-چیه ترسو؟ از چهار تا قبر می ترسی؟
دوباره نگام به سمت اون قبر کشیده شد. فرید گفته بود قبرستون اجنه. علی گفته بود جنا با خون اون پسره رو
تنه ي درخت نوشته ان که منتظرمن. اون جن جلوي انباري گفته بود که منتظرمه. شاید اینجا همون جایی بود
که منتظرم بودن…
یه قدم عقب رفتم و سرمو تکون دادم:
-باید بریم. شما نمی فهمید.
کیان نور گوشیشو انداخت جلو پاش و چند قدم جلوتر رفت._من می خوام برم جلو. توي ترسو همین جا بمون.
پدرام هم دنبال کیان رفت. چند قدم که جلوتر رفتن، تاریکی اطرافمو گرفت. با حس دست سردي که روي
کمرم کشیده شد، از جا پریدم و دویدم سمت کیان و پدرام.
از روي سنگ قبر بزرگی پریدم و دست پدرامو گرفتم. با التماس گفتم:_تو رو خدا بگرد. اینجا خطرناکه. تا اتفاقی نیوفتاده بیاین بریم.
پدرام با شک بهم خیره شد. از درموندگی و ترس نزدیک بود اشکم در بیاد. من نحسی این مکان رو حس می
کردم…
پدرام دستشو کشید و بی توجه به من، از کنارم گذشت. صداي نفس هاي عمیقی که به طور واضح می شنیدم،
عرق سردي رو کمرم نشوند. با دقت به اطراف نگاه کردم. چشمام تو تاریکی دودو می زد. هیچ چیز دیده نمی
شد و همون منبع نوري رو که همراهم بود، داشت ازم فاصله می گرفت.
لمس دستاي سردي رو روي صورتم حس کردم. عقب عقب رفتم و نفس حبس شده مو آزاد کردم. خودمو به
پدرام و کیان رسوندم که با قدماي تند، جلو می رفتن. دلم نمی خواست اونقدر از راه ورودي دور بشیم که پیدا
کردنش سخت بشه اما انگار این چیزا براي کیان مهم نبود.
چند قدم جلو نرفته بودیم که کیان و پدرام ایستادن و من صداي حبس شدن نفسشونو به وضوح شنیدم.
چشممو چرخوندم و به رو به رو، جایی که کیان و پدرام با چشماي گرد شده بهش خیره شده بودن، نگاه کردم.
مرد قد بلندي که رداي ساده ي سفیدي تنش بود، جلومون ایستاده بود. چشماي یک دست مشکی و پوست
سفیدش، بیشتر از همه جلب توجه می کرد. رو زمین نبود و به فاصله ي چند سانتی متر از زمین، رو هوا معلق
بود. سرمو آروم به سمت من برگردوند. صداي ترقی که گردنش داد، تو تمام قبرستون پیچید. دستش آروم بالا
اومد و رسید به گردنم. خود اون مرد چند متر با ما فاصله داشت اما دستاش، دقیقا جلوي گلوم بود. نمی تونستم
تکون بخورم. ترس فلجم کرده بود. بدتر از اون مرده، نبود قدرتم منو می ترسوند. غریدنشو تو وجودم حس نمی
کردم.
با یه حرکت، گلومو گرفت. نفس کم آوردم و کبود شدن صورتم رو حس کردم. دست و پا زدم تا نفس بکشم.
نبود. اکسیژن نبود.
از زیر چشم، خم شدن کیان به سمت زمین رو دیدم. سنگ بزرگی که تو دستش بود رو پرت کرد سمت اون
مرد. ضربه ي محکمی نبود اما مستقیم خورد تو کله ي مرده و لحظه اي حواسشو پرت کرد. دستش از دور
گلوم شل شد و با تمام وجود اکسیژن رو بلعیدم. رو زمین افتادم و سرفه کردم.
نفهمیدم چی شد؛ فقط لحظه ي آخر هجوم مرد رو به سمت کیان دیدم و بعد کیان بی جون، پخش زمین شد.
پدرام با ترس اسمشو صدا کرد و کنارش زانو زد. قرمزي خونی که از بینی کیان میومد، خیلی غیرعادي برق می
زد. پدرام، کیان رو انداخت رو شونه اش و برگشت سمت من:_ پاشو باید بریم تا اون یارو برنگشته
گیج بودم از این حال کیان و رفتار اون جن. به قصد کشت من جلوي راهمون سبز شده بود و به کیان آسیب
رسونده بود.
با کمک پدرام از جام بلند شدم و هر دو با آخرین سرعتی که داشتیم، به سمت جایی که فک می کردیم ورودي
قبرستون باشه، دویدیم.
هر چی رفتیم به سنگی که ازش اومده بودیم، نرسیدیم. پدرام سرعتشو کم کرد و تکونی به کیان که رو کولش
بود داد و گفت:_داریم دور خودمون می چرخیم. من سومین باره اون قبر رو می بینم.
به قبر بزرگی که اشاره می کرد، نگاه کردم وچشمم خورد به خط عجیب و غریبی که بالاي قبر بود. انگار یکی
تو ذهنم داشت اون زبان رو ترجمه می کرد و وقتی فهمیدم اون قبر چیه، گوشم سوت کشید. سرم گیج رفت و
دست پدرامو محکم چسبیدم تا مانع از افتادنم بشه.
اون قبر، قبر من بود. چند باري تو خوابام دیده بودمش. با دقت قبراي اطراف قبرم رو نگاه کردم. هیچ کدومش
اون قبر سیاه و ترسناك سیاوش نبود. ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم.
اون دست خط رو نمی فهمیدم اما همین که اون مترجم ذهنیم هم هیچ کدوم از اسما رو به اسم سیاوش ترجمه
نکرد، خیالم راحت شد.
پدرام فشاري به دستم آورد و زمزمه کرد:_حسام
مسیر نگاهشو دنبال کردم و رسیدم به پیرمردي که با لبخندآسوده اي نگاهمون می کرد. یه شلوار گشاد و یه
پیرهن خاکستري تنش بود. موهاي یه دست سفید و کوتاهش با اون چشماي مشکی آرامش بخش، بهم این
حس رو داد که این مرد قابل اطمینانه.
*
برگه ي سفیدي از دفترچه تلفن کندم و دادم دست حاج حیدر. یه خودکارم دادم دستش و خیره شدم به چیزایی
که رو کاغذ مینوشت.
«تملیخا مکسلمینا مشلینا مرنوش ربینوش شاذنوش مرطونس قطمیر»
با کنجکاوي پرسیدم:
-اینا یعنی چی؟
لبخندي زد و کاغذ رو لوله کرد.
-اون جنی که گفتی نرفته تو جسم این پسر. هنوز تسخیر نشده اما اگه جن رو از این پسر دور نکنم، تا صبح
کارش تمومه.
با عذاب وجدان فکر کردم که اگه کیان اون سنگ رو به طرف مرده پرت نمی کرد، الان من جاش بودم. حاج
حیدر با نخی که دستش بود، کاغذ رو به گردن کیان آویزون کرد. به محض اینکه کارش تموم شد، سنگی به
شیشه هال خورد منو از جا پروند.
حاج حیدر دستشو رو پام گذاشت و آروم گفت:
-نترس پسر. چیزي نیست. دارن مقابله می کنن.
سنگ دیگه اي به شیشه خورد و شیشه رو شکوند. با ترس از جام پریدم اما حاج حیدر خونسرد از جا بلند شد و
سنگ رو برداشت. بلند گفت:
-حسبی االله و کفی سمع االله لمن دعا لیس وراء االله منتهی.
بعد سنگ رو پرت کرد بیرون. هر لحظه منتظر بودم سنگ دیگه اي پرت شه اما خبري نشد. حاج حیدر برگشت
و دوباره کنار کیان نشست.
از وقتی حاج حیدر ما رو از قبرستون بیرون آورده بود، کیان بیهوش بود. حاج حیدر خون ریزي بینیشو بند آورده
بود و همون طور بیحال ولش کرده بود جلوي بخاري. وقتی پدرام شاکی ازش پرسیده بود که چرا کاري براي
بهتر شدن حال کیان انجام نمی ده، حاج حیدر لبخند زده بود و مهربون گفته بود:_الان ساعت خوبی براي دعا نوشتن نیست پسرم. اگه الان دعا بنویسم، فقط حالش رو بدتر می کنم.
این شده بود که تا طلوع خورشید، بالاي سر کیان نشسته بودیم و در سکوت به بالا و پایین رفتن سینه ي کیان
نگاه می کردیم. بعد از طلوع خورشید، حاج حیدر فرید رو فرستاده بود دنبال چند تا چیز که از خونه اش بیاره و
خودش داشت بالاي سر کیان دعا می خوند.
همه بچه ها به دستور حاج حیدر تو اتاق نشسته بودن و در هم بسته بود. کسایی هم که خواب بودن، بیدار
نکرده بودیم تا الکی نترسن و نگران نشن. حاج حیدر با تاکید گفته بود که اگه صداي داد و فریاد و کمک هم
شنیدن، نیان تو هال. این وسط به دلیلی که هنوز خودم ازش خبر نداشتم، به من اجازه داده بود بالا سر کیان
بمونم و تو کاراش کمک کنم.
حدس می زدم جنگیرها بتونن دورگه ها و جن ها رو از هم تشخیص بدن. شاید همین دورگه بودنم باعث شده
حاج حیدر منو تو اتاق نگه داره.
-گفتی اون جن به قصد آسیب به تو جلو اومده بود، پسر جان؟
کف دستمو محکم روي گونه ام کشیدم و گفتم:
-اوهوم.
-و فقط به خاطر سنگ پرت کردن این پسر، این بلا سرش اومده؟
-فک کنم.
سرشو بلند کرد و خیره شد تو چشمام و آروم و با اطمینان گفت:
-این بلایی که سر این پسر اومده، می تونست سر تو بیاد.
-می دونم.
-جنا خیلی زود عصبانی میشن. عصبانیت هاشون هم خطرناکه. این پسر با عصبانی کردن اون جن، در واقع
خودشو سپر بلاي تو کرده.
-می دونم.
-اما این کسی که این بلا رو سر این پسر آورده، جن نبوده.
با این حرفش خیلی تعجب کردم. ابرو بالا انداختم و پرسیدم:
-پس چی بوده.
-شما توي محله ممنوعه بودید و اونجا پر از ارواح و اجنه س. شانس آوردید که تنها یه روح بهتون حمله کرده.
اگه جنی بهتون حمله می کرد، هیچ کدومتون جون سالم به در نمی بردین. جنا تو محله ي ممنوعه قدرتشون
بیشتر میشه.
-این محله ي ممنوعه براي من خیلی جالبه. چرا قدرت جنا اونجا بیشتر میشه؟
-اینا الان مهم نیست. مهم اینه که دوستت به خاطر نجات تو به این روز افتاده. پس بهش کمک کن.
-چی کار کنم؟
یه کاغذ و قلم بردار.
از رو اپن یه کاغذ و خودکار برداشتم و منتظر و آماده جلوي حاج حیدر نشستم.
-سوره هاي حمد و ناس و فلق رو حفظی پسرم؟
یکم فک کردم و بعد جواب مثبت دادم.
-هر کدومو ده بار بنویسشون. ریز و درشت بودن یا بد خط بودنش مهم نیست. فقط دقیق و درست بنویس.
سرمو تکون دادم و مشغول شدم. کل اون یه تیکه کاغذ، در عرض ده دقیقه پر شد از این سه تا سوره. اونقدر
ریز نوشته بودم که خودمم به زور می تونستم بخونمش اما مطمئن بودم که درست نوشتم.
تا کارم تموم شد، حاج حیدر یه کاغذ دیگه داد دستم و گفت:
-رو اینم ده بار از حمد و فلق و ناس رو بنویس.
پوفی کشیدم و خواستم دوباره شروع کنم که صداي حاج حیدر، متوقفم کرد:
-با خودکار نه. با مشک و زعفرون.
-خوب این مشک و زعفرون رو دقیقا از کجا بیارم؟
با اخم از پنجره به بیرون نگاه کرد و زیر لب گفت:
-این پسر کجا مونده؟ پسر جان زنگ بزن به این پسره، فرید و بگو عجله کنه. ساعت مخصوص هر دعا که
بگذره، باید تا چند ساعت معطل بشیم. حال این پسر هم خوب نیست.
” هایی که حاج حیدر تو یه جمله گفته بود رو می شمردم که تشر زد:
پسر
خیلی احمقانه داشتم تعداد ”
-عجله کن پسر.
با گوشی به فرید زنگ زدم که قطع کرد و چند ثانیه بعد، با نفس نفس خودشو انداخت تو خونه. سلامی گفت و
ساکی که دستش بود رو به حاج حیدر داد.
-حاجی به من میگی وسایلت تو هاله، بعد من تو اتاق پیداشون کردم. ساکتم که تو گنجه نبود، گذاشته بودي تو
صندوق.
حاج حیدر با لبخند، ظرفی رو که مایع تقریبا زرد کدري توش داشت، داد به من و گفت:
-پیر شدم دیگه پسر. حواس برام نمونده… اینو بریز تو این خودنویس و با این بنویس.
ظرف و خودنویس رو گرفتم و مشغول پر کردن خودنویس شدم.
فرید کنار کیان نشست و پرسید:
-حالش چطوره؟
-خوبه. اگه این پسر کارش رو تندتر انجام بده، بهترم میشه.
نیشخندي تحویل حاج حیدر دادم. کارم با خودنویس تموم شد و مشغول نوشتن آیه ها روي کاغذ شدم.
کاغذي که رو پر شده بود از آیه هاي زرد رنگ رو دادم به حاج حیدر و اونم در کمال تعجب من، کاغذ رو
انداخت و ظرفی که اون مایع زرد توش بود.
حاج حیدر که قیافه ي کنجکاو منو دید، توضیح داد:
-این مشک و زعفرون و آبه. این پسر که بهوش اومد، از این که بخوره، خوب خوب میشه.
کاغذي که آیه ها رو با خودکار روش نوشته بودم، برداشت و کنار کاغذي که دور گردن کیان بود، آویزون کرد.
نشستم کنار فرید و خیره شدم به حاج حیدر که دستشو گذاشته بود رو پیشونی کیان و زیر لب چیزي زمزمه می
کرد. یکم که گذشت، کیان تکون شدیدي خورد و یهو خیلی بی جون و شل، افتاد زمین. وقتی بالا و پایین رفتن
قفسه سینشو ندیدم، خواستم از جام بلند شم و به حاج حیدر بگم کیان نفس نمی کشه. اما فرید دستمو محکم
گرفت و آروم پچ پچ کرد: _بشین و حرف نزن
صداي فریاد بلند کیان، منو از جا پرید. سرمو انقدر سریع برگردوندم سمتش که گردنم رگ به رگ شد و بی
اختیار آخی گفتم. کیان مثه کسایی که تشنج کردن، تکون می خورد و از ته دل داد می کشید. صداي فریاد
بلندش گوشمو اذیت می کرد اما انقدر از دیدن کیان تو اون وضعیت متعجب شده بودم که حتی دستمو بالا
نیاوردم که بذارم رو گوشام.
فرید سرشو گذاشته بود بین زانوهاش و با زانو به گوشاش فشار میاورد تا نشونه. از اون طرفم دست منو اونقدر
سفت گرفته بود که حسش نمی کردم.
کیان انقدر داد زد که سرم درد گرفت. وقتی ساکت شد، حاج حیدر از جاش بلند شد و به آشپزخونه رفت.کیان
سریع سرجاش نشست و با تعجب به دور و برش نگاه کرد. قیافه اش شبیه کسایی بود که با یه پارچ آب یخ از
خواب بیدار شدن. همون قدر گیج و ترسیده و خیس. اونقدر عرق کرده بود که موهاش چسبیده بود به
پیشونیش. فرید آروم سرشو بالا آورد و به کیان نگاه کرد. صداي حاج حیدر از تو اشپزخونه بلند شد:
-با این پسر چه کردي که انقدر شجاع شده؟
مونده بودم داره که کی سوال می پرسه که با یه لیوان آب از آشپزخونه بیرون اومد و منتظر به من خیره شد.
لبخند مسخره اي زدم و گفتم:
-امممم… کدوم پسرو میگید؟
لیوان آب رو داد دست کیان و بهش لبخند زد.
-این فرید خودمون رو میگم._ آها خوب هیچ کاریش نکردم
با لبخند مرموزي برگشت سمتم و چند لحظه خیره خیره نگام کرد و بعد دوباره برگشت سمت کیان. کاغذاي
دور گردنش رو نشون داد و گفت:
-اینا رو تا یه مدت نگه دار. حموم هم رفتی، یه جا نزدیک خودت بذار.
بعد اون زعفرون و آب رو داد بهش.
-اینم با آب بخور.
کیان بی چون و چرا هر چی بهش گفته شده بود رو انجام داد. خیره شدم به صورت کیان. می خواستم بدونم
فازش از نجات دادن جون من چی بوده. اونم وقتی که می دونست ممکنه خودشو تو خطر بندازه.
-همچین قیافه ي درمونده ها رو گرفته که انگار چی شده.
برگشتم سمت فرید و گفتم:
-چی؟
نگاهشو از حاج حیدر و کیان گرفت و با تعجب بهم نگاه کرد. سرمو به معنی چیه تکون دادم. گیج پرسید:
-چی؟
-اینو که من الان پرسیدم.
-خوب چی چیه؟
-چرا چرت و پرت میگی؟
پشت سرشو خاروند و گفت:
-خوب براي چی پرسیدي چی؟
-چون از حرفت تعجب کردم.
-حرفم؟ کدوم حرفم؟
-همین که میگی کیان قیافه ي درمونده ها رو به خودش گرفته و از این حرفا.
یه چند ثانیه بی واکنش فقط بهم خیره شد و چیزي نگفت. بعد بدون اینکه جواب منو بده، به حاج حیدر گفت:
-امکان داره اون جنی که تو بدن کیان بوده، مثلا بیاد تو بدن یکی از ماها؟
-چطور؟
-چون حسام داره چرت و پرت میگه. فک نکنم حالش خوب باشه.
زدم تو سرش و معترض گفتم:
-هوي. خودت داري چرت و پرت میگی.
سرشو مالید و گفت:
-اخه داري میگی من همچین حرفی زدم. من اصلا حرف نزدم که.
می دونستم داره اذیتم می کنه. خواستم یه دونه دیگه بزنم تو سرش که سرشو دزدید و ازم فاصله گرفت. حاج
حیدر اومدم پیشم و دست گذاشت رو شونه ام و پرسید:
-چی شده پسرم؟
-داره اذیت می کنه حاجی. در گوش من داره حرف می زنه، بعد میگه من حرف نزدم.
فرید از اونور گفت:
-جون شما من اصلا حرفی نزدم.
چشم غره اي بهش رفتم که مظلومانه گفت:
-جون تو.
با شک به اطرافم نگاه کردم. جز من و فرید و کیان و حاج حیدر، کسی تو هال نبود. کیان که اصلا ناي حرف
زدن نداشت و اگه هم داشت، در مورد خودش اون حرفو نمی زد. حاج حیدرم که حواسش به کیان بود. می
موندیم من و فرید. اگه واقعا فرید حرفی نزده، پس کی بوده؟
-ببخشید. فکر نمی کردم شوکه بشی.
صاف سرجام نشستم و گوشامو تیز کردم. این صدا آشنا بود. صداي فرید یا کیان نبود. صداي یه دختر آشنا بود.
هر چقدر فک می کردم، یادم نمی اومد که این صدا رو کجا شنیدم. یه صداي ظریف و دخترونه. کجا
شنیدمش؟
حاج حیدر بیخیال من که در و دیوار رو با دقت نگاه می کردم شد و رفت پیش کیان. فرید هم آروم آروم اومد
سمتم و در گوشم گفت:
-میگم اون جنی که تو بدن کیان بود…
-خوب؟
-می تونه الان این جا باشه؟ تو هال؟
-چطور؟_ آخه من حرفی نزدم جدی میگم شاید اون جنه فصد ترسوندن و اذیت کردن مارو داره
با ابروي بالا رفته بهش نگاه کردم. خیلی هم بیراه نمی گفت. شاید اون جن تو هاله و داره در گوشم حرف می
زنه.
با این فکر، عرق سردي رو کمرم نشست. یه دفعه اي اخمام درهم رفت. مگه اون جن مرد نبود؟ پس چطور می
تونه این صداي دخترونه مال اون باشه؟
یادم اومد که سیا یه بار گفته بود تو نت خونده جن ها می تونن هر نوع صدایی رو تقلید کنن. طوري که آدم
اشتباه کنه.
سعی کردم ذهنمو منحرف کنم تا دیگه به این چیزا فک نکنم.
حاج حیدر از جاش بلند شد و گفت:
-من دیگه برم پسرا. مواظب این باشید.
به کیان اشاره کرد و تهدید آمیز ادامه داد:
-دیگه سمت محله ممنوعه نرید.
من و فرید مثل بچه هاي حرف گوش کن، سر تکون دادیم. اما من مطمئن بودم براي یه بار دیگه هم که شده،
میرم تو اون قبرستون. هنوز اون قبر بزرگی که اسم من روش حک شده بود، برام مثل یه مسئله ي حل نشده
باقی مونده بود.
فرید بلند شد و حاج حیدر رو تا دم در همراهی کرد. وقتی برگشت، نشست رو اپن و گفت:
-میگم حسی.
-حسی و درد.
نیشخندي زد و بی توجه به من دوباره گفت:
-حسی؟
-زهر مار. بنال.
-سیاوش جواب تلفنامونو نمی ده.
بی حرف خیره شدم تو چشماش. سیاوش جواب تلفنا رو نمی ده. اونم سیاوشی که همیشه گوشیش تو دستش
بود و با بوق اول جواب می داد.
-دیشب قبل از اینکه بریم قبرستون، زنگ زد. می گفت نگرانته. صداش می لرزید. گفت خوابتو دیده.
اگه سیاوش انقدر نگران بود و جواب نمی داد، این یعنی چی؟ فقط یه احتمال به ذهنم می رسید…
از جا پریدم و رفتم سمت در اتاق. درو باز کردم و با چشم دور اتاق رو نگاه کردم. هیکل بزرگ علی بین بقیه
خیلی واضح و تو چشم بود. با لگد زدم تو ساق پاش که از جاش پرید. منو که دید، خواست بهم حمله ور شه که
تازه چشمش به قیافه ام افتاد. احتمالا اونقدر قیافه ام داغون و نگران بود که بیخیال تلافی شه. با هول پرسید:
-کیان مرد؟
-می دونستی سیا جواب نمی ده؟
سکوت که کرد، فهمیدم خبر داشته. به سمت کیفم خیز برداشتم و یه پلیور از توش بیرون کشیدم و پوشیدم. در
همون حال گفتم:
-پاشو علی. پاشو ببینیم کدوم قبرستونی رفته.
یه دفعه خشکم زد… قبرستون… قبر سیاوش… واي.
یا حسینی زیر لب گفتم و سرعت لباس پوشیدنمو بیشتر کردم. سر علی که هنوز گیج خواب منو نگاه می کرد،
داد زدم:
-د پاشو دیگه.
با صداي دادم چند تا از بچه ها از خواب بیدار شدن اما مهم نبود. علی از جا بلند شد و مشغول عوض کردن
لباساش شد. اونقدر به خاطر سیاوش هول کرده بودم که یادم نبود دخترا هم تو همین اتاق خوابیدن. وقتی با
زهرا چشم تو چشم شدم و فهمیدم که فقط شلوار تنمه، تازه متوجه حضورشون شدم. سرمو پایین انداختم و زود
از اتاق زدم بیرون. فرید هنوز رو اپن نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه می کرد. هولش دادم پایین و گفتم:
-بپر بریم خونه سیا.
-شاید فقط خوابیده باشه.
-خواب؟ ساعت یازده و خواب؟ کوالا که نیست انقدر بخوابه.
علی حاضر و آماده از اتاق بیرون اومد و گفت:
-بریم.
کفشامونو داشتیم می پوشیدیم که پدرام اومد بیرون و پرسید:
-به کجا چنین شتابان؟
حال و حوصله ي مزه پرونیاي پدرامو نداشتم. بی توجه بهش، از پله ها رفتم پایین و شنیدم که فرید براش
توضیح داد که کار داریم و زود بر می گردیم.
سرعت ماشین فرید از 60 تا بیشتر نمی شد. اونم با کلی ترس و لرزش توش نشسته بودیم که نکنه یه وقت
ماشین از هم متلاشی شه. علی با اصرار من داشت شماره ي سیا رو می گرفت که جواب نمی داد. با نگرانی
گفتم:
-یه بار دیگه بگیرش.
اون بدبختم واسه خاطر دلخوشی من، دوباره مشغول شماره گیري شد. جلو چشمم فقط تصویر یه سنگ قبر
سیاه بود و اسم قرمز سیاوش. می ترسیدم وقتی برسم خونه سیا، با یه جسد بی جون مواجه شم.
چقدر احمق بودم. دیدن اون قبرا صد در صد هشدار بود. براي اینکه بفهمم زندگی خودم و سیا در خطره. بعد
من خر سیاوشو ول کردم و اومدم سفر.
پاهامو جمع کردم تو شکمم و دستامو دورش گره زدم. سرمو گذاشتم رو زانوم و زیر لب گفتم:_تو یه احمق به تمام معنایی. خري. وقتی می دونستی ممکنه سیا طوریش بشه، چرا ولش کردي آخه؟
کم کم استرس من به فرید و علی هم سرایت کرد. علی بدون اینکه من چیزي بگم، خودش تند تند و پشت سر
هم شماره ي سیا رو می گرفت. فرید هم سرعت ماشین رو یکم زیادتر کرد؛ طوري که دیگه صداي موتور در
اومده بود.
تو دلم داشتم التماس می کردم:
-زنده باشه. زنده باشه. فقط زنده باشه.
احساس بدي داشتم و مدام خودمو سرزنش می کرد. فقط امیدوار بودم سیا زنده باشه. اصلا نمی دونستم چرا
افکارم به سمت مرگش کشیده می شد اما هی تصویر قبر سیاوش رو جلو چشمم می دیدم.
وقتی استرس داري و منتظر تموم شدن راهی، اون راه براي حرص دادن تو هم که شده، اونقدر طولانی میشه
که جونت در بیاد. آخر سر وقتی فرید با غرغر جلوي خونه ي سیا پارك کرد، ساعت نزدیکاي دو بود. از ماشین
پریدم بیرون و هجوم بردم سمت زنگ و پشت سر هم زنگ زدم. اشکم در اومده بود. از استرس قلبم تو دهنم
بود. علی دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:_ درش بازه
خیره شدم به در ورودي که لاش باز بود و به وضوح دیده می شد. احتمالا به خاطر استرس بیش از حدم، ندیده
بودمش. همین در باز هم نشونه ي شومی بود.
درو باز کردم و رفتم تو. از تو همون راهرو داد زدم:
-سیاوش. سیا.
سکوت خونه، ترسمو بیشتر می کرد. هال خالی بود. اثري از سیا تو آشپزخونه هم دیده نمی شد. جلوي در بسته
ي اتاقش ایستادم و مردد به دستگیره خیره شدم. می ترسیدم درو باز کنم و با چیزي رو به رو شم که تا آخر
عمرم خودمو واسه خاطر احمق بودنم سرزنش کنم. دست فرید از کنارم رد شد و صداشو شنیدم که می گفت:
-استخاره می کنی؟
جز کمد و تخت و پاتختی، هیچی تو اتاق نبود. نفس راحتی کشیدم. حداقل با جنازه اي چیزي رو به رو نشده
بودیم. علی گوشی سیا رو از رو پاتختی برداشت و گفت:
-صد و بیست و نه تا میسکال. آخریش مال دیروزه.
فرید ابرو بالا انداخت و نشست رو تخت:
-مال دیروز؟ یعنی دو روزه دست به گوشیش نزده؟
-شاید اونقدر سرش شلوغ بوده که به گوشیش نگاهم نکرده.
-صداي زنگشم نشنیده؟
در کمدو باز کردم و نگاهی به لباساش انداختم. پنج تا شلوار و پونزده تا تیشرت و سه تا پیراهن و کت و
شلوارش؛ همه سرجاشون بودن. لبمو خیس کردم و گفتم:
-همه ي لباساش سر جاشه. پس نمی تونه بیرون رفته باشه.
فرید خم شد و زیر تخت رو نگاه کرد و به مسخره گفت:
-بذار ببینم شاید اینجاست. سیاوش اینج…
بقیه حرفش تو دهنش ماسید. سریع از رو تخت پرید پایین و به علی گفت:
-کمک کن تخت رو جا به جا کنیم.
علی اخم کرد اما به حرفش گوش داد. تخت که کمی کنار رفت، دایره ي بزرگ قرمز زیر تخت معلوم شد. هر
سه خشک شده به اون قرمزي تیره رنگ نگاه کردیم و فرید زمزمه کرد:
-خونه… واي سیاوش…
در اتاق ناگهانی بسته شد و ما رو از جا پروند. توجه هر سه مون به بالکن اتاق جلب شد که درش باز بود و باد
شدیدي که می وزید، در اتاق رو بسته بود. البته من دوست داشتم اینطوري فک کنم.
تکون خوردن جسمی رو پشت پرده دیدم و کنجکاو ابرو بالا انداختم. آروم آروم به سمت بالکن رفتم. اون خون
هیچ چیزي رو ثابت نمی کرد؛ نه تا وقتی که از خود سیاوش خبري نبود. یکم خون، منو واسه پیدا کردن سیا
ناامید نمی کرد. بالکن آخرین جایی بود که احتمال داشت سیا اونجا باشه.
درو کامل باز کردم و پرده رو کنار زدم. چشمم خورد به دختر نوجوونی که مستقیم نگاهم می کرد. دستم رو
دستگیره در مشت شد. همون دختري بود که تو ویلا، پشت منبع آب دیده بودمش.
نگاهم افتاد به زیر پاهاش. پیکر خونی و داغونی که عجیب آشنا بود.
تو فاصله ي یه پلک زدن، دختر دیگه اونجا نبود. دویدم سمت بدن آش و لاشش و دستمو گذاشتم رو صورت
سفیدش. از سرماي صورتش وحشت کردم. ناخودآگاه به گریه افتادم و داد زدم:
-فرید، علی. بیان.
خیره شدم بهش و نالیدم:
-سیاوش.
*****
نفس عمیقی کشیدم و محکم کوبیدم به در. در عرض چند ثانیه، در باز شد و پادرا گفت:
-خوش اومدي ولید جان.
دندونامو رو هم سابیدم و گفتم:
-می خوام پدرمو ببینم.
لبخند گیجی زد و سرشو کج کرد. دوباره و بلندتر گفتم:
-می خوام پدرمو ببینم. کجاست؟
-قطعا حدس می زنی که دیدن یه شخص مهم نیاز به وقت قبلی داره.
-من پسرشم.
به خاطر دارم،یه قدم عقب رفت و گفت:
-بیا تو. در موردش حرف می زنیم.
از جلوي در کنار رفت. از کنارش رد شدم و مستقیم رفتم به سمت سالن.
سپهر و سینا رو مبلا نشسته بودن و با دیدن من، با تعجب بلند شدن. بی توجه بهشون، برگشتم سمت پادرا و
گفتم:
-بهش بگو می خوام ببینمش.
-چرا؟
-اینکه بخوام پدرمو ببینم، چرا داره؟
نشست کنار پسراش و گفت:
-اتفاقی افتاده؟
-اتفاق؟ یعنی شما هیچی نمی دونی دیگه؟ مسخره س. خبرا که زود می رسید دست شما.
-میشه خواهش کنم داد زنی؟ بشین و آروم بگو چی شده.
بدون اینکه از جام تکون بخورم، براي بار سوم گفتم:
-می خوام پدرمو ببینم.
-گفتم که. نمیشه.
-چرا؟
-نمی تونم انقدر ناگهانی بفرستمت اونجا. باید برنامه ریزي کنیم. می دونی تو هیچ وقت تو جامعه ي دروگه ها
حضور نداشتی و حضور ناگهانیت باعث ایجاد ترس میشه.
-به درك. کیه که اهمیت بده.
خونسرد شونه بالا انداخت و گفت:
-به هر حال دادن نشونی پدرت، تو حیطه ي کاري من نیست.
رو پاشنه ي پا چرخیدم و همون طور که می رفتم سمت در، گفتم:
-به درك. پیدا کردنش خیلی هم سخت نیست برام.
دستم که به دستگیره رسید، صداي سپهر بلند شد:
-صبر کن.
لبخند کمرنگی زدم و سرجام ایستادم.
-براي چی می خواي پدرتو ببینی؟
برگشتم سمتش و توپیدم:
-اونش به خودم مربوطه.
پادرا نفسی کشید و گفت:
-باشه. شب بیا اینجا تا با هم بریم پیش پدرت.
-من تا شب فرصت ندارم.
-عصر بیا.
-من همین الان می خوام ببینمش.
-نمیشه.
-باشه خودم پیداش می کنم.
پادرا از جاش بلند شد و با شک پرسید:
-چطوري؟ چطوري می تونی پدرتو پیدا کنی؟
لبخند کجی زدم و خونسرد گفتم:
-خیلی خطرناکه کسی که قدرتمنده رو با قدرتش آشنا کنی.
سینا لبخند کجی زد و گفت:
-تو هنوز خیلی چیزا در مورد قدرتت نمی دونی.
-مطمئنا اونقدري می دونم که بتونم باهاش پدرمو پیدا کنم.
-چطور فهمیدي از قدرتت استفاده کنی؟
-منم روشاي خودمو دارم.
درو باز کردم و بی توجه به چهره هاي بهت زده ي اونا، از خونه زدم بیرون.
باید بابا رو پیدا می کردم. صد در صد اون می دونست براي نجات سیا چیکار باید بکنم. فعلا تنها امید من، بابا
بود.
*****
یه احساس غریزي بود وقتی نشستم وسط هال خونه ي سیا و چشمامو بستم. اجازه دادم غریزه ام منو هدایت
کنه. خروش کم قدرتم رو حس می کردم. چنگ زدم بهش و کشیدمش بالا. گذاشتم تو تموم وجودم بچرخه و
بعد خواستم انرژي هم نامم رو پیدا کنم. طولی نکشید که احساس کردم هاله ي سیاه رنگی دورمو گرفت و بعد
من از خودم جدا شدم.
یه اتاق کوچیک و معمولی و ساده. یه فرش رنگ و رو رفته و یه میز شیش نفره و دو تا صندلی تنها چیزهایی
بود که دیده می شد. اتاق نه در داشت و نه پنجره. نمی دونستم چطور شد که اومدم اینجا اما صبر کردم تا ببینم
چی پیش میاد. پادرا نمی دونست وقتی قدرتمو به طور کامل به دست بیارم، خیلی راحت هم می تونم ازش
استفاده کنم. فقط کافی بود چیزي رو که می خواستم به موج خروشان درونم منتقل کنم و بوم… به خواستم می
رسیدم.
دست کسی رو شونه ام نشست و بعد صداي مردونه و بمی گفت:
-نمی دونستم تا این حد قدرتمندي که منو به اینجا بکشونی.
اونقدر سریع برگشتم سمتش که رگ گردنم گرفت و آخم به هوا رفت.
خیره شدم به مرد رو به روم. بینی متوسط و لباي صاف و چشماي قهوه اي و پوست سفیدش خیلی برام آشنا
بود. انگار داشتم یه آدم کپی شده از رو خودمو نگاه می کردم. اونقدر شبیه من بود که اگه ریش و مدل موهاش
نبود، فک می کردم دارم تو آینه نگاه می کنم. لبخند کمرنگی زد و به شوخی گفت:
-منم از دیدنت خوشحالم پسرم.
خوب… بابا اصلا شبیه تصوراتم نبود. تو ذهنم یه چهره ي مشخص با یه حالت چشم و بینی و دهن در نظر
نگرفته بودم اما حداقل فک می کردم بابا باید یکم مسن تر باشه. این مرد رو به روي من انگار دقیقا هم سنم
بود.
خوب ظاهرا حس شوخ طبعیشم از من بیشتر بود. بدون اینکه چیزي بگم خیره شدم بهش. یکم طول می کشید
تا هضم کنم این مرد، بابامه._مادرت چطوره؟ من خیلی بهش گفتم که با اون مرد ازدواج نکنه… اما سر لج و لجبازي بله رو داد. می دونم
چقدر اذیت شدي تو بچگیت اما باور کن منم چاره اي جز دوري ازت نداشتم… خوب الان می بینم مردي شدي
واسه خودت. قد کشیدي و خوشگل و خوش تیپ شدي… یعنی دقیقا شبیه من شدي.
ابرو بالا انداختم. چقدر این آقاي پدر متواضع و فروتن بود. اخلاقشم طبق تصوراتم نبود. فک می کردم بابا یه
ادم خشک و سرده که با هر چیزي برخلاف میلش، برخورد می کنه. این مرد یه خورده زیادي صمیمی رفتار می
کرد.
-نکنه زبونت رو از دست دادي؟ می دونم خیلی خوش قیافه ام اما بهتره دست از این عین بز زل زدن به من
برداري.
-تو پدرمی؟
-ا .معرفی نکردم؟
حالت جدي به خودش گرفت و سرشو بالا برد:_بارمان هستم. رهبر جامعه ي دورگه ها. خوش قیافه ترین مرد جامعه. اممم… آها. پدر تو هم هستم.
یه چند بار پلک زدم. واقعا نمی دونستم چه واکنشی نشون بدم. عین مونگلا فقط بهش نگاه می کردم و ترجیح
می دادم چیزي نگم.
-آخ راستی. نگفتی از کجا این کارو یاد گرفتی؟
-چی کار؟
-انتقال روح به دنیاي…
وقتی درهم رفتن قیافه ي منو دید، حرفشو خورد و گفت:
-امم… هیچی ولش کن.
به صندلیا اشاره کرد و گفت:
-فک کنم اگه بشینیم حرف زدن راحت تره و تو هم زبونت باز بشه.
وقتی نشستیم، گفت:
-از چی انقدر ناراحتی؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-کی گفته من ناراحتم؟
-و البته عصبانی؛ که دلیلشو نمی دونم.
-از کجا می فهمی من ناراحت و عصبانیم؟
لبخند مرموزي زد و گفت:
-مثلا من رهبر یه جامعه ام. اگه نتونم احساسات طرف مقابلم که پسرمم هست رو بفهمم، اون مقام رهبري
بخوره تو فرق سرم.
ناخودآگاه خندم گرفت. زود خندمو جمع کردم و گفتم:
-خواستم ببینمت تا فقط یه چیزي ازت بپرسم… براي نجات دادن سیا چی کار باید بکنم؟
-واي. منو تحت تاثیر قرار دادي! پسرم بعد 26 سال اومده منو ببینه و دلیلش چیزي جز دلتنگی براي منه!
چشمامو تو حدقه چرخوندم و تو سکوت منتظر شدم. یکم خیره خیره نگام کرد و بعد گفت:
-اوه انقدر احساساتی نباش پسر. دوستت شانس اینو داشت که همراه تو و در امان باشه اما ترجیح داد تنها
بمونه.
-اونی که تنهاش گذاشت من بودم.
-ازش خواستی که باهات بیاد. نه؟
اخم کردم و بابا ادامه داد:
-پس تقصیر خودشه. من براش هشدار هایی فرستادم که مراقب خودش باشه. از تنها موندن ترسوندمش. این
کار هم فقط به خاطر دوستیش با تو بود که انجام دادم. خود اون انتخاب کرد که تنها بمونه.
-سیا فقط به خاطر دوستی با من این بلا سرش اومده.
-میتونه یکی از دلایلش باشه!
قبل از اینکه من چیزي بگم، با بیخیالی شونه بالا انداخت و گفت:
-به هر حال کاري از من ساخته نیست. تنها راه نجاتش، نابود کردن چیزیه که بهش آسیب زده. از اونجایی که
پیدا کردن یه جن که نمی شناسیمش، بین این همه جن، کار غیر ممکنیه؛ فقط می تونم بگم زیاد به زنده
موندن دوستت امیدوار نباش. متاسفم.
هیچ تاسفی به خاطر حال سیا تو چهره اش دیده نمی شد. یکم فکر کردم و گفتم:
-اگه تمام جن ها از بین برن چی؟
-این امکان نداره. مگه اینکه خود خدا چنین کاري کنه. قدرت من و تو اونقدري نیست که تو این چیزا دخالت
کنیم.
-خوب… اگه راه ورودشون به اینجا بسته بشه چی؟ حال سیا خوب میشه؟
-داري در مورد نابود کردن گذرگاه فکر می کنی؟
-اوهوم.
-ببین پسر. سیاوش یه انسانه و الان تو کماست. حال و روزش زیاد خوب نیست و می تونم بهت اطمینان صد
در صد بدم که حداکثر تا سه هفته اینطوري دووم میاره. متاسفم که ناراحتت می کنم اما رك بهت میگم؛ من تا
حالا قدرتی رو ندیدم که بتونه کمتر از یک ماه گذرگاه رو ببنده. تازه اگه مکان گذرگاه رو بدونه.
-یعنی نمی دونی گذرگاه کجاست؟
-تو پیداش نکردي؟ چه حیف. روت بیشتر از اینا حساب باز می کردم… گذرگاه هاي زیادي تو طول زمان به
دست دورگه ها نابود شده و هر دفعه کلی گشتن تا مکانش رو پیدا کنن. خوب من فقط یه چیز در مورد گذرگاه
فعلی فهمیدم… اینکه در محلی قرار داره که ولید وقت در اونجا کشته میشه.
چشمام گرد شد و گفتم:
-ولید وقت؟ منظورت منم؟
-دقیقا و خوب من قصد ندارم بذارم حالا حالا ها کشته بشی؛ حالا به دست هر خري. من ازت حمایت می کنم.
-مگه نگفتین من تنها کسی ام که می تونه دروازه رو ببنده و گذرگاه رو نابود کنه؟ خوب الان داري میگی
وقتی من کشته بشم، تازه معلوم میشه گذرگاه کجاست.
-خوب همین دیگه. تو تنها کسی هستی که می تونی مکان گذرگاه رو به ما نشون بدي.
یکم بینمون سکوت شد و بابا سکوت رو شکست:_من زیاد آدم پایبند قانونی نیستم. اینو هر کسی که ماجراي ازدواجم با غزال رو بشنوه، می فهمه. من 26 سال
ازت محروم بودم و نمی خوام حالا که می تونم داشته باشمت، از دستت بدم. مردم من می تونن 80 سال دیگه
هم این جنگ رو تحمل کنن پس نیازي نیست که منتظر بمونم تا کشته بشی. ازت حمایت می کنم تا نذارم
کشته بشی! می فهمی منو حسام؟
-یعنی حالا حالا ها قصد نداري گذرگاه رو پیدا کنی و این جنگ رو به آخر برسونی؟
-فقط به خاطر اینکه تو رو در کنارم داشته باشم.
اونقدر جمله اش صادقانه و با محبت گفته شد که کمی معذب شدم. سرمو انداختم پایین و گفتم:
-فقط یه سوال… اگه گذرگاه نابود بشه، سیا حالش خوب میشه؟
-شاید. کی می تونه دقیق بگه؟
از جام بلند شدم و آروم گفتم:
-از وقتی فهمیدم پدرم یکی دیگه س، دلم خواست ببینمش. اما تو نخواستی. بعدا که دلیلت رو به خاطر این
کناره گیریت فهمیدم، به این نتیجه رسیدیم که تو اگه از همون بچگی پیشم بودي و بزرگم می کردي، مطمئنا
الان احساس بهتري به زندگی داشتم. کل زندگی من ترس بود. ترس از بابا، ترس از جن، ترس از آسیب
رسیدن به دوستام، ترس از اینکه نکنه کسی بفهمه من چیم، ترس و ترس و ترس. می دونی چیه؟ خسته شدم
از این همه ترس. اگه دست خودم بود، ترجیح می دادم کشته بشم تا این همه ترس تموم بشه. مردنم حداقل
سودي داره؛ براي همه. به شما کمک می کنه و سیا حالش خوب میشه. اي کاش این انتخاب رو به عهده ي
خودم می ذاشتی بابا.
سرم به سینه ي بابا فشرده شد و من براي اولین بار آغوش گرم یه پدر رو فهمیدم. حتی با وجود اینکه این پدر،
خیلی شبیه من بود و تقریبا هم سنم می زد.آروم گفتم:
-خداحافظ بابا.
جدا شدم از بابا، اون اتاق و یهو دیدم وسط هال خونه ي سیا نشسته ام.
**
سیگارو انداختم تو سطل آشغال و رفتم تو. آروم آروم پله ها رو بالا رفتم و اصلا حواسم نبود ببینم آسانسور
پایینه یا نه. صندلی هاي جلوي درICU ،پر شده بود. علی و فرید نشسته بودن کنار حاج خانوم و باهاش حرف
می زدن. چادر حاج خانوم جلوي صورتش بود و شونه هاش از گریه تکون می خورد. سما تو دیدم نبود. شونه
بالا انداختم و رفتم سمتشون.
فرید اولین کسی بود که منو دید و خیره شد تو چشمام. علی هم متوجه حضورم شد و حرفشو نصفه ول کرد.
ایستادم کنارشون و آروم گفتم:
-سلام.
چادر حاج خانوم کنار رفت و صورت قرمز و ملتهبش دیده شد. همون جور که گریه می کرد، گفت:
-من پسرمو سپرده بودم دست تو.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
-والا حاج خانوم من خودمم نمی دونم چی شده. ما رفتیم خونه سیاوش و دیدیم بیهوش افتاده زمین.
یکم به خاطر دروغی که گفتم، عذاب وجدان گرفتم اما زود خفه اش کردم. نمی تونستم به این مادر نگران بگم
که یه مشت جن ریختن سر سیا و به این روز انداختنش. براي خودمم سوال بودن که چرا سیا؟ چرا رفتن سراغ
سیا و نیومدن سراغ من؟
در شیشه اي ICU باز شد و سما با هق هق اومد بیرون. سلام زیر لبی تحویلش دادم که با گریه گوشه ي
پلیورمو گرفت و گفت:
-آقا حسام سیاوش چرا اینطوري شده؟ من که دیروز باهاش حرف می زدم. خوب بود. می خندید. شوخی می
کرد. الان چرا حرف نمی زنه؟ شما بهش بگید بلند شه. حرف شما رو گوش می کنه. تو رو خدا بهش بگید بلند
شه.
کلافه دستی به صورتم کشیدم و به سماکمک کردم که بشینه رو صندلی کنار مادرش و بعد ازشون فاصله
گرفتم. علی اومد کنارم ایستاد و آروم پرسید:
-چی شد؟
-حدسمون درست بود. کار جن هاست.
-فهمیدي چطوري سیاوش رو… خوب کنی؟
خیره شدم تو چشماش و گفتم:
-دارم روش کار می کنم.
-خوبه.
تکیه داد به دیوار و سرشو انداخت پایین. نفسی گرفتم و گفتم:
-میشه ببینمش؟
-فک کنم بذارن. به خواهرش که اجازه دادن.
از پرستاري که داشت وارد ICU می شد خواستم که سیاوش رو ببینم. بهم اجازه داد و بعد از پوشیدن گان، منو
برد کنار تخت سیا و با تاکید گفت:
-فقط پنج دقیقه.
سرمو تکون دادم و منتظر شدم که ازمون دور شه. به محض اینکه رفت، کف دستمو گذاشتم رو پیشونیش و
کمی از قدرتم رو وارد بدنش کردم. لبخند زدم و زیر لب گفتم:
-نجاتت میدم سیا. حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه. این انرژي هم کمکت می کنه که حالت بهتر شه. این
تنها کاریه که از دستم برمیاد.
دو طرف صورتشو بوسیدم. صاف سرجام ایستادم و خیره شدم به صورتش. اشک توي چشمامو پس زدم و آروم
گفتم:
-خداحافظ داداش. براي همیشه.
بیشتر از این نمی تونستم اونجا بمونم. سریع عقب گرد کردم و بعد از درآوردن گان، از ICU زدم بیرون.
**
با صداي در نیم خیز شدم و گفتم:
-بله؟
در باز شد و سیما اومد تو. اخمام درهم رفت و سر جام نشستم. درو بست و گفت:
-خوبی؟
ابرو بالا انداختم و با تعجب بهش نگاه کردم. شونه بالا انداخت و گفت:
-علی می گفت حال سیاوش خوب نیست.
مکثی کرد و ادامه داد:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تروخدا سیا و حسام زنده بمونن ولی یه حسی به من میگه که سیا وحسام توسط جن ها تسخیر میشن و بعدش حسام مجبور میشه که یا خودشرو از شر جنا خلاص کنه یا سیارو وبعد اون سیارو نجات میده و هزار تا بدبختی دیگه
میشه روزی دوتا پارت بزاری
ولی الان خودم این رمان میخونم عذاب وجدان امتحان میگیرم ولی دلم نمیاد نخونم فاطمه جون این رمانت عالیه
این رمان پارتگذاریش خیلی سخته واقعا همشو ویرایش می کنم
نمی تونم دوتا ولی دیگه امشب فصل اولش تموم میشه
چرا ویرایش میشه ؟
وقتی کپی می کنی همه کلمه هاش میریزه بهم☹️
فصل دومش رو من پیدا نکردم
یعنی تا جایی خوندم که دیگه خودت میدونی چی میشه یه اتفاق بد میوفته
آهان
ممنون عزیزم پس منتظرم
وای نههههه سیاوش زنده بمونه تلوخدااااا
چرا اینقدر بد اه اه یعنی ی رمان از اول تا آخرش خوب باشه نداری فاطمه
رمان زیاد هست اگه درخواستی خودتون دارید بگید بعد از این بزارم
ببینید منظورم داستان خاصی که داره نیس منظور آسیبی هستش که به سیاوش رسیده و حال حسان رو بدتر کرده
وایی شبا از ترس خوابم نمیبره ولی دلم نمیاد نخونم
فاطمه جان چرا مهرناز پارت۴۴خلسه رو نمیزاره؟
نمی دونم اگه فردام نذاشت بهش پیام میدم خبرشو میدم
مرسیی عخشم
عالیه ولی کسی نمیدونه که حسام اخر رمان چی میشه
فک کنم میمیره
فک نکنم که نقش اصلیه رمان بمیره
ولی فصل دومم داره شاید زنده شد😐😂
ار زنده میشه 😂
فاطمه جانی بعد از این که رمان ممنوعه تمام شده یه رمان ترسناک دیگه بذار جای گزینش🤓
خوشت اومده؟؟😂
بسیار شدید خوشم امدهه😂
تو خودت خوندی هاااااااا
نه ولی خلاصه فصل دومش دیدم نوشته بود مرگ مشکوک حسام
حسام در اصل همون پدرامه
بقیه فکر میکنن مرده ولی زندس
هم دوستاش نزدیکانش فکر ممیکنن مرده ولی زندس انگاری میره تو کالبد یکی دیگه😐😂
وای شانسی گفتم بخدا 😂 آخه گفتم فصل دومم داره شاید دوباره زنده شه
😂😂❤
ارع عزیزم زنده کلا نمرده نمیدونم چطوری رفته تو کالبد یکی دیگه یکی دیگه جاش مرده
آها ☹️😂