-من می دونم که تو رفتی و همه ي وسایل خونه رو درست کردي.
-من؟ من درستش کردم؟
-اره دیگه ممنون.
بعد دوباره منو در اغوش کشید. این چرا چرت و پرت می گفت؟ فک می کنه من خونه شو درست کردم؟
-سیا. من هیچ کاري نکردم.
سیا ازم فاصله گرفت و گفت:
-می دونی که از تعارف خوشم نمیاد.
-من تعارف نمی کنم. من جدي جدي کاري نکردم. بابا من که تمام دیشب پیش شما بودم. تازه اگرم کار من
بوده باشه، نصفه شبی چطوري رفتم برات وسیله خریدم؟
سیا از اولم معلوم بود که می خواد با این حرفا خودشو متقاعد کنه و نترسه؛ سري به نشونه ي نفی تکون داد.
فرید: حسام راست می گه سیاوش. اون نمی تونه این کار رو کرده باشه.
سیا رفت و نشست رو تخت و سرشو بین دستاش گرفت. با کلافگی گفت:
-میان خونه رو بهم می ریزن بعد میان خونه رو درست می کنن. این یعنی چی؟
فرید: فقط می خوان ما رو بترسونن. سیا تو دشمنی چیزي نداري؟
سیا نگاه خنثی به فرید انداخت و گفت:
-دشمنم کجا بود اخه. مگه من کیم که از رو دشمنی این کارا رو با من بکنن؟
-الان باید چیکار کنیم؟
نگاه سیا و فرید به سمت من کشیده شد. سیا با بیخیالی رو تخت دراز کشید وگفت:
-من که فعلا خوابم میاد. هر کی که بوده دوباره خونه رو خودش درست کرده. همین که من نباید پولی خرج
کنم برام بسه. دوست ندارم به بقیه چیزا فک کنم.
من و فرید با چشماي گشاد شده به سیا نگاه می کردیم. سیا یه روانی کامل بود. من حتی دلم نمی خواست به
موندن تو این خونه فک کنم اما سیا می خواست بخوابه!
سیا: حالا هم گمشید بیرون و بذارید کپه مرگمو بذارم.
من و فرید خیلی اروم عقب گرد کردیم و از اتاق خارج شدیم. وقتی داشتم در رو می بستم، سیا گفت:
-حسام. به چیزي فک نکن. الکی می ترسی.
سري براش تکون دادم و پیش فرید که تو هال بود، رفتم. فرید رو یکی از مبلا نشسته بود و با ترس به
اطرافش نگاه می کرد. کنارش نشستم و گفتم:
-به نظرت اینجا چه خبره؟
-نمی دونم.
-شاید بهتر باشه به حرف سیا گوش کنیم و به چیزي فک نکنیم.
فرید فقط سرشو تکون داد. یکم سکوت کرد و گفت:
-احساس خوبی ندارم.
-منم.
-حس می کنم به غیر از ما کس دیگه اي هم اینجاست.
-منم.
حالا که فرید داشت چیزایی که بهش فک می کردم رو به زبون می اورد، کم کم داشتم می ترسیدم… منم
حس می کردم کسی اینجاست… تا این فکر رو کردم، از پشت سرم صداي قدم هاي کسی اومد… اول فک
کردم توهم زدم اما با دیدن چهره ي رنگ پریده ي فرید، فهمیدم این دیگه توهم نیست…
صداي قدم ها بیشتر و بلندتر شد… انگار چند نفر به سمت ما می اومدن… به جز صداي نفس کشیدن بلند من و
فرید، صداي نفس کشیدن چند نفر دیگه هم می شنیدم… من که داشتم خودمو خیس می کردم… حتما سیا بود
که داشت به سمتمون می اومد… با اینکه می دونستم دارم چرت می گم اما با این فکر یکم جرئت پیدا کردم و
به عقب برگشتم… هیچی ندیدم… هیچ کس تو هال نبود… هنوز صداي قدم ها رو می شنیدم… صدا ها بلندتر و
نزدیک تر می شدن… ضربان قلب منم تندتر و تندتر می شد… دستام یخ کرده بودن… نفس نفس می زدم…
صداي داد فرید باعث شد به سمتش برگردم… فرید به سمت دیوار رو به رویی پرت شده بود… سرش خونی
بود… چشماش بسته بود… نفس هاش اروم تر شده بودن… صدا ها قطع شد… با سکوتی که پیش اومد، بیشتر از
قبل ترسیدم… سکوت بدي بود… می دونستم این ارامشه قبل از طوفانه… نمی دونم چقدر گذشت اما با سیلی
که به صورتم خورد برق از سرم پرید… صداي داد سیا از تو اتاق می اومد… سیلی محکم دیگه اي به صورتم
خورد که از شدت ضربه رو زمین افتادم… سرم محکم به کف هال خورد… اولش هیچی حس نکردم اما با لگد
محکمی که به شکمم خورد، درد تموم وجودمو پر کرد… حتی نمی تونستم فریاد بزنم… از درد به خودم می
پیچیدم… خیسی سرم رو حس می کردم… صداي خرخر نفس هاي یکی دیگه رو می شنیدم… گرمی نفس
هاش رو حس می کردم… چشمام رو نمی تونستم باز کنم… اما به زور لاي پلکمو باز کردم… هاله ي سیاه
رنگی که بالاي سرم ایستاده بود، رو دیدم… فقط یه هاله می دیدم… بوي تعفن بدنش رو حس می کردم…
چشمام خود به خود بسته شد… با ضربه ي دیگه اي که به کمرم خورد، نفسم گرفت… صداي شکستن
استخونام رو شنیدم… حالت تهوع داشتم… بدتر از قبل به خودم پیچیدم… حالم اصلا خوب نبود… ضربه ي
بعدي، صورتم رو نشونه گرفته بود… بالاخره تحملم تموم شد و از درد فریاد کشیدم… یه حسی تو وجودم بهم
می گفت اون میاد… با اینکه نمی دونستم کی می تونه بیاد و بهم کمک کنه، اما به اومدنش امید داشتم…
چیزي روي دستم پاشید… درد بیشتر از قبل تو وجودم پیچید… دستم می سوخت… احساس می کردم دستم رو
تو یه دیگ اب جوش گذاشتم… سوزش دستم بیشتر از هر درد دیگه اي بود… به زور نفس می کشیدم… از درد
فریاد می کشیدم… کسی نبود که بهم کمک کنه… وجودمو ناامیدي پر کرد… ضربه ي دیگه اي به قفسه سینه
ام خورد… هیچی حس نکردم اما بعد… نفسم رفت… درد رفت… سوزش دستم رفت… تمام افکارم رفت… ضربان
قلبم رفت… چشمام روي هم افتاد… بدنم بی جون روي زمین ثابت موند… چیزي رو حس نمی کردم… هیچ
وقت فک نمی کردم مرگ انقدر راحت باشه… روي لب هاي کبودم، طرح لبخندي شکل گرفت… و من رفتم…
احساس سبکی می کردم. هیچ دردي وجود نداشت. هیچ زخمی وجود نداشت. قشنگ یادم بود چه اتفاقی افتاده
و همین باعث تعجبم می شد. چون احساس خیلی خوبی داشتم. نمی دونستم اونجا چیکار می کردم. دقیقا
بالاي یه کوه ایستاده بودم و به منظره ي سفید پوش رو به روم خیره شده بودم. به هیچ چیزي فک نمی کردم.
می خواستم در مورد اینکه اینجا کجاست و من چرا اینجام، فک کنم. اما افکارم بهم ریخته و اشفته بود. تنها
کاري که اون لحظه می تونستم بکنم، خیره شدن به رو به روم بود._سلام حسام
به عقب برگشتم و کسی که منو مخاطب قرار داده بود رو نگاه کردم. یه دختر جوون و عجیب روي صخره ي
بزرگی نشسته بود و به روم لبخند می زد. عجیب از این نظر که اصلا شبیه دخترایی که تا به حال دیده بودم،
نبود. پوست سفیدي داشت و چشماي صورتی رنگش تو صورتش برق می زد! موهاي بلند و مشکی رنگش که
رگه هاي صورتی داشت، با هر وزش باد، می رقصید. لباسش هم رداي بلند و مشکی رنگی بود که طرح هاي
جالب صورتی داشت. لبخندي به روش زدم. وجودش منو نمی ترسوند. فقط به من احساس ارامش و امنیت می
داد. بدون اینکه ازش سوالی بپرسم، گفتم:
-سلام.
لبخند دیگه اي زد و گفت:
-بیا بشین.
بعد به کنار دستش اشاره کرد. بی حرف کنارش نشستم. هر دو به رو به رو خیره شده بودیم.
-به اینجا خوش اومدي.
به سمتش برگشتم و به نیم رخش نگاه کردم.
-اینجا کجاست؟
-سرزمین من.
-اسم سرزمینت چیه؟
جوابی بهم نداد و سکوت کرد. فهمیدم که دوست نداره در این مورد چیزي بدونم. افکارم منظم تر شده بود و با
یاد اوري اتفاقایی که برام افتاده بود، پرسیدم:
-من مردم؟
هنوز به رو به رو خیره و بود و نگاهی به من نمی کرد.
-شاید.
-یعنی چی؟
ایندفعه نگاه صورتی رنگش رو تو نگاه شکلاتیم دوخت.
-اینکه زنده بمونی یا نه؛ بستگی به خودت و انتخابت داره.
-منظورتو نمی فهمم.
-حسام. تو الان یه مرده فرض میشی. دوست و اشنا هم دارن برات اشک می ریزن.
-پس من الان یه روحم؟
-تقریبا.
-اینجا بهشته؟
دختر کوتاه خندید و گفت:
-گفتم که. اینجا سرزمین منه. بهشت نیست.
-پس من اینجا چی کار می کنم؟
-همونطور که بهت گفته، تو الان تقریبا مردي. اگه می ذاشتم تو بمیري و کاري نمی کردم، همه چی بهم می
ریخت. با در نظر گرفتن اینکه جون اطرافیانت در خطره و فقط تو می تونی کمکشون کنی، اگه الان می مردي،
به ضرر همه بود. پس من روحتو تو سرزمینم حبس کردم تا بهت کمک کنم. دیگه همه چیز به تو بستگی داره.
می خواي بمیري یا برگردي؟
نصف حرفاشو متوجه نشدم. با اینکه فارسی حرف می زد، اما من حس می کردم داره به یه زبان دیگه حرف می
زنه. فک کنم این چرت و پرتایی که می گم، از اثرات مردنه.
-من منظورتو کامل نفهمیدم. می خواي بگی که اگه بخوام زنده می مونم و اگه بخوام، می میرم؟
-درسته.
خوب من هیچ وقت مرگ رو انتخاب نمی کنم.
-حتی با اینکه بفهمی اگه برگردي، مشکلاتت بزرگ تر و اذیت و ازار ها هم بیشتر میشن؟
-این کارا زیر سر کیه؟
جوابی نداد. در سکوت به من خیره شد. وقتی دیدم خیال نداره جوابی بده، گفتم:
-تو گفتی دوستام در خطرن.
-و خانواده ات.
-اوهوم. اما من چطوري می تونم به اونا کمک کنم؟
این بار هم جوابی نداد. بعد کمی سکوت گفت:
-وقت زیادي نداري. بر می گردي یا نه؟
بر می گردم یا نه؟ انتخاب درست کدومه؟ اگه بر گرد، اذیت وازار ها بیشتر میشه و در عوض می تونم به دوستام
کمک کنم. اگه مرگ رو انتخاب کنم، دیگه از اذیت وازار خبري نیست و به ارامش ابدي می رسم. اما در عوض
دوستام تو خطر می مونن و شاید جونشونم تهدید بشه.
تصویر سیاوش و شوخیاش، فرید و خنگ بازیاش، علی و عقل کل بازیاش، سام و رفتار هاي مزخرفش، سیما و
لوس بازیاش، بابا و بی تفاوتیاش، مامان و محبت هاي گاه و بی گاه و غیر مستقیمش؛ همه و همه جلوي
چشمام ظاهر شد. من می تونستم اونا رو رها کنم؟ می تونستم نسبت به در خطر بودنشون بی تفاوت باشم؟
جوابم کاملا واضح بود: نه. من نمی تونستم. من باید بر می گشتم. حالا هر چقدر هم مشکلات بزرگ تري رو
به روم باشن. رو به دختر کنار دستم، با لحن قاطعی گفتم:
-من بر می گردم. نمی تونم اونا رو رها کنم.
دختر لبخندي زد و گفت:
-می دونستم.
با کنجکاوي گفتم:
-الان چی کار کنم؟
-فقط بخواب. بقیه اش با من.
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
-وقتی برگشتم چی؟ باید چی کار کنم؟
جوابی بهم نداد و مثه دفعات قبل سکوت کرد.
-راستی اسمت چیه؟
باز هم سکوت کرد. لبخندي زد و گفت:
-بخواب.
-وقتی برگردم، این چیزا یادم می مونه؟
باز هم سکوت. نگاه خیره اش باعث شد مطیعانه چشمامو ببندم و بخوابم.
سعی کردم چشمامو باز کنم اما انگار پلکام بهم چسبیده بودن. یکم دیگه سعی کردم و بعد بیخیالش شدم.
اطرافم همهمه بود. انگار وسط میدون جنگ بودم. اون وسط صداهاي اشنایی هم می شنیدم. یه دفعه همه
ساکت شدن و خانومی که صداش برام اشنا نبود گفت:
-خانوما و اقایون. بهتره اتاق رو ترك کنید. بیمار نیاز به استراحت داره.
دوباره همهه بلند شد و صداي قدم ها بهم نشون می داد که جمعیت زیادي دارن ازم دور میشن. با بسته شدن
در، همه جا ساکت شد. دوباره سعی کردم چشمامو باز کنم. بالاخره موفق شدم اما درد بدي تو سرم پیچید. بی
اختیار گفتم:
-آخ.
یه نفر پرید سمتم و دستم رو گرفت و با مهربونی گفت:
-حسام. عزیز دلم بهوش اومدي؟
ظاهرا این لحن مهربون براي مامان بود. سرم هنوز درد می کرد. بدون اینکه به مامان توجه کنم، به اطرافم
نگاه کردم. واضح بود که تو بیمارستانم. نمی دونم اونایی که تازه بهوش میان، چرا الکی می پرسن اینجا
کجاست؟ خوب دور و برشون رو نگاه کنن دیگه. با دیدن سیا و فرید و علی که اونطرف تخت ایستاده بودن،
چشمام گشاد شد. قیافه سیا و فرید خیلی خنده دار شده بود. سیا یه چشمش باند پیچی شده بود و دستش
شکسته بود. فرید هم سرش و دماغش شکسته بود. موندم علی اینجا چیکار می کنه. مگه اصفهان نبود؟ تازه
متوجه چشماي سرخ و اشکی اون سه تا شدم. اینا گریه کردن؟ به مامان نگاه کردم. چشماي اونم سرخ بود و
همین طور اشک می ریخت. بابا بالا سرش ایستاده بود. چشماي اون سرخ نبود اما چهره اش از نگرانی درهم
بود. سیما و سام هم با چشمایی خیس پایین تخت ایستاده بودن. مامان دستم رو فشار داد که از دردش بی
اختیار داد زدم. مامان زود دستم رو ول کرد و تند تند گفت:
-واي. ببخشید. حواسم نبود دستت سوخته.
با این حرفش به دستم نگاه کردم. باند پیچی شده بود. مامان چی گفت؟ گفت دستم سوخته؟ یه نگاه متعجب به
مامان انداختم که دوباره زد زیر گریه. بابا، مامان رو از اتاق بیرون برد و سیما هم دنبالشون رفت. با صداي خش
داري رو به سیا گفتم:
-چه اتفاقی افتاده؟
علی نگران پرسید:
-یادت نمیاد؟
-چی رو؟
سام اومد جلوتر و گفت:
-یادت نمیاد چرا الان رو تخت بیمارستانی؟
اومدم سرمو تکون بدم که یاد سردردم افتادم و فقط گفتم: _نه
سام چند دقیقه تو سکوت و خیره خیره منو نگاه کرد و بعد از اتاق بیرون رفت. تا در بسته شد، رو به سیا و فرید
و علی گفتم:
-اینجا چه خبره؟
فرید: یادت نیست تو خونه سیا چه اتفاقی افتاد؟
یکم به مغزم فشار اوردم و گفتم:
-چرا. یه چیزاي مبهمی یادمه. اما کی منو اورد اینجا؟
علی: سام. ظاهرا به گوشی تو زنگ می زنه که جواب نمیدي. به سیاوش و فرید هم زنگ می زنه که اینا هم
جواب نمیدن. نگران میشه و میاد خونه سیا. مثه اینکه در باز بوده و سام که میاد تو می بینه تو و فرید با سر و
صورت خونی تو هال افتادید و سیاوش هم تو اتاق بوده. زنگ می زنه اورژانس و میان می برنتون. تو قلبت
خیلی کند کار می کرده. به خاطر ضربه اي که به سرت خورده بوده، خونریزي مغزي داشتی و سریع می برنت
اتاق عمل. نمی دونم چرا اما سام به من زنگ می زنه و منم خودمو با اولین پرواز رسوندم. وقتی من رسیدم،
سیاوش و فرید به هوش بودن اما تو هنوز تو اتاق عمل بودي. یه چهار ساعتی می گذره و سام به بابات اینا خبر
میده و کل فامیلتون می ریزن اینجا. بهت بر نخوره ها اما کلا فامیلاتون خیلی وحشین.
با خونسردي گفتم:
-اره می دونم.
-داشتم می گفتم. بعد اینکه یکم می گذره، یه عالمه پرستار می ریزن تو اتاق عمل. کسی هم به ما جواب
درست نمی داد. تا اینکه یه پرستاره با حرص بهمون گفت بیمار ایست قلبی کرده. این حرف رو که زد، مامانت
از حال رفت و یهو کل فامیلتون زدن زیر گریه.
با تعجب گفتم:
-جون من؟ همه گریه کردن؟ نمی دونستم انقدر محبوبم.
سیا دست گچ گرفته شو تکونی داد و گفت:
-ما هم نمی دونستیم. جان تو اصلا فک نمی کردم یه روز ببینم فامیلات واسه تو گریه کنن.
بی طاقت گفتم:
-خوب می گفتی.
فرید که تا اون لحظه ساکت بود، ادامه داد:
-یه دکتره از اتاق عمل اومد بیرون و رو به ما گفت متاسفم. ما تمام تلاشمونو کردیم.
سیا پرید وسط حرفش:
-یعنی دلم می خواست خفه اش کنما. انقدر با خونسردي حرف می زد که انگار نه انگار همین الان بیمارش زیر
دستش جون داده.
من: خیلی ممنون.
فرید: اینو که گفت گریه ها بیشتر شد. حتی من و سیاوش و علی هم اشکمون در اومده بود.
ابرو بالا انداختم که از درد چهره ام درهم شد. گفتم:
-پس چی. دوست به این باحالی رو داشتید از دست می دادید
سیا:خف بمیر بابا. من که خودم واسه این گریه می کردم که می دونستم الانه که بابات خر ما رو بگیره و بگه
شما پسرمو کشتید. منم که خودت می دونی بابات بیاد سمتم، سکته رو زدم.
علی چشم غره اي به اونا رفت و گفت:
-بعد اینکه حرف دکتره تموم شد، یه نگاه به ما انداخت و خواست بره که یه صداي بوق بوقی از تو اتاق عمل
بلند شد و دکتره پرید تو اتاق. یه ساعتی ما داشتیم غصه می خوردیم و اشک می ریختیم که تو رو از اتاق عمل
بیرون اوردن. همون دکتره با خونسردي تمام گفت عمل موفقیت امیز بود و زود رفت. یعنی اگه من جلو سیاوش
رو نمی گرفتم، دکتره زنده نبود.
سیا براي تایید حرفاي علی با حرص گفت:
-یارو اسم خودشو گذاشته دکتر. اندازه نون خشکی محله ي ما شعور نداشت. اصلا به اینم فک نکرده با اون
حرفی که زده بود، ما از غصه داشتیم می مردیم. به خاطر اون مامانت رفت زیر سرم.
-واقعا مامان به خاطر من رفت زیر سرم؟
علی یه نگاه خنثی به من انداخت و گفت:
-پ ن پ به خاطر من رفت زیر سرم.
سرم یه دفعه اي تیر کشید و دست باند پیچی شده مو گذاشتم رو سرم. سیا اومد جلوتر گفت:
-درد داري؟
منتظر جواب من نشد و از اتاق رفت بیرون.
سرم که اروم تر شد، از علی پرسیدم:
-دستم چرا باند پیچی شده؟
علی: اینم یادت نمیاد؟
با دیدن نگاه خشمگین من گفت:
-اسید ریخته روش.
-اسید؟
-اره. فقط خدا رو شکر کن که مقدار اسید خیلی کم بوده و پوستت یکم اسیب دیده.
-چرا این بلا سرمون اومده؟
فرید نه من نه سیاوش؛ کسی که کتکمون زد رو ندیدیم. تو چی؟
من: فقط یه هاله ي سیاه دیدم.
علی با کلافگی نفسشو بیرون داد. سیا همراه یه پرستار وارد اتاق شدن و با مسکنی که پرستاره زد، خیلی زود
چشمام رو هم افتاد.
***
فرید در رو باز کرد و براي صدمین بار به بیرون نگاهی انداخت. علی هم از پنجره بیرون رو نگاه می کرد. سیا
بیخیال تر از همه کنار من نشسته بود و کمپوت هاي منو کوفت می کرد. فرید در رو بست و به سمت ما اومد و
مثه سیا به کمپوتا حمله کرد. علی هم از پنجره دور شد و نفس عمیقی کشید.
-مثه اینکه بالاخره راستی راستی رفتن.
سیا قوطی خالی کمپوت رو تو سطل اشغال پرت کرد و گفت:
-من که گفتم. همین که تا الان موندن خودش خیلی جاي تعجب داره.
علی: اما این سام ول نمی کرد که. هی می خواست از زیر زبون ما بکشه تو چرا اینطوري شدي.
-کلا سام ادم سیریش و فضولیه.
فرید: حالا که تنها شدیم؛ بگید ببینم نظراتون چیه؟
سیا: من که میگم خودمونو به یه تیمارستان معرفی کنیم.
علی: منم هنوز نتونستم این چیزایی که شما گفتید رو هضم کنم.
فرید شونه اي بالا انداخت و گفت:
-کافیه براي هضمش، یه نگاهی به این بدبخت بیچاره ي روي تخت بندازي.
با خشم بهش خیره شدم و مشت بی جونی به پهلوش زدم که آخ خودم در اومد. فرید فقط برام نیششو باز کرد.
علی: ذهنم واقعا هنگ کرده.
سیا: پس بگو رسما بدبختیم دیگه. ما تمام امیدمون به تو بود که…
حرفشو ادامه نداد و با سردرگمی سري تکون داد.
فرید: من که میگم بیخیال این چیزا شیم. بهتره اصلا اهمیت ندیم.
این حرف رو که زد، حرصی بهش چشم غره رفتم. دلم می خواست با بولدوزر از روش رد شم. نکبت میگه
بیخیال بشن. البته اون چرا باید نگران باشه؟ اونی که یه دور رفت اون دنیا و برگشت، من بودم نه اون. فقط
حیف که نمی تونم از جام تکون بخورم وگرنه حالشو بدجور می گرفتم. سیا که نگاه خشمگین منو رو فرید دید،
بحث رو عوض کرد:
-من هیچ جوري نمی تونم بیخیال خونه م بشم. در مورد اون چی فک می کنید؟
فرید که انگار اصلا تو باغ نبود، گفت:
-یه کم کوچیکه. باید پولاتو جمع کنی تا یه دونه بزرگ ترشو بخري.
وقتی نگاه هاي چپکی من و سیا رو دید، دستپاچه گفت:
-اهان از اون نظر.
علی: بچه ها هیچ دلیلی نمی تونم واسه این اتفاقا پیدا کنم.
سیا و فرید سکوت کردن و عین احمقا مشغول نگاه کردن به در و دیوار شدن. علی هم دوباره رفت کنار پنجره
ایستاد. از اینکه حرف نمی زدن و منم عین بز نگاهشون می کردم، حرصم در اومده بود. بعد چند دقیقه سیا از
جاش بلند شد و از تو یخچال گوشه اتاق یه کمپوت براي خودش برداشت و همون جا مشغول خوردنش شد.
فرید با حواس پرتی خمیازه اي کشید و بدنشو کشید و دستش محکم به پهلوم خورد که دادم به هوا رفت. با
دادي که زدم، علی و سیا دویدن سمتمون و سیا با فهمیدن موضوع، محکم زد تو سر فرید و گفت:
-احمق. چرا هی وول می خوري؟
فرید: خوب حواسم نبود دستم خورد بهش.
سیا: مجید دلبندم. گمشو اون دستاي درازتو جمع کن و اونور بشین.
فرید مطیعانه از جاش بلند شد و رو صندلی ولو شد. یکم گذشت تا درد پهلوم از بین رفت. این دو روزي که
بهوش اومده بودم، حتی از جام نتونسته بودم بلند شم و براي دستشویی رفتن، از سیا کمک می گرفتم. بماند که
چقدر خجالت می کشیدم و سیا چقدر مسخره بازي در میاورد. اونطوري که فهمیده بودم، چند تا از دنده هام
شکسته بودن و هنوزم گاهی وقتا دردش نفسمو بند میاره. پاي راستم و دماغم هم شکسته بود. دستم خیلی بهتر
شده بود. اسید زیاد بهش آسیب نزده بود و فقط یکم پوستمو خورده بود که اونم چیز خاصی نبود. صورتم شدید
داغون شده بود. البته خودم هنوز صورتمو ندیده بودم اما از حرفاي بچه ها می فهمیدم وضعیتش خیلی ناجوره.
با سکوتی که تو اتاق بود، چشمام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد.
***
-قیافه ات خیلی داغون شده.
_ خفه شو
از صبح این پنچمین باري بود که این حرف رو می زد. دیگه واقعا رو اعصابم بود. داشتم از دستشویی می ترکیدم
رو به سیا گفتم:
-پاشو کمک کن برم دستشویی.
سیا لبخند شیطانی زد و گفت:
-مگه نگفتی بهتر شدي شیطون؟
-ببند دهنتو. خودم میرم اصلا.
به زور از جام بلند شدم. با اون دنده هاي تازه جوش خورده و اون پاي گچ گرفته، حرکت کردن یکی از سخت
ترین کاراي عمرم شده بود. سیا از جاش بلند شد و گفت:
_صبر کن اومدم الان با مخ میخوری زمین من باید جواب باباتو بدم کمپوتی که دستش بود رو گذاشت رو میز و اومد سمت من. نمی دونم این
چندمین کمپوتی بود که داشت می
خورد. دست سالممو گرفت و اروم اروم تا دم در دستشویی همراهیم کرد. از گچ پام متنفر بودم. عین وزنه
صدکیلویی به پام اویزون شده بود و نمی ذاشت پام رو حرکت بدم. دم در دستشویی کلی به سیا چشم غره رفتم
تا اخر سر رفت سر جاش نشست. وگرنه پسره ي پررو توي دستشویی هم می خواست بیاد. تو اینه که نگاه
کردم، یه لحظه از خودم ترسیدم. سیا راست می گفت. قیافه ام واقعا داغون شده بود.رنگ پوستم پریده بود.
خودم کم سفید بودم، حالا شبیه ماست شدم. زیر چشمام گود افتاده بود و کبود شده بود. طرف راست صورت
کلا بنفش شده و چند تا چسب زخم رو صورتم دیده می شد. کبودي هاي طرف چپ صورتم در حال خوب
شدن بودن و یه جورایی کبودیا به جاي بنفش، سبز بود. لبام سفید و چسب روي دماغم تو ذوق می زد. یه
لحظه شک کردم من زنده ام یا نه. دستی به فکم که فعلا تنها عضو سالم صورتم بود، کشیدم و از دستشویی
خارج شدم. سیا رو صدا زدم که با اخماي درهم اومد پیشم.
-چته چرا اخمات توهمه؟
صداشو لوس کرد و با عشوه گفت:
-وا حرفا میزنی گلم. من اخمام تو هم نیست که. مدلم اینه. کلا وقتی عشقم رو میبینم این جوري میشم.
از لحنش و حرفش حدس زدم کی اومده. اهی کشیدم و با کمک سیا رفتم رو تخت نشستم. سیما با ذوق و صد
البته عشوه اومد سمتم و گفت:
-سلام حسامی. میبینم که خیلی بهتري.
یعنی قیافه ام از اینم داغون تر بوده؟ سام که جلوي در ایستاده بود و تا اون لحظه ندیده بودمش، گفت:
-سلام. چطوري؟
باند دستمو لمس کردم و گفتم:
-واقعا انتظار داري چی بگم؟
سیما با همون لحن قبلی گفت:
-کی مرخص میشی داداشم؟
من الان نیاز ضروري به یه سطل دارم. حالم بهم خورد. اصلا لوس و عشوه تو خون این بشر بود. واقعا کدوم
احمقی اینو می گیره؟ این براي من سواله. سیا به جاي من جواب داد:
-یه هفته دیگه هم باید بمونه که مطمئن بشن مشکلی نداره.
سیما پشت چشمی براش نازك کرد و گفت:
-کسی از شما نپرسید.
با این حرفش اخماي سیا بدتر از قبل درهم فرو رفت اما چیزي نگفت. سام یه کمپوت داد دستم و گفت:
به دنبال حرفش چشم غره اي به سیا رفت که سیا براش نیششو باز کرد. بیا بخور. برات خوبه. من که می دونم بعضیا نذاشتن اصلا چیزي بخوري.
همینطوری عین بز به سام نگاه میکردم که گفت:
-ها چیه؟
-سام تو واقعا حیف شدي. اصلا تو باید جزو نخبگان معرفی می شدي.
اخم کرد و گفت:
-میشه مثه ادم حرف بزنی؟
-اخه برادر من. اینو باید با دست بخورم؟
سیا زد زیر خنده و گفت:
-نه. باید با پا بخوري.
سام چشم غره ي دیگه اي به سیا رفت و یه چنگال برام اورد. کنارم نشست و گفت:
-یه چیزي رو باید بهت بگم.
با کنجکاوي بهش خیره شدم. ادامه داد:
-مامان گفت بهت بگم این هفته خونه عمه کتایون دعوتیم.
تا اومدم واکنشی نشون بدم، تند تند گفت:
-البته اینم گفت که اگه نیاي بابا رو می فرسته پیشت.
با این حرف جلوي هر اعتراضی گرفته شد. مگه می شد در برابر بابا مقاومت کرد؟ اینبار سیما گفت:
-کاري نمی تونی انجام بدي. زوري هم که شده باید بیاي.
حرفی نزدم و با حرص به عکس هلوي روي قوطی کمپوت تو دستم خیره شدم.
سام و سیما یه ربع دیگه موندن و بعد رفتن. تا سام در رو پشت سرش بست، سیا از جاش پرید وسط اتاق و
شروع کرد به بشکن زدن و دور اتاق چرخیدن. با چشماي گشاد شده به دیوونه بازیاش نگاه می کردم. عین
ادماي سرخوش از یه طرف اتاق می پرید طرف دیگه و بشکن و سوت می زد. فقط خدا رو شکر کردم اتاق
خصوصیه و کسی شاهد کاراي این زنجیري نیست. سیا با دیدن قیافه من، سرجاش ایستاد و اهمی کرد.
-چرا این طوري نگاه می کنی؟
من بی حرکت هنوز بهش خیره بودم.
سیا: ناحت نشیا. اما تحمل این خواهر و برادر تو خیلی سخته. اصلا وقتی تو اتاق بودن، احساس می کردم فضا
سنگین شده.
-چرا چرت می گی؟ مگه اونا ادم پلید و نمی دونم، شیطانین که فضا سنگین شه؟
سیا بشکنی زد و اومد کنارم نشست و با شیطنت گفت:
-همینه. سام و سیما نیروي پلیدي دارن و تو رو نفرین کردن. تمام این ماجراها هم زیر سر اوناست.
رو تخت دراز کشیدم و گفتم:
-ببینم تو خونه ات به سرت ضربه زدن؟ اخه خیلی زر زر بیخودي می کنی.
سیا شونه اي بالا انداخت و کمپوت هلو رو از دستم گرفت و نشست روی صندلی و گفت _دیگه من وظیفه ام بود بهت بگم. فردا نیاي بگی سیا تو راست می گفتی و سیما منو نفرین کردها.
چشمامو بستم و با بی حوصلگی گفتم
-برو بابا.
تازه چشمام گرم شده بود که یه گاو وحشی عین خر در رو باز کرد و اردك وار، وارد اتاق شد. به کل با این عمل
وحشیانه خواب از سرم پرید و سیخ سرجام نشستم. سیا سرش داد زد:
-جلبک. می خواي سکته قلبی هم به لیست مرضاش اضافه کنی؟
فرید بی توجه به داد سیا، پرید رو تخت و یه لبخند گشاد به من زد. ابروهام ناخوداگاه بالا پرید و گفتم:
-مثه اینکه ضربه اي که به سرت خورده، باعث تاب برداشتن مخت شده.
فرید: بده اومدم بهت سر بزنم؟
-نه دستت مرسی. واقعا ممنون که نگرانیت رو این مدلی ابراز می کنی.
فرید رو به سیا گفت: _یه کمپوت رد کن بیاد که بد جور
هوس کردم
چشمامو تو حدقه چرخوندم و به اون دوتا که عین گشنگان افریقا، دو لپی کمپوت می خوردن، خیره شدم سیا
که دید دارم بهش نگاه می کنم، لبخند شیطونی زد و گفت:
-قیافه ات خیلی داغون شده.
-خفه شو.
***
-خوب چرا حرکت نمی کنی؟
سام از تو اینه نگاهی به من انداخت و گفت:
-منتظرم بابا ادرس رو برام بفرسته.
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
-مگه نمیریم خونه عمه کتایون؟
-میریم ویلاي عمه که تازه خریده. منم ادرس اونجا رو ندارم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطی این ترسناک نبود ولی چون راجی چندتا پسر عقب افتادست هر شب هستم😀😀😀
😂😂😂😂😂
اگر ز ترس زیاد خراب کاری کردم کار من نبوده بیاین بندازین جون مهشید🤣
ب منه بیچاره چیکار داره اخه مظلوم گیر اوردی😂😂😂
🤣🤣خیله خب تو هم بنداز جون فاطی و بقیه 😀
😂😂
چرا من نمیترسم😂😂🤔
چشششششم🤦🤦
ترسناک نیود🤣
👻👻👻👻👻👻👻
😂😂😂😂😂خدا نکشتت فاطی اینا همینجوری میترسن اومدی ایموجی روحم براشون گذاشتی 😂😂😂😂
😂😂😂😂😂مردم آزارم
یعنی هیچ کدوم از بچه های اقواممون جرعت ندارن شبا خونمون بمونن از بس میترسونمشون😂😂😂😂
وااییی ی حالی میده وقتی میترسن 😂😂😂
😂😂😂😂😂😂 پس مردم آزار واقعی تویی😂
😂😂😂😂ها والا
ببین مردم ازار اینجا نشسته 😲😵😵🤒🤒🤣
تو مثل دوست من مردم آزاری🤣
فقط کافیه من و دوستم تنها شیم که شروع کنه از جن وروح گفتن😣
فاطی خانوم من شب تنهام میترسم گناهش گردن ط باشه😂😂😂
😂😂😂😂
دیشب تا صبح قل هو الله میخوندمم 😂زیاد ترسنام نبودا ولی من جو گیر شده بودم
😂😂😂😂
من که شبا جرعت نمیکنم بخونمش همینجوری تا صبح کابوس مبینم