یه پوفی کردم و از پنجره به خیابون خیره شدم. اخر سر با تهدید هاي بابا و سام و مامان مجبور شدم بعد
مرخص شدنم، همراهشون راه بیوفتم. البته مامان و بابا و سیما زود تر از ما رفته بودن. دلیل این همه اصرار رو
نمی فهمیدم. قبلا وقتی نمی خواستم تو مهمونی هاي خانوادگی شرکت کنم، هیچ اجباري نبود. اما این بار به
زور هم که شده باید با فامیل تجدید دیدار می کردم. اصلا حال و حوصله اونا رو نداشتم. مخصوصا اینکه قیافه
مم داغون بود، اصلا نمی خواستم ریخت هیچ کدومشون رو ببینم. یکم رنگم برگشته بود اما هنوز رنگ ماست
بودم و چشم رو می زدم. بعد از یه دعواي حسابی با دکترم براي اینکه باند سرم رو بردارم، اخر سر راضی به
برداشتن سرجی فیکس* شد. چون مو هاي دور زخم سرم رو هم تراشیده بودن، مجبور شدم یکی از کلاه هاي
سام رو بردارم.البته دکتر گفت کلاه روي سرم زیاد نمونه. البته من تره هم براي حرفاش خرد نمی کنم. عمرا
اون کلاه رو جلو همه بردارم. سري که نصف موهاش تراشیده شده باشه و نصف دیگه مو داشته باشه، خیلی
ضایع است. براي کبودي هاي رو صورتم کاري نتونستم بکنم. قیافه ام شبیه جن شده بود و مطمئن بودم کل
فامیل با دیدن من، رم می کنن. صداي گوشی سام بلند شد و به دنبال اون ماشین راه افتاد. بالشی که پشتم بود
رو یکم جا به جا کردم. به خاطر دنده هاي شکسته ام، نشستن برام یکم سخت بود. ضایع ترین موضوع، گچ پام
بود. سیما رو گچ پام عکساي عاشقانه و چرت و پرت کشیده بود و پام پر شده بود از گل و بلبل و رنگین کمون
و لاو و عکساي لوس دخترونه. سیا به زور یه جاي خالی پیدا کرده بود و روش یه اسکلت خفن کشیده بود. با
شلوار کتانم، روي همه شون رو پوشونده بودم. همینم مونده که پدرام با دیدن چرت و پرتایی که سیما کشییده،
تا دو ماه سوژه واسه مسخره کردن من داشته باشه. کم کم از شهر خارج شدیم. فک کنم باز عمه پولاش رو
دستش باد کرده و رفته یه ویلاي دیگه گرفته. ماشین تو چاله افتاد و تکون بدي خورد. منم از صندلی کنده
شدم وسرم به سقف خورد. شانس اوردم زخم سرم ضربه ندید وگرنه از سر درد می مردم. درد دنده هام نفسمو
بند اورد. یه دستم به پهلوم بود و دست دیگه ام به سرم.
-سام. می خواي جنازه منو برسونی؟
-نمی دونستم اینجا چاله داره.
خودمو جمع و جور کرد کردم و گفتم:
-مشکلی نیست. خوبم.
-البته تقصیر خودتم هست. عین ژله می شینی و با هر تکون ماشین، پرت میشی این ور و اون ور.
از تو اینه بهش اخم کردم. بیشعور به من میگه ژله.
-راستی حسام.
-هوم؟
-به کسی نگو چه بلایی سرت اومده. البته ما هم هنوز نفهمیدیم دقیقا چه اتفاقی براي شما سه تا افتاده. اما
خوب، بابا به همه گفته تصادف کردي.
اداشو در اوردم:
-تصادف کردي. این همه تلفات فقط وقتی ایجاد میشه که یه بولدوزر از روم رد شده باشه.
-کلا گفتم سوتی ندي. به هر حال کسی به جزئیات اونم در مورد تو اهمیت نمیده.
سري براي سام تکون دادم. راست می گفت. فامیلاي ما یکم شاس می زدن. اگه بهشون می گفتی یارو سرفه
کرد، مرد؛ باور می کردن. به قول سیا تو بدنشون همه رنگی سلول پیدا می شد جز خاکستري.(سلولاي مغز)
گاهی وقتا هم سیا به فرید می گفت “تو حداقل تو کله ات سیمانه. تو کله ي فامیلاي حسام، هیچی نیست.
خلاء کامله.”
ماشین از حرکت ایستاد و سام پیاده شد و به منم کمک کرد پیاده بشم. هوا تاریک شده بود و درست ویلا رو
نمی دیدم. فقط یه ساختمون سیاه بی ریخت از اینجا معلوم بود. حیاطشم که مشخص بود پر از درخت خشکیده
س. سام زنگ در رو زد و بی هیچ پرسشی در باز شد. کمکم کرد حرکت کنم. با دیدن حیاط ویلا، سرجام
خشک شدم و اب دهنم رو به سختی قورت دادم.
*سرجی فیکس: یه وسیله پزشکی.
حیاط ویلا آدم رو یاد فیلماي ترسناك می انداخت و یه خاطره اي در مورد خرابه ي کنار دانشگاه تو ذهنم زنده
می کرد. خودمو بیشتر به سام نزدیک کردم. دست خودم نبود. من از اون درختاي خشکیده و استخر خالی وسط
حیاط و اون محیط تاریک، می ترسیدم. هیچ صدایی شنیده نمی شد. همین باعث می شد از صداي نفس هاي
خودمم بترسم. یعنی واقعا خاك تو سرم که از همچین چیزاي چرت و پرتی می ترسم. سرمو پایین انداختم و
سعی کردم اصلا به اطرافم نگاه نکنم. به پاي کچ گرفته ام خیره شده بودم. سام غرغر کرد:
-اه. چقدر تو سنگینی. می تونی خودت راه بیاي؟
چشم غره اي بهش رفتم و خودم به تنهایی راه افتادم. تن پرور تر از سام تا حالا ندیدم. میمیره دو دقیقه کمکم
کنه. عین پنگوئن حرکت می کردم. به سختی تا وسطاي حیاط خودمو رسوندم. حیاطش واقعا طولانی بود. دیدم
دیگه نمی تونم این طوري ادامه بدم، سرمو بالا گرفتم تا از سام بخوام کمکم کنه. سام به ساختمون نگاه میکرد
و نمی دونم کی رو دید که نیشش باز شد و بی توجه به من به سمت ساختمون دوید. همون طور با دهن باز سر
جام خشک شدم. اخه بیشعور من می ترسم. یه کونه محکم زدم تو گوشم که فک کنم سرخ شد. تندتر از قبل
حرکت کردم. به خاطر تقلایی که می کردم، نفس هام سریع تر شدم بودن. هنوز چند متر بیشتر نرفته بودم که
پام نمی دونم به کجا گیر کرد و با مخ افتادم رو زمین و صورتم تو لجن فرو رفت.یعنی باید کور باشم که قبلش
این چاله رو ندیدم.از جام بلند شدم و نشستم و با انزجار صورتمو تمیز کردم. تمام لباسامم کثیف شده بود. خیر
سرم دارم میرم مهمونی. احساس می کردم هر لحظه اون چاله داره بزرگ تر و عمیق تر میشه. اما صد در صد
مطمئن بودم همش توهم خودمه. از روي ترس توهم زده بودم. یه فحشی نثار شخص مجهولی کردم و دستمو
روي زمین گذاشتم. دستم تو لجن فرو رفت اما اهمیتی ندادم. فشاري به دستم وارد کردم و سرمو بالا گرفتم. با
چیزي که جلو روم دیدم، عین مجسمه خشک شدم. نفس کشیدن به کل از یادم رفت… چشماي گشاد شده از
ترسم، تو یه جفت چشم سرخ اتشین قفل شده بود… انگار از اون دوتا چشم اتیش بیرون می زد… نگاهش
خشمگین بود… فشاري روي گلوم حس کردم… فشار هر لحظه بیشتر می شد… دستم رو به طرف گردنم بردم…
هیچی نبود… اما من داشتم خفه می شدم… براي نفس کشیدن تقلا کردم… نمی تونستم نفس بکشم… داشتم
خفه می شدم… به گلوم چنگ زدم… نمی تونستم دست و پا بزنم… انگار با خیره شدن به اون چشماي سرخ،
فلج شده بودم… اون چشما شعله می کشید و من بیشتر تقلا می کردم… اشک تو چشمام حلقه زد… باد شدیدي
می وزید و موهام تو چشمم ریخته شده بود… پلک زدم… داشتم خفه می شدم… دوباره پلک زدم… اشکم
ریخت… پلک زدم… اون چشما شعله کشیدن… ذهنم از ترس فلج شده بود… هیچ کاري نمی تونستم بکنم… جز
تقلا براي نفس کشیدن… اون چشما شعله کشیدن و به من نزدیک تر شدن… به گلوم چنگ زدم… چشمام
سیاهی می رفت… صداي وز وزي تو سرم می پیچید… عمق لجن بیشتر می شد… اکسیژن نبود… کم کم دست
از تقلا کردن برداشتم… داشتم خفه می شدم… کاري از دستم بر نمی اومد… اون چشما شعله ور تر شدن… شعله
هاش داشت وجودم رو می سوزوند… صداي وز وز تو سرم بلند تر شد… حس کردم جهت وزیدن باد یه دفعه اي
تغییر کرد… اشکام می ریخت… ته دلم می دونستم که بازم نجات پیدا می کنم… یه احساسی بهم می گفت اون
میاد… یه صدایی فریاد می زد تحمل کن… اون چشما شعله کشیدن… صداي وز وز بیشتر شد… باد شدید تر می
وزید… چشمام سیاهی می رفت… عمق لجن بیشتر می شد… اخر سر تسلیم شدم و پلکام روي هم افتاد… اخرین
چیزي که دیدم نور سفید رنگی بود که انگار شعله ها رو خاموش می کرد…
یه دفعه دستی یقه ام رو گرفت و بالا کشید. سرم از توي لجنا بیرون اومد. دیگه از فشار خبري نبود. یه نفس
عمیق کشیدم که به سرفه افتادم. یه عالمه لجن چسبیده بود رو چشمم و جایی رو نمی دیدم. پشت سر هم
سرفه می کردم. دستی لجن روي چشمم رو پاك کرد و تونستم سام رو جلو روم ببینم. سرفه هام که قطع شد،
نالیدم:
-سام.
یکی دستامو محکم گرفت و نگه داشت و پرسید:
-خوبی؟
تشخیص ندادم کیه. مغزم یه لحظه قفل کرد. سام تکونم می داد و لباش تکون می خورد. داشت حرف می زد؟
حالا که دقت می کنم داشت داد می زد. صداشو می شنیدم اما نمی تونستم تمرکز کنم ببینم چی میگه. انگار
دوباره اون چشماي قرمز جلو روم بود و من فلج شده بودم. یه طرف صورتم سوخت. با گیجی به اونی که منو
زده بود نگاه کردم. انگار تازه متوجه اطرافم شدم. من رو زمین نشسته بودم و سام رو به روم. آرش و پدرام و
حسین هم کنارم ایستاده بودن. آرش داد زد:
-حسام. می شنوي چی میگم؟ د یه تکونی بخور.
-آرش.
پدرام دستاي منو ول کرد و گفت:
-حالا داره واسه ما فرهنگ نامه اسم رو می خونه.
سام با عصبانیت بهش توپید:
-ببند دهنتو پدرام.
آرش و حسین زیر بغلم رو گرفتن و کمک کردن بلند شم. سام با محبت لجناي روي صورت و دستامو پاك کرد
و پرسید:
-چی شد حسام؟ چرا اونطوري داد می زدي؟
یه چند ثانیه مکث کردم. وقتی فهمیدم چی گفته، چشمام گرد شد و با صداي گرفته اي گفتم:
-داد می زدم؟
سام اخمی کرد و گفت:
-پات به کجا گیر کرد که افتادي وسط لجنا؟
من همونطور با چشماي گشاد شده به سام نگاه می کردم. من داد می زدم؟ من که اصلا فرصت هیچ کاري رو
نداشتم و از ترس زبونم بند اومده بود؛ چطوري داد می زدم؟
با کمک آرش و حسین دور از چشم بقیه، رفتیم اتاق پدرام که از حیاط جدا گونه پله می خورد. رو تخت پدرام
نشستم و به چشم غره هاش هم اهمیتی ندادم. با یاداوري موضوعی، داد زدم:
-سام.
سام که بغل دستم نشسته بود، با این کارم دو متر پرید هوا و گفت:
-چته؟
-ببخشید داد زدم. دست خودم نبود.
-چی می خواي؟
-زنگ بزن بچه ها. آدرس اینجا رو بهشون بده و بگو زود بیان اینجا.
سام براي اولین بار تو عمرش مخالفتی نکرد و بی هیچ حرفی به بچه ها زنگ زد و آدرس داد. پدرام به اصرار
آرش یکی از لباساي خودشو بهم داد که بپوشم. بعد سه تاشون از اتاق رفتن و فقط سام پیشم موند.
به سام که با گوشیش ور می رفت، نگاه کردم و گفتم:
-سام.
بدون اینکه سرشو بالا بیاره یه صدایی از خودش در آورد. که فک کنم گفت “هوم؟”
-میگم وسط حیاط کی رو دیدي که اونقدر ذوق کردي؟
سرشو بالا اورد و نگاه چپکی به من انداخت.
-به تو ربطی داره؟
-جان من واسه کی اونطوري نیشتو باز کردي؟
دوباره سرشو کرد تو گوشیش و گفت:
-به تو چه.
وقتی دیدم جواب درست نمیده، بیخیالش شدم. البته بعدا پیگیر این قضیه میشم. یه نیم ساعتی گذشت. هنوز
خبري از بچه ها نبود. هر چی به اتفاقی که افتاده بود فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که همش
تخیلات خودمه. شاید وقتی پام جایی گیر کرد و افتادم تو لجن، سرمم جایی خورده. اما تصویر اون چشماي
قرمز و شعله هاش که هرچی بیشتر درد می کشیدم زبونه می کشید، از جلو چشمام کنار نمی رفت. اون چشما
چی بود؟ چرا خشمگینانه به من خیره شده بود؟ اون نور سفیدي که باعث شد اون شعله ها خاموش بشن، چی
بود؟ داشتم دیوونه می شدم. دستی به زخم سرم کشیدم. این دیگه توهم نبود. لباساي لجنیم هم توهم نبود.
دلیل این اتفاقا چی بود؟
-حسام.
نگاهمو به سام دوختم که پرسید:
-چرا تو حیاط داد می زدي؟
جرقه اي تو ذهنم زده شد. با کنجکاوي به سام نگاه کردم و گفتم:
-صدام چطوري بود؟
-منظورت چیه؟
-میگم وقتی صداي دادم رو شنیدي؛ مثه همین عربده هاي معمولیم داد می کشیدم یا نه؟
-خوب نه. راستش فک کنم صدات یکم نازك بود. به خاطر همین پدرام فک کرد یه زن داره داد می زنه اما
وقتی دقت کردم فهمیدم صدا از سمتی که تو ایستاده بودي میاد.
با این حرف سام اخمام رفت تو هم. صداي داد یه زن؟ می دونستم یکی بهم کمک کرده اما… یه زن؟
-این اتفاق به بیمارستان رفتنت ربط داره؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-نه.
پوزخندي زد و شونه اي بالا انداخت:
-من احمق نیستم.
چیزي نگفتم. نمی خواستم سام هم از این ماجرا ها با خبر شه. سام وقتی دید سکوت کردم و عین گاوي که
کاهو دیده دارم نگاش می کنم، گفت:
-بالاخره که خودم می فهمم.
گوشی سام زنگ خورد. یه نگاه به گوشیش انداخت و گفت:
-دوستات رسیدن.
بعد از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. یه چند دقیقه اي منتظر موندم اما خبري از سام و بچه ها نبود.
صداي باز و بسته شدن در باعث شد نگام به سمت در کشیده بشه. چشمامو بستم و دوباره باز کردم. در بسته
بود و کسی هم وارد اتاق نشده بود. به دیوار پشت سرم تکیه دادم و با ترس به در خیره شدم. ضربان قلبم بالا
رفته بود و تند تند اب دهنم رو قورت می دادم. یه چند دقیقه اي گذشت و هیچ اتفاقی نیوفتاد. یه نفس عمیق
کشیدم و زیر لب گفتم: خاک بر سر ترسوت کنن
به خاطر یه توهم مسخره اینطوری داشتم خودمو سرزنش می کردم که با بهم ریختی
صداي تق تقی که شنیدم، از جا پریدم… گوشامو تیز کردم… اشتباه نمی
کردم… صدا دوباره تکرار شد… اینبار بلند تر از قبل… بی حرکت سرجام نشستم تا صدایی از خودم ایجاد نکنم…
همه جا ساکت بود… این کمی منو می ترسوند… با وجود اون همه آدم تو سالن، این سکوت خیلی غیر عادي
بود… دوباره صدا تکرار شد… فهمیدم صدا از سمت پنجره س… سرمو به سمت پنجره برگردوندم… دستمو
محکم کوبیدم به دهنم تا عربده نکشم… اون چشما… همون چشماي قرمز… همون شعله ها… حالا پشت پنجره
بود… نمی تونستم سر یا بدنی ببینم… چشمام قفل شده بود تو یه جفت چشم اتشین… نمی تونستم تکون
بخورم… بازم همون حس فلج شدن… چراغ اتاق یکم خاموش و روشن شد… بعد یهو ترکید… تنها چیزي که می
دیدم، همون چشما بود… ضربه ي محکمی به در خورد… یکی محکم به در می کوبید… صداي سیا و سام و
علی رو می شنیدم که منو صدا می زدن… تازه متوجه شدم می تونم داد بزنم… اما توان فریاد کشیدن رو
نداشتم… یه صداي جیغ مانندي تو اتاق پیچید… چشمامو بستم… الان می تونستم تکون بخورم… انگار فقط با
نگاه کردن به اون چشما، فلج می شدم… دستمو رو گوشم گذاشتم… فایده اي نداشت… هنوز صداي جیغ رو می
شنیدم… سردي چیزي رو روي گلوم حس کردم… جرئت تکون خوردن نداشتم… چشمامو محکم تر بهم فشار
دادم تا مبادا باز بشن… می ترسیدم چشمامو باز کنم و چیز بدتري ببینم… گردنم به طرز وحشتناکی سوخت…
گرمی خون رو حس می کردم… از جام تکون نخوردم… در با صداي بلندي باز شد… چشمام ناخودآگاه باز شدن.
نور راهرو اتاق رو روشن کرد. با وحشت به پنجره خیره شدم. فقط درختاي خشکیده ي ویلا دیده می شد. از
اون چشما خبري نبود. دوباره به در نگاه کردم. سیا و علی و سام جلوي در خشک شده بودن و مات و مبهوت
منو نگاه می کردن. اول از همه سیا به خودش اومد. هنوز دو قدم بیشتر به سمتم نیومده بود که علی گفت:
-مواظب باش. زمین پر شیشه خورده س.
سیا بی توجه به علی دوید سمتم و با وحشت به گلوم نگاه کرد و گفت:
-چی شده حسام؟ گردنت چرا زخمه؟
علی و سام با احتیاط به سمتمون اومدن و علی دستی به گردنم کشید. به دستاش نگاه کردم. پر خون شده بود.
علی:- جاي چاقوئه.
مامان:- کی این کارو کرده؟
تازه متوجه مامان و بابا و سیما جلو در شدم. پشت سرشونو نمی دیدم اما از سر و صداها فهمیدم همه پشت در
ایستادن. مامان با نگرانی منو نگاه می کرد. بابا مثه همیشه بی تفاوت بود. سیما هم با کنجکاوي از پشت مامان
سرك می کشید. زمزمه وار گفتم: قرمز بود
شعله می کشید به من خیره شده بود فلج شده بودم.سعی داشتم به بچه ها بگم چی دیدم اما انگار کلمه ها رو پیدا نمی کردم. سیا محبتش گل کرد و خیلی ناشیانه
منو بغل کرد و گفت:
-آروم باش حسام. ما نمی ذاریم اتفاقی برات بیوفته.
با این جمله سیا حسابی خنده ام گرفت. وقتی خود سیا نمی دونست چه خبره، چطور می خواست کمک کنه؟
گلوم می سوخت اما باعث نمی شد خنده مو قطع کنم. همه یه جوري منو نگاه می کردن. انگار که خل شده
باشم. البته خودمم همین فکر رو می کنم. به زور خندمو جمع کردم و به سام گقتم: بندازشون بیرون لطفاً
سام از جاش بلند شد و از بقیه خواست به سالن برگردن. همه پچ پچ کنان رفتن. سام در رو بست و بهش تکیه
داد. علی نمی دونم از کجا یه دستمال پیدا کرد و خون روي گردنم رو پاك کرد.
علی:- فک نکنم بخیه بخواد.
سیا:- بهتر نیست ببریمش بیمارستان؟
من:- من بیمارستان نمیام.
سیا حرصی منو نگاه کرد و توپید:
-تو خفه شو.
منم مثه یه بچه ي خوب حرف گوش کردم و خفه شدم.
سیا نشست کنارم وگفت:
-مثه آدم بگو چه اتفاقی افتاده.
خیلی خلاصه چیزایی که تو حیاط و تو اتاق دیدم رو گفتم. علی بعد از شنیدن حرفام حسابی حرصی شده بود و
این حرصشو رو گردن من بدبخت خالی می کرد. سام از جاش بلند شد و گفت:
-میشه بگید اینجا چه خبره؟
تازه یادم افتاد که سام تو اتاق بوده و تمام حرفام رو شنیده. سیا و علی هم انگار مثه من حواسشون به سام نبود.
سیا با شرمندگی به من نگاه کرد. می دونست دوست ندارم سام چیزي بفهمه اما کار از کار گذشته بود. علی
حرصی گفت:
-ما هم نمی دونیم.
سام با گیجی گفت:
-منظورت چیه؟
سیا:- یه اتفاقاي عجیبی، مثه امروز، براي حسام میوفته که ما هنوز نفهمیدیم علتش چیه.
-به جز امروز دیگه چه اتفاقایی براش افتاده؟
علی ماجراي خونه ي سیا و بیمارستان رفتن منو براش گفت. بعد از حرفاي علی، سام لبخندي زد و گفت:
-حدس می زدم.
علی با اخم گفت:
-حدس می زدي؟
-خوب من مورداي شبیه اینو زیاد دیدم.
من و سیا با گیجی گفتیم:
-ها؟
سام خندید و گفت:
-اگه از اول ماجرا رو برام می گفتید، منم از اول بهتون کمک می کردم.
علی کلافه شد و با داد گفت:
-میشه واضح تر حرف بزنی؟
سام لبخندشو جمع کرد و با اخم گفت:
-صداتو بیار پایین.
علی بی حرف بهش خیره شد. سام نفس عمیقی کشید و گفت:
-من تو یه انجمنی فعالیت می کنم که بهش میگن beyond . *کار اونا تحقیق در مورد اسرار ماوراس. من و
یکی از رفیقام اونجا فعالیت می کنیم.
ماورا*
سیا دهنش که باز مونده بود رو بست و گفت:
-خوب این چه ربطی به ما داره؟
سام بی توجه به اون ادامه داد:
-رفیقم اونجا جنگیري می کنه. گاهی منم کمکش می کنم.
سیا باز پرسید:
– خوب این چه ربطی به ما داره؟
علی از جا پرید گفت:
-می خواي بگی مشکلات حسام زیر سر یه جنه؟
سام:- اینطوري که شما گفتید، تنها چیزي که به ذهنم می رسه، همینه.
یه نگاه به سام و علی انداختم و با عصبانیت غریدم:
-بس کنید. انقدر چرت و پرت نگید.
سیا هم کنار علی ایستاد:
-نه اتفاقا امکان داره همه ي اینا زیر سر یه جن باشه.
بریده بریده گفتم:
-انقدر چرت نگو سیا. با این حرفاتون فقط می خواید خودتونو قانع کنید. اتفاقایی که می افته مطمئنا دلیلی به
جز اینی که شما میگید داره.
-ا .پس به نظر تو داریم چرت و پرت میگیم. آره؟ آقاي محترم. جنابالی که تا دیروز می گفتی من به جن اعتقاد
دارم و از این حرفا. حالا که می دونی شاید یه جن باعث این ماجرا هاست؛ میگی چرت و پرته؟
جوابشو ندادم که سام گفت:
-بیخیال. برام مهم نیست که چی فک می کنی حسام. به هر حال من با رفیقم حرف می زنم تا بریم پیشش.
من:- کی گفته من میام پیش اون رفیق جنگیرت؟
سام:- می خواي انقدر صبر کنی تا بکشنت؟
علی بهت زده پرسید:
-بکشنش؟
سام:- اوهوم. امکانش هست.
سیا:- آخه چرا؟
سام فقط شونه اي بالا انداخت. دلم می خواست پاشم تا می خوره بزنمش. نمی دونم عقلش کجا رفته که
همچین چیزي میگه. اینم برام جاي تعجب داشت که چطور علی و سیا حرفاشو قبول کردن. سیا که هیچی اما
علی که انقدر ادعاي عاقلی می کنه چرا باور کرد؟ سعی کردم با نفساي عمیق خودمو آروم کنم. فعلا با
عصبانیت فقط خودمو اذیت می کنم چون نمی تونم از جام بلند شم و با زدن اونا خودمو آروم کنم. یه چند دقیقه
اي تو سکوت گذشت. سام از جاش بلند شد و گفت:
-بهتره بریم تو سالن.
با کمک علی و سیا از جام بلند شدم و رفتیم پیش بقیه. تقریبا دورترین جا نسبت به بقیه رو انتخاب کردم و
نشستم. سیا و علی هم کنار من نشستن. بابا خشمگین به سیا و علی نگاه می کرد و اونا هم تند تند با ترس آب
دهنشون رو قورت می دادن. کلا وقتی بابا و دوستاي من با هم رو به رو میشن، وضع همینه. سرم پایین بود و
به حرفاي احمقانه ي سام فکر می کردم. همه مشغول حرف زدن بودن و یه جورایی آدم احساس می کرد تو
حموم عمومیه. یهو همه ساکت شدن. سرمو با تعجب بالا گرفتم تا ببینم چی باعث شده این قوم وحشی خفه
خون بگیرن که دیدم همه به من خیره شدن. تو نگاه همه فقط کنجکاوي دیده می شد و حس می کردم
منتظرن تا من یه عکس العملی نشون بدم. گیج پرسیم:
-چیزي شده؟
عمو بزرگم گفت:
-داشتیم در مورد ازدواج ناموفق تو حرف می زدیم.
چند ثانیه طول کشید تا حرفاي عمو رو هضم کنم. با تعجب پلک زدم و گفتم:
-مگه من ازدواج کردم که بخواد ناموفق باشه؟
خاله نازي چشم غره اي به من رفت و گفت:
-قضیه ي زهرا رو می گیم دیگه.
سیا یهو ترکید از خنده. علی با آرنج کوبید تو پهلوش تا خفه شه. سیا هم خیلی خوب منظور علی رو فهمید و
ساکت شد. منم هم خنده ام گرفته بود، هم گیج بودم، هم عصبانی. خدایا اینا قضیه ي یه خواستگاري رو تا
کجاها کش دادن. ازدواج ناموفق؟ شونه اي بالا انداختم:
-من تا به حال هیچ ازدواج ناموفقی با هیچ خر… (زود حرفمو عوض کردم) هیچ کسی نداشتم.
عمو کوچیکم (باباي زهرا) گفت:
-تو روز روشن داري دروغ میگی؟
سیا ریز ریز کنار دست من می خندید. یعنی قشنگ رو اعصاب بود. به پنجره اشاره کردم و گفتم:
-البته الان روز روشن نیست و شبه. در ضمن من دروغ نمی گم. من فقط طی یه عمل ابلهانه دنبال بابا اینا راه
افتادم و از یه مراسم خواستگاري سر در آوردم. فک نکنم به این بگن ازدواج ناموفق.
زهرا پشت چشمی نازك کرد و ایشی گفت. پدرام لبخند تمسخر آمیزي زد و گفت:
-نگو اینو دلم برات می سوزه. بگو بهت دختر ندادن.
-تو توي اون مغز پوکت هر جور دوست داري فکر کن.
با این حرف من همه غضبناك بهم خیره شدن. بابا غرید:
-درست صحبت کن.
مامان با چشماش التماس می کرد حرفی نزنم اما بی توجه به اون گفتم:
-من با هر کس مناسب با شخصیتش حرف می زنم.
بابا حسابی عصبانی شد و البته من حسابی ترسیدم. از بابا بیشتر از اون چشماي قرمز می ترسیدم. بابا خواست از
جاش بلند شه که سام عین کمیته امداد به کمکم اومد و دستمو گرفت و گفت:
-خوب دیگه دیر وقته. خدافظ.
بعد دست منو کشید و بیرون از ساختمون برد. سیا و علی هم سریع خدافظی کردن و پشت سر ما اومدن. سام
مثه همیشه غرغر کرد:
-می میري دو دقیقه جلو اون زبونتو بگیري دیگه. حتما باید یه حرفی بزنی. نمی شد حداقل جلو بابا خفه خون
می گرفتی؟
کشون کشون منو دنبال خودش می کشید و غر می زد.با اون پاي چلاغم به سختی می تونستم راه برم. به
خاطر سرعتی که سام منو می کشوند، نگام به اون حیاط جهنمی نیوفتاد و تمام تمرکزم رو راه رفتنم بود که با
علی و سیا و سام هم زمان با هم گفتن: تو خفه شو
واقعا این نهایت لطفشون بود. یکی نیست به اینا بگه این زندگی خودمه پس خودم باید در موردش تصمیم
بگیرم نه شما. با اخم به جاده خیره شدم.
سام:- ور دار اون کلاهو.
کلاه رو در اوردم و پرت کردم عقب که اخ سیا در اومد. پشت سرش صداي غرغرش شنیده شد: الهی دستت بشکنه کورم کردی
بی توجه به اون گوشیمو برداشتم که دیدم یه پیام جدید دارم. زود بازش کردم. شماره ناشناس بود. «اگه می
خواي وضعیت از این بدتر نشه، پیش دوست سام نرو.» خوب هرکی که هست می دونه قراره سام منو پیش
رفیقش ببره. اما کی؟ فقط من و سام و سیا و علی از این موضوع خبر داریم. بلند گفتم:
-093746 …براي کسی اشنا نیست؟
سیا:- یه بار دیگه بخون.
دوباره شماره رو خوندم اما هیچ کدوم اون شماره رو نمی شناختن. بیخیالش شدم و گوشی رو به جیبم
برگردوندم. حتما سیا دوباره مسخره بازیش گل کرده. سام جلو خونه ي سیا ایستاد و علی و سیا پیاده شدن.
خواستم در رو باز کنم که سام قفلش کرد.
-چرا درو قفل کردي؟
-یه درصدم فک نکن که می ذارم پیش دوستاي روانیت بمونی. با من میاي خونه.
تمام این مدت پنجره سمت سام باز بود و من به سیا و علی خیره بودم. سیا بعد از شنیدن «دوستاي روانیت»
حسابی اخماش درهم رفت و خشمگین به سام خیره شد.
-هی سام. مگه یادت رفته بابا خونه س؟
-یادم نرفته. اما تو میاي خونه و این بحث مسخره ات با بابا رو با یه معذرت خواهی تموم می کنی. فهمیدي؟
بعد پاشو رو گاز گذاشت و ماشین از جاش کنده شد.
سام در خونه رو با کلید باز کرد. از سر و صدایی که می شنیدم، فهمیدم بابااینا هم برگشتن.
-میگم سام نمیشه من یواشکی برم تو اتاقم؟
-اصلا حرفشم نزن. بهتره همین امشب اون ماجراي تلفن تموم شه.
اهی کشیدم و پشت سرش وارد سالن شدم. بابا جلوي تلویزیون نشسته بود و صداي مامان از اشپزخونه می
اومد. مثه اینکه داشت واسه خودش اهنگ می خوند. اروم به سمت بابا رفتم. حتی روشو برنگردوند تا بهم نگاه
کنه. گفتم:
-سلام بابا.
طبق معمول جوابی بهم نداد. ادامه دادم:
-می دونم به خاطر اون تلفن از دستم عصبانی هستی. من معذرت می خوام.
انگار جونم بالا اومد تا اینا رو بگم. اگه به خاطر سام نبود، صد سال سیاه ازش معذرت خواهی نمی کردم. بابا
یهو از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد. از کارش شوکه شدم و با ترس یه قدم عقب رفتم. اونم یه قدم جلو
اومد و دستشو بالا برد. بعدش فقط سوزش صورتمو حس کردم. شدت ضربه انقدر زیاد بود که سرم کج شد و
اگه دسته ي مبل رو نمی گرفتم، رو زمین می افتادم. بابا داد زد: پسره احمق .هر چی دلت میخاد بار پدرت میکنی بعدش میگی ببخشید آدم انقدر وقیح؟
گوش راستیم که سیلی خورده بود، گزگز می کرد و صداي بابا رو مبهم می شنیدم. بابا وقتی دید هیچی نمی
گم، دوباره داد زد:
-دفعه ي بعد زندت نمی ذارم.
بعد نشست رو مبل. خوب این جمله اش یعنی فعلا دعوا تعطیل. اروم از پله ها بالا رفتم و پریدم تو اتاقم. تا
نشستم رو تختم، در باز شد و سام در حالی که یه جعبه دستش بود، وارد اتاق شد. به جعبه نگاه کردم و فهمیدم
جعبه کمکاي اولیه س. سوالی به سام خیره شدم که گفت:
-صورتت باد کرده.
-اولین بارم نیست که کتک می خورم. این قرتی بازیا چیه؟
سام یه تکه یخ رو گذاشت رو صورتم و گفت:
-گوشت خوبه؟
-یکم صداي وز وز می شنوم.
-به خاطر ضربه س. خوب میشه.
-می بینی چی شد؟ حالا هی بگو برو معذرت خواهی کن.
-به جاش دیگه لازم نیست هر موقع بابا خونه بود، تو فرار کنی.
از همون جا نگاهی به اینه انداختم. قیافه ام خیلی مضحک شده بود. خیر سرم قرار بود فردا برم دانشگاه. صداي
زنگ گوشیم بلند شد. سام خم شد رو تخت تا ببینه کی زنگ زده که من زود گوشی رو برداشتم.
-بفرمایید.
…..-
-چرا حرف نمی زنی؟
….-
-مزاحم روانی.
بعد گوشی رو قطع کردم. نگاه کردم ببینم سیا بوده که خواسته سر به سرم بذاره یا نه. شماره رو نمی شناختم.
اما یکم برام اشنا بود. به سام گفتم:
-093746 …رو می شناسی؟
-چند بار این سوالو می پرسی؟
با ابروي بالا رفته بهش نگاه کردم و گفتم:
-من کی این سوال رو پرسیدم؟
-تو ماشین پرسیدي.
تازه یادم اومد چرا این شماره برام آشناست. این همون شماره ایه که اون اس رو برام فرستاده بود. سام از جاش
بلند شد و جعبه رو برداشت و همون طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت:
-پس فردا میریم پیش رفیقم. نه نمیاري که می زنم تو دهنت.
نفس عمیقی کشیدم و به این فک کردم که چرا سام باید در این مورد انقدر پیله کنه؟
******
-حسام بیدار شو. صبح شده.
با صداي جیغ و داداي مامان از جام بلند شدم. لنگ لنگان به طرف دستشویی رفتم و یه مشت اب پاشیدم تو
صورتم. سرم خیلی درد می کرد. احساس می کردم یه بمب تو سرمه که هر لحظه ممکنه منفجر شه.
حوله رو انداختم رو سرم و به طرف کمد رفتم. یه شلوار و تیشرت سورمه اي پوشیدم. دیروز سام موهامو کوتاه
کرده بود و دو طرف سرم به یه اندازه مو داشت و دیگه نگران ضایع بودنش نبودم. با شلوار روي گچ پام رو
پوشوندم. دوباره صداي داد مامان اومد:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیدونم ولی من چون انگار تخیلی و نمیدونم اینا زیاد نمیترسم
خیر سرم گمونم اون من نبودم که دیشب تا صبح نزدیک بود صد بار سکته کنم🤣🤣
😂😂😂
شما به این میگید ترسناک ؟به نظرم خیلی اصلا ترسناک نبید
وای حالا مگه خوابم میبره😮
من اونجاش که گفتن صدای جیغ ی زن اومده ترسیدم 😩😂
اره خیلی😮
بعد وقتی میگفت چشمای قرمز بدون جسم داشتم میمردم😬😬
فک کنم صدای اون دختره چشم قرمزی بوده
آره
وایی یا خدا تصور کردم نزدیک بود خودمو خیس کنم😂😂😐😐😐
وای من دارم از ترس میمیرم امشب دیگه تا صبح خواب ندارم😦
😩😩