-من گفتم برو حموم خودتو بشور. نگفتم برو اون تو بخواب که. اخه یه کیسه کشیدن و شامپو زدن این همه
وقت می بره؟
خیره خیره نگاهش می کردم که گفت:
-ها چیه؟چرا این مدلی نگاه می کنی؟
-میدونی منو یاد کی میندازي؟
-کلان لوتز، زاك افرون، تیلور لاتنر، جانی دپ یا رابرت پینسون؟
-کی هستن اینا؟
– خاك برسرت که از هیچی خبر نداري. اینا بازیگراي هالیوود ان.
-نه بابا. تو منو یاد اینا نمیندازي که. تو منو یاد مادر بزرگ فرید میندازي.
-تو من رو با اون مادر فولاد زره ي غرغرو مقایسه می کنی؟ دلت میاد؟ نه واقعا دلت میاد؟
در کمال خونسردي و بی تفاوتی گفتم:
-اره.
سیا با حالت خنثی منو نگاه کرد و گفت:
-از بس که بیشعوري. راستی رفتیم اونجا هی نمیگی سیا سیا. کامل بگو سیاوش. اگه بگی سیا منم بهت میگم
حسی.
موقع حرف زدن هی ادا در میورد و منم خنده ام گرفته بود.
-پاشو برو حاضر شو.
-از الان؟ تازه ساعت سه.
-باید دنبال فریدم بریم. اونم بیاد حوصله مون سر نمیره.
-با وجود توي دلقک مطمئنا حوصله هیچ کس سر نمیره.
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق تا براي مهمونی حاضر شم.
کت و شلواري که از خونه اورده بودم رو پوشیدم. یه کت شلوار مشکی با کروات هم رنگش و یه پیرهن سورمه
اي. در رو باز کردم و داد زدم:
-سیا.
از اشپزخونه اومد بیرون و توپید:
-چه خبرته صداتو انداختی رو سرت؟ حالا خوبه خونه من دو متر بیشتر نیست و اینطوري داد می زنی. فک کنم
تو خونه خودتون همچین عربده می کشی که حنجره ات پاره شه. چی کار داري؟
-تو توي درست کردن مو استعداد داري. یه دستی هم به موهاي من بکش. _نمی گفتی هم خودم می خواستم موهاتو درست کنم با اون مدل موهای ضایع تو آبروم میرع
سرمو به نشونه ي تاسف تکون دادم و جلوي اینه روي زمین نشستم. سیا دست به کار شد و مثه یه ارایشگر
حرفه اي یه مدل خفن در عرض چند دقیقه رو موهام پیاده کرد.
-دستت مرسی. میگم سیا یه ارایشگاه باز کن. خوب پول در میاري ها.
-برو بابا.
-من جدي بودم.
– منم. فعلا که از همین کارم راضیم.
-اخه کار تو انتشاراتی چقدر درامد داره که ول کنش نیستی؟
-همین فعلا داره زندگی منو می چرخونه. مریض نیستم که ولش کنم.
بعد از اتاق خارج شد. تو اینه نگاهی به خودم انداختم. خدایی قیافه خوبی دارم. با این مدل مو هم میشه گفت
عالی شدم. از اتاق رفتم بیرون و رو مبل ولو شدم. یه نیم ساعتی طول کشید تا سیا حاضر و اماده اومد تو هال.
-تو چرا نشستی؟ پاشو دیر شد. هی لفتش میده.
-خیلی پررویی.
-تازه فهمیدي؟
چیزي نگفتم و رفتم کفشامو پوشیدم. سیا هم پشت سر من اومد و در رو قفل کرد.
سیا: اه. الان باید خدا تومن بدیم به تاکسی. راه خیلی دوره. هیچ کدوممونم ماشین نداریم.
لبخندي زدم و با سوئیچ در ماشین سام رو باز کردم. در همون ژست مغرورانه خودم گفتم:
-کی گفته باید پیاده بریم؟
– ایول حسام. دمت گرم.
پرید رو صندلی جلو و منم نشستم پشت فرمون. سیا داشبور رو زیر رو می کرد.
-چی می خواي؟
-دنبال یهcdباحال می گردم.
بعد افتاد به جون ضبط. یه اهنگ ریتم تند گذاشت و صداشو تا ته زیاد کرد. پامو گذاشتم رو گاز ومسیر خونه
فرید رو عرض یه ربع طی کردم. در خونه فرید، چند تا بوق زدم که اومد بیرون. با دیدن ماشین چشاش برقی زد
و با ذوق سوار شد.
-سلام رفیق رفقا. ایول حسام. فک می کردم با ماشین من میریم.
جواب سلامشو دادیم. تو راه من با سرعت می روندم و فرید و سیا هم با اهنگ می خوندن و مسخره بازي در
میاوردن. فرید که میشد گفت کلا بیرون ماشینه. نشسته بود لب پنجره و کل هیکلش بیرون بود. نزدیک محل
مهمونی که رسیدیم، سیا مثه ادم نشست سر جاش و فریدم مجبور کرد اروم بشینه.
-چی شد؟ اروم شدید.
سیا: بابا من اینجا ابرو دارم. انتظار نداري که برم جلو اونا ادا در بیارم.
-چرا که نه. اونوقت باباي زهره هم دست از سرت بر میداره.
-بد فکري هم نیستا.
-سیا خر نشی یه کاري بکنی. من شوخی کردم.
-نه اتفاقا راه کار جالبیه.
در همین موقع رسیدیم و بحث ما نصفه نیمه موند. سیا به یه نفر زنگی زد و گفت که در رو باز کنن. ما هم
ماشین رو بردیم تو حیاط. خونه شون مثه قصر که نه از قصرم بزرگ تر بود. تو حیاطم پر از ماشیناي گرون و
مدل بالا بود.
فرید: واي. اونجا رو.
فرید یه پورشه پانامرا رو نشون میداد . تو همون لحظه ي اول عاشق رنگ مشکیش شدم. سیا سقلمه اي
بهمون که با دهن باز به اون پورشه نگاه می کردیم، زد و اروم گفت: ندید بدید بازی در نیارید خرا ادم باشید
بعد خودش رفت تو ساختمون. من و فریدم زود پشت سرش رفتیم تو. محیط تاریک و خفه اي بود. بوي سیگار و قلیون و تریاک داشت خفه ام می کرد.
تا وارد شدیم، یه پسر خوشتیپ دوید سمتمون و رو به سیا گفت:
-به. سیاوش خان. می ذاشتی صبح میومدي دیگه.
سیا زد پشتش و گفت:
-غرغر نکن داش زامیاد. ایندفعه مهمون داریم.
یه نگاه به من و فرید که خیلی مظلوم یه گوشه ایستاده بودیم کرد و گفت:
-می خوام دوتا از بهترین دوستامو بهت معرفی کنم.
بعد اومد پیش ما و ادامه داد: حسام و فرید سریع
زامیاد باهامون به گرمی دست داد و خوشامد گفت. یه دایناسور پرید وسط ما و دست سیا رو گرفت. . اینم اقا زامیاد گل. برادر زهره خانوم.
فهمیدم زهره س. بدون توجه به ما سیا رو کشون کشون برد. به خاطر دود غلیظی که تو سالن بود، نتونستم
بفهمم چه بلایی سر سیا اومد. من و فریدم رفتیم یه گوشه سالن، کنار یه دختره نشستیم.
فرید با اخم به اطراف نگاه کرد و غر زد:
-ایجا دیگه کجاست سیا ما رو اورده. انقدر دود زیاده که حتی جلوي پامم نمی بینم.
با ارنج محکم کوبوندم تو پهلوش و اروم گفتم:
-خفه شو.
دهنشو بست و با کنجکاوي بهم خیره شد. یه عادت خیلی بد از بچگی داشتم اونم اینکه یکی کنار من با تلفن
حرف میزد به تمام حرفاش با دقت گوش میدادم. غریبه و اشنا هم برام فرقی نداشت. الانم داشتم با دقت به
حرفاي دختر بغل دستیم که با گوشی حرف میزد، گوش میدادم. فرید که فهمید چمه، گوشاشو تیز کرد و در
استراق سمع همراهیم کرد. صداي طرف پشت خط هم تا حدودي شنیده میشد.
دختره: تومهمونی ام.
پشت خط: نمیدونی اونجا…..(اینجا رو نشنیدم) داره؟
-هر دفعه من میام مهمونی تو همینا رو میگی.
-خیلی کله خري.
-خیلی بیشعوري ساتی.
-اسم منو مخفف نکن.
-خوب بابا.
-سینا……(اینجا رو هم نشنیدم)
-دستشویی. اهان اومد.
یه پسره به طرف ما اومد. ازش فقط یه هاله ي سیاه می دیدم اما اون انگار اصلا من و فرید رو ندید چون
مستقیما به طرف من اومد و خودشو پرت کرد رو من. با صداي اخ من زود از جاش بلند شد. حالا کاملا می
تونستم ببینمش. پوست سفید، چشماي عسلی، موهاي خرمایی. در کل قیافه ي خوبی داشت. با خنده گفت: اخ اخ ببخشید ندیدمتون معذرت
معذرت خواهیت بخوره تو سرت مرتیکه ي بوفالو. داره هرهر می خنده. دختره گوشی رو قطع کرد
قفسه سینمو مالش دادم و گفتم:
-اقا شما منو به این گندگی نمی بینید؟
یه نگاه به من انداخت و دوباره با خنده گفت:
-همچین گنده هم نیستی. گنده فقط پرشان ما.
دختره سقلمه اي به پهلوي اون پسره که از مکالمات تلفنی اون دختره فهمیدم اسمش سیناست، زد و گفت:
-ساتی کارت داشت.
سینا: باز ما اومدیم مهمونی، این شروع کرد؟
دختره شونه اي بالا انداخت و چیزي نگفت.فرید نگاهی به اون دو تا کرد و رو به من گفت:
-میرم سیا رو پیدا کنم.
بعد از ما دور شد. با رفتن فرید، سینا گفت:
-اقاي….
خیلی بی حوصله گفتم:
– حسام.
-داش حسام. من بازم معذرت می خوام. یکم فضاي اینجا قدرت دیدمو کم کرده.
-درسته. فضاش واقعا مزخرفه. انگار یه گونی اسفند دود کردن.
سینا خندید و یه ضربه به کمرم زد که جونم در اومد. دستش خیلی سنگین بود. با لخند مصنوعی دستش رو
گرفتم و تا حد امکان از خودم دور کردم.
-چی کاره اي حسام؟
با گیجی گفتم:
-ها؟
-منظورم اینه که شغلت چیه؟
-اهان. بیکارم.
-رشته ات چیه؟
-گرافیک.
-جان من؟ سحرم گرافیک می خونه.
-سحر کیه؟
به دختره که با ابروي بالا رفته منو نگاه می کرد، اشاره کرد و گفت: خواهرم سحر
چشمم به تاریکی عادت کرده بود و تازه تونستم چهره ي سحر رو ببینم. پوست سفید و رنگ پریده، چشماي
درشت و قهوه اي-عسلی و مو هاي خرمایی با رگه هاي طلایی. با دیدنش یه لحظه نفسم بند اومد. فراموش
کردم کجام و کیم. کل هیکلم شده بود چشم و فقط به سحر نگاه می کردم. با صداي سینا به خودم اومدم.
-سحر با اینکه دانشجوئه اما کار می کنه. تو چرا بی کاري؟
به سینا نگاه کردم و گفتم:
-اگه کار پیدا کنم، شاغل میشم.
همون موقع سیا و فرید به سمت ما اومدن و سیا منو از جام بلند کرد. با سینا و سحر احوال پرسی کوتاهی کرد
و منو با خودش به سمت دیگه ي سالن برد. نگاه دیگه اي به سحر انداختم و تا زمانی که تصویرش میون دود و
تاریکی سالن ناپدید بشه، بهش خیره شدم. خودمم هم نفهمیدم چمه. فقط متوجه شدم قلبم براي چند لحظه
لرزید.
سیا غرغر کرد:
-از دست از این زهره. بگم چی بشه. اعصاب واسه ادم نمی ذاره که. من….
بقیه حرفشو با دیدن زامیار خورد. زامیار با دیدن ما گفت:
-چه خوب شد دیدمتون. الان وقت شامه. مهموناي ویژه تو سالن بغلی پذیرایی میشن.
سیا: کدوم سالن؟
زامیار راهرویی رو به ما نشون داد و خودش سریع از ما دور شد. ظاهرا ما جزو مهموناي ویژه حساب می شدیم.
خیلی اتفاقی من کنار سینا و سحر نشستم. تمام مدت شام یا من به سحر خیره می شدم یا اون به من. بگذریم
که سیا به خاطر این موضوع چقدر مسخره بازي در اورد. بعد شام حدود ساعت 2 -3 بود که عزم رفتن کردیم.
من فقط با یه لبخند از سحر خدافظی کردم اما سیا خیلی صمیمانه باهاشون رفتار کرد.
****
-من موقع شام زهره رو ندیدم. نگو که بهت نچسبیده بود.
سیا: معلومه که ندیدیش. مگه چشماي تو جز سحر کس دیگه اي هم می دید؟ زهره کنار من نشسته بود.
-جدي؟
ادامو در اورد:
-جدي؟ یعنی خاك برسرت با این ایده هات. گفتی مسخره بازي در بیاري ولت می کنه. این بدتر هی می
چسبید به من.
-به من چه دختره قاطی داره.
فرید خیلی بی ربط به موضوع گفت:
-حسام با کت و شلوار خیلی خوشتیپ میشی.
از تو اینه یه نگاه چپکی بهش انداختم و گفتم:
-چرا چرت میگی؟
فرید: خدایی کت و شلوار بهت میادا. پس بگو چرا هیچوقت نمی پوشی.
با ابروي بالا رفته به سیا نگاه کردم و گفتم:
-این مسته؟
-یه کوچولو خورده اما مست نیست.
-پس قاطی کرده.
_احتمالش هست
صداي ضبط رو بلند تر کردم تا از چرت و پرت گفتن فرید جلوگیري کنم. بقیه راه فرید و سیا بازم مسخره بازي
در اوردن اما به نسبت اومدنی اروم تر بودن. فرید یکم فکرش مشغول بود و من حدس می زدم به اون پورشه
فکر می کرد. خود منم فکرم مشغول بود. صادقانه بخوام بگم، به سحر فک می کردم. سیا هم که طبق معمول
از هفت دولت ازاد بود.
ساعت 2 بود که رسیدیم خونه سیا. فرید هم قرار بود شب با ما بمونه. سیا هی غرغر می کرد اما می دونستم از
اینکه فرید می خواد بمونه اصلا ناراحت نیست. سیا زود تر از همه از ماشین پیاده شد و در خونه رو باز کرد. من
ماشین رو پارك کردم و با فرید به سمت سیا رفتیم. نمی دونم تو خونه چی دیده بود که بهت زده، دم در خشک
شده بود. کنارش ایستادم و برق خونه رو زدم. با روشن شدن خونه سرجام خشک شدم. تازه دلیل بهت سیا رو
فهمیدم. هر کدوم از مبلا متلاشی شده گوشه ي خونه افتاده بودن. میز کوچیکی عسلی تو هال هم از وسط
نصف شده بود. فرش کف زمین هم جمع شده بود و هال پر خون بود. رو دیوار رو به رویی مون با خون نوشته
شده بود:
“این تازه اولشه”
با دیدن اون نوشته نا خود اگاه هر سه تایی از ترس لرزیدیم. اروم سمت اشپز خونه رفتیم. تا جایی که امکان
داشت سعی کردم پامو روي خون نذارم که البته موفق هم نشدم.وضعیت اشپزخونه بدتر بود. در تمام کابینتا باز و
تمام ظروف داخلشون رو کف اشپزخونه ریخته بود. از ظرفا که هیچی نمونده بود و همه پودر شده بودن. رو بدنه
ي یخچال هم پر از فرو رفتگی بود. انگار یه ادم عصبانی حرصشو سر یخچال خالی کرده بود. کف اشپز خونه
هم پر خون بود و همون جمله، که روي بدنه ي شیشه اي گاز نوشته شده بود. وقتی وارد اتاق خواب شدیم، سیا
نالید:
-واي خدا.
تو اتاق هم وضیعیتی مشابه بود اما بدتر از هال و اشپزخونه. تخت خواب به کل نابود شده بود و فقط چند تکه
چوب ازش باقی مونده بود. رو تختی هم پاره شده بود و از رنگش فهمیدم رو تختیه. وگرنه اصلا قابل تشخیص
نبود. از بالش هم یه کوه پر مونده بود. کمد لباس سالم ترین وسیله ي داخل اتاق بود و فقط کمی بدنه اش مثه
بدنه ي یخچال فرو رفتگی داشت. اما وسایل داخلش سالم مونده بود. موکت کف اتاق سالم اما پر خون بود.
روي در کمد با خون یه جمله ي دیگه نوشته شده بود:
“منتظرم باش دورگه”
فرید یه نگاه به اطرافش انداخت و گفت:
-نباید به پلیس خبر بدیم؟
سیا: یکم فکر کن فرید. براي چی باید به پلیس خبر بدیم؟ دزد اومده؟ فک نکنم. اگه دزد اومده چرا چیزي با
خودش نبرده؟ نگاه کن تمام وسایل با ارزش من تو کمده که دست به هیچ کدوم نزده.
-خوب پس چیکار کنیم؟
-نمی دونم. واقعا گیج شدم.
من که تا اون لحظه به موکت خونی کف اتاق نگاه می کردم و به مکالمه ي بین اون دوتا گوش می دادم،
سرمو بلند کردم و گفتم:
-چه توضیحی براي این خون ها میشه اورد؟
سیا و فرید جوابی ندادن.
-واضحه که براي ترسوندن ما اینکار رو کردن. به جز این هیچ دلیل دیگه اي به ذهنم نمی رسه. باید به پلیس
خبر بدیم.
فرید سرشو به نشونه ي تایید تکون داد. از قیافه ي سیا میشد فهمید که بیشتر از اینکه بترسه، نگران خسارتیه
که بهش وارد شده. اهی کشیدم و همونطور که به پلیس زنگ می زدم، گفتم:
-امشب رو باید یه جاي دیگه بگذرونیم.
سیا: مثلا کجا؟
-خونه ي ما.
فرید: شوخی می کنی؟
ترسی که در صدا و چهره ي فرید ایجاد شده بود، باعث شد به خنده بیوفتم. با خنده گفتم:
-نترس. می ریم تو اتاق سام.
سیا با لحن مسخره اي گفت:
-اوه. چه نقشه ي جالب و زیرکانه اي.
تحمل فضاي سنگین خونه واقعا برام سخت بود. دست اون دوتا رو گرفتم و بیرون از خونه بردمشون. در همون
حال گفتم:
-بس کنید بچه ها. سام اونقدرا هم ادم بدي نیست.
فرید: اما اگه بفهمه قراره شب تو اتاقش بخوابیم، ادم بدي میشه.
دیگه جوابی بهش ندادم. ماجرا رو براي پلیس تعریف کردم و گفتن تا یه ربع دیگه خودشونو می رسونن. یه نیم
ساعتی منتظر موندیم که یه ماشین پلیس از راه رسید. دوتا مامور داخلش پیاده شدن و به سمت ما اومدن. مامور
اولی از سیا پرسید:
-شما گزارش سرقت داده بودید؟
سیا: بله. من صاحب این خونه ام. بفرمایید.
سیا و مامورا رفتن تو. من ترجیح می دادم بیرون بمونم. با اینکه هوا کمی سرد بود اما بهتر از فضاي اعصاب
خوردکن داخل بود. فرید هم ترجیح داد پیش من بمونه. یکم که گذشت، سیا با چهره ي گرفته اي از خونه
خارج شد. پشت سرشم اون دوتا مامورا اومدن و از من و فرید خدافظی کردن و رفتن. از سیا پرسیدم:
-چی شد؟
سیا: گفتم که به پلیس خبر ندیم. یارو میگه چون سرقتی انجام نشده، کاري از ما ساخته نیست.
سیا رو که هنوز غرغر می کرد، نشوندم تو ماشین و ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه روندم. خودمم نمی
دونستم سام چه عکس العملی نشون میده و در این مورد که تو اتاقش رامون بده؛ شک داشتم. ماشین رو کنار
در پشتی پارك کردم. سه تایی رفتیم رو سقف ماشین و از دیوار پریدیم تو حیاط. اگه سام می فهمید ما سه تا
رفتیم رو سقف ماشینش، کله مو می کند. سیا خیلی ناشیانه پرید و پاش پیچ خورد. حرصی رو به من گفت:
-بگم چی بشی حسام. تو چرا هیچ وقت کلید خونتون تو جیبت نیست؟
دستشو گرفتم و بلندش کردم. جوابشو ندادم. احساس بدي داشتم. اگه کسی ما رو ببینه چی؟ فک کنم بابا با
دیدن ما سه تا خیلی خوشحال بشه چون بهونه اي واسه کتک زدن من داره. حداقل اگه مطمئن بودم خوابن،
خیالم راحت تر بود. یه نگاه به ساعت مچیم انداختم. ساعت 3 و نیم بود. نمی دونم سام الان بیداره یا نه. چراغ
سالن خاموش بود اما چراغ اتاق سیما و سام روشن بود. پس سام بیدار بود. خدا رو شکر کردم که اتاق سام
تراس داره لازم نیست از پنجره اویزون بشیم. اروم از بین درختا به سمت تراس اتاق سام حرکت کردم. فرید و
سیا هم بی سر و صدا پشت سرم اومدن. از شانس بد من، باید از جلوي اتاق سیما رد می شدیم و سیما هم تو
تراس اتاقش ایستاده بود. یکی نیست بگه اخه نصفه شبی تو تراس اونم با تاپ وشلوارك چی کار می کنی؟ با
اخم به سمت سیا و فرید برگشتم. همین طور خیره خیره سیما رو نگاه می کردن. سیما برخلاف اخلاق
مزخرفش، چهره و اندام خوبی داشت. با صداي اروم اما عصبی غریدم:
-چشاتونو درویش کنید.
زود مسیر نگاهشونو عوض کردن. وقتی برگشتم، صداي اروم فرید رو شنیدم:
-بابا غیرتی.
از لا به لاي شمشاد ها رد شدیم و حواسمون بود که سیما ما رو نبینه. چند دقیقه اي منتظر شدیم که خانوم
برن تو اتاقشون. چون اگه می خواستیم از تراس اویزون بشیم، ما رو میدید و واویلا… وقتی که سیما رفت، رو به
بچه ها گفتم:
-اینجا باشید تا باهاش حرف بزنم ببینم چی میگه.
از درخت رو به روم بالا رفتم از رو شاخه هاش خودمو تاب دادم و پریدم تو تراس. رو شکم افتادم و سرم محکم
به کف تراس خورد. با غرغر از جام بلند شدم و در رو باز کردم. کله مو داخل اتاق بردم و نگاهی به داخل
انداختم. سام پشت کامپیوتر نشسته بود و با تمرکز یه مقاله رو می خوند. اروم گفتم:
-سام.
سام واکنشی نشون نداد. اینبار یکم بلند تر گفتم:
-سام.
که باعث شد از جا بپره. با ترس به اطرافش نگاه کرد و وقتی منو دید، با تعجب گفت:
-حسام تویی؟ اینجا چیکار می کنی؟ براي چی اومدي؟ اصلا چطوري اومدي؟
با بی حوصلگی گفتم:
-کدومشو باید جواب بدم؟
-همشو.
-اره منم. امشب یه مشکلی پیش اومد که نتونستیم شب خونه سیا بمونیم. براي همین اومدیم اگه بشه شب تو
اتاق تو بخوابیم.
-چه مشکلی؟
براش ماجرا رو تعریف کردم. سام حالت دلسوزانه اي به خودش گرفت و گفت:
-فک کنم سیاوش خیلی خسارت دیده. اشکال نداره بگو بیان بالا.
انقدر خوشحال شدم که دلم می خواست بپرم بغلش و ماچش کنم اما جلوي خودمو گرفتم.
سام: اما ساعت 8 می رید.
یه باشه اي گفتم و رفتم تو تراس. از تراس اویزون شدم و گفتم:
-بیاید بالا بچه ها. می تونید؟
خود سیا تو تاریکی شب دیده نمی شد اما صداش اومد:
-چرا نتونیم؟ فک کردي فقط خودت می تونی عین میمون درختی از درخت بالا بري؟
سیا و فرید پشت سرهم از درخت بالا اومدن. سیا داشت رو شاخه خودشو تاب می داد که فریدهول، پرید روش
و تعادل هر دوشون به هم خورد و با صداي بلندي تو تراس فرود اومدن. من که با دیدن اون صحنه پوکیدم از
خنده. اخه سیا افتاده بود کف تراس و فرید هم رو اون. سیا همونطور که فرید رو کنار می زد، با حرص گفت:
-زهر مار. ببند نیشتو. تو کار دیگه اي جز خندیدن نداري که از هر فرصتی استفاده می کنی و از خنده ریسه می
ري؟
سام اومد تو تراس و به ما تشر زد:
-هیس. ساکت شید دیگه. همسایه ها هم فهمیدن شما سه تا اینجایید.
به زور خندمو خوردم و به فرید که رو زمین ولو شده بود، کمک کردم بلند شه. رفتیم تو اتاق و از کمد سام چند
تا پتو برداشتیم و به عنوان تشک انداختیم رو زمین. ژاکتامونم گوله کردیم و گذاشتیم زیر سرمون. امشب باید
حقیرانه می خوابیدیم. سام چراغ رو خاموش کرد تا ما راحت باشیم و خودش دوباره نشست پاي کامپیوتر و تو
مقاله اش غرق شد. هنوز دو ثانیه نگذشته بود که صداي خر وپف فرید بلند شد. به بغل دستم که سیا دراز
کشیده بود نگاه کردم تا ببینم خوابه یا نه. اروم گفتم:
-سیا؟
-ها؟
-نخوابیدي؟
-مگه ادم با این خرناساي فرید خوابش می بره؟
کوتاه خندیدم و گفتم:
-یه چیزي بپرسم؟
-بپرس.
-میگم… چیزه…
-جونت بالا بیاد. بگو دیگه.
-تو چقدر این سحر رو می شناسی؟
-همچین من من کردي گفتم چی می خواي بگی. دختر خوبیه.
-اینو که خودمم فهمیدم جلبک. منظورم خانوادشه.
-اینو میدونم که یه خواهر داره و سه تا برادر.
-اوهو. چه خبره؟ اینا چطوري همدیگه رو تحمل می کنن؟ من با همین سام و سیما نمی سازم.
-اونا که مثه خواهر و برادر تو مزخرف نیستن. یکی از برادراش که همون سیناست. پسر شریه. البته خود سحر
هم این جوري نبین. زلزله ي هشت ریشتریه.
-به قیافه اش نمیاد.
-نباید از رو قیافه قضاوت کرد.
-چه جمله ي فلسفی. کانال عوض کردي؟
سیا خندید و با صداي خواب الودي گفت:
-اثرات بی خوابیه.
سام برگشت و با اخم نگاهمون کرد و گفت: بگیرید بخوابید دیگه
ما هم دیگه حرف نزدیم و خوابیدیم. اما من تا چشمامو بستم، تصویر سحر اومد جلو چشمم. هر چقدر سعی
کردم بخوابم، بی فایده بود. تصویر اون چشاي قهوه اي- عسلیش، موهاي خرماییش، لبخند مهربونش، از جلو
چشمام کنار نرفت. از اینکه خوابم میومد و به شدت خسته بودم اما خوابم نمی برد، خیلی کلافه شده بودم و
مدام تو جام غلت می زدم. اخر سر نفهمیدم کی اما خوابم برد.
****
هیچ نوري وجود نداشت… راهرو تاریک تاریک بود… تنها صدایی که شنیده می شد، صداي قدماي من بود…
پاهام سست بودن و می لرزیدن اما من مصرانه به راهم ادامه می دادم… جلو چشممو نمی دیدم… نمی دونم
چطوري اما براي حرکت تو اون راهروي تاریک مشکلی نداشتم و مطمئن بودم به دیواري نمی خورم… دستام
می سوخت و مایع غلیظی که از دستم رو زمین می ریخت رو حس می کردم… حتی شکل زخم دستم رو می
تونستم تصور کنم… با اره برقی بریده و تقریبا دستم به دو نیم شده بود و فقط با یه تیکه گوشت کوچیک بهم
وصل شده بودن… حتی استخون هام هم از بین رفته بود اما اون لحظه اینا اصلا برام مهم نبود… اینکه هر
لحظه امکان داشت دستم کنده بشه و رو زمین بیوفته، برام اهمیتی نداشت و حتی سعی نمی کردم دست دیگه
مو براي نگه داشتنش جلو بیارم… براي من فقط رسیدن به ته این راهرو مهم بود…
هر چقدر جلوتر می رفتم، راهرو طولانی تر و تاریکی، بیشتر و تیره تر می شد… قلبم تند تند می کوبید و من
قشنگ ضربانشو حس می کردم… با هر ضربان، نفس نفسم بیشتر می شد… سر گیجه داشتم و کل هیکلم
نبض می زد… می دونستم تنها کسی که می تونه کمکم کنه، انتهاي راهرو ایستاده و من به امید رسیدن به اون
به پاهاي سست و لرزانم دستور حرکت می دادم… صداي خرخر نفساي کس دیگه اي رو که شنیدم، با تردید
ایستادم… گرماي نفسهاي کسی رو کنار گوشم حس می کردم… تو اون تاریکی هیچی نمی دیدم اما می
دونستم اگه به سمتش برگردم، می تونم ببینمش…می دونستم همون کسیه که این بلا رو سرم اورده… اگه
همین طوري می ایستادم، معلوم نبود دیگه چه بلایی سرم میاورد… تو یه تصمیم انی چشمامو از ترس بستم و
با بیشترین سرعتی که پاهاي خسته ام بهم اجازه می داد، دویدم… اونم پشت سرم دوید… صداي قدم هاشو می
شنیدم… خرخر نفس هاشو می شنیدم… گرماي نفس هاشو حس می کردم… قلبم تندتر از قبل می تپید… حس
می کردم الانه که سینه ام شکافته بشه و قلبم جلوي پام بیوفته… پام نمی دونم به کجا گیر کرد که با صورت
زمین خوردم… این فرصتی شد که اون بهم برسه… وجودمو ناامیدي و ترس پر کرده بود… من به اون ناجی
انتهاي راهرو نرسیدم… من شکست خورده بودم… وقتی که صداي چندش اور شکسته شدن استخونام رو
شنیدم، تازه فهمیدم اون به من رسیده و از درد فهمیدن این موضوع و درد بیش از حد ناشی از شکسته شدن
استخونام، فریادي از اعماق وجودم کشیدم.
چشمامو یهو باز کردم. نفسم بالا نمی اومد. سرجام نشستم و تند تند نفس عمیق کشیدم. هنوز درد رو با تمام
وجود حس می کردم. دستم سوزن سوزن می شد و می ترسیدم بهش نگاه کنم و با یه دست نصفه نیمه مواجه
شم. پلک زدم و با استرس به دستم نگاه کردم. ناخوداگاه نفس عمیقی کشیدم. دستم سالم بود اما درد می کرد.
یکم تکونش دادم. فک کنم زیرم مونده که اینطوري شده. یه چند دقیقه اي صبر کردم تا ضربان قلبم عادي
بشه و اروم تر شم.
ساعت 7 بود. با اینکه کم خوابیده بودم اما دیگه خوابم نمی اومد. بقیه هنوز خواب بودن. با دیدن وضیعت فرید،
بینیمو چین دادم. رو پهلوي راست خوابیده بود و از دهن بازش یه رودخونه اب دهن جاري بود. از جام بلند شدم
و به سمت دستشویی رفتم. تو اینه که خودم دیدم، فک کنم سکته کردم. چشمام کاسه ي خون بود و رنگ
صورتم پریده بود. موهامم نامرتب و اشفته تو صورتم ریخته بود. یه آبی به دست و صورتم زدم و با همون دست
خیس سعی کردم موهامو صاف کنم. براي چشمام کاري نمی تونستم بکنم. بیخیالش از دستشویی بیرون اومدم
و بالا سر سیا رفتم. لگد محکمی به پهلوش زدم و گفتم:
-پاشو سیا. باید بریم.
با خواب الودگی غلتی زد و پتو رو روي سرش کشید. تو همون وضیعت با صداي خفه اي گفت:
-جون عزیزت ولم کن حسام. دارم می میرم از خواب.
-پاشو بریم خونتو درست کنیم؛ اونجا بگیر بخواب.
با این حرف من سیا عین فنر پرید بالا.
سیا: چی؟ خونم؟ مگه چی شده؟
یه نگاه به اطرافش انداخت و اهی کشید و اروم گفت:
-اهان. یادم اومد.
همچین اه می کشید که هر کی ندونه فک می کرد یکی از اعضاي خانواده اش مرده. البته دور از جونش.
-اینطوري اه نکش سیاوش. دلم برات کباب شد.
یه اه دیگه کشید که زدم تو سرش. تازه چشمش به قیافه ي داغون من افتاد و چشماش تا اخرین حد ممکن
گشاد شد.
-تو چرا این ریختی شدي؟ چشمات چرا قرمزه؟
لبخند بی جونی زدم و همونطور که به طرف فرید می رفتم، گفتم:
-دیشب خوب نخوابیدم.
-چرا؟
جوابی ندادم و لگد محکمی اینبار به پهلوي فرید زدم و گفتم:
-پاشو فرید. پاشو باید بریم.
-برو گمشو می خوام بخوابم. دیشب اصلا نتونستم بخوابم.
-اره دیدم. پس اون عمه ي من بود که عین خرس خرناس می کشید. پاشو دیگه.
فرید با چشماي بسته نشست و گفت:
-چه گیري هستیا. اینجاست که می گن “بذار تو حال خودم باشم. نه نمی خوام پاشم. اصلا نمی خوام پاشم.
بذار تو حال خودم باشم…”
-خفه فرید. با این صداي نکره اهنگ هم می خونه. پاشو برو دست و روتو بشور.
فرید با تعجب چشماشو باز کرد و گفت:
-من برم دستشویی که بابات اینا بیدار می شن.
-خنگ خدا. همه ي اتاقا واسه خودشون سرویس بهداشتی جداگونه دارن.
-اوه. نه بابا. سرویش بهداشتی! بگو دستشویی حموم دیگه. نمی خواد واسه ما کلاس بذاري.
-ببند فرید. الان سام رو بیدار می کنی حالا بیا درستش کن.
سام از رو تخت بلند شد و با اخم گفت:
-من بیدارم. مگه با سر و صداهاي شما میشه خوابید؟ _ای وای شرمنده بچها پاشید دیگه
اصلا واسه بیدار شدن سام احساس شرمندگی نمی کردم اما خوب اگه این حرف رو نمی زدم، از حرصش همین
الان ما رو به بابا تحویل می داد. سیا و فرید یه نگاه به هم انداختن و بعد عین فشنگ پریدن سمت دستشویی.
فرید زود تر از سیا رسید و واسش زبون در اورد. از کارش خنده م گرفت. هنوز دو ثانیه نگذشته بود که فرید
اومد بیرون و گفت: حموم بودم
با این حرفش، سیا نگاهی به در بغلی حموم و نگاهی به فرید انداخت و سریعتر از فرید پرید تو دستشویی. اینبار.
اون واسه فرید زبون در اورد. سرمو تکون دادم و رفتم تو تراس. شدید خسته بودم اما نه خوابم میومد نه وقت
خواب داشتم. همش فکرم پیش خواب دیشب بود.
دقیق یادم نمی اومد چی دیدم اما دردش رو قشنگ حس کرده بودم. به خونه ي سیا هم فک می کردم. نمی
دونم سیا چطور می خواد وسایل جدید بخره. با کدوم پول؟ تصمیم داشتم حساب بانکیمو خالی و تو خرید
وسایل خونه بهش کمک کنم. این تنها کاري بود که از دستم بر میومد. اون وسطا یکمم به سحر فک می
کردم. اولین باري بود که با دیدن یه دختر، ذهنم مشغولش می شد.
سیا و فرید که اومدن، از سام خدافظی کردیم و همونطوري که دیشب اومدیم تو خونه، از خونه خارج شدیم. اول
رفتیم خونه سیا تا وسایلی که هنوز به درد می خوره رو کنار بذاریم و بقیه رو بریزیم دور. سیا اهی کشید و با
کلید در رو باز کرد. از چهره اش می شد فهمید چقدر بابت این اتفاق ناراحته. سیا اول از همه وارد شد و بعد
فرید و بعد من. وقتی وارد هال شدیم، همه مون خشکمون زد. این غیر ممکن بود…
هال از تمیزي برق می زد. مبلا مرتب کنار هم چیده شده بودن و هیچ خونی کف هال دیده نمی شد. حتی اون
جمله ي روي دیوار هم نبود. با تعجب داشتم به هال نگاه می کردم که متوجه شدم اون میز عسلی که شکسته
بود؛ سالم سالم تو هال بود. این امکان نداشت. سیا نگاهی به من و فرید انداخت و هر سه به سمت اشپزخونه
دویدیم. اونجا هم مرتب و تمیز بود. سرامیکا تمیز بودن و حتی یه قطره خون هم روشون نبود. در کابینتا که
مطمئن بودم موقع رفتن ما باز بود، الان بسته بودن. یخچال هم صحیح و سالم بود و هیچ فرورفتگی رو بدنه
اش دیده نمی شد.
سیا پرید جلو کابینتا و در همه شونو یکی یکی باز کرد. ظرفا مثه روز اولشون سالم بودن و مرتب تو کابینتا چیده
شده بودن. رو بدنه ي شیشه اي گاز هیچ جمله اي نبود. سیا با بهت به اطرافش نگاه می کرد. بدون اینکه به ما
نگاهی بندازه، به سمت اتاق رفت. من و فرید هم دنبالش راه افتادیم. وضعیت اتاق تا جایی که یادمه از همه جا
بدتر بود.
دم در اتاق سه تامون از ترس و تعجب، خشک شدیم. تخت سالم بود. هیچ اثري هم از خون رو موکتا نبود. رو
تختی و بالش هم سالم بودن. از فرو رفتگی هاي روي کمد و اون جمله خونی هم خبري نبود. من که داشتم
سکته می کردم. اینجا چه خبر بود؟ سیا رو زمین زانو زد و سوال منو به زبون اورد: اینجا چه خبره؟
بعد مثه اینکه چیزي فهمیده باشه، بشکن زد و پرید و منو بغل کرد. این چشه؟ روانی شده فک کنم. ادم این
چیزا رو ببینه و روانی نشه باید تعجب کرد. سیا محکم و پی در پی به پشتم ضربه می زد. از خودم جداش کردم
و بهش توپیدم:
-چته تو؟ حالت خوبه؟
سیا با قدر دانی بهم نگاه کرد و گفت:
-ممنونم.
ابروهام از تعجب بالا پریدن و گفتم:
-براي چی؟
-نمی خواد انکار کنی. این کار فقط از پس تو بر میاد.
-چه کاري؟
-همین تمیز و مرتب کردن خونه دیگه.
با گیجی گفتم:
-کدوم خونه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر زیاد می نویسی
فاطمه من از این عکس میترسم😂💔یه عکس دیگه بزار این شده کابوسم😕
اخه رمان ترسناک بود گفتم ی چیز خوب بزارم😂
آخرش حسام میمیره من خوندمش 💔💔
اشکال نداره من که از فرید و سیا بیشتر خوشم اومد🤣