رمان محله ممنوعه پارت 14 - رمان دونی

 

-حسش می کنم._آخرین کاري که براي آزاد شدن قدرتت باید بکنی، آزاد گردن نیروي توي این گردنبنده. اینو هیچ کس بهت
نگفته چون کسی دوست نداره تو تمام قدرتتو در اختیار داشته باشی. همون اندازه اي که داري و باهاش می
تونی جلوي اجنه رو بگیري، براي بقیه کافیه.
-تو چرا داري بهم میگی چی کار کنم؟
-من جز منافع خودم، به تو هم ناه می کنم. به خود تو. به حسام. نه ولید، یا حتی یه دورگه. من به حسام نگاه
می کنم و می دونم حسام لایق داشتن این قدرت هست.
-چی کار باید بکنم؟
-پلاك این گردنبند رو خرد کن تا مثه پودر بشه. بعد اونو بریز تو آب و بخور. مزه ي بدي نداره.
لیوان خالیشو گذاشت رو میز و از جاش بلند شد. لبخندي زد و من خیلی واضح برق چشماشو دیدم.
-امیدوارم موفق باشی. اگه از دست برادرام به خاطر اینکه این چیزا رو ازت مخفی کردن، عصبانی باشی؛
سرزنشت نمی کنم. اما پیشنهاد می کنم وقتی تمام قدرتت رو به دست آوردي یه سر به خونه ي ما بزنی. من
نمی دونم اونا راز دیگه اي هم مخفی کردن یا نه اما تو می تونی ازشون بپرسی. چون ازشون قوي تري، بهت
دروغ نمیگن. خدافظ.
بدون اینکه منتظر جواب من باشه، با قدم هاي سریع از من فاصله گرفت. یاد حرف نسیم افتادم:
«یکم زیاد از حد داره فضولی می کنه»
قطعا سحر داشت تو کار پدر من دخالت می کرد. سحر تو خطر بود؛ اینو حس می کردم.
****
-تو بالاخره از تو میاي بیرون دیگه. اون وقت من می دونم و تو.
-من از جام جم نمی خورم. خیلیم اینجا قشنگه.
سیا مشت محکمی به در کوبید و گفت:
-به جان علی دستم بهت برسه، تیکه تیکه ات می کنم.
علی اعتراض کرد:
-به من چه؟ از جون خودت مایع بذار.
سیا لگدي نثار در کرد و داد زد:

-فرید گمشو بیرون.
-عمرا. مگه از جونم سیر شدم. حالا حالاها این توام. دارم از پیامات فیض می برم.
-رمز داره خره.
-رمزشو بلدم. سال تولد حسامه.
ابرو بالا انداختم و با تعجب گفتم:
-سال تولد من؟ رمز گوشی تو سال تولد منه؟
سیا بی توجه به من دوباره کوبید به در دستشویی و گفت:
-نخون بیشعور. اونا مناسب سن تو نیست.
صداي خنده ي فرید بلند شد و صداش اومد:
-این جکه چه باحاله. نوشته یه روز یه مرده میره دندون پزشکی میگه…
بقیه حرف فرید تو داد و فریاداي بلند سیا و صداي ضربه هایی که به در می زد، گم شد. بی حوصله داد زدم:
-فرید بیخیال شو خواهشا. بیا گوشیشو بده و همه مونو راحت کن.
فرید: صد سال سیاه. بعد عمري دستم بهش رسیده حالا بیام تحویل بدم؟ من که اخرش کتکه رو خوردم، بذار
حداقل کارمو تموم کنم.
سیا مشت کوبید به در و گفت:
-کتک؟ فک کردي من فقط به کتک راضی میشم؟ خونتو میریزم فرید. به هفتاد قسمت نامساوي تقسیمت می
کنم. سرتو جلوي در خونه ام آویزون می کنم تا عبرتی براي بقیه بشه. پوستتو می کنم باهاش پالتو می دوزم.
سرمو گذاشتم رو مبل و سعی کردم بخوابم. سرم درد می کرد و شدید خسته بودم اما با داد و فریاد هاي سیا و
فرید مگه می شد خوابید؟ . از دست داداشاي سحرم ناجور حرصی بودم و فقط منتظر بودم تو یه فرصت نیرومو
آزاد کنم و بعد برم سراغشون.
علی رو مبل کناریم نشسته بود و ریز ریز می خندید. برعکس من از دیدن بحث سیا و فرید خنده اش گرفته
بود. نگاه کلافه ام رو به سیا دوختم که متفکر به در نگاه می کرد. یکم دورخیز کرد و بعد لگد محکمی به در زد
که با خودم گفتم در از جاش کنده شد. سیا که دید در باز نشد، دوباره شروع به تهدید کرد:
-فرید تو فقط بیا بیرون. دستم که بهت برسه، تک تک استخوناتو خرد می کنم. با خونت در و دیوارو رنگ می
زنم. با کمربند سیاه و کبودت می کنم.

سیا دوباره با لگد کوبید به در و خواست حرفی بزنه که صداي زنگ در باعث شد دهنشو ببنده و بره درو باز کنه.
فرید که دید صداي سیا نمیاد، گفت:
-سیاوش رفتی؟
علی با خنده گفت:
-زود بیا بیرون تا نیومده.
فرید درو باز کرد و سرکی تو هال کشید. وقتی از نبودن سیا مطمئن شد، اومد بیرون. نیشش رو تا بناگوشش باز
کرد و گفت:
-واي بچه ها شما هم یه بار باید بشینین جکاي اینو بخونید. یه چیزایی تو گوشیش پیدا میشه…
نگاهش رو ورودي هال خشک شد و لبخند رو لبش ماسید. سرمو کج کردم و سیا رو کنار در هال دیدم. سیا که
خیز برداشت سمت ما، فرید دوید سمت اتاق و درشو محکم بست. سیا که دیر رسیده بود، غرید:
-خیلی بیشعوري فرید.
بی توجه به سیا که دوباره داشت فریدو تهدید می کرد، به پودر توي دستم خیره شدم. برخلاف تصورم پلاك
اون گردنبند خیلی راحت خرد شد. حالا پودرش تو یه نایلون، تو دستم بود. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند
شدم. علی سرش تو گوشیش و سیا هم مشغول تهدید کردن فرید بود و حواس هیچ کدومشون به من نبود.
رفتم تو آشپزخونه و از آبچکون یه لیوان برداشتم. کل پودرو توش خالی کرد و گرفتم زیر شیر آب. با قاشق که
همش زدم، رنگ طوسی به خودش رفت.
با اینکه زیاد اشتها برانگیز نبود اما همه رو یه ضرب دادم بالا. طعم مثه زهرمارش، حالمو بد کرد. دماغمو چین
دادم و عق زدم. کف آشپزخونه نشستم و با تموم وجودم عق زدم. پاهامو تو شکمم جمع کردم و دوباره عق زدم.
یه دفعه حس کردم چیزي مثه یه بمب هسته اي، تو وجودم منفجر شد. نمی دونم توهم زده بودم یا واقعا موج
سیاهی از درون من به بیرون رفت. چشمامو بستم و بی حال کف آشپزخونه ولو شدم. احساس خستگی نمی
کردم. حس ورزشکاري رو داشتم که دوپین کرده. شارژ شارژ بودم. قدرت رو درونم حس می کردم. انرژیم آزاد
شده بود.
سر جام که نشستم، سیاوش و علی با نگرانی وارد آشپزخونه شدن. سیا کنارم نشست و گفت:
-چرا رو زمین خوابیدي؟
کل هیکلمو چک کرد و در همون حال گفت:

-خوبی؟ کسی بهت حمله کرده؟ زخمی شدي؟
علی دستشو رو شونهی سیا گذاشت و با آرامش گفت:
-حالش خوبه سیاوش.
براي تایید حرف علی، سرجام نشستم و با لبخند گفتم:
-از خوب، بهترم.
سیا اخم کرد و پرسید:
-یه چیز سیا از تو آشپزخونه اومد بیرون. مثه یه سایه که خیلی سریع حرکت می کنه. تو دیدیش؟
خودمو زدم به اون راه:
-سایه سیاه؟ نه، ندیدم.
علی: پس چرا افتاده بودي زمین؟
نگاهی به ورودي آشپزخونه کردم و پادري رو بهشون نشون دادم و گفتم: _ پام به اون گیر کرد
از قیافه هاشون معلوم بود که قانع نشدن. سیا ابرو بالا انداخت و نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت. علی هم بی
حرف خیره خیره نگام کرد. از جام بلند شدم و تیشرتمو صاف کردم و گفتم:
-من موندم آخه آدم جلو در آشپزخونه پادري می ذاره؟ اگه سرم می خورد به لبه کابینت که کارم تموم بود.
پادري رو لوله کردم و با یه لبخند احمقانه گفتم: _ من اینو میبرم یه جای دیگه می‌ذارم
بعد خیلی سریع ازشون دور شدم. احساس خوبی داشتم. حس می کردم می تونم تا آخر روز با سریع یک نواختی
بدوم و اصلا خسته نشم. حس می کردم می تونم خونه سیا رو با تمام وسایل و آدماي توش بلند کنم. همین
قدرت، عصبانیتمو نسبت به سینا و پهر و ساتیار، زیاد می کرد. مطمئن بودم اگه بخوام می تونم با یه دست
گردنشونو خرد کنم. نیشمو باز کردم و پادري رو انداختم گوشه ي هال.
باید می رفتم سراغ سینا و سپهر و ساتیار. باید از زیر زبونشون تمام واقعیت رو بیرون می کشیدم. تمام وجودم
همینو می خواست. دیگه دروغاشون رو قبول نمی کردم. حقیقت رو می خواستم.
از جا پریدم و رفتم سمت لباسام. سویشرتی که انداخته بودم رو عسلی رو برداشتم و پوشیدم. رفتم در اتاق رو
کوبیدم و گفتم:

-فرید کیف پول منو از رو تخت بده.
در باز شد و فرید با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
-کیف پول؟ جایی می خواي بري؟
بدون اینکه جوابشو بدم، رفتم تو اتاق و کیفم رو برداشتم و خواستم از خونه بزنم بیرون که سیا جلومو گرفت و
گفت:
-چی شده حسام؟ کجا میري؟
با اخم بهش نگاه کردم. نمی دونم تو نگاهم چی دید که بی حرف از جلوي در کنار رفت. سریع رفتم سوار
ماشین سام که صبحی ازش گرفته بودم، شدم و روشنش کردم. نگاه گذرایی به علی و فرید و سیا که دم در
ایستاده بودن، انداختم و پامو رو گاز فشار دادم.
اگه امروز صبح ازم می پرسیدن خونه ي سحر اینا کجاست؛ مطمئنم که نمی تونستم جواب بدم اما الان انگار
ناخودآگاه به سمت خونه شون کشیده می شدم. جلوي درشون پارك کردم و پیاده شدم.
نفس هام به خاطر عصبانیت تند شده بود. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب به خودم گفتم:
-عصبانیت هیچ چیزي رو درست نمی کنه.
می دونستم عصبانیتم از کجا سرچشمه می گیره. از قدرت خاموشی که ناگهانی آزاد شده بود و خشمگین تو
وجودم می چرخید و می غرید. وجود اون منو از دست تمام کسایی که فک می کردم چیزایی رو ازم پنهان
کردن، عصبانی می کرد.
باید خودمو کنترل می کردم و اجازه ي فوران این خشم رو نمی دادم. اون طوري، هر کسی که تو این خونه
بود، متوجه می شد من قدرتم رو تمام و کمال به دست آوردم. یه حسی بهم می گفت اونا نباید از این موضوع
چیزي بدونن وگرنه مثه قبل سعی می کنن قدرتم رو مهار کنن.
دستم رو روي زنگ فشار دادم و سه بار پشت سر هم زدم. در بی هیچ پرسشی باز شد. حیاط رو با قدم هاي
سریعی طی کردم و رفتم تو ساختمون. سحر و سپهر و سینا و ساتیار، روي مبلا نشسته بودن و سوین دست به
سینه جلوي ورودي سالن ایستاده بود. بدون اینکه سلامی کنه، گفت:
-اتفاقی افتاده؟
نگاهی به سر تا پاش انداختم. قد و هیکلش مثه سحر بود اما اون چشماي عسلی سحر رو نداشت. سرشو تکون
داد و دوباره پرسید:

-اتفاقی افتاده؟
جوابشو ندادم و از کنارش رد شدم و رفتم سمت مبلا. جلوي مبل سه نفره اي که سینا و سپهر و ساتیار نشسته
بودن، ایستادم و طلبکارانه گفتم:
-می شنوم.
سینا از جاش بلند شد و گفت:
-چی شده؟ چی رو می شنوي؟
چشم غره اي نثارش کردم و رو به ساتیار کردم و ازش پرسیدم:
-دیگه چی رو ازم مخفی کردید؟
ساتیار یه ابروشو بالا انداخت و سکوت کرد. به جاش دوباره سینا گفت:
-ما چیزي رو ازت مخفی نکردیم حسام.
با عصبانیت و حرص بهش نگاه کردم که یه قدم رفت عقب. دست خودم نبود که از این واکنشش پوزخندي رو
لبم نشست. خم شدم طرف ساتیار و صورتمو جلوي صورتش قرار دادم. آروم و با حرص گفتم:
-دیگه چی هست که من ندونم؟ جز موضوع قدرتم، جز در مورد گذرگاه، دیگه چی هست که من ندونم و باید
بدونم؟
ساتیار بی حرف فقط بهم نگاه کرد. حتی تغییري تو حالتش نداد. از این همه خونسردیش، اعصابم خرد می شد.
یکم صدامو بالا بردم و گفتم:
-د بگو دیگه. چی رو ازم مخفی کردین؟
خیلی خونسرد و بی ربط به موضوع گفت:_ رنگ چشمات تیره تر شده
یه چند لحظه هنگ کردم. اصلا فک نمی کردم ساتیار همچین حرفی بزنه. راست سر جام ایستادم و چیزي
نگفتم. ساتیار دستشو گذاشت زیر چونه اش و حالت متفکري به خودش گرفت و گفت:
-اما دلیلش چی می تونه باشه؟
بعد سوالی بهم نگاه کرد. تازه از هنگ در اومدم و یادم اومد من واسه چی اومد تو این خونه. برگشتم به موضع
خودم و گفتم:

-ببین من الان اصلا اعصاب این چرت و پرتایی که میگی رو ندارم. فقط یه سوال ازت پرسیدم و جواب درست
می خوام. دیگه چی رو ازم پنهان کردید؟
به مبل رو به روش اشاره کرد و گفت:
-بشین تا برات بگم. دوست ندارم اینطور طلبکار بالا سرم بایستی.
سپهر با لحنی اخطار دهنده گفت:
-ساتیار.
-حسام باید بدونه. من از همون اول هم مخالف این بودم که بهش نگیم. به هر حال آخرش باید اون کارو
انجام بده و این حقشه که بدونه بعد از انجامش، چی در انتظارشه.
با این حرفشون کنجکاو شدم و رو مبل پشت سرم نشستم و گفتم:
-می شنوم.
سحر از جاش بلند شد و همراه سوین از سالن خارج شد. موندیم من و ساتیار و سپهر و سینا. سپهر و سینا نگاه
هاي مرددي رد و بدل کردن و سینا به ساتیار گفت:
-دستور مستقیم این بوده که چیزي به حسام نگیم. می خواي از دستور سرپیچی کنی؟
ساتیار با بیخیالی نگاهی به سینا انداخت و گفت:
-من با الکس هم صحبت کردم. اونم با من موافقه. وقتی من کسی مثه الکس رو تو جبهه ي خودم دارم، چرا
باید نگران باشم؟
سینا با کلافگی پوفی کرد. ساتیار با جدیت به من خیره شد و گفت:
-ببین حسام تو براي جامعه ي ما خیلی ارزش داري. نه واسه اینکه ولیدي. واسه اینکه تو برگ برنده ي ما تو
این جنگی. گفتی از موضوع گذرگاه خبر داري. نمی دونم از کجا و علاقه اي هم به دونستنش ندارم. همین که
خبر داري، کارو برام راحت تر می کنه. قدرت تو مثه یه بمب هسته اي قدرتمند می مونه که با 24 سال
مبحوس موندنش، قوي تر شده. تنها کاري که تو باید براي ما و جامعه ي خودت بکنی، اینه که بري تو اون
گذرگاه و قدرتت رو منفجر کنی. نیرویی که آزاد میشه خیلی بیشتر از نیروي یه بمب هسته ایه. این نیروي زیاد
گذرگاه رو می بنده و تمام.
سکوت کرد و نگاهی به من انداخت تا واکنشمو ببینه. تا این جاش که چیز خاصی نبود. من از اولم می دونستم
باید با استفاده از قدرتم بهشون کمک کنم تا جن ها رو شکست بدن.

-این وسط دو تا مشکل هست. اول اینکه ما هنوز گذرگاه رو پیدا نکردیم اما دنبالشیم. دوم، ما دقیق نمی دونیم
تو از اون انفجار قدرت زنده بیرون میاي یا نه. ممکنه خودت هم با اون انفجار، منفجر بشی و بمیري.
شوکه فقط نگاهش کردم. همچین خونسرد در مورد مردن من حرف می زد که انگار در مورد سرخ کردن مرغ
صحبت می کنه.
-پدرت دستور مستقیم داد که این موضوع رو به تو نگیم. نمی خواست تو ناامید بشی و یهو تصمیم بگیري
بهمون کمک نکنی.
چند بار پشت سر هم پلک زدم. واقعیت، مثه دیواري که خراب شده باشه، آوار شد رو سرم. آخر این ماجرا مرگ
من بود و همه، حتی پدر واقعیم، فک می کردن من اون قدر ترسوام که با دونستن این موضوع می زنم زیر همه
چیز و می رم.
چشمامو بستم و به روز هاي خوشی که قبل از تمام این ماجرا ها داشتم فک کردم. وقتایی که با زنگ موبایلم
بیدار می شدم و وقتی جواب می دادم، سیاوش با کلی داد و بیداد و فحش، کلاس هامو یادم میاورد. وقتایی که
با بابا حامد بحث می کردم و آخرش یه کتک جانانه می خوردم. وقتایی که مامان با چشم غره و غرغر ازم کار
می کشید. وقتایی که کلی التماس سام می کردم تا ماشینشو بهم بده.
ذهنم رفت سمت تمام لحظات خوبی که کنار بچه ها بودم و توش از ته دل می خندیدم.
بازي کردنامون. شیطنت هامون سر کلاس. مسخره بازي هاي سیا و فرید. مهمونی رفتنامون.
تمام اینا براي یه حسام دیگه بود. یه حسام عادي با مشغله هاي عادي تر. نه مال منی که میگفتن دورگه ام،
ولیدم و مسئول نجات دادن تمام دورگه ها از دست جن هام.
من دیگه عادي نبودم و نمی تونستم لحظات عادي و شاد، مثه قبلا داشته باشم. چه خوشم می اومد چه نه، باید
قبول می کردم زندگیم تغییر کرده. من به خاطر داشتن قدرت زیاد محکوم به مرگ بودم. این موضوع اصلا اون
قدري ناراحتم نمی کرد که از خیر کمک به کسایی که می گفتن هم نوع منن، بگذرم. عصبانیتم بیشتر شد و
موج قدرتی که تو وجودم می چرخید، غرش کرد. دندونامو بهم سابیدم و از جام بلند شدم. از لاي دندوناي چفت
شده ام غریدم:
-فک کردید من انقدر بی وجدان و عوضی ام که وقتی به کمکم احتیاج دارید، جا بزنم؟
سینا جلوم ایستاد و آروم گفت:
-نه حسام. موضوع این نیست. ما فقط…

غریدم:
-خفه شو سینا. فقط خفه شو.
سینا لجوجانه گفت:
-ما فقط فکر کردیم اگه بهت نگیم بهتره. اینطوري تو هم روحیه تو از دست نمی دي. منطقی فکر کن حسام.
به خاطر خودت بود که بهت نگفتیم.
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. دستامو مشت کردم و غریدم:
-تمومش کن سینا.
سینا دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:
-خوبی؟
یه قدم عقب رفتم و دستامو به معنی بهم دست نزن، بالا گرفتم. چشمامو باز کردم و نگاهی به هر سه تاشون
انداختم و گفتم:
-فقط خفه شید و تنهام بذارید.
سینا با بهت یه قدم عقب رفت و سپهر و ساتیار از جاشون پریدن. سپهر آروم گفت:
-چشات سیاه شده ان.
عقب گرد کردم و بی حرف از خونه زدم بیرون. حس عجیبی داشتم. انگار می تونستم از گوشه حیاط و از چشم
یه نفر دیگه خودمو ببینم. خودمو که عصبانی و تند تند نفس می کشیدم و چشمام که یه دست سیاه شده بود و
هیچ سفیدي توش نبود. اون لحظه اصلا از اینکه چشمام اینطوري شده و می تونم از دید یه شخص خیالی
خودمو ببینم، تعجب نکردم. انگار این یه امر طبیعی و عادي برام بود. می دونستم که این سیاه شدن چشمام
ربطی به قدرتم و عصبانیت بیش از حدم داره. اما سپهر و ساتیار و سینا خیلی تعجب کردن. تو دلم گفتم:_به جهنم. یه بارم اونا از اینکه یه چیزي رو نمی دونن و من ازشون مخفی کردم، حرص بخورن
انگار این یه امر طبیعی و عادي برام بود. می دونستم که این سیاه شدن چشمام ربطی به قدرتم و عصبانیت.
بیش از حدم داره. اما سپهر و ساتیار و سینا خیلی تعجب کردن. تو دلم گفتم:
-به جهنم. یه بارم اونا از اینکه یه چیزي رو نمی دونن و من ازشون مخفی کردم، حرص بخورن.
با سریع ترین سرعتی که می تونستم، از اونجا دور شدم. ساتیار، سپهر، سینا؛ هیچ کدوم دنبالم نیومدن. این برام
کمی عجیب بود اما حال و حوصله ي فکر کردن بهش رو نداشتم.

هوا تاریک شده بود که به خونه ي سیا رسیدم. قرار بود فردا صبح راه بیوفتیم و منم وسایلی که لازم داشتم رو
آورده بودم خونه ي سیا.
دستم رو گذاشتم رو زنگ و بر نداشتم. بعد چند ثانیه در به شدت باز شد و سیا دستمو از رو زنگ برداشت._سوخت احمق نمی تونی مثه آدم زنگ بزنی؟
بی حرف از کنارش رد شدم و رفتم تو. علی و فرید رو زمین، رو به روي تلویزیون نشسته بودن و بازي می
کردن. علی بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت:
-کجا بودي؟
-یه کاري داشتم، رفتم بیرون.
ولو شدم رو مبل و وقتی سیا اومد تو، گفتم:
-شام چی داري؟
-گشنه پلو با خورشت زهرمار. دوست داري؟
-خیلی گشنمه سیا. یه چیزي بیار بخورم.
-خدا رو شکر هم پا داري هم دست. گمشو یه چیزي پیدا کن و بخور.
-پس هیچی. گشنه ام نیست.
فرید خندید و گفت:
-عجب موجود تنبلی هستی تو.
همون لحظه علی بازي رو باخت و دسته رو انداخت زمین. سیا زد تو سرش و هلش داد اونطرف: _بیا برو اونور به این چوب شور باختی؟
اون دو تا مشغول بازي شدن و علی اومد کنار من نشست. یکم تو سکوت به فرید و سیا که واسه هم کري می
خوندن، نگاه کرد و بعد گفت:
-سیما نگ زده بود.
-چی می گفت؟
-می خواست بدونه حالت خوبه یا نه؟
من که رو مبل دو نفره دراز کشیده بودم، با این حرف علی نیم خیز شدم و گفتم:
-چطور؟

-هیچی. همین طوري.
-نکنه اون اتفاق دم غروب رو واسش تعریف کردي؟ ها؟
نگاهشو دوخت به پاهاش و گفت:
-سیما پرسید، منم جواب دادم.
-اي بابا. علی من فقط پام گیر کرد به پادري و افتادم زمین. هیچ موج سیاهی هم ندیدم که قصد جونمو کرده
باشه. نباید چیزي رو به سیما می گفتی که اتفاق نیوفتاده.
علی حرفی نزد. یکم کنارم نشست و رفت تو آشپزخونه. پوف کلافه اي کشیدم و دوباره رو مبل ولو شدم. از سیا
پرسیدم:
-سیا، فردا ساعت چند راه میوفتیم؟
به جاي اینکه جواب منو بده، از جا پرید و داد زد:
-گُله. ایول گُله.
مشتشو زد تو هوا و داد زد:
-شیش.
سرمو به نشونه ي تاسف تکون دادم و رفتم کنار فرید. زدم تو سرش و گفتم:
-خاك بر سرت که از این گُل خوردي. بده من ببینم.
دسته رو ازش گرفتم و مشغول شدم.
فرید نشست کنار من و هی تشویقم می کرد. سیا داد زد:_ علی توهم بیا منو تشویق کن
علی با یه کاسه تخمه اومد پیشمون و نشست کنار سیا. اون قدر همه مون داد و بی داد کردیم که وقتی بازي
تموم شد، صدامون گرفته بود. آخرشم من 4-3 سیا رو بردم. سیا یه مشت تخمه از تو کاسه برداشت و با
بیخیالی گفت:
-امروز کلا حس بازي نداشتم وگرنه می بردم.
فرید: آره جون خودت. تو که راست میگی.
-تو حرف نزدن که دو تا گُل به تنهایی ازم خوردي.

تا وقتی غذایی که علی سفارش داده بود برسه، سیا و فرید با هم کل انداختن. یکی سیا می گفت یکی فرید.
موقع غذا خوردنم دست برنمی داشتن. آخر سر علی دیگه طاقت نیاورد و داد زد:
-بس کنید دیگه. داریم غذا کوفت می کنیما.
سیا ابرو بالا انداخت و به علی نگاه کرد. از حالتش فهمیدم که الان می خواد به کوفت گفتن علی گیر بده.
سریع بحث رو کشیدم به سفر فردا و جلوي حرف زدن سیا رو گرفتم.
-سیا وسایلتو جمع کردي؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه، نچی گفت. اخم کردم و گفتم:
-چرا؟ صبح وقت نمیشه ساك جمع کنی.
-من نمیام.
همزمان با فرید و علی داد زدم:
-چی؟
خونسرد نگاهی به ما انداخت و گفت:
-چتونه یهو داد می زنید؟ کار دارم؛ نمیام.
علی: چه کاري؟
-کاراي انتشاراتی. همشون جمع شده رو هم. چند روز دیگه باید تحویل بدم.
-خوب بیا اونجا کار کن.
یه قاشق پر برنج گذاشت تو دهنش و گفت:
-گفتم نمیام. بحث تمومه.
****
سرمو به شیشه تکیه دادم و نالیدم:
-پس کی می رسیم؟
فرید از تو آینه نگاه بی حوصله اي بهم انداخت و گفت:
-پنج دقیقه پیش این سوالو پرسیدي.
-جدا؟ چقدر زمان دیر می گذره.
علی خیاري به سمتم گرفت و گفت:

-اگه به اطراف نگاه کنی و سعی کنی خودتو سرگرم کنی و مخ ما رو نخوري، زمان خیلی هم دیر نمی گذره.
ماشین شاسی بلند آرش چند تا بوق زد و با سرعت ازمون سبقت گرفت. فرید با سر به پدرام که از سانروف
ماشین بیرون اومده بود و رو سقف نشسته بود، اشاره کرد و گفت:
-عین بچه هاي دو ساله می مونه. خجالتم نمی کشه.
پاهامو دراز کردم و به در تکیه دادم. یکم خودمو تکون دادم تا جام راحت بشه.
-زیاد واسه پدرام تاسف نخور. اون از همون دو سالگیش به بعد فقط قدش بلند شده وگرنه مخش اندازه عدسه.
صداي خنده ي فرید و علی بلند شد. از شیشه نگاه گذرایی به ماشین سام و حسین و رضا که پشت سرمون
بودن، انداختم. اونقدر حوصله ام سر رفته بود که دلم می خواست سرمو به دیوار بکوبم. به توصیه ي علی عمل
کردم و به جنگل سرسبزي که کنار جاده بود، خیره شدم.
-کی می رسیم؟
علی پوف کلافه اي کشید و فرید دستشو آورد پشت و محکم کوبید به پام. جاي ضربه شو با دست مالیدم و
گفتم:
-چته؟ چرا می زنی؟
-به جان خودت، اگه یه بار دیگه این سوالو بپرسی، ماشینو نگه می دارم و با قفل فرمون میام سراغت.
آروم خندیدم. وقتی سیا نبود، تنها سرگرمیم، اذیت کردن فرید بود. صبح زود وقتی از خواب بیدارمون کرده بود و
ساکمونو داده بود دستمون، به نظرم رسید که رنگش یکم زرد شده اما رفتارش مثه همیشه سرحال و پرانرژي
بود. مثه ماماناي نگران، کلی توصیه ایمنی به فرید کرده بود و چیزي که باعث شده بود من و فرید تا نیم
ساعت بعد از راه افتادنمون بهش بخندیم، اسفند دود کردن سیا و زیر لبی دعا خوندنش بود. اگه یه چادرم سرش
می کرد، ممکن بود اونو با مامان بزرگ خدابیامرزم اشتباه بگیرم. آخر سرم منو سپرده بود دست علی و فرید و
پشت سرمون آب ریخته بود.
-حسام با خودت حوله آوردي؟
سرمو به نشونه ي تایید تکون دادم:
-چطور؟
-می خوایم بریم دریا.
-مگه نگفتی یه ساعت با ویلاتون فاصله داره؟

فرید صورتشو کج و کوله کرد و ادامو در آورد.
-خوب داشته باشه. آدم به عشق دریا میره شمال دیگه. اگه قرار بود دریا نریم، می رفتیم کویر به جاي شمال.
علی برگشت سمتم و با شیطنت گفت:_ نکنه خجالت می کشی جلوی ما لخت شی نترس نمی خوریمت
با پا زدم تو سرش و یه برو بابا نثارش کردم. چند ساعتی رو با نگاه کردن به سفق و جاده ي شلوغ و ماشیناي
رنگ و وارنگ، سر کردم. به خاطر ترافیک سنگین جاده، خیلی بیشتر از اون چیزي که فرید گفته بود، تو راه
بودیم. فرید از یه بریدگی پیچید و وارد جاده ي خاکی شد. جاده سربالایی بود و پیچ در پیچ. از پنجره به پایین
نگاه کردم و وقتی فهمیدم، داریم میریم بالاي کوه، با تعجب پرسیدم:
-ویلاتون اون بالاست؟
فرید: نگفته بودم؟ حتما یادم رفته. آره. یه ده اون بالاست که ما بالاي ده خونه داریم.
آرش و سام و حسین هم پشت سرمون مییومدن اما اونقدر گرد و خاك اطرافمون بود که به سختی می
دیدمشون. وارد روستایی که فرید می گفت شدیم. فرید ماشین رو کنار یه طویله ي بزرگ پارك کرد و گفت:
-بریزید پایین.
علی دماغشو چین داد و به طویله اشاره کرد و گفت:
-حالا چرا کنار این ایستادي؟
-اینجاها نمی ذارن ماشین پارك کنیم. گاو و گوسفنداشون به ماشین لگد می زنن و اونا هم پول خسارت ندارن.
صاحب این طویله پدر شوهر خاله مه. پیرمرد خوبیه و اجازه داده اینجا ماشین بذاریم.
خودمو از بین دو تا صندلی کشیدم جلو و به فرید گفتم:
-مگه نگفتی خونه تون بالاي دهه؟ پس چرا اینجا ایستادي؟ _بقیه مسیر شیبش تنده ماشین نمی کشه بیاد
از ماشین پیاده شدم و به بقیه خبر دادم. کوله امو انداختم پشتم و با یه دست پتو ها رو برداشتم و با دست دیگه
ام، خوراکی ها رو. همه با هم راه افتادیم. از همون اول زهرا و فاطمه شروع کردن به غر زدن که واي ما خسته
شدیم و نمی تونیم ادامه بدیم. رضا دست فاطمه رو گرفت و با مهربونی کمکش کرد راه بیاد. فاطمه نگاهی به
هادي کرد و گفت:
-دستمو می گیري هادي؟

هادي عین بز نگاش کرد و شونه بالا انداخت:
-نمی تونم.
بعدم راهشو کشید و رفت. خوب حق داشت بیچاره؛ اونقدر بی جون و مردنی بود که یکی باید به خودش کمک
می کرد. علی اومد کنارم و با صداي آرومی گفتم:
-حسام؟
سرمو بهش نزدیک کردم و گفتم:
-چیه؟_الان حالت خوبه؟
یه چند بار پلک زدم و بی حرف بهش خیره شدم. سعی کردم یادم بیاد که من کی مریض شده بودم که این
الان داره حالمو می پرسه. علی که فهمید من منظورشو نفهمیدم، گفت:
-از نظر اینکه هی جن می دیدي و اونا اذیتت می کردن.
-آها… آره خوبم.
-من شنیده بودم تو جنگلاي شمال جن زیاده. می خواي اصلا نریم؟
-بابا من خوبم.
-من نگرانم. سیاوشم تو رو دست ما سپرده.
مشکوك بهش نگاه کردم و گفتم:
-راستشو بگو. چی شده؟
خیلی زود خودشو لو داد:
-اون موقع که تو خوابیده بودي…
-صبح رو میگی؟
چشم غره اي به خاطر قطع کردن حرفش بهم رفت.
-بله، صبح. وقتی خواب بودي، فرید یه چیزي بهم گفت.
-چی؟
-این پدر شوهر خاله ي فرید، جن گیره.
-به من چه؟

-یه اتفاقی اینجا افتاده که منو نگران کرده.
-باید حتما با انبر ازت حرف بکشم؟ خو بگو چی شده دیگه.
-ویلا بغلی فرید اینا، مال یه پسر جوونه، تقریبا همسن ما، که چند وقت پیش رفته بود تو جنگلاي اینجا و پدر
شوهر خاله ي فرید، جنازشو پیدا کرده بود. می گفت جنا کشتنش.
-دقیقا کی اینا رو به فرید گفته؟
-اون موقع که خواب بودي زنگ زد.
شونه بالا انداختم و بیخیال گفتم:
-این چه ربطی به من داره؟ چون جنا اونو کشتن، یعنی حتما منم می کشن؟
-نه آخه می دونی. پدرشوهر خاله ي فرید می گفت جنازه پسره رو بسته بودن به درخت و رو تنه درخت هم با
خونش نوشته بودن «منتظرتیم ولید»
ایستادم و با چشماي گرد شده به علی نگاه کردم. به زور گفتم:
-چرا فک کردي این به من ربطی داره؟
-سیا می گفت اون جنایی که اذیتت می کنن، تو رو به اسم ولید می شناسن.
-و سیا گفت که چرا جنا اذیتم می کنن؟
-به خاطر بابات دیگه.
-سیا گفت بابام کیه؟
علی چپ چپ نگام کرد و گفت:
-سیا همه چیزو بهمون گفت حسام. من و فرید هر جفتمون می دونیم که باباي واقعی تو، جنگیره و همه این
بلاها هم به خاطر کاراي اونه.
بی حرکت به علی خیره شدم. اصلا برام مهم نبود که سیا چه دروغی براشون سرهم کرده. فقط مهم این بود
که علی و فرید در مورد دورگه بودن من چیزي ندونن. سرمو چند بار تکون دادم و گفتم:
-به سیا که در مورد این پسره چیزي نگفتین؟
-نه هنوز.
-بهش نگو. هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته. فقط سیا رو الکی نگران می کنی. پا میشه میاد شمال و همه کاراش
به خاطر یه نگرانی بی مورد، نصفه می مونه.

علی سرشو تکون داد و چیزي نگفت. قدم هامو تند کردم تا به بقیه که ازمون جلو افتاده بودن برسم. صداي
قدم هاي سریع علی رو هم پشت سرم می شنیدم.
آفتاب دقیقا داشت تو فرق سرم می خورد و کلاه همراهم نیاورده بودم. از خستگی نفس نفس می زدم و بدنم
خیس عرق بود. تمام لباسام به تنم چسبیده بود و اون لحظه فقط یه حموم داغ می تونست سرحالم کنه. فرید به
خونه ي تقریبا بزرگی که یکم باهامون فاصله داشت، اشاره کرد و گفت:
-اوناهاش. رسیدیم.
گروه خسته و داغون ما، با این حرفش هشیار شدن و قدم هاشون رو سریع تر برداشتن. ویلاي فریداینا، یه خونه
ي معمولی و متوسط بود که نماي سفید و شیرونی نارنجی داشت. یه حیاط سرسبز که اندازه پارك دو تا ماشین
توش جا بود، به چشم می خورد. وسط حیاطم یه حالت حوضچه مانند داشت که یه پل روش می خورد. تو
حوض پر از قورباغه بود. رها با دیدن اونا چنان جیغ بفنشی کشید که مهراد با ترس از جا پرید و افتاد تو حوض.
تا حسین مهراد رو در بیاره، صداي جیغاي رها رو مخ همه بود. حسین مهراد خیس رو بغل کرد و چشم غره اي
به رها رفت و زیر لبی چیزي بهش گفت که چون دور بودن، صداشو نشنیدم.
داخل خونه منو یاد خونه ي سیا می انداخت. یه هال بزرگ، یه اتاق کوچیک و یه آشپزخونه اندازه ي اتاق، کل
خونه رو تشکیل می داد. دستشویی هم ته هال بود و حموم تو اتاق. وسایلامون رو انداخیتم تو اتاق و همه مون
رو زمین ولو شدیم. علی چند تا دکمه ي بالاي پیراهنشو باز کرد و خطاب به فرید که تو آشپزخونه بود، گفت:
-اینجا هم جا بود که شما خونه گرفتید؟ میمردید پایین کوه یه خونه پیدا کنید؟
فرید از تو سبد، یه سیب برداشت و گازي بهش زد. با دهن پر گفت:
-این زمینا مال بابابزرگمه. بابام و شوهر خاله ام، با هم اینجا رو ساختن.
علی یه چند تا دکمه ي دیگه شو باز کرد و غر زد:_ اینجا چقدر گرمه؟کولر ندارید؟
-تو الان داغ کردي داداش. بدنت که سرد بشه، می فهمی هواي اینجا چقدر خنکه. اون موقع دنبال بخاري می
گردي.
کیان سرجاش نشست و با سرخوشی گفت:
-کی پایه س امشب بریم قبرستون؟
چشمامو تو حدقه چرخوندم و گفتم:

-چه دل خوشی دارید شما.
زهرا شالشو از سرش برداشت و گفت:
-واي نه. من می ترسم.
فاطمه و رها هم حرفشو تایید کردن. آرش زد پشت کیان و با نیشخند گفت:
-پایه تم داداش.
هادي و رضا خانوما رو بهونه کردن و گفتن که باید پیش اونا باشن و نمیان. حسین هم زیر چشم غره هاي رها،
به ناچار گفت که نمیاد. سام هم با اخم گفته بود که خوابش میاد و خسته س. موندیم من و فرید و علی و آرش
و کیان و پدرام.
خانوما بلند شدن و رفتن تو آشپزخونه تا یه فکري به حال ناهار کنن. پسرا هم رفتن تو اتاق و واسه خودشون جا
انداختن و خوابیدن. من که اصلا خوابم نمی اومد. بلند شدم و رفتم تو حیاط. از حیاط با بالا اومدن از حدود
بیست تا پله، می رسیدي به تراس و بعد با چهار تا پله می خورد به در ورودي. نشستم رو پله هاي جلوي در و
از تو پاکت سیگاري بیرون کشیدم.
با حرفایی که علی در مورد اون پسره زده بود، یکم ترسیده بودم اما کنجکاویم به خاطر دیدن قبرستونی که
فرید کلی از ترسناکیش تعریف می کرد، به ترسم غلبه می کرد. هنوز وجود قدرتم رو تو وجودم حس می کردم.
اگه اتفاقی می افتاد، خودم از پسش بر میومدم.
صداي پدرام اومد:
-نکش. ضرر داره.
سرمو چرخوندم تا ببینمش. از پنجره سرشو بیرون اورده بود و با نیشخند منو نگاه می کرد. شونه بالا انداختم و
گفتم:
-تو خودتم می کشی.
-دلیل نمیشه نصیحت نکنم.
دود سیگار رو فوت کردم سمتش. خندید و گفت:
-یه دونه هم بده به ما. تنها تنها می کشی؟
-تو که گفتی ضرر داره.

یه دونه سیگار بهش دادم. نیشخندي تحویلم داد و رفت تو. به رو به رو خیره شدم. حس کردم کسی دوید و
رفت پشت منبع آب. سرمو کج کردم و با کنجکاوي از جام بلند شدم.
دیگه از اینکه یه جن ببینم، نمی ترسیدم. قدرت مبارزه باهاشون رو داشتم. آروم به منبع نزدیک شدم. سیگارمو
انداختم اونطرف. آروم رفتم پشت منبع. اول صداي خش خشی رو شنیدم، بعد چشم تو چشم دختري شدم.
شکه به دختره نگاه کردم. لبخندي بهم زد و گفت:
-سلام.
در حیاط رو چک کردم تا ببینم بازه یا نه. ازش پرسیدم:
-مال ویلا هاي اطرافی؟ چیزي گم کردي؟ توپت افتاده تو حیاط و اومدي دنبالش؟
اون قدر کم سن و سال می زد که حدس می زدم دنبال توپی چیزي اومده تو حیاط. یه دختر حدودا پونزده
شونزده ساله که چشماي قهوه اي داشت و موهاي قهوه اي روشنش تو نور آفتاب برق می زد. هیچ شالی
نداشت و یه سارافون و شلوار خاکستري تنش بود. هیچ رقمه به جنایی که من دیده بودم نمی خورد.
فاطمه از پنجره سرشو اورد بیرون و صدام زد:
-حسام. کجایی؟
گردن کشیدم و بهش نگاه کردم. با تعجب گفت:
-اون پشت چی کار می کنی؟
-هیچی الان میام.
-بیا. ناهار حاضره._باشه
فاطمه رفت تو و پنجره رو بست. نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمت اون دختر و دهنمو باز کردم که چیزي
بگم. با دیدن فضاي خالی رو به روم، حرف تو دهنم ماسید… دختره نبود.
آب دهنمو قورت دادم و عقب عقب از منبع دور شدم. پله ها رو دو تا یکی کردم و پریدم تو خونه. در محکم به
دیوار خورد و به خاطرش فرید چشم غره اي بهم رفت. نقس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:
-خوب احمق جنا به هر شکلی که بخوان می تونن در بیان. وقتی شکل یه دختر بچه باشن، راحت تر بهت
نزدیک میشن و می کشنت.
-چرا عین چنار ایستادي بالا سر ما؟ بشین دیگه.

سرمو واسه فرید تکون دادم و کنارش نشستم. تو طول ناهار پدرام و کیان سعی داشتن بقیه بچه ها رو راضی
کنن که شب با ما بیان قبرستون. آخر سر سام قاشقشو پرت کرد تو بشقاب و بهشون توپید:
-یا خفه شید یا خودم زحمتشو می کشم.
پدرام سرفه ي مصلحتی کرد و دماغشو خاروند و ساکت شد. تا غذام تموم شه، کلی دعا به جون سام کردم که
یه بار این گند اخلاقیش به درد خورد.
بعد تموم شدن غذام نشستم کنار بخاري که روشن شده بود. داشتم به حرف فرید می رسیدم. اینجا هوا خیلی
سرد بود. فرید کنارم نشست و خیره شد به شعله هاي توي بخاري.
-حسام؟
-هوم؟
-یه چیزي رو باید بهت بگم.
-خو بگو._ این ویلا بغلیه رو اومدنی دیدی؟
سریع گرفتم در مورد چی می خواد حرف بزنه. می خواست ماجراي پسره که کشته بودنش رو تعریف کنه یا
شایدم مثه علی پیشنهاد بده برگردیم. بی حوصله گفتم:
-علی بهم گفت چی شده.
-پس علی بهت گفته… اینم گفته که پدر شوهرخاله ي من، جنگیره؟
-اوهوم.
-می خواي یه سر بري پیشش؟
کامل برگشتم سمتش و خیره به نیم رخش شدم.
-واسه چی؟
-واسه همین ماجراهاي جن و این چیزا. می دونی، دیگه حالم داره از این صحنه ي تکراري که تو رو باید با سر
و صورت خونی پیدا کنم، بهم می خوره.
اونقدر با مظلومیت حرف زد، که بیشتر دلم براي اون سوخت تا خودم. به ناچار گفتم:
-امروز که نمیشه. قراره بریم قبرستون. بمونه واسه فردا.

آهی کشید و بی حرف سرشو گذاشت رو زانوهاش. یه لحظه بهش خیره شدم و دیدم تو این مدت که من خودم
درگیر مشکلاتم بودم و اینا رو هم درگیر کرده بودم، چقدر خسته تر از قبل به نظر میرسه. هنوز همون فرید
لاغري مردنی بود که با دیدنش خنده ام می گرفت اما دیگه مثه قبلنا بست و چهار ساعته نیشش تا بناگوشش
باز نبود و زیاد شوخی نمی کرد. سیاوشم همون طور. سر به سر گذاشتناش خیلی کمتر شده بود و حتی حاضر
نشده بود با ما بیاد سفر و کار رو بهونه کرده بود. حتی حالا که دقت می کردم، می دیدم علی هم آروم تر از
قبل به نظر میرسه.
حداقل خوبیش این بود که بعد از این سفر، همه چیزو تموم می کردم.
یکم گرفتیم خوابیدیم و بعد از غروب آفتاب، راه افتادیم. فرید یه چراغ قوه ي بزرگ دستش بود و جلوتر از همه
حرکت می کرد. پشت سرش آرش و کیان و پدرام بودن و پشت سر اونا، من و علی. هر چی جلوتر می رفتیم،
هوا تاریک تر می شد. تا جایی که اگه چراغ قوه ي تو دست فرید نبود، جلوي پامونو نمی دیدیم. هوا ابري بود و
نور مهتاب هم جایی رو نمی تونست روشن کنه. فرید سر جاش ایستاد و گفت:
-نزدیک هم راه بیاین. اینجاها گرگ و شغال داره. اگه گم بشید، فاتحه تون خونده س.
کیان و پدرام و آرش بهم چسبیدن و دست همو گرفتن. من و علی هم نزدیک تر شدیم اما مثه بچه هاي ترسو
دست همو محکم نگرفتیم. سرمو چرخوندم و به اطراف نگاه کردم. انگار با چشماي بسته می خواستم اطرافو
ببینم. حس آدماي کور رو داشتم. تاریکی اونقدر عمیق بود که با خیره شدن بهش، چشمام درد می گرفت.
رسیدیم به یه دروازه ي آهنی که از بین میله هاش، می شد اونطرف رو هم دید. فرید چراغ قوه رو داد دست
کیان و قفل دروازه رو باز کرد. در با صداي جیرجیر بلندي باز شد. صدا تو کل محوطه پیچید و آرش رو از جا
پروند. از دیدن چهره ي رنگ پریده ي آرش که با نور چراغ قوه دیده می شد، خنده ام گرفت.
فرید رفت تو ما هم پشت سرش. صداي زوزه ي گرگی اومد. پدرام آروم پرسید:
-گرگا می تونن بیان تو قبرستون؟
فرید خیلی آروم تر از اون جواب داد:
-اگه وحشی بشن یا بوي خون بهشون برسه، آره. وگرنه تو قبرستون نمیان… حسام درو پشت سرت ببند.
سري تکون دادم و درو بستم. بچه ها جلوتر رفته بودن. سریع دویدم سمتشون و کنار علی ایستادم. مسلما اگه
تنهایی میومدم اینجا، از ترس سکته می کردم اما با وجود علی و فرید و اون سه تا الدنگ، خیالم راحت بود.
فرید نور چراغ قوه رو انداخت رو یه سنگ قبر و گفت:

-اینجا مثه شالیزار میمونه. طبقه طبقه شده و تو هر طبقه سه تا قبره.
گردن کشیدم و با دقت به بقیه قبرا نگاه کردم. قبرستونش شیب دار بود و مثه مزارع برنج درستش کرده بودن.
انگار قبرا رو پله هاي خیلی بزرگی کنده شده بود.
تا جایی که نور چراغ قوه روشن می کرد، فقط قبر دیده می شد. بعضی از سنگ قبر نداشتن و یه سنگ کوچیک
به صورت عمودي، بالاي قبرا قرار داشت.
علی: همه اینا مال همین ده بودن؟
فرید: آره. پدر شوهر خاله ام میگه قبلنا اینجا یه ده پر جمعیت بوده. بیشترشون بر اثر یه بیماري ناشناخته که تو
ده پیچیده بود، مردن.
فرید آروم حرف می زد و از لرزیدن صداش می تونستم بفهمم ترسیده. معلوم بود که می خواد جلوي کیان و
پدرام و آرش خودشو شجاع نشون بده وگرنه فرید در حالت عادي باید پشت سر علی قایم می شد و با ترس
التماس می کرد که برگردیم. یکم جلو تر رفتیم و رسیدیم به یه تخته سنگ بزرگ که بقیه راه رو مسدود کرده
بود. سرفه اي کردم تا گلوم صاف شه و پرسیدم:
-این دیگه چیه؟
-اون قسمت از قبرستون ممنوعه س. اهل ده بهش می گن محله ممنوعه. خیلی قبل تر از وقتی که این ده
تشکیل بشه، اینجا بوده. چند نفر توش گم شدن یا بعضیا با دیدن اونجا، زده به سرشون. بستنش که کسی نره
اونور._مگه اون ور چی هست؟
-اونجا هم قبرستونه اما قبراش به جاي اینکه تو خاك کنده شده باشه، تو سنگ کنده شده. اهل ده میگن
اونجا…
صداشو آورد پایین تر. انگار می ترسید کسی حرفشو بشنوه:
-قبرستون اجنه س.
یه قسمت از سنگ خرد شده بود و می شد ازش بالا رفت و رد شد. دستی به او قسمت کشیدم. یه فکري مثه
خوره داشت مخمو می خورد. دوست داشتم برم اونور و چیزایی که فرید می گفت رو از نزدیک ببینم. کیان هم
چشمش به اون قسمت افتاد و با لبخند گفت:
-میشه ازش رد شد.

فرید با ترس یه قدم عقب رفت و گفت:
-من تا حالا اونور نرفتم اما انقدر در موردش شنیدم که بدونم رفتن به اونجا خریته محضه.
کیان شونه بالا انداخت و به آرش گفت:
-من که می خوام برم. تو میاي؟
آرش بی حرف سرشو به نشونه ي منفی تکون داد. پدرام زد تو سرش و گفت:
-اي ترسو. من میام کیان.
علی هم مثه آرش مخالفت کرد. کیان با نیشخند به من نگاه کرد و گفت:
-تو هم حتما نمیاي دیگه؟
-چرا نیام؟
کیان ابرو بالا انداخت و لبخند کجی زد. فرید با اخم بهم نگاه کرد و خطاب به همه مون گفت:
-چراغ قوه دست من می مونه. علی و آرشم پیش منن. شما سه تا با نور گوشیاتون جلو پاتونو ببینید.
با این حرفش یاد گوشی عزیزم افتادم که جلوي اون فروشگاه کذایی، افتاده بود زمین و خرد شده بود.
سیمکارتمو انداخته بودم تو یه گوشی داغون که از قبل داشتم تا زمانی که گوشی بخرم. بدبختی این بود که این
گوشی لعنتی، چراغ قوه نداشت.
بی اهمیت به اینکه من چراغی واسه دیدن جلو پام ندارم، پشت سر پدرام، از سنگ بالا رفتم و پریدم اونور.
کیان و پدرام گوشیاشونو روشن کردن و راه افتادن. رفتم وسطشون. سرمو بالا گرفتم و به محیط رو به روم نگاه
کردم. مه همه جا رو گرفته بود و با وجود نور گوشیاي کیان و پدرام، فقط تا فاصله ي چند متریمون دیده می
شد. صداي زوزه هاي گرگ نزدیک تر به نظر میومد. آروم جلو رفتیم. انگار کیان و پدرام هم ترسیده بودن که
آروم آروم جلو می رفتن. پام به چیزي گیر کرد و نزدیک بود با مخ پخش زمین بشم. شونه ي کیان رو گرفتم و
از افتادنم جلوگیري کردم. زیر پام رو که دیدم، یه لحظه خشک شدم. نفسم حبس شد و رنگم پرید.
روي سنگ قبر زیر پام، با خط عجیب و غریبی نوشته شده بود. فقط یه بار این خط رو دیده بودم…
تو همون قبرسونی که قبر من توش بود…
به زور آب دهنمو قورت دادم و آروم گفتم:
-برگردیم.
کیان پوزخند زد و با صداي لرزونی گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mahshid
2 سال قبل

فاطی گفتی دو پارت دیگه این فصل تموم میشه؟
مگه چند فصله
راستی کاش بیشتر میذاشتی این پارتو
این پارت خیلی خوب بود

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

فک می کردم آخر این رمان حسام و سحر به هم می رسن ولی اینجوری نبود کاش نویسنده به هم می رسوندشون

دنیام
دنیام
2 سال قبل

اگه بقیه رمان‌ها هم انقدر پارتشون طولانی بود خوشبحالمون بود😂😂😂🚶🏻‍♀️

سوگل
سوگل
2 سال قبل
پاسخ به  دنیام

فکر کنم چون این رمان تکراریه و قبلا کامل شده فصل فصل میزارن وگرنه چرا بقیه رمانا رو پارت طولانی نمیزارن😂😂😂😂

آرمی:)
2 سال قبل

یا خود خدااااا

shadi
shadi
2 سال قبل

عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه

shadi
shadi
2 سال قبل

چقدر دیگش مونده؟

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x