-یه لحظه صبر کن. من هنوز اسمتو نمی دونم.
-آرشیدا. می تونی آرشیدا صدام کنی.
اومد و دقیقا جلوم ایستاد:
به بعد هر شب ساعت 10 ،میارمت اینجا. سعی کن اون موقع کسی اطرافت نباشه. راستی یه چیز دیگه؛ دفعه يمن خودم نیروهات رو فعال می کنم. تو این وضعیت به تو خیلی نیاز دارن. اما این کار زمان می خواد. از این
پیش چون من نخواستم، اینجا یادت نبود. اما الان یادت می مونه. در مورد من به کسی چیزي نگو. حتی به
دوستت، سیاوش. فعلا خدافظ.
-یه لحظه صبر کن. من هنوز اسمتو نمی دونم.
-آرشیدا. می تونی آرشیدا صدام کنی.
*
-هی سپهر. فک کنم داره بهوش میاد.
صداي قدم هاي سریعی رو شنیدم که دقیقا کنارم متوقف شد. آروم چشمامو باز کردم و با گیجی به اطرافم نگاه
کردم. یه لحظه با دیدن اون همه کله اي که بالا سرم بود، ترسیدم. بعد وقتی متوجه شدم صاحب همه ي اون
کله ها آشنان، نفس آسوده اي کشیدم. سیا بازوهامو گرفت و به شدت تکونم داد:
-حالت خوبه حسام؟ می تونی حرف بزنی؟
سینا دستشو رو شونه ي سیا گذاشت و گفت:
-اگه یه درصد احتمال داشت چیزي یادش باشه، با این تکونایی که تو دادي، همش پرید.
بعد نیشخندي به من زد. ساتیار دستشو رو پیشونیم گذاشت و چشماشو بست. مونده بودم داره چیکار می کنه.
بقیه هم بدون حرف با کنجکاوي نگاهش می کردن. بعد چند دقیقه گفت:
-اون کی بود؟
چون چشماش بسته بود، دقیق نمی دونستم با منه یا با یکی دیگه. ساتیار سریع چشماشو باز کرد و خیره شد تو
چشمام. دوباره تکرار کرد:
-اون کی بود؟
-کی کی بود؟
صدام خشک و خشن و بیشتر شبیه قارقار کلاغ بود. آب دهنمو قورت دادم و سرفه اي کردم تا گلومو صاف
کنم. ساتیار دستشو از روي پیشونیم برداشت و گفت:
-من حضور فردي رو حس کردم و بعد تو بیهوش شدي. قطعا اونی که روحت رو از بدنت خارج کرده، قصد
شوخی و خنده نداشته و من مطمئنم تو ملاقاتی با اون فرد داشتی. حالا بهم بگو… اون کی بود؟
تصویر مبهمی از یه جنگل بزرگ و یه دختر چشم صورتی تو ذهنم شکل گرفت. تا اومدم دهن باز کنم و حرفی
بزنم، صداي اون دختر تو ذهنم پیچید «در مورد من به کسی چیزي نگو. حتی به دوستت سیاوش.» زود دهنمو
بستم و با گیجی به سیا نگاه کردم. سیا که دید حرفی نمی زنم و فقط نگاهشون می کنم، با نگرانی به سپهر
نگاه کرد و گفت:
-مطمئنی حالش خوبه؟
وقتی سپهر سري به نشونه ي تایید تکون داد، دوباره پرسید:
-پس چرا عین خلا بهمون خیره شده؟
سینا شونه اي بالا انداخت و گفت: _شایذ این مربوط به خل بودن ذاتیش باشه
پندار و پویش با اخم به سینا نگاه کردن. بدون توجه به اونا، به اطرافم خیره شدم. تو یه اتاق بزرگ خاکستري
بودیم. تمام وسایل اتاق خاکستري رنگ بود. کمد، تختی که من روش بودم، پرده، فرش، دیوارا و حتی در اتاق.
صاحب این اتاق ظاهرا علاقه ي بیش از حدي به رنگ خاکستري داره. با یکم دقت متوجه شدم پرشان و پویان
و سحر و سوین و پریسا تو اتاق نیستن. صداي ساتیار باعث شد به سمتش برگردم:
-حسام یکم فکر کن تا به خاطر بیاري. اون فرد کی بود؟
تو جام نیم خیز شدم و گفتم:
-من چیزي یادم نمیاد.
سپهر سري تکون داد و گفت:
-این قابل قبوله. کسی که توانایی خارج کردن روح از بدن رو داره، توانایی پاك کردن بخشی از حافظه رو هم
داره. بهتره وقتی پدرت اومد، در این مورد باهاش حرف بزنیم.
با این حرف سیخ سر جام نشستم و گفتم:
-پدرم؟ کی میاد؟
ساتیار: باتوجه به اینکه الان نزدیک غروبه و پدرت بعد از غروب میاد، می تونم بگم تا اومدنش یه ساعتی
مونده.
با درموندگی به موهام چنگ زدم. آرشیدا گفته بود با دیدن پدرم میمیرم. یعنی در حقیقت منفجر میشم. منم
قصد نداشتم راست یا دروغ بودن حرفشو تو این وضعیت ثابت کنم. حالا فرضأ این ریسک رو کردم و موندم؛
حرفاي آرشیدا هم درست از آب در اومد… فک نکنم احساس پشیمونی قبل از مرگ، دردي رو ازم دوا کنه. از جا
بلند شدم و گفتم: _بقیه کجان؟
سینا: بابا و ایلیار که همون موقع رفتن. پرستو و سارا هم عین دم دنبالشونن. دخترا رو هم با اون دو تا دیوونه
فرستادیم ماشین سواري.
چشمکی به من زد و ادامه داد: _ دعا کن زنده برگردن
از حالتش خنده ام گرفت. سینا یه سیاوش شماره دو بود. با همون خل بازیا و شوخیا. البته این چند وقته سیا
خیلی جدي تر از قبل شده بود. نگام که به پنجره افتاد، دوباره یادم اومد که بابام داره میاد. خنده دار بود اما من
براي حفظ جونمم که شده، فعلا باید از بابام فرار می کردم. دست سیا رو گرفتم و گفتم:
-احساس می کنم به هواي آزاد نیاز دارم.
سیا زود از جاش بلند شد و گفت: _بریم حیاط
یه چیزي در گوش سپهر گفت و وقتی سپهر سرشو تکون داد، به سمتدر رفت و منم دنبالش کردم. حیاطشون
بزرگ بود و پر از دار و درخت. این یعنی خیلی راحت بدون اینکه دیده بشیم، می تونیم از خونه بیرون بزنیم.
وقتی مطمئن شدم اونقدري از ساختمون فاصله داریم که بقیه صدامونو نمی شنون، رو به سیا گفتم:
-سیا باید بریم.
سیا ایستاد و پرسید:
-کجا؟
-چه بدونم. خونه ما یا خونه ي تو. هر جایی غیر از اینجا.
با گیجی اخم کرد. می دونستم الان دلش می خواد دو تا کشیده محکم بهم بزنه تا انقدر ذره ذره اطلاعات ندم.
-چرا باید بریم؟
-نمی تونم توضیح بدم. فقط می تونم بگم که من نباید پدرمو ببینم.
-چرا؟
-ما فقط از اینجا بریم. قول میدم همه چیزو بهت بگم. باشه؟
به اطراف نگاه کرد و گفت:
-باشه. اما از در که نمی خواي بري؟ اینا می فهمن و معلومه می خواي یواشکی جیم شیم.
-در چیه؟ از دیوار میریم.
نگاه شیطونی به دیوار کناریمون انداخت و گفت:
-آخ جون. دلم واسه شیطنتاي بچگی تنگ شده بود. حسام یادته یه بار از دیوار کسري اینا بالا رفتیم و اون
توپ قرمزه رو از تو اتاقش برداشتیم؟
-توپ قرمزه رو برداشتیم؟ اما من تا جایی که یادمه چوب گلفشو که باهاش پز می داد برداشتیم.
-آره. علاوه بر اینا یه دونه هم از پشت زدیم تو سرش. جان تو من فک می کردم مرد.
خنده ي کوتاهی کردم. کسري یکی از مغرور ترین و البته نفهم ترین پسراي کلاسمون تو دوم دبستان و عاشق
اذیت کردن من و سیا بود. ما هم بی جواب نمی ذاشتیمش. یادمه با اون توپ قرمز و چوب گلفی که باباش
براش خریده بود، کلی پز می داد و رو اعصاب من و سیا رژه می رفت. ما هم براي اینکه آدمش کنیم، بعد از
مدرسه از دیوار خونشون بالا رفتیم و از تو اتاقش اون توپ و چوب گلف رو برداشتیم. لحظه آخر که می
خواستیم از خونه بیایم بیرون، کسري اومد تو اتاق و ما رو دید. خواست داد و فریاد راه بندازه که سیا با چوب
گلف خودش، زد تو سرش. کسري در جا بیهوش شد. من که مات و مبهوت فقط به سیا نگاه می کردم. سیا یه
نیشخند زد و با لحن عصبی پرسید: _ رد؟
-م
یادمه چقدر اون روز ترسیده بودم. همش با خودم فک می کردم اگه کسري بمیره و بابا حامد از قضیه خبر دار
بشه، فاتحه مو باید بخونم. اما فرداش کسري سر و مر و گنده با یه سر باند پیچی شده اومد مدرسه. هر چقدر
به همه می گفت من و سیا دزدکی رفتیم تو خونشون و توپ و چوبشو برداشتیم، هیچ کس اهمیتی نمی داد.
آخه کی می تونست باور کنه دو تا بچه 8 ساله بتونن از دیوار خونه مردم بالا برن؟ این جوري شد که از اون
قضیه جون سالم به در بردیم.
با شنیدن صداي سیا حواسمو جمع کردم:
-حسام ساتیار داره میاد این طرف. هیچ چیزي نگو. این پسره خیلی راحت می تونه دستمونو بخونه.
آروم و نامحسوس سرمو تکون دادم. ساتیار اومد کنارمون و گفت:
-بچه ها میز عصونه رو چیدن. بقیه هم یکم دیگه پیداشون میشه. داخل نمیاید؟
سیا سري به نشونه ي نه تکون داد و گفت:
-نه قربون دستت. این بچه فعلا داره هوا می خوره. می ترسم قبل از اینکه به طور کامل هوا بخوره، بیارمش تو
و دوباره غش کنه تو بغلم. شما می خواي بمون.
ساتیار با اخم گقت:
-ممنون. من کارهاي زیادي دارم و فک نکنم تو برنامه امروزم وقتی براي گوش دادن به حرف هاي شما داشته
باشم.
بعد عقب گرد کرد و رفت. سیا اداشو در آورد:
-فک نکنم تو برنامه امروزم وقتی براي گوش دادن به حرف هاي شما داشته باشم. آقا فک کرده کیه؟ آدم
آهنی بی مصرف.
-ظاهرا زیاد از هم خوشتون نمیاد.
-خیلی مغروره. دلم می خواد مثه بازي فروت نینجا، از وسط نصفش کنم. _ بیخیال بیا فعلا از اینجا بریم اگه بقیه بیان کارمون سخت تر میشه
-حالا کجا بریم؟ اینا اونطوري که من از حرفاشون فهمیدم، از دوران نوزادي مراقب تو بودن. پس اگه بریم
خونه شما یا خونه من، خیلی زود پیدامون می کنن.
با سردر گمی گفتم:
-پس کجا بریم؟
-ببین تو که بیهوش بودي، اینا حرفاي عجیب غریبی می زدن. می گفتن سپهر یه جورایی می تونه قدرت و
انرژي رو بو بکشه.
با تعجب گفتم:
-مگه سگه؟
-یه چیزایی تو همین مایه ها. اگه این درست باشه، پس باید دنبال یه جایی باشم که تو تا حالا نرفتی و اونقدرم
از اینجا دور باشه که سپهر نتونه بو بکشه.
بدون هیچ حرفی بهش خیره شدم. بعد چند دقیقه بشکنی زد و گفت:
-یافتم.
با ذوق خندیدم و گفتم:
-کجا؟
-خونه فرید یا علی.
اخمم درهم رفت و گفتم:
-به نظرت باباي فرید بفهمه شب می خوایم اونجا بمونیم، چیزي بهمون نمیگه؟
-این همه فرید خونه ي من چتر میشه. حالا نوبت ماست.
نگاهی به ساختمون انداخت و ادامه داد:
-فعلا بیا بریم. در مورد این بعدا حرف می زنیم.
دیواراي خونه آجري بود و این کار رو براي ما راحت تر می کرد. اول سیا از دیوار رفت بالا و یکم اون بالا
نشست تا ببینه کسی تو خیابون هست یا نه. بعد به من علامت داد که کسی تو خیابون نیست و خودش از رو
دیوار پرید پایین. زود از دیوار بالا رفتم و بدون معطلی کنار سیا پریدم. سیا رو زمین نشسته بود و مچ پاشو گرفته
بود. با خنده گفتم:
-تو هنوز تو پایین پریدن مشکل داري؟
-ببند نیشتو.
یه نگاه به خیابون انداختم و تازه متوجه مشکل بعدي شدم. کنار سیا رو زمین نشستم و گفتم:
-با چی بریم؟
سیا هم پوف کلافه اي کرد و با طعنه گفت:
-خونه اینا هم انگار وسط بیابونه. محض رضاي خدا یه ماشین عبور نمی کنه.
انگار ماشینا منتظر بودن سیا این حرف رو بزنه! دو تا ماشین هم زمان به طرف ما اومدن.
-میگم سیا. این ماشین پرشان اینا نباشه.
-نه بابا. خودم دیدم ماشینشون بنز بود. پاشو بریم جلوي این ماشین رو بگیریم که براي اولین بار شانس بهمون
رو کرده.
سیا رفت جلوي ماشینه رو گرفت و یکم با راننده حرف زد. هی وسط حرفاش به من اشاره می کرد و سر تاسف
تکون می داد. اونقدر نزدیک نبودم که حرفاشونو بشنوم اما مطمئن بودم سیا داره یه داستان غم انگیز تخیلی در
مورد من براي راننده تعریف می کنه. بعد چند دقیقه سیا به طرف من اومد و در حالی که دستاشو تو هوا تکون
می داد، شمرده شمرده گفت:
-این… ماشین… می خواد… ما رو… برسونه.
با تعجب به حرکاتش خیره شدم و گفتم:
-رانندهه چیز خورت کرده؟
آروم در گوشم گفت:
-قبول کرد سوارمون کنه اما یه کلمه هم تو ماشین حرف نمیزنی. فهمیدي؟
-چرا؟ _ چون که زیرا تو کاری به این چیزا نداشتع باش فقط حرف نزن
سرمو تکون دادم و پشت سر سیا به سمت ماشینه رفتم. من و سیا عقب نشستیم و رانندهه که یه مرد میانسال
بود، راه افتاد. تو مسیر هی از تو آینه نگاهی به من می انداخت و اشک تو چشماش جمع می شد. می خواستم
بگم چته؟ اما یادم افتاد سیا گفته بود حرف نزنم. با اخم نگاهمو از مرده گرفتم و به کفشام دوختم. مرده به سیا
گفت:
-خیلی جوونه.
سیا هم نگاه مثلا پر از غمی به من انداخت. اما من قشنگ خنده رو تو چشاش می دیدم.
سیا: قسمت خدا بوده دیگه. گاهی وقتا دلم براي حرف زدنش تنگ میشه. براي نگاه شیطونش.
آهی کشید و ادامه داد:
-هر وقت بهش نگاه می کنم و این موجود بی روح رو می بینم، خودمو لعنت می کنم.
مرده: چرا خودتو اذیت می کنی؟
-اگه من اون روز نمی ذاشتم بره، الان این طوري نمی شد و من هر روز با هزار بدبختی نمی بردمش پیش
دکترش.
من بدون اینکه از حرفاشون سر در بیارم، نگاهمو از سیا به مرده می کشوندم و برعکس. مرده اشاره ي کوتاهی
به من کرد و گفت:
-واقعا حیفه پسر به این جوونی و برازندگی، نه بتونه حرف بزنه و نه چیزي از اطرافش متوجه شه. این نگاه
خالی از درکش، ناراحتم می کنه.
سیا نیششو باز کرد و سرشو انداخت پایین تا مرده خنده شو نبینه و گفت:
-بله. واقعا حیفه.
من که تازه یه چیزایی داشتم می فهمیدم، با اخم به سیا خیره شدم. خیلی آروم در گوشش گفتم:
-که من نمی تونم حرف بزنم؟ نمی تونم چیزي از اطرافم بفهمم؟ نشونت می دم سیا.
سیا هم آروم در گوشم گفت: _ اینا نصف قضیهست حالا خداروشکر از بقیهاش خبر نداری
حرصی نگاهش کردم که لبخند دندون نمایی تحویلم داد. معلوم نبود چیا به این مرد بدبخت گفته که با دیدن
من اشکش در میاد. دیگه بقیه مسیر رو بدون حرف طی کردیم و مرده ماشینشو جلوي یه خونه ي ویلایی نگه
داشت و گفت:
-فک کنم همین باشه.
سیا: دستتون درك نکنه. ایشاا… هر چی از خدا می خواین، بهتون بده. چقدر تقدیم کنم؟
-من براي پول سوارتون نکردم. وقتی داستان این پسرو گفتی، دلم سوخت. به سلامت جوون.
از ماشین پیاده شدیم. صبر کردم تا ماشین از محدوده دیدم خارج بشه و بعد با داد به سیا گفتم:
-چی به این بیچاره گفته بودي؟
-یه داستان غم انگیز. پسري که با دیدن تصادف فجیح خانواده اش، دیوونه و لال میشه. منم پسر خاله ي اون
پسره ام و مجبورم هفته اي سه بار اونو بیارم خونه ي دکترش تا معاینه شه.
بعد نیشخندي زد. محکم زدم پس کله اش و گفتم:
-یعنی خاك. این چرت و پرتا چی بود بهش گفتی؟
-فک کردي اگه می گفتم داریم از دست یه مشت دورگه فرار می کنیم، سوارمون می کرد؟
-حالا بیخیال. برو زنگ بزن.
سیا زنگ آیفون رو زد که بدون هیچ پرسشی باز شد. سیا ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
-جان تو انگار منتظرمون بودن. نکنه این فرید بهمون ردیاب وصل کرده باشه؟
-کم حرف بزن. برو تو.
حیاط خونه نسبتا بزرگ بود اما تک و توك توش درخت دیده میشد. ساختمون انتهاي حیاط قرار داشت و دم
درش، فرید با نیش باز منتظر ما ایستاده بود. نگاهی به ما انداخت و گفت:
-فقط شما دوتایید؟
سیا: وا، اون همه آدمو پشت سرمون نمی بینی؟ معلومه که فقط ماییم.
فرید از جلوي در کنار رفت و گفت:
-چی شده یادي از ما کردین؟
پشت سر سیا وارد خونه شدم. از در ورودي مستقیم وارد سالن می شدي. بالاي سالن یه دست مبل سلطنتی بود
و رو به روي مبلا، یه تلویزیون بزرگ. سالن زیاد بزرگ نبود و جز چند تا گلدون و یه جاکفشی و یه ساعت
ایستاده، چیز دیگه اي دیده نمی شد. ظاهرا کسی تو خونه نبود.
سیا: کسی نیست؟
فرید: نه. بابا با سمیه رفته سفر.
فرید با حرص و اخم حرف می زد. سمیه زن پدرش بود و فرید اصلا ازش خوشش نمی اومد. اما خوب با هر
بدبختی بود، تو یه خونه زندگی می کردن. سیا دست فرید رو گرفت و به سمت مبلاي بالاي سالن رفتن. منم
بی توجه به اونا رفتم تو آشپزخونه تا چیزي براي خوردن پیدا کنم. چند تا نون خامه اي از تو یخچال برداشتم و
وقتی نسکافه پیدا نکردم، به ناچار براي خودم چاي ریختم. تند تند همه اونا رو گذاشتم تو دهنم و برگشتم تو
سالن. فرید با اخم و تعجب به سیا نگاه می کرد و سیا با خنده چیزي رو براش تعریف می کرد. نزدیکشون که
شدم، فرید با چشماي گشاد شده به من نگاه کرد و گفت:
-راست میگه؟
-چی رو؟
-اینکه بابات یکی دیگه س و تو یه سري نیروهاي خاموش داري؟
-ام… اره.
حالت فرید ترس و اضطراب و هیجان رو نشون می داد. در گوش سیا گفتم:
-ماجراي دورگه ها رو بهش گفتی؟
-نه بابا. اگه می گفتم که الان پس افتاده بود. فقط گفتم تو مثه جنگیرا، توانایی هاي خاص داري.
-چه توانایی هایی مثلا؟
-لازم نبود دقیق بهش همه چیزو توضیح بدم که. همین قدر بدونه بسشه. یادته علی یه مقاله از داداشش گرفته
بود و آورد داد به ما؟
-کدوم مقاله؟
-همونی که در مورد جنگیري و اینا بود. _ آها خوب؟
-تو اون گفته بود که جنگیرا تونایی هاي روحی بالایی دارن. منم همینو به تو ربط دادم. ما که هنوز نمی دونیم
تو چه نیرویی هایی داري.
پوفی کردم و راست نشستم. سیا راست می گفت. اگه فرید چیزي از این ماجراي دورگه ها و جنا می فهمید،
سکته می کرد. به نظر خودمم هر چی کمتر می دونست، به نفع خودش بود. من که دقیق نمی دونستم با چه
جور موجوداتی طرفم و چه قدرت هایی دارم. آرشیدا هم یه جورایی بهم فهموند که یه جنگ در راهه. این وسط
دور کردن فرید و علی از ماجرا، بهترین راه حل بود. سیا رو اگه می تونستم هم نمی خواستم از ماجرا دور نگه
دارم. وجود سیا یه جورایی اعتماد به نفسمو زیاد می کرد.
از پنجره نگاهی به بیرون کردم. هوا تاریک شده بود. یعنی الان بابام خونه ي سحر ایناست؟ از اینکه من اونجا
نیستم، چه حالی داره؟ اصلا حالا که مجبور بودم از بابا دور بمونم، باید چیکار می کردم؟ نمی تونستم تا زمانی
که براي رویارویی با بابا آماده شم، فرار کنم. بالاخره سحر یا داداشاش منو پیدا می کنن. سعی کردم ذهنم رو
منحرف کنم. فعلا با این فکرا فقط خودمو اذیت می کنم.
سیا تمام مدت سر به سر فرید می ذاشت. سر میز شام هم کلی اذیتش کرد. منم با خنده همراهیش می کردم.
ساعت ده بود که اون دو تا تصمیم گرفتن فیلم نگاه کنن. از جام پا شدم و گفتم:
-بچه ها من خیلی خسته ام. کجا بخوابم فرید؟
فرید طبقه بالا رو نشون داد و گفت:
-راهروي سمت راست، اتاق آخریه.
سرمو تکون دادم و از پله ها بالا رفتم. طبقه بالا یه سالن نسبتا کوچیک داشت با دو تا راهرو. یکی سمت راست
و یکی سمت چپ. وارد راهروي سمت راستی شدم و در اتاق آخریه رو باز کردم. سرم داشت تیر می کشید.
دقیقا همون حسی رو که تو حیاط خونه سحر اینا داشتم، داشتم.می دونستم الان بیهوش می شم. سریع به
سمت تخت رفتم و خودمو انداختم روش.
***
-سلام حسام.
لبخندي به آرشیدا زدم. امروز یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیده بود و موهاشو بسته بود. تو همون جنگل دفعه
ي پیش بودم. آرشیدا رو زمین نشسته بود. به رو به روش اشاره کرد و گفت:
-بشین که کلی کار داریم.
رو زمین نشستم و گفتم:
-خوب. چیکار باید بکنم؟
-اول باید در مورد دورگه ها بهت توضیح بدم. خودت سوالی نداري؟
-خیلی سوال داشتم اما الان هیچ کدوم یادم نیست.
-اشکال نداره.
یکم سر جاش تکون خورد و ادامه داد:
-خوب اول از جنا شروع می کنم. دشمناي شما جن هاي اصیل هستن. جن هایی که تو جنگ اول فرار کردن و
جون سالم به در بردن. _ جنگ اول؟
-انسان اولین موجودي نبود که روي زمین زندگی می کرده. هزاران سال قبل از خلقت انسان، دو گروه روي
زمین زندگی می کردن. جنیان و نسناس ها. نسناس ها موجوداتی با یک پا و یک دست هستن که دهن ندارن
و به جاي اون منقار دارن و مثه چهارپایان می چرن. نسناس ها و جنیان همیشه در جنگ بودن. اما جن ها
بیشتر از نسناس ها سرکشی و خونریزي می کردن. به همین خاطر خدا گروهی از فرشتگان رو براي نابود کردن
اونا به زمین فرستاد. خیلی از جن ها به جنگل ها و بیابون ها پناه بردن و پنهان شدن. به جز گروه فراري ها و
بچه ها، همه نابود شدن. حالا این گروه فراري با هم متحد شدن و می خوان دورگه ها رو نابود کنن.
-چرا با دورگه ها دشمنن؟
-خوب اونا از اینکه موجوداتی مثه دورگه ها وجود داشته باشن، خوششون نمیاد. اعتقاد دارن دورگه ها موجودات
ناپاکی ان.
یه نگاه به دور و برش انداخت و ادامه داد:
-این از جن ها. حالا می رسیم به دورگه ها… دورگه ها به موجوداتی گفته میشه که از جن و یه موجود دیگه
متولد بشن. این موجود دیگه می تونه روح باشه یا یه حیوون یا انسان.
-روح و حیوون؟
-اوهوم. مثلا سپهر جدش یه سگه. یا ساتیار جدش جغد و روباهه، باهوش ترین حیوونا. سحر و سوین هم
جدشون روحه. اینا فقط از پدر رابطه خانوادگی دارن اما مادراشون با هم فرق داره.
با دهن باز به آرشیدا خیره شدم. اصلا درك نمی کردم. یعنی چی که جد سپهر سگه؟ آرشیدا که انگار سوالم رو
تو چشمام دید، گفت: _ اولین دو رگه ها بعد از جنگ به وجود اومدن بعضی از ۰ن های فراری با حیوونا رابطه داشتن و دو رگه ها
دنیا اومدن. اونا خیلی از خصلتاي حییونا رو داشتن اما با گذر زمان و ازدواج دورگه هاي مختلف با هم، بیشتر
شکل انسانی به خودشون گرفتن. تا اینکه اونقدر شبیه به انسانا شدن که بین اونا زندگی کردن. پس منظورم از
اینکه میگم جد سپهر سگه، این نیست که مادرش سگ بوده. مادر سپهر از نسل دورگه هاي جن و سگ بوده.
اولین دورگه هاي جن و انسان هم قبل از پیامبر مسلمونا متولد شدن تا اینکه پیامبر ازدواج جن و انسان رو
ممنوع کرد. دورگه ها هم یه جامعه ي جدا براي خودشون به وجود آورده بودن، از پیامبر پیروي و این ازدواج رو
ممنوع کردن. اما پدر تو اولین نفري بود که این قانون رو زیر پا گذشت و با مادرت ازدواج کرد.
لبخندي به من تحویل داد و گفت:
-سوالی نداري؟ _ چرا ماجرای این قدرت و نیرویی که ازش حرف می زنید چیه؟؟
_دو رگه ها بر اساس نسلی که ازش متولد شدن دارای قدرت های مختلف میشن شدت این قدرت به پدر بستگی
داره. پادرا یکی از اعضاي شواراست و خیلی قدرتمنده. پس همه ي بچه هاشم قدرتمندن. یا پدر تو؛ اون قوي
ترین دورگه س، پس تو هم قدرتمندي. اما دلیل اینکه تو با همه ي دورگه ها فرق داري، اینه که مادرت یه
انسان بوده. یه انسان که توانایی روحی بالایی داشته. تو هم قدرت مادرت و هم قدرت پدرتو گرفتی. براي
همین اعضاي شورا از وجود یه بچه ي نیرومندي مثل تو، احساس خطر کردن و قصد داشتن تو رو بکشن اما با
اصرار پدرت، به خاموش کردن قدرت هات راضی شدن.
لبخند شیطنت آمیزي زد و گفت:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلامی مجدد
فاطمه میگم پارت جدید ساعت چند میاد
سلام عزیزم شبا ساعت ده
سلام فاطمه
شاید منو نشناسی بخاطر همون اول خودمو معرفی میکنم
اسمم مهشید هست 11 سالمه و اصالتن اردبیلی ام
حالا سوال من اینه آیا این داستان واقعیه یا ی چیز تخیلیه؟؟؟؟
نه تخیلیه عزیزم
فاطمه جان،این رمان چند فصله؟
دو فصله
عالی خیلییی خوبه 👍