می داد اونجا تیمارستانه، کردم. بی حرف پیاده شدم و
منتظر موندم بقیه هم پیاده شن. بیخودي کلافه شده بودم. از این عصبانیت سیاوش و حرف نزدناي فرید و
علی، حرصم گرفته بود.
با هم وارد شدیم. تیمارستان یه محوطه ي سرسبز و دلباز داشت. تو محوطه چند تا بیمار که لباساي گشاد و
بیریخت تیمارستان تنشون بود، به چشم می خورد. علی که جلوتر از همه می رفت، گفت:
-شما اینجا بمونید من میرم تو و پیداش می کنم.
علی سرع ازمون فاصله گرفت و به سمت ساختمون رفت. سیا و فرید رو نزدیک ترین نیمکت نشستن و فرید رو
به من گفت: _نمیشینی؟
سرمو به نشونه ي منفی تکون دادم. صداي زنگ گوشیم باعث شد نگاهمو از اون دو تا بگیرم. همون شماره ي
آشناي ناشناس رو صفحه چشمک می زد. ناخودآگاه لبخند زدم و جواب داد:
-بفرمایید.
طرف پشت خط جوابمو نداد. پوفی کشیدم. امید واهی بود که انتظار داشتم این یارو بعد یه ماه باهام حرف بزنه.
اما خلاف انتظارم بعد چند ثانیه صداي آشنایی تو گوشم پیچید:
-سلام حسام.
بهت زده خیره ي درخت روبه روم شدم. نگاه هاي کنجکاو سیا و فرید روم نشسته بود. کمی ازشون فاصله
گرفتم و تا خواستم حرفی بزنم، گفت:
-انتظار نداشتی صداي منو بشنوي؟ حق داري. اما باید چیزي رو بهت می گفتم.
بالاخره از بهت در اومدم و گفتم:
-چیزي شده؟
-خیلی چیزا هست که باید بدونی. دوست داري یه قرار بذاریم؟
-چه اتفاقی افتاده که از پشت تلفن نمی تونی بگی؟
-می خوام رو در رو باشیم که اگه از حرفام پس افتادي، بتونم بگیرمت تا با مخ نیوفتی زمین.
-باشه. می بینمت. کی و کجا؟
-نزدیک خونتون یه کافی شاپ دنج هست. اونجا چطوره؟
-خوبه.
-راستی. در مورد محسن. حرف خاصی نمی تونه بزنه. فقط موظب باش که وقتی رفتی پیشش، بهت حمله
نکنه. دورگه ها رو خوب از آدما تشخیص میده. خیلیم با دورگه ها بده. مخصوصا با ولید.
-تو اینا رو از کجا می دونی؟ اصلا محسن اینا رو از کجا می دونه؟
-محسن جنگیر بود. از همین طریقم به وجود ما پی برد.
-فک کنم بهتره وقتی همو دیدیم در این مورد صحبت کنیم.
-اون قدر بحث هاي مهم دیگه براي صحبت هست که به این یکی نمی رسیم اما باشه.
-نگفتی کی ببینمت؟
-عصر ساعت پنج. دوست دارم تنها بیاي.
-باشه. می بینمت. _ خدافظ
گوشی رو قطع کردم و بدون توجه به نگاه هاي کنجکاو و مشکوك فرید و سیاوش، رفتم کنارشون نشستم. سیا
پرسید:
-کی بود؟
-هیچکی.
ابرو بالا انداخت و چیزي نگفت. علی به سمتمون اومد و با خوشی گفت:
-جور شد. اونجا نشسته.
بعد به گوشه اي از محوطه اشاره کرد. اونجا یه پسر تنها نشسته بود که مات رو به روشو نگاه می کرد. از جام
تکون نخوردم و گفتم: _شما برید من نمیام
سیا نگاه پر از اخمی به من کرد و با فرید و علی رفت. سرمو انداختم پایین و به این فکر کردم چه چیز هایی
هست که من ازش بی خبرم؟
نگاهمو دوختم به بچه ها که جلوي محسن نشسته بودن. خیره شدم به سیا که هنوز اخماش درهم بود. فکرم
رفت سمت اون سنگ قبر و اسم روش. سنگ قبري که کنار سنگ قبر من بود. دلم شور می زد. نگران سیا
بودم. زندگی سیا از اولم آروم نبود و حالا مشکلات من همون یه ذره آرامششو بهم زده بود. به خاطر من بود که
امکان داشت سیا بمیره. اگه این اتفاق میوفتاد، چه جوابی به خودم و وجدانم می دادم؟ اصلا چه جوابی به مادر و
خواهرش می دادم؟ می گفتم من احمق و مشکلات خطرناکم، باعث این اتفاق شدیم؟
سعی کردم این افکار آزار دهنده رو دور بریزم. فعلا که سیا زنده بود و منم تمام تلاشمو می کردم که زنده و
سالم بمونه.
همون لحظه تصمیمو گرفتم. سیا باید از این ماجرا ها دور می موند. همونطوري که فرید و علی دور مونده
بودن!
بچه ها سعی کردن با محسن حرف بزنن اما محسن بدون واکنش خیره ي رو به روش بود. یکم که گذشت،
بچه ها هم خسته شدن و ناامید برگشتن طرف من. علی گفت:
-پاشو بریم. اینجا چیزي پیدا نمی کنیم.
یه لحظه این سوال برام پیش اومد که سیا تا چه حد به فرید و علی در مورد من گفته. می دونستم که در مورد
دورگه بودنم حرفی نزده و جز همین دیگه چیزي نمی دونستم.
نشستیم تو ماشین و فرید به سمت خونه ي سیا روند. ناهار قرار بود مثه قدیما، چهار تایی باهم بشینیم. سیا هم
دیگه از اون عصبانیت اولیه اش خبري نبود و دوباره داشت شوخی می کرد. اما من حس و حال همراهی باهاش
رو نداشتم. بی حرف از پنجره به بیرون نگاه می کردم و تو فکر این بودم که ساعت پنج، تو اون کافی شاپ دنج
نزدیک خونمون، قراره چی بشنوم.
*****
دستمالی که تو دستم بود رو مچاله کردم و انداختم رو میز. براي بار هزارم تو اون چند دقیقه نگاهی به ساعتم
کردم. تقصیر خودم بود که ده دقیقه زود تر اومدم و اینطور کلافه شده بودم. صندلی رو به روم که کشیده شد،
سرمو بالا گرفتم. سحر با همون لبخند همیشگی روي صورتش، سلامی گفت و نشست. در جوابش سرمو تکون
دادم و منتظر نگاهش کردم. لبخندش عمیق تر شد و گفت:
-انتظار نداري که از راه نرسیده برم سر اصل مطلب؟
نفس عمیقی کشیدم و چیزي نگفتم. نگاهی به در و دیوار کافی شاپ کرد و پرسید:
-چیزي سفارش ندادي؟
-نمی خورم.
به گارسونی که کنارمون اومده بود، سفارش دو تا نسکافه داد. دستامو گذاشتم زیر چونم و زل زدم به صورتش.
چشماي عسلی روشنش مثه دو تا نگین انگشتر بود که تو صورتش می درخشید. نمی دونم این چه حسی بود
که وقتی در کنار سحر بودم منو وادار به تماشا کردنش می کرد و وقتی کنارش نبودم، وادار به فکر کردن در
موردش. هر چی بود، عشق نبود. اینو مطمئن بودم. تو این احساس خبري از تند شدن ضربان قلب و گر گرفتن
نبود. فقط و فقط یه دوست داشتن بی دلیل و تمایل به کنار سحر بودن. من و اون زمان زیادي رو در کنار هم
نبودیم که عاشق هم بشیم. همین حس دوست داشتن ضعیف هم از طرف من بود و سحر فقط منو به عنوان
ولید نگاه می کرد.
نسکافه ها که جلومون قرار گرفت، سحر گفت:
-ملاقات با محسن چطور پیش رفت؟
-تو از کجا می دونی که رفته بودم اونجا؟
-فراموش که نکردي؛ من و خواهرم و برادرام، محافظ تواییم. حتی اگه بهمون دستور بدن دور از تو بمونیم؛ بازم
محافظتیم و موظفیم مراقبت باشیم.
-پس هنوز تعقیبم می کنید.
-با دید مثبت به قضایا نگاه کن. این کار فقط براي مراقبت از توئه.
-من از پس خودم بر میام.
-بدون شک همین طوره. اینو ثابت کردي.
پشت بند این حرفش، لبخند عمیق و دوستانه اي زد. دستی توي موهام کشیدم و گفتم:
-باشه. فعلا اینو فراموش کن. قرار بود در مورد چیز دیگه اي حرف بزنیم.
یکم از نسکافه اش خورد و با دستمال دور لبشو پاك کرد. ابرو بالا انداختم و منتظر شدم.
-درسته. قرار بود در مورد چیزایی حرف بزنیم که تو ازش بی خبري.
-خب؟
-موضوع قدرت توئه. _ فک میکردم این بحث تموم شدهست
-تموم شده س. اما نه براي تو. تو در مورد خودت و قدرت هات خیلی چیزا رو نمی دونی و اینکه تو رو با همین
بی خبري در برابر جن هایی که قصد جونتو کردن تنها بذاریم، ظلمه.
-من چیا رو نمی دونم؟
-ببین من می دونم تو با آرشیدا ارتباط داشتی. اونو می دیدي و جواباتو ازش می گرفتی. اما آرشیدا یه روحه با
محدودیت هاي خودش. اون حق دخالت تو زندگی انسانا رو به هیچ عنوان نداره و ارتباطش با دورگه ها،
محدوده. بنابراین خیلی چیزا هست که بهت نگفته. یا نخواسته و یا اجازه نداشته. من اینجام که چیز هایی رو
بهت بگم که آرشیدا بهت نگفته.
بی حرف منم از نسکافه ام خورم و سحر ادامه داد:
-گردنبندي که مادرت از طرف پدرت بهت داد رو میشه بهم نشون بدي؟
بدون سوال، گردنبند رو در آوردم و دادم دستش. پلاکشو تو دستش گرفت و چشماشو بست. وقتی چشماشو باز
کرد، احساس کردم کمی عسلی چشماش روشن تر شده. گرنبند رو بهم پس داد و گفت:
-پر از نیروئه. نیروي هم نام نیروهاي تو. کشش قدرت درونت رو باهاش حس می کنی؟
مثه بچه هاي خنگ و زبون نفهم بهش خیره شدم. دوباره پرسید: _ کشش چیزی در درونت با این گردنبند حس می کنی؟
یکم تمرکز کردم و بعد متوجه حرف سحر شدم. تمام وجود من با بودن این گردنبند آروم می گرفت و این یعنی
گردنبند بهم احساس قدرتمند بودن می داد. من کشش دو نیرو رو حس می کردم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای خیلی قشنگ بود آفرین به نویسنده اش
میشه روزی دوتا پارت بزارین
آخه خیلی خوبه
نه به دلارای نه به این رمان 😂ماشالله
سرم شلوغ به خاطر درسا ازش نخوندم چند پارت 🥺جن و ارواح خونمون هم دیگه نمیان سراغم بیچاره ها دلشون سوخته و کباب شده برام ،برا همین میزارن شبا راحت بخوابم و کابوسای امتحانی ببینم 🤣🤣 🤧دلم براشون تنگه مخصوصا اونی که شبا میومد پشت پنجره🤣🥺💔کجایی؟!
آره این وسطش باید نفس بگیری 😂😂
بخون تا دوباره جنا بر گردن👻
🤣🤣😂😂😂اره
عه شما هم خونتون جن داره
ماهم یدونه جن داریم تو کمده
ساعت دوازده و بیستو چند دقیقه (دقیقه هاش متفاوته) یدونه صدا شبیه تق در میارم و اونجوری اعلام حضور میکنه😂😂
عهه فکر کنم خونه ماهم جن داشته باشه اخه هرچی هل هول خوراکی تو خونه مون ناپدید میشه هم میگن ما که نخوردیم نتیجه بر این شده که جن داریم جن میاد میخورع
دیواری کوتا تر از جن پیدا نکردیم 😂😂🤦🏻♀️
😂😂😂
عالیییی👍