با داد سیا چشمامو باز کردم… من رو اون صندلی داغون تو حیاط باراد نشسته بودم و بچه ها اطرافم ایستاده
بودن. هیچ خبري از اون زن سفید پوش و قبرستون و مرداي شنل سیاه نبود. انگار از خواب پریده بودم. اما اونا
خیلی واقعی تر از توهماي من بودن.
سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم. سرمو که بالا گرفتم، همون مردي رو دیدم که منو دیده بود. پوزخند رو
لبش هنوز بود. چشمامو بستم و از وحشت فریادي کشیدم. یکی محکم تکونم داد.
با داد سیا چشمامو باز کردم. من رو اون صندلی داغون تو حیاط باراد نشسته بودم و بچه ها اطرافم ایستاده
بودن. هیچ خبري از اون زن سفید پوش و قبرستون و مرداي شنل سیاه نبود. انگار از خواب پریده بودم. اما اونا
خیلی واقعی تر از توهماي من بودن. سیا محکم تکونم داد و گفت:
-حسام می شنوي چی میگم؟
خیره شدم تو چشماي سبزش. اروم پلک زدم.
باراد:- شکه شده.
با صداي گرفته اي گفتم:
-خوبم
گلوم به خاطر دادي که زده بودم، می سوخت.
-آب می خوام.
سام و باراد به سمت خونه دویدن. با رفتن اونا علی دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:
-چی شده؟
لبخند بی جونی بهش زدم:
-هیچی. فک کنم خوابم برده بود.
می دونستم که خواب نمی دیدم. مطمئن بودم هر چی دیدم واقعیه اما ترجیح می دادم به بچه ها چیزي نگم و
نگرانشون نکنم. همین الانش به خاطر من خیلی نگران شدن. دوست نداشتم بیشتر نگرانشون کنم. با اومدن
سام و باراد، از جام بلند شدم و گفتم:
-بریم.
سام لیوان آب و دستم داد و کوتاه گفت:
-باشه. هر طور راحتی.
بی خدافظی از خونه زدم بیرون. لحظه ي آخر، کنار در ایستادم و نگاهی به سمت درختا انداختم. با دیدن زن
سفید پوشی که اونجا ایستاده بود، مطمئن شدم همه چیز واقعی بوده.
****
یه سه روزي از رفتن پیش باراد می گذشت. تو این مدت تقریبا زندگی آرومی داشتم و آرزو می کردم همین
طور بمونه. گچ پام رو باز کرده بودم و راحت بودم. صداي ضبط اتاقم تا آخر زیاد بود و خودم رو تخت دراز
کشیده بودم. پاهام روي دیوار بود و کله ام از اینور تخت آویزون شده بود. کسی جز من و سام خونه نبود. مامان
و سیما رفته بودن ختم مادر شوهر خواهر منصور. حالا منصور کیه، خدا داند. من که نصف فامیلامون رو نمی
شناختم؛ شاید اینم یکی از همونا بود. بابا هم گفته بود بیرون کار داره و شب دیر میاد. توضیح بیشتري هم نداده
بود. کلا زورش میومد دو کلمه حرف بزنه.
در اتاق باز شد و محکم به دیوار خورد. از جام بلند شدم و نگاهی به سام انداختم. اخم غلیظی کرده بود و
ترسناك بهم نگاه می کرد. ساعتمو از کنارم برداشتم و پرت کردم سمت ضبط. خورد به دکمه اش و همه جا
ساکت شد.
من: چته؟
سام: مگه کري؟ نمی شنوي دارن زنگ می زنن؟
بی حرف فقط بهش خیره شدم. انتظار داشت من با این همه سر و صدا، صداي آیفون رو هم بشنوم؟ سام که
دید عین احمقا دارم نگاش می کنم، یکم صداشو بالا تر برد و گفت:
-پاشو برو درو باز کن دیگه.
با غرغر از جام بلند شدم. حالا چی میشد خودت می رفتی؟ زیر لب طوري که نشوه فحشی بهش دادم و از پله
ها رفتم پایین. با دیدن تصویر رها تو آیفون، نالیدم:
-خدایا نه.
ناچار در رو باز کردم. مهراد، پسر رها، پسر بانمک و شیطونی بود. گاهی وقتا شیطونیش گل می کرد و پدر همه
رو در میاورد و گاهی وقتا هم آروم بود و کاري نمی کرد. خدا کنه امروز روز آرامشش باشه. در سالن باز شد و
اول مهراد و بعد رها وارد شدن. رها سریع اومد سمتم و بی مقدمه، کیف عروسکی رو پرت کرد تو بغلم و گفت:
-امروز و فردا مهراد اینجا میمونه. حسین میاد دنبالش. عمو حمیدم خبر داره. خدافظ.
مهلت هیچ حرفی رو به من نداد. مهراد رو بوسید و از خونه زد بیرون. سر جام خشک شده بودم و بهت زده به
در بسته سالن نگاه می کردم. یهو در باز شد و کله رها داخل شد. تند گفت: _راستی یکم حال نداره اسهال داره
در عرض چشم بهم زدنی رفت. سرمو چرخوندم و به مهراد که آروم و ساکت رو مبل نشسته بود، نگاه کردم. زیر
لب گفتم:
-یعنی تو دو روز اینجایی؟
کیفشو پرت کردم رو مبل و کنارش نشستم.
-سلام عمو جون.
با اخم به من نگاه کرد و بی حال گفت:
-سلام.
از این همه مظلومیتش تعجب کردم. مثه اینه واقعا مریض بود. لبخند شیطانی رو لبم نشست و محکم لپشو
کشیدم. اونم نامردي نکرد و محکم تر از من زد رو دستم.
مهراد:- دستتو بکش بیشوول.
لبخندم از بین رفت. مهراد چه مریض بود چه سالم؛ همین بود.
سام از پله ها اومد پایین و پرسید:
-کی بود؟
-رها و مهراد.
-چی کار داشتن؟
به کیف مهراد و خودش اشاره کردم و گفتم:
-چی فک می کنی؟
اخماش درهم رفت و پرسید:
-تا کی میمونه؟
-دو روز.
-به من هیچ ربطی نداره. بیرون کار دارم. مواظبش باش.
رفت سمت در که داد زدم:
-کجا؟ منو با این تنها نذار.
دستشو به نشونه ي برو بابا تکون داد و رفت. تا در بسته شد، مهراد گفت:
-عمو من گشنمه. شیر می خوام.
با اخم به من خیره شد. چشمامو تو حدقه چرخوندم و رفتم تو آشپزخونه _ شیر از کجا بیارم آخه؟. تو یخچال رو نگاه کردم و یه بطري
شیر از توش برداشتم. یه لیوان براش ریختم و رفتم تو هال. لیوانو گرفتم جلوش و گفتم:
-بفرما.
-من شیر تو لیوان نمی خوام. شیشه بده.
-مگه تو شیشه می خوري؟
دوباره با اخم به من خیره شد. با یاد آوري حرفاي رها گفتم:
-مگه تو اسهال نداري؟ شیر خوب نیست.
با لجبازي پاشو کوبید به زمین و گفت:
-من شیر می خوام.
براي اینکه آروم شه گفتم:
-اگه گریه نکنی می ذارم با گوشیم بازي کنیا.
زود ساکت شد. چشمامو گرد کرد و گفت:
-کلش داري؟
با گیجی بهش نگاه کردم.
-کلش دیگه چیه؟
-بازیه دیگه.
با یه حالتی اینو گفت که احساس کردم داره با یه آدم خنگ حرف می زنه. شونه مو بالا انداختم و گفتم:
-ندارم. اما به جاش پو دارم.
-دوسش ندارم…. اما حالا بده.
سرمو تکون دادم و گوشی رو از جیبم در آوردم. بدون اینکه بهش بگم بازیا کجاس، خودش پیداش کرد و
مشغول شد. نفس راحتی کشیدم و کنارش نشستم. خدا رو شکر که مریض بود و گرنه الان به جاي خونه یه
-دیدم امروز نیومدي خونه من؛ یکم نگرانت شدم. گفتم شاید اتفاقی برات افتاده که وقت نکردي اینجا چتر
شی.
-الان مثلا نگرانم شدي؟
-آره. بهتر از این بلد نیستم ابراز کنم.
-براي همین زنگ زدي؟
-آره دیگه.
-خودت که فهمیدي. مهراد اینجاست و نمی تونم تنهاش بزارم. وگرنه خودمم می خواستم بیام اونجا.
-مگه مامانتینا نیستن؟
-نه. فقط من و مهرادیم.
-پس من میام خونتون.
-متنظرتم.
-منتظر باش.
گوشی رو قطع کردم و دادم دست مهراد. از جام بلند شدم و رفتم آشپزخونه تا یه چیزي بخورم. یه کلوچه
خونگی تو فر بود. یه تیکه ازش کندم و خوردم. وقتی رفتم تو سالن، مهرادو دیدم که رو مبل خوابش برده و
گوشی هنوز تو دستشه. بغلش کردم و بردمش تو اتاق خودم. بعد خودمم برگشتم تو سالن. جلوي تلویزیون
نشستم و بی هدف کانالا رو جا به جا می کردم. یه لحظه فکرم رفت سمت اتفاقایی که برام میوفتاد و تنم
لرزید. تا این فکر از ذهنم گذشت، صداي گریه ي مهراد از طبقه بالا اومد. نمی دونم چرا اما احساس بدي
داشتم. زود از جام بلند شدم و از پله ها رفتم بالا. تا پامو روي پله آخر گذاشتم، صداي گریه هم قطع شد. همین
باعث شد بیشتر نگران شم. احساسم بهم می گفت قراره دوباره اتفاقی بیوفته.
آروم صدا زدم:
-مهراد.
هیچ صدایی نیومد. رفتم سمت اتاقم و در همون حال دوباره صدا زدم: _مهراد
اتاق خالی و رو تختی مرتب بود. انگار نه انگار که کسی روش خوابیده. همش به این فک می کردم نکنه بلایی
سرش اومده باشه. بلند تر گفتم:
ویرانه باقی مونده بود. رها زیاد با ماها نمی گشت. کلا خیلی کم می دیدیمش. بیشتر پیش خانواده ي شوهرش،
حسین، بود. اما هر وقت کاري داشت، مهراد پیش ما می موند. مامان که عاشقش بود. نمی دونم این بچه چی
داره که عاشقشه. از حق نگذریم خیلی شیرین زبون بود. فقط یکم شلوغ بود. صداي زنگ گوشیم بلند شد و
مهراد جواب داد:
-بله؟
…..-
-خوبم.
…..-
-چی کارش داري؟
….-
-من پسر دختر داییشم.
….-
-به مامانم میگم حرف بد زدي.
….-
-بی تربیت.
بعد گوشی رو گرفت سمت من و گفت:
-دوستت خیلی بی تربیته ها.
گوشی رو ازش گرفتم و گذاشتم در گوشم. سیا بود که داشت غرغر می کرد:
-بهت می گم بده بهش اون گوشی رو. اي بابا بچه ي نفهم یکم حرف گوش کن. الو
-سلام.
-چه عجب گوشی رو داد بهت. این دیگه کی بود؟
-خودش گفت که. پسر رهاست.
-مادر که رها باشه، از بچه انتظاري نباید داشت.
-کم چرت و پرت بگو. کاري داشتی؟
-دیدم امروز نیومدي خونه من؛ یکم نگرانت شدم. گفتم شاید اتفاقی برات افتاده که وقت نکردي اینجا چتر
شی.
-الان مثلا نگرانم شدي؟
-آره. بهتر از این بلد نیستم ابراز کنم.
-براي همین زنگ زدي؟
-آره دیگه.
-خودت که فهمیدي. مهراد اینجاست و نمی تونم تنهاش بزارم. وگرنه خودمم می خواستم بیام اونجا.
-مگه مامانتینا نیستن؟
-نه. فقط من و مهرادیم.
-پس من میام خونتون.
-متنظرتم.
-منتظر باش.
گوشی رو قطع کردم و دادم دست مهراد. از جام بلند شدم و رفتم آشپزخونه تا یه چیزي بخورم. یه کلوچه
خونگی تو فر بود. یه تیکه ازش کندم و خوردم. وقتی رفتم تو سالن، مهرادو دیدم که رو مبل خوابش برده و
گوشی هنوز تو دستشه. بغلش کردم و بردمش تو اتاق خودم. بعد خودمم برگشتم تو سالن. جلوي تلویزیون
نشستم و بی هدف کانالا رو جا به جا می کردم. یه لحظه فکرم رفت سمت اتفاقایی که برام میوفتاد و تنم
لرزید. تا این فکر از ذهنم گذشت، صداي گریه ي مهراد از طبقه بالا اومد. نمی دونم چرا اما احساس بدي
داشتم. زود از جام بلند شدم و از پله ها رفتم بالا. تا پامو روي پله آخر گذاشتم، صداي گریه هم قطع شد. همین
باعث شد بیشتر نگران شم. احساسم بهم می گفت قراره دوباره اتفاقی بیوفته.
آروم صدا زدم:
-مهراد.
هیچ صدایی نیومد. رفتم سمت اتاقم و در همون حال دوباره صدا زدم: _مهراد
اتاق خالی و رو تختی مرتب بود. انگار نه انگار که کسی روش خوابیده. همش به این فک می کردم نکنه بلایی
سرش اومده باشه. بلند تر گفتم:
-مهراد.
چند بار پشت سرهم صداش کردم. فایده اي نداشت. صداي زنگ گوشیم بلند شد. انقدر ترسیده بودم که با
شنیدن صداش، از جا پریدم. سام بود. بدون توجه به زنگ گوشی دوباره برگشتم تو هال. با بلندترین صدایی که
داشتم، داد زدم:
-مهراد کجایی؟
صداي گریه مهراد تو کل خونه پیچید. سعی کردم تمرکز کنم تا بفهمم صدا از کجا میاد اما بی فایده بود. انگار
صدا از همه طرف میومد و در عین حال از هیچ طرف. گیج شده بودم. صداي شکستن شیشه از پشت بوم اومد.
یه نگاه به پله هاي پشت بوم انداختم. صداي گریه مهرادم انگار از همون طرف بود. دیگه معطل نکردم و دویدم
سمت در پشت بوم. درو که باز کردم، صداي گریه مهراد شدیدتر شد. پشت بوم بزرگ بود و نقطه کور زیاد
داشت. رد صداي مهرادو گرفتم و جلو رفتم.دقیق نمی دونستم با چی طرفم. شاید موجوداي نامرئی مثه اونایی
که تو خونه سیا بودن. شاید دو جفت چشم آتشین که با نگاه کردن بهشون فلج می شدم. شاید یه زن سفید
پوش با چشماي عمیق و تاریک. شاید چند نفر با شنلاي سیاه که براي مرگ من نقشه می کشیدن. شاید هم
یه موجود جدید دیگه.
با این فکر لرزي به تنم افتاد. تو اون لحظه می دونستم که می تونم در برار هر چیزي که اطرافیانم رو آزار
میده، بایستم. قدم هامو تندتر کردم. مهراد پشت کولر رو زمین افتاده بود. با لباساي خونی. پوستش از سرما قرمز
شده و صورتش از گریه زیاد کبود بود. از دیدن مهراد تو اون وضعیت خشکم زد. چشمام رو خون روي لباساش
قفل شده بود و به این فکر می کردم که چرا لباساش خونیه. گریه اش منو از فکر خارج کرد. آروم تو بغلم
گرفتمش و اول از همه چک کردم که کجاي بدنش زخمیه. رو شکمش یه زخم بزرگ ایجاد شده بود. عمیق
نبود اما سطحش زیاد بود و کل لباساشو خونی کرده بود. نگاهمو از مهراد گرفتم و به پایین دوختم. اونجایی که
من ایستاده بودم، حیاط خونه دیده می شد.
یه دفعه صداي فریاد بلند و وحشتناکی تو کل خونه پیچید. همون لحظه چشمم به در ورودي افتاد و سیا رو
دیدم که از دیوار پرید تو حیاط. می خواستم داد بزنم که نیاد تو خونه. الان وقت مناسبی براي اومدن سیا نبود؛
اما صدام بهش نمی رسید. سیا به سمت ساختمون می دوید و اصلا نگاهی به این بالا نمی انداخت. مهرادو با
یه دست نگه داشتم و رفتم سمت در پشت بوم. در قفل بود. با یه تصمیم ناگهانی دست راستمو مشت کردم و
کوبیدم به شیشه هاي بالاي در. اون لحظه فقط خدا رو شکر کردم که بابا در مورد در پشت بوم خسیس بازي
در آورد و از این در قدیمیا خرید.
خون دستم پاشید رو صورتم. بی توجه بهش، با همون دست خونی، قفل درو باز کردم. صداي تق باز شدن در،
با صداي داد یا حسین سیاوش، هم زمان شد. با داد سیا، سرجام خشک شدم. دستام می لرزید و قلبم تند تند
می زد. صداي گریه مهراد رو اعصابم بود و نمی ذاشت درست فکر کنم. داشت اشکم در میومد. اینجا مهراد
زخمی تو بغلم بود و اونور، سیا داد می زد. نمی دونستم چه بلایی سرش اومده. فقط اینو می دونستم که تمام
اینا به خاطر منه. من و کنجکاویاي احمقانه ام. اگه من نبودم، همه آرامش داشتن. نگاهی به پله ها انداختم و
اروم آروم پایین اومدم. هنوز به سالن نرسیده بودم که صداي زنگ آیفون تو خونه پیچید. هیچ صدایی به جز
صداي زنگ شنیده نمی شد. از پشت بوم دیدم که سیا درو باز گذاشته بود. پس اونی که داشت زنگ می زد،
خیلی طول نمی کشید که بیاد تو. تو سالن طبقه بالا هیچ کس نبود. همه چیز سرجاي خودش بود و اگه داد سیا
رو نمی شنیدم، فک می کردم هیچ اتفاقی این پایین نیوفتاده. به طرف پله ها رفتم و نگاهی به سالن پایین
انداختم. پاي سیا رو می دیدم اما دقیق نمی تونستم بگم حالش خوبه یا نه. صداي جیر جیر ضعیفی شنیدم. به
پشت سرم نگاه کردم. سکوت خونه منو می ترسوند و سنگینی نگاهی رو از پشت سرم حس می کردم. با ترس
آب دهنم رو قورت دادم. نگام به رد خونی افتاد که از بالاي پله ها اومده بود و آخرش می رسید به خودم. دستم
بدجور خونریزي می کرد اما بدنم داغ بود و سوزشش رو زیاد حس نمی کردم. همون یکم دردي که حس می
کردم، باعث می شد نتونم تمرکز کنم. مهراد ساکت شده بود. بالا و پایین شدن قفسه سینه اش رو حس می
کردم و از رو همین فهمیدم که هنوز حالش خوبه. نفس مقطعی کشیدم و از پله ها پایین رفتم.
صحنه اي که جلو روم بود، اصلا چیزي نبود که انتظار داشتم. سیا رو مبل یه نفره گوشه سالن نشسته بود و
شوکه به جلو نگاه می کرد. رو به روش، روي مبل دو نفره، دو نفر نشسته بودن که پشتشون به من بود. یه مرد
و یه زن. از پشت سر هم می تونستم تشخیص بدم اون زن کیه. با تعجب گفتم:
-سحر؟
صدام از اون چیزي که می خواستم بالاتر رفته بود. اون دو نفر برگشتن سمتم. انتظار داشتم اون مرد، سینا باشه
اما امروز هیچی مطابق انتظارات من پیش نمی رفت. سحر از جاش پرید و به سمت من اومد. مهراد رو از بغلم
گرفت و گفت:
-خوبی؟
انقدر شوك زده بودم که نمی تونستم حرف بزنم. فقط سرمو به نشونه ي تایید تکون دادم. یه نگاهی به زخم
مهراد انداخت و گفت:
-نگرانش نباش. زخمش زیاد عمیق نیست. حالش خوبه.
بعد عقب گرد کرد و کنار اون پسره نشست. نمی دونم این چه حسی بود اما با دیدن سحر و اون پسره، ترسم از
بین رفت. آروم رفتم و کنار سیا نشستم. نگاه بهت زده اشو به سمت من برگردوند. با دیدن وضعیتش خیلی
ناراحت شدم. همش خودمو مقصر می دونستم. با صداي لرزونی گفتم:
-خوبی سیا؟
زیر لب نالید:
-وحشتناك بود.
نگاهی به سحر و پسره انداختم و گفتم:
-چی وحشتناك بود؟
پسره که تا الان ساکت ما رو نگاه می کرد، گفت:
-شوك زده شده. چند دقیقه بعد خوب میشه.
گیج سرمو خاروندم. می دونستم بی ادبیه اما باید می پرسیدم:
-ببخشیدا. میشه بدونم شما اینجا چیکار می کنید و چطور اومدید تو؟
پسره اخمی کرد و نگاه طلبکارانه اي به من انداخت. به مهراد که تو بغل سحر بود، اشاره کرد و گفت:
-من فقط به خاطر اون اومدم.
-نسبتی با مهراد دارید؟ از فامیلاي حسین اید؟
سحر از جاش بلند شد و همون طور که به سمت آشپزخونه می رفت، گفت:
-سپهر خیلی بچه دوسته. تحمل اینکه یه بچه زجر بکشه و اون کاري براش نکنه رو نداره، این کار تقریبا
دیوونه اش می کنه.
از حرفاشون هیچی نمی فهمیدم. اصلا نمی فهمیدم موضوع چیه.
-راستش من نمی فهمم راجع به چی حرف می زنید.
پسره با همون اخمش خیلی جدي گفت:
-واقعا براي یه ولید دورگه کسر شأنه که همچین حرفی بزنه.
از جا پریدم و گفتم:
-یه چی چی؟
-یه ولید دورگه. یعنی تو حتی معنی اینم نمی دونی؟
سحر صداش از تو آشپزخونه اومد:
-حسام از هیچی خبر نداره سپهر. بهتره از اول براش توضیح بدي. تو قول دادي.
مشتاقانه به سپهر خیره شدم. این پسر می دونست دورگه یعنی چی و می تونست بهم بگه این لقب مسخره من
از کجا اومده. اما اون گفت ولید دورگه. کلمه ولید رو فقط یه جا دیده بودم؛ رو سنگ قبر خودم.
سپهر نگاه کلافه اي به ما انداخت و گفت:
توضیحش کمی مشکله. فک نکنم چیزایی که می گم رو به خوبی درك کنید… بذار ساده بگم.
نگاهی به همه ي ما انداخت و تو چشماي من خیره شد:
-دورگه به افرادي میگن که از یه طرف خارجی باشن. اینو همه تون می دونید. اما دورگه اي که ما میگیم، یه
چیز دیگه س. ما به افرادي که از یه طرف جن باشن، ترجیحا از طرف پدر، میگیم دورگه.
ساکت شد تا تأثیر حرفاشو ببینه. سیا بهت زده بهش خیره شده بود و پلک نمی زد. من با ابروهاي بالا رفته به
سپهر نگاه می کردم. حرفاش گیجم می کرد. نمی دونستم منظورش از اینکه یه طرف جن باشه چیه. انگار
مغزم قفل کرده بود. سیا سوال منو پرسید:
-یعنی چی یه طرف جن باشه؟
سپهر پوفی کرد و شمرده شمرده توضیح داد:
-یعنی پدر جن باشه و مادر از یه گونه ي دیگه. فرزندي که از این دو نفر متولد میشه، یه دورگه س.
یکم طول کشید حرفاشو هضم کنم. وقتی متوجه شدم که منظورش چیه، تقریبا داد زدم:
-یعنی من یه دورگه ام؟ یعنی پدر من یه جنه؟
با این حرفم سیا تکون محسوسی خورد و به سپهر خیره شد. با چشماش التماس می کرد که سپهر حرف منو
تایید نکنه. اما سپهر گفت:
-تقریبا. اما پدر واقعیت یه دورگه س.
به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
-نمی فهمم.
سحر در حال که مهرادو بغل کرده بود، به سالن اومد. زخم مهراد پانسمان شده بود و یه لباس دیگه تنش بود.
با دیدنش که خیلی راحت خوابیده بود، ناخودآگاه لبخند زدم. اگه بلایی سر این بچه میومد، خودمو نمی
بخشیدم. صداي سحر باعث شد نگاهمو از مهراد بگیرم:
-خیلی ساده س. تو قرار بود یه انسان عادي متولد شی اما به خاطر اشتباه پدرت، این اتفاق نیوفتاد. تو به دنیا
اومدي در حالی که خیلی از قدرتاي پدرتو به ارث برده بودي.
سیا تقریبا داد زد:
-قدرتاي پدرش؟ کدوم قدرتاي پدرش؟
سحر مهراد به سپهر داد و کنار من نشست. دست زخمیمو گرفت و نگاهی بهش انداخت. نچ نچی کرد و گفت:
-راه دیگه اي براي باز کردن در پیدا نکردي؟
بعد بلند شد و از تو اشپزخونه، باند و بتادین آورد. وقتی دوباره کنارم نشست، گفت:
-اینو بدونید که منظور من و سپهر از پدر حسام، قطعا اون مرتیکه نفرت انگیز که با مادرش ازدواج کرده، نیست.
با گیجی تکرار کردم:
-نمی فهمم.
سپهر سرفه اي کرد تا توجه مون رو جلب کنه؛ بعد گفت:
-بهتره از اول تو ضیح بدم. مادرت یه انسان عادي بود. تو زمان جوونیاش زیبایی تحسین برانگیزي داشت.
پدرت تو یکی از ماموریتاش، با مادرت آشنا میشه. اونا عاشق هم میشن و هیچ کس انتظار این رو نداشت. پدرت
یه دورگه س و طبق قانون دورگه ها، ازدواج با یه انسان جرمه و مجازات سنگینی هم داره. پدرت با کلی تعهد
دادن به شورا و سختی کشیدن، تونست با مادرت ازدواج کنه. شورا از هفت نفر دورگه تشکیل شده و اونا جامعه
دورگه ها رو کنترل می کنن. پدرت یکی از اعضاي شوراست. به خاطر همینم تونست قانون رو یه جورایی دور
بزنه. همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه فکر بچه دار شدن به سر پدر و مادرت افتاد. یکی از تعهدایی که
پدرت به شورا داد؛ این بود که اگه بچه دار شد، اون بچه معمولی به دنیا بیاد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه ساعتی آپدیت میشه رمان؟
ساعت ۱۰ شب
فاطمه بزاری ها ، اگر نزاری به هفتاد روش سامورایی میزنمتاااااا ، من این رمان رو خیلی دوست دارم🥰😍
نه میزارم چون نمیشه نصفه ولش کنم
مرسی مهربون 💋❤😍🥰
هورااااااا
هورااااااا
🎊🎉💃🏻🕺🏻
این رمان خوشکله؟
آره خیلی فقط یکم ترسناکه
یه نَفـره وَلے هَمِه کسمه໒🌸ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ ഽ
وایی خیلی قشنگه من فقط اولشو خونده بودم قبلا
نه فاطمه خانم بزارش رمان رو .😂ولی من نمیخونم انشالله تا طلوع آفتاب 😂والا چی بود حتی عکس رمان هم میاد سریع میام پایین نبینمش 😂🤣
😂😂😂
اتافقا من عاشق چیزای ترسناک و خفنم
وقتی عکسو میبینم ذوق میکنم تازه😂😂
خوشبحالت 😂😂 کاش منم یکم یاد بگیرم ! 😂منم دوست دارم این موضوع ها رو ولی مث چی میترسم 🙂😂🤣🤣
اووووو اینجا داره جالب میشه قضیه
نه شب میتونم بخوابم نه روز
لطفا کسایی که میگن فاطی جون نذاره این رمان رو دیدگاه رو تایید کننننن
فاطمه جون لطفا دیگه این رمان رو نذار بابا من هم میترسم هم کنجکاوم آخر به سرنوشت این حسام بیچاره من درگیر میشم
لطفااااااااااا
😂😂😂