رمان ناسپاس پارت 17

0
(0)

 

* امیرسام*

روی تپه ایستاده بودم و با چشمهای بسته از سیگار توی دستم کام میگرفتم.
باد آرومی وزید که نسبت به هوای شهر نه آتیش داغ بلکه یه نسیم ملایم رو روی تنم سُر میداد!
اینجا یه جورایی زمینی برای تفریح و گردش من به حساب میومد اما الان شده بود محل قرارهام…
چشمام رو باز کردم .
رو به روم دشتی رو می دیدم که وقتی بچه بودم بارها با پدرم اینجا اومده بودم….
فرق چندانی نکرده بود.هنوزم سوت و کور…هنوزهم آروم و خلوت….

صدای ماشین که اومد سر برگردوندم و نگاهی به عقب سر انداختم.بالاخره سروکله اش پیدا شد.درو محکم بهم کوبوند و با باز کردن دستهاش از همون دور شروع کرد دلقک بازی درآوردن:

-بابا چشماتو قربوت…بابا قدوبالاتو قربون….اصلا تو که چشمات خیلی قشنگ…رنگ چشمات خیلی عجیب .تو که اینهمه موتورت واسه من گرم و نجیب….نیومده رفتی موتور خریدی آره ؟

دوباره سرمو برگردوندم و چشم دوختم به رو به رو و گفتم:

-مثل اینکه همچنان آدم نشدی!

بالاخره تپه ی نه خیلی بلند رو اومد بالا.نفس زنون کنارم ایستاد و گفت:

-اونایی که میخوان عوض بشن با خودشون حال نمیکنن من من باخودم حال میکنم داش سامی….با همین اخلاق تخمیم روزی مخ صدتا دخترو میزنم!

پورخند زدم و سیگارمو که مدام چشمش سمتش بود به سمتش گرفتم و گفتم:

– یکی از محموله هام تو گمرکِ..میخوام ردش کنم بره…قبل ار اینکه کار به بازرسی بیشتر بارم برسه حلش کن برام…

-ولی‌..

دستمو بالا آوردم و گفتم:

-حرف نزن عمل کن…هر آدمی یه قیمتی داره! کافیه بفهمی چندن!

کنجکاو پرسید:

-حالا چرا از طریق گمرک!؟

لبخندی مرموز رو صورت نشوندم و گفتم:

-روش من با روش سوسالا فرق داره….

ته مونده سیگارو پرت کرد زیر پاش و بعد گفت؛

-کارت حرف نداره داداش…فقط ناموسن چجوری اومدی که هنوز دور و بری هات هم نمی دونن تهرونی!؟

از رو سراشیبی اومدم پایین و همزمان جواب دادم:

-ا نایی که باید بدونن میدونن…درضمن بعضی وقتها باید از ساده ترین راه حل ها استفاده بکنی دقیقا همونهایی که اونا فکرش رو نمیکنن تو ممکنه ازشون استفاده بکنی!

سرش رو با طمانینه تکون داد و گفت:

-آفرین! به نکته ی خوبی اشاره کردی..

سوار موتور شدم.روشنش کردن و بعد کلاه کاسکت مشکی رنگ رو برداشتم و گفتم:

-جز تو، ساشا و رهی کسی نمیدونه من اینجام بپا چفت دهنت تق و لق نشه!

کنارم ایستاد و گفت:

-خیالت راحت…حواسم هست!

-چیزی که خواستمو برام آوردی!؟

لبخندی زد و همونطور که سمت ماشینش می رفت گفت:

-ها که آوردم! داشِتو دست کم گرفتی!؟ این که دیگه چیزی نیست!

گوشی موبایل رو از ماشینش بیرون آورد و اومد سمتم.به طرفم گرفتش و گفت:

-بفرما! خدمت شما!

نگاهی به گوشی موبایل انداختم و بعد اونو توی جیب شلوارم گذاشتم و گفتم:

-سرو کله ات پیدا نمیشه تا وقتی خودم بگم.فقط تلفنی…

خندید و گفت:

-ای به چشممم…فقط…سامی…فکر میکنی واقعا تو ایران میتونی ایران کارارو درست پیش ببری؟درسته تو شاگرد پدرتی ولی فقط به نصیحتهاش هم فکر نکن… اخطارهاشو هم در نظر بگیر

میدونستم چی میخواد بگه.به صورت و چشمهای مرددش نگاه کردم و گفتم:

-ایران پر از مفسد….پر از ادمایی که فقط باید روشون قیمت بزاری…همشون مثل همن فقط قیمتهاشون فرق داره..اشکی…یادت باشه عسل تو لونه زنبوره!

ریششو خاروند و گفت:

-گل فرمایش کردی! بلکم حق با تو باشه.آدرس نمیدی!؟

چشم دوختم به روبه رو و جواب دادم:

-از رهی بگیر اون میدونه..یه جا پایین شهر…چرک…در شان من نیست اما…سفیده! کسی شک نمیکنه….

خندید و گفت:

-پس از کاخ کارت رسید به محله های پایین شهر …عجب…

نیشخندی زدم و بعد کلاه کاسکت رو روی سرم گذاشتم و گفتم:

-حرفهایی که زدم یادت بمونه اشکی..

-میمونه خیالت راحت…

سرم رو با رضایت تکون دادم و موتورو به حرکت درآوردم….
تو مسیر به سلدا فکر کردم. به دختری که هر وقت اینجا میومدم یادش برام زنده تر میشد.
به خودم قول دادم…. قول دادم تا وقتی اینجام قبل از اینکه برگردم سلدارو پیدا کنم.
شبهای زیادی یاخودم کلنجار رفتم اما هیچوقت نتونستم اونو از ذهن خودم حذف کنم.
باید پیداش میکردم….باید می دیدمش….
اینبار اما دیگه دلم نمیخواستم از دستش بدم.اگه پیداش میکردم…اگه دستم بهش می رسید یه زندگی اشرافی براش میساختم….
یه زندگی راحت….ازش یه ملکه میساختم.
ملکه ای که تمام دنیا زیر پاهاش باشه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۹ ۲۱۱۶۴۸ scaled

دانلود رمان قصه مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان…
nody عکس شخصیت های رمان کی گفته من شیطونم 1629705138

رمان کی گفته من شیطونم 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که…
رمان در پناه آهیر

رمان در پناه آهیر 0 (0)

2 دیدگاه
خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !    
InShot ۲۰۲۳۰۵۳۱ ۱۱۰۹۳۹۲۵۷

دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست 0 (0)

12 دیدگاه
  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون…

رمان بوسه گاه غم 3 (1)

14 دیدگاه
  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده،…
Screenshot 20221015 143117 scaled

دانلود رمان مارتینگل 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۱ ۱۹۴۰۰۴۳۴۱

دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار…
IMG 20210725 110243

دانلود رمان دلشوره 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با…
رمان افگار

دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری 4 (4)

2 دیدگاه
  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x