* امیرسام*
روی تپه ایستاده بودم و با چشمهای بسته از سیگار توی دستم کام میگرفتم.
باد آرومی وزید که نسبت به هوای شهر نه آتیش داغ بلکه یه نسیم ملایم رو روی تنم سُر میداد!
اینجا یه جورایی زمینی برای تفریح و گردش من به حساب میومد اما الان شده بود محل قرارهام…
چشمام رو باز کردم .
رو به روم دشتی رو می دیدم که وقتی بچه بودم بارها با پدرم اینجا اومده بودم….
فرق چندانی نکرده بود.هنوزم سوت و کور…هنوزهم آروم و خلوت….
صدای ماشین که اومد سر برگردوندم و نگاهی به عقب سر انداختم.بالاخره سروکله اش پیدا شد.درو محکم بهم کوبوند و با باز کردن دستهاش از همون دور شروع کرد دلقک بازی درآوردن:
-بابا چشماتو قربوت…بابا قدوبالاتو قربون….اصلا تو که چشمات خیلی قشنگ…رنگ چشمات خیلی عجیب .تو که اینهمه موتورت واسه من گرم و نجیب….نیومده رفتی موتور خریدی آره ؟
دوباره سرمو برگردوندم و چشم دوختم به رو به رو و گفتم:
-مثل اینکه همچنان آدم نشدی!
بالاخره تپه ی نه خیلی بلند رو اومد بالا.نفس زنون کنارم ایستاد و گفت:
-اونایی که میخوان عوض بشن با خودشون حال نمیکنن من من باخودم حال میکنم داش سامی….با همین اخلاق تخمیم روزی مخ صدتا دخترو میزنم!
پورخند زدم و سیگارمو که مدام چشمش سمتش بود به سمتش گرفتم و گفتم:
– یکی از محموله هام تو گمرکِ..میخوام ردش کنم بره…قبل ار اینکه کار به بازرسی بیشتر بارم برسه حلش کن برام…
-ولی..
دستمو بالا آوردم و گفتم:
-حرف نزن عمل کن…هر آدمی یه قیمتی داره! کافیه بفهمی چندن!
کنجکاو پرسید:
-حالا چرا از طریق گمرک!؟
لبخندی مرموز رو صورت نشوندم و گفتم:
-روش من با روش سوسالا فرق داره….
ته مونده سیگارو پرت کرد زیر پاش و بعد گفت؛
-کارت حرف نداره داداش…فقط ناموسن چجوری اومدی که هنوز دور و بری هات هم نمی دونن تهرونی!؟
از رو سراشیبی اومدم پایین و همزمان جواب دادم:
-ا نایی که باید بدونن میدونن…درضمن بعضی وقتها باید از ساده ترین راه حل ها استفاده بکنی دقیقا همونهایی که اونا فکرش رو نمیکنن تو ممکنه ازشون استفاده بکنی!
سرش رو با طمانینه تکون داد و گفت:
-آفرین! به نکته ی خوبی اشاره کردی..
سوار موتور شدم.روشنش کردن و بعد کلاه کاسکت مشکی رنگ رو برداشتم و گفتم:
-جز تو، ساشا و رهی کسی نمیدونه من اینجام بپا چفت دهنت تق و لق نشه!
کنارم ایستاد و گفت:
-خیالت راحت…حواسم هست!
-چیزی که خواستمو برام آوردی!؟
لبخندی زد و همونطور که سمت ماشینش می رفت گفت:
-ها که آوردم! داشِتو دست کم گرفتی!؟ این که دیگه چیزی نیست!
گوشی موبایل رو از ماشینش بیرون آورد و اومد سمتم.به طرفم گرفتش و گفت:
-بفرما! خدمت شما!
نگاهی به گوشی موبایل انداختم و بعد اونو توی جیب شلوارم گذاشتم و گفتم:
-سرو کله ات پیدا نمیشه تا وقتی خودم بگم.فقط تلفنی…
خندید و گفت:
-ای به چشممم…فقط…سامی…فکر میکنی واقعا تو ایران میتونی ایران کارارو درست پیش ببری؟درسته تو شاگرد پدرتی ولی فقط به نصیحتهاش هم فکر نکن… اخطارهاشو هم در نظر بگیر
میدونستم چی میخواد بگه.به صورت و چشمهای مرددش نگاه کردم و گفتم:
-ایران پر از مفسد….پر از ادمایی که فقط باید روشون قیمت بزاری…همشون مثل همن فقط قیمتهاشون فرق داره..اشکی…یادت باشه عسل تو لونه زنبوره!
ریششو خاروند و گفت:
-گل فرمایش کردی! بلکم حق با تو باشه.آدرس نمیدی!؟
چشم دوختم به روبه رو و جواب دادم:
-از رهی بگیر اون میدونه..یه جا پایین شهر…چرک…در شان من نیست اما…سفیده! کسی شک نمیکنه….
خندید و گفت:
-پس از کاخ کارت رسید به محله های پایین شهر …عجب…
نیشخندی زدم و بعد کلاه کاسکت رو روی سرم گذاشتم و گفتم:
-حرفهایی که زدم یادت بمونه اشکی..
-میمونه خیالت راحت…
سرم رو با رضایت تکون دادم و موتورو به حرکت درآوردم….
تو مسیر به سلدا فکر کردم. به دختری که هر وقت اینجا میومدم یادش برام زنده تر میشد.
به خودم قول دادم…. قول دادم تا وقتی اینجام قبل از اینکه برگردم سلدارو پیدا کنم.
شبهای زیادی یاخودم کلنجار رفتم اما هیچوقت نتونستم اونو از ذهن خودم حذف کنم.
باید پیداش میکردم….باید می دیدمش….
اینبار اما دیگه دلم نمیخواستم از دستش بدم.اگه پیداش میکردم…اگه دستم بهش می رسید یه زندگی اشرافی براش میساختم….
یه زندگی راحت….ازش یه ملکه میساختم.
ملکه ای که تمام دنیا زیر پاهاش باشه….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.