تمام این مدت که حرف می زد، من و سیا ساکت بودیم. جفتمون مثه مونگلا نگاش می کردیم. واقعا درك این
چیزا در مورد پدر و مادرم، سخت بود. خیلیم سخت بود. سحر دستمو با دقت پانسمان می کرد و توجهی به
سپهر و حرفاش نداشت. سپهر دوباره ادامه داد:
-شب تولد تو، به خاطر اشتباه پدرت، قدرتاي اون به تو منتقل شد. خوب چطور توضیح بدم… اشتباه پدرت این
بود که نفهمیده بود مادرت توانایی جذب قدرت رو داره. اینطور شد که مادرت خیلی از قدرتاي پدرت رو جذب
کرد و به تو انتقال داد. تمام اینا ناخواسته بود. وقتی تو به دنیا اومدي، پدرت تازه متوجه این موضوع شد. اما
دیگه خیلی دیر بود. تو آلوده شده بودي.
-منظورت از آلوده چیه؟
سحر بدون اینکه نگاهی به من بندازه، گفت:
-ببین حسام. جادو چیز خوبیه. خیلی جاها به ما کمک و کارا رو راحت تر می کنه. اما جادو همون قدر که
زیباست، خطرناك هم هست. تو بدن ضعیفی داري با قدرتاي بالاي جادویی. اگه هم پدرت و هم مادرت از
دورگه ها بودن؛ وجود جادو در درون تو، هیچ موردي نداشت اما تو بدن انسانی داري. بدن انسانی تو ضعیفه و
توانایی تحمل جادوي دورگه ها رو نداره. جادوي قوي، بدن ضعیف تو رو از بین می برد. به خاطر همین می گم
آلوده شده بودي.
دستمو ول کرد و گفت:
-خوب اینم از این. دفعه ي دیگه سعی کن به جاي شکوندن شیشه در، راه بهتري پیدا کنی و به خودتت صدمه
نزنی.
کاملا گیج بودم. برام سوال بود که سحر از کجا می دونه من براي خارج شدن از پشت بوم، درو شکونده بودم؟
یه چیزي بهم می گفت هم سحر و هم سپهر از تمام ماجراها؛ مو به مو خبر دارن. پس سوال پرسیدن، وقت
تلف کردن بود. الان بیشتر دلم می خواست ادامه ي این داستان احمقانه رو گوش بدم. باور کردن همچین
چیزي کمی سخت بود اما احساس می کردم، از قبل تمام اینا رو می دونستم. می دونستم عادي نیستم و فرق
دارم. می دونستم پدرم یکی دیگه س. اما از کجا اینا رو می دونستم؟ جالب اینجا بود که تا قبل از حرفاي این
دوتا، هیچ کدوم از اینا رو نمی دونستم. انگار حرفاي اونا باعث می شد بخشی از خاطراتم که فراموش شده بود،
برگرده.
سپهر دوباره ادامه داد:
هیچ راهی برای خارج کردن اون قدرت وجود نداشت پدرت خیلی تلاش کرد تا تو رو پاک کنه اما جادو قصد
خارج شدن رو نداشت. از طرفی پدرت نمی تونست ریسک کنه و کار خطرناکی انجام بده. تو اولین موجودي
بودي که از یه انسان و یه دورگه، متولد می شدي و ما نمی دونستیم تو چه موجودي هستی. استفاده از
جادوهاي پیچیده و پیشرفته براي بیرون آورد اون قدرت، خیلی خطرناك بود. معلوم نبود چه بلایی سرت میاد.
اعضاي شورا از پدرت خواستن که تو رو بکشه. اونا نیروي درون تو رو حس می کردن و مطمئن بودن تو
براشون خطرناکی. همیشه یه موجود ناشناخته و قدرتمند، خطرناکه. پدرت مخالف می کرد. با اینکه تو چند روز
بیشتر نداشتی، اما خوب خودتو تو دل پدرت جا کرده بودي. مادرت هم خیلی بی تابی می کرد. از روزي که
متولد شده بودي، از اون دور بودي و مادرت نگران بود. پدرت می دونست که با کشتن تو، هم خودشو نابود می
کنه و هم مادرتو. پس تمام تلاششو کرد تا تو رو به حالت عادي برگردونه.
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-چیم غیر عادي بود؟ قیافه ام؟
سپهر یه نگاه خنثی به من انداخت و لبخند بی معنی زد و گفت:
-من تا الان داشتم گل لقد می کردم؟ منظورم نیروي درونته.
-آها. خوب ادامه بده.
-کجا بودم؟ آها… پدرت بعد از چند روز تحقیق، راه حلی پیدا کرد. اون تمام اون چند روز تو آزمایشگاهش مونده
بود و بیرون نمی اومد. راه حلی که پیدا کرد، هم خوب بود و هم بد. یه جورایی ریسک بود اما آخرین امید ما
بود. پدرت می گفت می تونه نیروي درونت رو خاموش کنه. به هیچ کس نگفت که چطوري این کارو می کنه.
به هر حال… اون قدرت تو رو خاموش کرد. تو بدون اون قدرت فقط یه بچه انسان معمولی بودي. پدرت تو رو
به مادرت داد و از شما جدا شد. اون نمی خواست نیروي تو دوباره فعال بشه. پس پا رو احساساتش گذاشت و
رفت. در حقیقت اگه نمی رفت، تو همون 24 سالی که عادي زندگی کردي رو هم نداشتی.
سیا اخم کرده بود و با دقت به حرفاي سحر گوش می داد. آروم پرسید:
-خوب بودن یا نبودن پدر حسام، چه ربطی به اون نیروئه داره؟
ایندفعه سحر گفت:
-نیروي هاي یکسان، هم دیگه رو فعال می کنن. این قانون همه جا هست. ساده می گم. مثلا دو نفر که هم
دیگه رو دوست دارن، اگه کنار هم باشن، خیلی راحت تر از پس مشکلات بر میان تا حالتی که جدا از همن.
دلیلشم اینه که هر دو، نیروي عشق یکسانی دارن و نیروي هاي یکسان هم دیگه رو قوي تر می کنن و در
نتیجه زندگی آسان می شود.
سیا: خوب. بعد از اینکه پدرش رفت چی شد؟
سحر رو به من گفت: _مادرت ازت
متنفر شد اون تورو دلیل جدایی خودش و پدرت میدونست بخاطر همین اصلا بهت توجه نداشت. هنوز یه ماهی نگذشته بود که مادرت ازدواج کرد. با یه مرد خشک و نفرت انگیز به اسم حمید که یه
پسر کوچیک داشت. پسره یه سال از تو بزرگتر و اسمش سام بود. مادرت دوست نداشت تو به هیچ عنوان از این
ماجرا ها باخبر بشی. براي همینم آخرین خواسته اش از پدرت این بود که کاري کنه که تو به هیچ عنوان به این
مسائل شک نکنی. پدرت کمی از نیروي درونت رو آزاد کرد تا همه وقتی به تو و سام نگاه می کنن، متوجه
شباهت زیاد بین تو و اون بشن. این فقط تاثیري بود که قدرتت بر روي دید افراد می ذاشت و چهره تو اصلا
دستکاري نشد. اینو ول کنید. اگه بخوام دقیق توضیح بدم، وارد مسائلی میشیم که درکش سخته… کم کم
مادرت رفتار بهتري با تو پیدا کرد اما نمی تونست فراموش کنه عامل جدایی از عشقش، تو بودي. دو سال بعد از
مادرت و حمید، فرزندي متولد شد. یه دختر که اسمش سیما بود. همه چیز به خوبی پیش می رفت. تو بزرگ
می شدي و خانواده ما مأمور بودن دورادور از تو محافظت کنن؛ اما حق دخالت مستقیم نداشتیم. اگه اذیت و آزار
هاي مکرر حمیدو در نظر نگیریم، تو زندگی خوبی نسبت به اونچه قرار بود داشته باشی، داشتی. البته پدرت به
خاطر رفتاراي حمید با تو، حسابی حالشو جا میاورد. این وسط مادرتم از تنیه هاي پدرت بی نسیب نمی موند. تو
آدم سرکش، خود راي، فضول و به طور حرص دراري، بیخیالی. همینا هم باعث شد پات به اون خرابه باز بشه.
اونجا مربوط به جامعه مقابل ماست. اونا از ما متنفرن و معتقدن اجنه نباید با موجودات دیگه ازدواج کنن. از نظر
اونا ما دورگه ها موجودات ناپاك و نجسی هستیم. وقتی تو وارد اونجا شدي، همون یه کم نیرویی که درونت
آزاد بود، هویت تو رو لو داد. اونا وقتی فهمیدن تو چی هستی، به خونت تشنه شدن. از دید اونا تو بیش از حد
نجسی؛ چون از یه طرف به انسان ها مربوط میشی. انسان ها اصلا مورد علاقه ي اونا نیستن.
سپهر خنده ي تمسخر آمیزي کرد و زیر لب چیزي گفت. از سحر پرسیدم:
-اون موجودات دقیقا چین؟
سحر خنده اي کرد و گفت:
-جن. اونا اولین جنایی ان که رو زمین زندگی می کردن و تونستن از جنگ، جون سالم بدر ببرن. این داستانا رو
پدرم بهتر از من می دونه. من زیاد از این چیزا خبر ندارم.
به طور غیر قابل باوري، باور این چیزا برام آسون شده بود. براي خودمم جاي تعجب داشت که چطور انقدر
راحت با موضوع کنار اومدم. اما الان چیزایی مهم تري براي فک کردن بود. خیلی از سوالا تو سرم چرخ می
خورد. سحر گفته بود که خانواده اش وظیفه محافظت کردن از منو به عهده دارن. از حرفاش فهمیدم که اون و
سپهرم دورگه ان. اما سوال اینجا بود که چرا وظیفه محافظت از منو بر عهده داشتن؟ مگه من کی بودم. این
سوالو که از سپهر پرسیدم، خندید و گفت:
-یعنی هنوز نفمیدي؟
در سکوت بهش خیره شدم. از سکوتم جوابمو فهمید و گفت:
-تو یه ولیدي. ولید ها مهم ترین افراد جامعه ان.
از اینکه مجبور بودم دوباره سوال بپرسم و عین خنگا رفتار کنم؛ متنفر بودم اما باید می پرسیدم:
-ولید چیه؟
سپهر و سحر لبخند محوي زدن. دلیلشو نمی دونستم. به نظرم لبخندشون احمقانه بود. سحر مهرادو بغل کرد و
بی حرف از پله ها بالا رفت. سیا با اخم به سپهر خیره شده بود و سپهر هنوز اون لبخند مسخره رو حفظ کرده
بود. سکوتش که طولانی شد، گفتم:
-انتظار نداري که از چشمات بفهمم ولید یعنی چی؟
لبخندش پررنگ تر شد و گفت:
-پدرت رئیس شوراست و تو پسرشی. پسر رئیس جامعه ي ما که بهش میگن ولید.
سیا با گیجی لباشو جمع کرد و گفت: _یه جورایی مثل پسر پادشاه؟
-درسته. پدر حسام در حال حاضر رهبر ماست و بعد از اون حسام این وظیفه رو بر عهده داره. این وسط فقط یه
مشکلی هست.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
_حسام دورگه خالص نیست،در وجودش رگه هایی از انسانیت وجود داره جسم انسانی و ضعیفی داره نیرو
هاش خاموش شدن و اگه بیدار بشن، هم براي خودش خطرناکه هم براي ما. براي همینه که ما وظیفه
محافظت از تو رو بر عهده داریم.
همین موقع سحر از طبقه بالا اومد و گفت:
-سپهر. بهتره که بریم. ساتیار زنگ زد و گفت دارن میان.
سیا پرسید:
-کیا دارن میان؟
سپهر از جاش بلند شد و بی توجه به سوال سیا، گفت:
-بعدا می بینمت. تا اون موقع سعی کن خودتو تو خطر نندازي.
قبل از اینکه فرصت کنم بهش بگم من خودمو تو خطر نمی اندازم بلکه خطرا به سمتم میان، از خونه خارج
شدن.
با رفتن اونا یه شوك بزرگ بهم وارد شد. انگار تا اون لحظه هیچ چیز رو به درستی درك نمی کردم و با رفتن
اونا تازه می فهمیدم چه خبره. سرم تیر کشید و روي مبل وا رفتم. صداي سوت تو گوشم می پیچید. سپهر چی
گفت؟ می گفت من یه دورگه ام؟ یه ولید؟
این امکان نداشت. لحظه به لحظه ي زندگیم جلوي چشمام اومد. من همیشه یه پسر بچه ي ترسو و بی دست
و پا بودم. همیشه حقمو می خوردن و من کاري نمی تونستم بکنم. وقتایی که از بابا کتک می خوردم، تنها
کاري که از دستم بر میومد، داد نزدن بود تا بابا بیشتر از این جري نشه. اما حالا….
اینا چی می گفتن؟ من یه عمر به عنوان حسام زندگی کرده بود و حالا باید باور می کردم که حسام نیستم؟ باید
باور می کردم که انسان نیستم؟ سرم تیر کشید. اون کسی که یه عمر بابا صداش می کردم، پدرم نبود؟ اون
کسی که یه عمر مامان صداش می کردم و فک می کردم حداقل اون تنها فرد تو این خونه س که ازم در برابر
بابا حمایت می کنه، از همه چیز خبر داشت و نمی خواست من بدونم؟ سرم در حال انفجار بود. انگار تا زمانی
که سپهر و سحر تو این خونه بودن، درك همه چیز آسون بود اما با رفتنشون حقیقت به صورتم سیلی می زد.
صداي آروم سیا رو از کنار گوشم شنیدم:
-یعنی راسته؟
جوابی ندادم. این سوال خودمم بود و دنبال کسی بودم که بهم واقعیت رو نشون بدن. فکري سریع از سرم
گذشت…. تنها کسی که می تونست صحت حرفاي سپهر و سحر رو مشخص کنه، کسی بود که نمی خواست
این چیزا مشخص بشه.
در سالن آروم باز شد و مامان و سیما وارد شدن. هر دو سر تا پا سیاه پوش بودن و چشماشون اشکی. یه لحظه
با دیدن لباساي سیاهشون ترس برم داشت اما یادم اومد که رفته بودن ختم. چشمامو ریز کردم و خیره شدم به
مامان. باید اون داستان احمقانه رو باور می کردم؟
یه صدایی تو ذهنم گفت:
-چاره اي نداري.
مامان با دیدن سیا که کنار من نشسته بود، اخم کرد و با عصبانیت پرسید:
-این اینجا چیکار می کنه؟
جوابی بهش ندادم. نه من نه سیا. سیما با همون لحن مزخرفش ایشی گفت و روي مبل رو به روي ما نشست.
هنوز نگاهم به مامان بود که بدجور به سیا نگاه می کرد. اما انگار سیا هم مثه من شوك زده بود که عکس
العملی نشون نمی داد. آروم گفتم:
-چرا؟
تن صدام پایین بود اما سکوت سالن باعث شد خیلی بلند به نظر بیاد. مامان با حرص به من نگاه کرد و
طلبکارانه گفت:
-این سوالو من باید بپرسم. این چرا اینجاست؟
می دونستم الان وقت مناسبی براي حرف زدن نبود اما اگه نمی پرسیدم، دیوونه می شدم:
-چرا بهم نگفتید؟
مامان بر خلاف من با صداي بلند گفت:
-چی رو بهت نگفتم؟
از جام بلند شدم و آروم آروم به سمتش رفتم. در همون حال گفتم: _چرا ازم پنهون کردید؟این حقم نبود که بدونم؟ نباید دلیل اون تنفر عمیق بابا و شمارو می فهمیدم؟حقم
نبود که در مورد خودم خبر داشته باشم؟ چرا بهم نگفتید و گذاشتید 24 سال با این وضعیت زندگی کنم
می ترسیدید؟ اگه من می فهمیدم چی می شد؟ چه اتفاق خاصی می افتاد که پنهانش کردید؟
صدام کم کم بالا می رفت. نمی خواستم داد بزنم. به حرمت همون مادري که برام کرده بود، نمی خواستم
سرش داد بزنم اما دست خودم نبود. صداي باز شدن در سالن اومد اما توجهی نکردم.
اونم صداشو بالا برد و گفت:
-در مورد چی حرف می زنی؟
داد زدم:
-در مورد پدرم. پدر خودم نه اون کسی که بهم نشون دادي و گفتی پدرته. من در مورد پدر خودم حرف می
زنم. چرا بهم نگفتی؟ چرا پنهان کردي؟
با این حرفم مامان وا رفت. مسخ شده به من خیره شد و با حیرت پلک زد. رنگش پرید و چشماش خیس شد.
دلیل این تغییر ناگهانی رو نمی فهمیدم. آروم عقب گرد کرد و گفت:
-نه… نه… نه…
بعد برگشت و از پله ها دوید بالا. سر جام خشک شدم. درسته که چیزي نگفت. اما با این کارش نشون داد که
حرفاي سپهر و سحر درست بوده. حداقل قسمتی از اون درست بوده. سرم دوباره تیر کشید و چشمام سیاهی
رفت. لحظه اخر احساس کردم که دارم سقوط می کنم.
**
با نوري که تو چشمام خورد، بیدار شدم. معلوم نبود کدوم احمقی پرده رو کشیده کنار. دستمو رو چشمام گذاشتم
و با صدا هاي نامفهومی غرغر کردم. یه دفعه نور قطع شد و تونستم چشمامو باز کنم. سیا بالا سرم نسته بود و
با شیطنت نگام می کرد. چشمم که به دستش افتاد، تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره. غریدم:
-مرض داري؟
خنده ي کوتاهی کرد و گفت:
-تازه فهمیدي؟
دوباره نور چراغ قوه ي تو دستش رو انداخت تو چشمام. دستمو تکون دادم تا چراغ قوه رو ازم دور کنه که دستم
به چیز محکمی خورد و به دنبالش فریاد سیا بلند شد. چراغ قوه رو انداخت اونور و همونطور که دماغشو می
مالید، زیر لب غرید:
-وحشی.
یه نگاه به اطرافم کردم. تو اتاق مامانینا و رو تخت دونفره اونا دراز کشیده بودم. دوباره به سیا نگاه کردم و
گفتم:
-چی شده؟
با التماس گفت: _جان من بگو همه چیز یادته اصلا حال و حوصله ندارم همه چیزو تعریف کنم
رفتار سیا باعث دلگرمیم می شد. اینکه بعد از اون حرفا، هنوزم با من مثه قبلا رفتار می کرد، بهم آرامش می
داد. خیلی بی ربط و یهویی پرسیدم:
-از اینکه دوستت یه ادم عجیب غریبه، چه حسی داري؟
لبخندش محو شد و حالت جدي به خودش گرفت. یکم این حالتش منو ترسوند.
-احساس حماقت می کنم. الانم متنظر بودم بهوش بیاي تا بهت بگم ازت متنفرم و دیگه نمی خوام ریختت رو
ببینم.
بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره شدم. باور نمی کردم سیاوش این حرفا رو بزنه. سیا بادیدن قیافه ي من، زد
زیر خنده و گفت:
-شوخی کردم احمق. تا اونجایی که یادم میاد، دوست من از اولم عجیب غریب بوده. الان هیچی تغییر نکرده.
ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم. سیا چشمکی بهم زد و گفت:
-فعلا استراحت کن. دوباره بهت سر می زنم.
درو پشت سرش بست. لبخندي به در بسته شده زدم و به این فک کردم همین رفتارو از سیاوش بیخیال و
شیطون انتظار داشتم.
دوباره در باز شد و اینبار سام اومد تو. درو آروم پشت سرش بست و جلو اومد و گوشه تخت نشست. لبخند کم
رنگی زد و گفت:
-خوبی؟
سرمو به نشونه ي تایید تکون دادم. نگاهش رو دست باند پیچی شدم ثابت موند و گفت:
-از کی شنیدي؟
-چی رو؟
تو چشمام خیره شد و گفت:
-همینایی که سر مامان داد می زدي.
-تو از کجا می دونی؟
دستشو به باند دستم کشید و گفت:
-همون لحظه رسیدم خونه. همه چیزو شنیدم.
بدون اینکه چیزي بگم، سرمو به سمت پنجره چرخوندم.
سام: از کی شنیدي؟
-هر کی بوده، راستشو گفته.
-از کجا معلوم؟
-سام. خودتو زدي به خریت؟ یکم فکر کنی می بینی همه چیز به هم می خوره. به جز این چی می تونه تنفر
بابا رو توجیح کنه؟ رفتار مامان رو ندیدي؟
خیلی بی ربط گفت:
-چرا دستت زخمه؟
از جام بلند شدم و گفتم:
-شیشه در پشت بوم شکسته بود، دستمو برید.
-شکم مهراد چرا زخمه؟
با این حرفش دستپاچه شدم. موندم حالا چه زري بزنم. با یه لبخند احمقانه گفتم:
-اومده بود دنبال من و شیشه پشت بوم شکمشو برید.
بعد یه لبخند دیگه تحویلش دادم. مشکوك به من خیره شد. براي اینکه جلوي هر سوال دیگه اي رو بگیرم،
پاشدم و به طرف در رفتم. سام از جاش پرید و گفت:
-کجا؟ _ میرم اتاق خودم اینجا حس خوبی ندارم
جدا اونجا حس خوبی نداشتم. از وقتی بهم ثابت شده بود بابام یکی دیگه س، دوست داشتم تا جایی که میشه
از اون مرد و هر چیزي که بهش مربوط میشه، فاصله بگیرم. یاد سحر افتادم که با تنفر اونو «مرتیکه نفرت
انگیز» صدا می کرد. خندم گرفت که با دیدن افراد پشت در، رو لبم خشک شد. عمو و زنعمو همراه با فاطمه و
زهرا و هادي و یه پسره که حدس می زدم نامزد فاطمه، رضا، باشه؛ تو سالن نشسته بودن. همونطور بدون هیچ
حرفی مثه بز بهشون نگاه می کردم که عمو گفت:
-علیک سلام.
دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
-سلام.
زهرا با پوزخند تمسخرآمیزي به من خیره شده بود. دلیل پوزخندشو نمی دونستم. برامم مهم نبود. سام از اتاق
بیرون اومد و بلند گفت:
-من برم ببینم مامان کجاست.
بعد از پله ها رفت بالا. سیا از تو آشپزخونه بیرون اومد و رو به روي رضا نشست. خطاب به من گفت:
-چرا نمی شینی؟
کنارش که نشستم، در گوشم گفت:
-چرا تو اتاق نموندي؟
مثه خودش پچ پچ کردم:
-من چه می دونستم اینا اینجان. توام که چیزي نگفتی.
اومد جواب بده که با صداي فاطمه، دهنشو بست:
-آقا حسام. شما رضا رو تا به حال ندیده بودید.
بعد رو به رضا گفت:
-آقا حسام پسرعموي منه. خیلی پسر آقاییه.
صداي پوزخند زهرا رو همه شنیدن اما فاطمه محلش نذاشت. رضا دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
-خوشبختم حسام جان.
باهاش دست دادم و گفتم:_همچنین
سیما با یه سینی چاي از آشپزخونه اومد. صورتش یکم قرمز بود. قشنگ معلوم بود داره حرص می خوره. نگاهی
به سیا انداختم که نیششو برام باز کرد. این بشر نمی تونه جلوي خودشو بگیره؟ معلوم نیست چی به سیما گفته
که اینطوري قرمز شده. سیما بعد از اینکه به همه تعارف کرد، کنار زهرا نشست. حالا بیخیال اینکه چقدر به من
و سیا چشم غره رفت. سام از پله ها پایین اومد و رو به جمع گفت:
-مامان خواب بود.
عمو لبخندي بهش زد و گفت:
-اشکالی نداره عمو جون. ما اومدیم خودتو خواهرتو ببینیم.
منم اونجا نقش برگ چقندر رو داشتم. سیا در گوشم پچ پچ کرد:
-تو که بیهوش بودي، دویست بار گوشیت زنگ خورد.
-کی بود؟
-چه بدونم. شماره اش اشنا بود اما نمی شناختم.
-الان گوشی کجاست؟
-بیا. دست منه.
گوشیمو از تو جیبش دراورد و داد دستم. هفتا میس داشتم. همه شون از یه شماره. 093746 …
-اینکه همون شماره س.
سیا: کدوم شماره؟
-همونی که اونروز تو ماشین اس داده بود و زنگ زده بود.
-کدوم روز؟
-اه سیا. قبل از اینکه بریم پیش باراد.
-آهان. حالا کی هست؟
-چه بدونم. نمی شناسم.
-ولش کن پس.
تقریبا دو ساعتی مجبور شدم کنار عمواینا بشینم و به صحبتاي مزخرفشون گوش بدم. عمو یه سره در مورد
فوتبال حرف می زد و داور بازي دیشب رو فحش می داد. مطمئن بودم که فرق توپ فوتبال و توپ بسکتبال رو
نمی دونه. حالا بحث تخصصی راه انداخته. از قیافه سام هم معلوم بود که از این بحث خسته شده و دلش می
خواد عمو رو خفه کنه. آخر سر دیدم واقعا نمی تونم اون جمع رو تحمل کنم؛ دست سیا رو گرفتم و بی حرف به
سمت اتاقم رفتم. در اتاقو قفل کردم و رو تخت نشستم. سیا خندید و گفت:
-عموت چقدر زر مفت می زنه.
-کار همیشگی شه.
-تو چطوري اینا رو تحمل می کنی؟
-به سختی.
با پا دکمه کیس رو زد و پشت میز نشست. مانیتور رو روشن کرد و گفت:
-به نظر من سحر و داداشش خیلی چیزا رو بهمون نگفتن.
با تعجب گفتم:
-داداشش؟
-پس فکر کردي سپهر، باباشه؟
-نه اصلا فکر نکردم. حالا بیخیال. چرا همچین فکري می کنی؟
شونه اي بالا انداخت:
-توضیحاشون نصفه و نیمه بود. تو که حواست نبود اما من بهشون دقت کردم. در مورد اون خرابه چیز زیادي
نگفتن. در مورد دورگه ها هم توضیح زیادي ندادن. در مورد پدرتم حرف خاصی نزدن.
بعد با شیطنت ادامه داد:
-بزار ببینم تو سیستمت چیز بد که نداري.
رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. یه دفعه از جا پریدم و گفتم:
-مهراد کجاست؟
سیا خم شده بود سمت مانیتور و نوك دماغش فقط چند سانت باهاش فاصله داشت. در همون حالت گفت:
-پیش مامانته.
آهانی گفتم و دوباره رو تخت دراز کشیدم. نگام به آینه کنار تخت افتاد و با دیدن موهاي بهم ریخته ام که
دقیقا عین لونه کلاغ شده بود، دلیل پوزخنداي زهرا رو فهمیدم.
نیم ساعتی بود که تو تخت دراز کشیده بودم. نه خوابم میومد نه حال داشتم از جام بلند شم. سیا هم تمام این
مدت خم شده بود سمت مانیتور و جوري بهش نگاه می کرد که خودمم شک کردم شاید چیز ناجوري پیدا کرده
باشه. این حالت سیا رو اعصابم بود. کم کم داشتم مطمئن می شدم سکته کرده که تکون نمی خوره. پوفی
کردم و گفتم:
-سیا.
صداي نامفهومی از خودش درآورد که شبیه «هوم» بود.
-مامان کجاست؟
روي چیزي کلیک کرد و گفت:
-چطور؟
-نگرانشم.
ظاهرا این حرفم براش خیلی عجیب بود که با تعجب برگشت سمتم و گفت:
-جانم؟ تو و نگرانی؟ ببخشید شما حسام مایی؟ فک کنم اشتباهی جاي اون اومدید. آخه این رفیق ما اصلا
نگرانی حالیش نمیشه.
بالش زیر سرمو پرت کردم سمتش و با خنده گفتم:
-برو گمشو.
نیششو باز کرد و گفت:
-راهو بلدم. گم نمی شم. نگران نباش.
-میگی مامان کجاست یا نه؟
-تو اتاق الهه ي خود شیفته س.
-کجا؟
-اتاق سیما.
-خجالت بکش. یه خانومی چیزي بچسبون بهش.
-برو بابا.
دوباره خم شد سمت مانیتور.
با کلافگی گفتم:
-نمی دونستم کامپیوترم انقدر برات جذابه.
-حالا بدون.
-حالا چیکار می کنی؟
-به تو چه؟
-اه. سیا حوصله ام سر رفته.
-به درك. دو دقیقه خفه شو بذار به کارم برسم.
پتو رو کشیدم رو سرم و به طرحاي سیاه و سفیدش خیره شدم. یهو سیا بلند داد زد. با دادش، از جا پریدم و با
ترس بهش نگاه کردم. صندلی رو می چرخوند و بشکن می زد. بلند گفتم:
-چرا داد می زنی؟
-فصل جدید این سریاله اومده.
دندونامو رو هم سابیدم و گفتم:
-واسه همین منو سکته دادي؟
با سرخوشی گفت:
-اوهوم.
ساعت رو میزیمو برداشتم و گفتم:
-حقته با این بزنم تو سرت.
یه نگاه به ساعت انداختم و این نتیجه رسیدم که حیفه بزنمش تو سر این. گذاشتمش سر جاش و از رو تخت
بلند شدم. سیا پرسید:
-کجا؟
-میرم پیش مامان. باید بفهمم چه خبره.
لبخند شیطانی زد و گفت:
-به الهه ي خود شیفته سلام برسون.
-اگه بفهمه اینطوري صداش می کنی، زنده زنده می خورتت.
سري به نشونه ي تاسف تکون دادم و از اتاق زدم بیرون. صدایی از پایین نمی اومد و این یعنی عمواینا رفتن.
به سمت در سفید رنگ اتاق سیما رفتم و در زدم. صداي سیما اومد:
-بله؟
-حسامم.
صداي پچ پچی اومد. معلوم بود داشت از مامان اجازه می گرفت که برم تو یا نه. بعد گفت:
-بیا تو.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😴😴😱😱😭😭🥺🥺😨😨😳😳
مشکل پنجره های خونمون نبود امشب میخوندمش🤣🤣🤣
😂😂
😂وای ادمین جان به خدا نمیدونید چطوریه بزرگن بعد بعضی وقتا هم صدا میدن صداشونم خیلی بد مث زلزله میشه بعضی وقتا حیاط مونم بزرگ بعد چیزایی که تو حیاط سایه میندازه😂😐😂منم شبا قشنگ رو به پنجره میخوابم
یک خواهر بزرگترم دارم نهضت ترسوندن راه انداخته 😂😱🤣 کلا گل و بلبله
اوضاع خطریه پس😂
ارمی خدایی اصلا شب نخون میزنی به کوه 😱
من تا صبح نگهبانی میدم🤣🤣
🤣🤣🤣🤣 نه خوب میگم نمیخونم شبا
😶نگهبانی میدی 😂🤣 من با چراغ قوه گوشی دنبال جن میگردم آخر میبینم گلدون 🤣🤣
ارمیتا امشب تو خواب خفت میکنم💀💀🪚🪚🤣🤣
🤣🤣🤣🤣چرا 🥺
فاطی همش داری عکس پروفایل عوض مکنی🦊🐩
😭😭😭 ب نتیجه نمیرسم
😂😂غصشو نخور
بی خیالش شدم😂
اسم پسرت چی بووو؟
یادم رف
امیرعلی
فاطی تو متاهلی؟ بچه داری؟😐😂
چرا من احساس کردم فوقش ۳ ۴ سال از من بزرگ تر باشی😐😂
آره 😂 ۲۳ سالمه دیگه قبلا گفتم
۵ سال بزرگ تری خوبه😑😂
تصوراتت بهم ریخت؟😂
البته هنوز ۲۲ ام ی ماه دیگه ۲۳ میشم😌
فکرشم نمیکردم متاهل باشی🙄😂 ی جوری بت نمیاد😐😂
عکس پسرتو چرا پروفایل نمیزاری ی مدت ببینیمش🥺
😂😂
باشه میزارم
این پسر تو نیست داخل چت رفقا اومده
فاطی بهش بگو دخترا رو تور نکنه 😱😱
باز که عوض کردی ای خودا
😂😂😂
همین عکس سیاه سفید باشه بیشتر بهت میاد نظر منه نظر سولومون بزرگ…
ارع خودمم اینو دوس دارم
سولومون بزرگ چه خبراا
خبر خاصی نیست🙃🦊