نگاه ها ی گابریل ، لبخندش ، بوسیدنش ، همه و همه در یک لحظه از جلوی چشمم مثل یک فیلم رد شد ، من باید چی میگفتم ! اگر واقعاً دوستم داشت که ولم نمیکرد؟ میکرد ؟
نفس بلندی کشیدم و طوری که بغضم مشخص نباشه ، گفتم ؛
_ب…
صدای زوزه ی گرگی به گوشم رسید ، برای یک لحظه یاد صدای گابریل افتادم ،
اما اینجا چیکار میکرد…
بی اراده از روی میز بلند شدم، و به اطرافم خیره شدم ، شاید توهم زدم ، اما قلبم صداش رو میفهمید همین نزدیکی بود !
_ عروس خانم؟ عروس خانم ؟
_ دخترم چرا بلند شدی خوشگلم؟
بی تفاوت به صدا زدن ها از کنار میز اومدم بیرون و به سمت صدا جلو رفتم ،
_ کاترین ! برگرد سرجات ! کاترین !
صدای پدر هر لحظه بلند تر و عصبانی تر میشد …
نگاه های سنگین زن عمو ، عمو ، ژربرا ، لوییس ، پدر ، و حتی مامان رو روی خودم احساس میکردم ،
داشتم به سمت صدا جلو میرفتم که دست سردی دور مچ دستم محکم پیچیده شد که آخم بلند شد …
زمزمه کنان کنار گوشم لب زد :
_ ببین دختر جون ، اگر بخوای کوچکترین حرکتی کنی یا عروسی رو بهم بزنی ، جلوی چشمت گابریل رو زنده زنده چالش میکنم ، و فکر نکنم اگر بابات بفهمه عاشق کی شده فرصت به من بده که من اونو بکشم ، خودش دست به کار میشه ! پس الان مثل یه همسر خوب برمیگردی پشت اون میز لعنتی میتمرگی و طوری که انگار چیزی نشده میشینی و اون ” بله ” رو میگی ، وگرنه اتفاق خوبی انتظارت رو نمیکشه !
خواستم حرفی بزنم که چاقوی نقره ای رو که زیر تخت پنهون کرده بودم رو داخل جیبش که به طرز عالی جا سازی شده بود رو نشونم داد و ادامه داد :
_ میتونم با این چاقو در عرض یک دقیقه اگر کوچکترین رفتاری کنی برم و سر گابریل رو برات بیارم …
آشوب قلبم صد چندان شد ، یاد خوابی که دیدم افتادم ، این مرد اصلا وجدان نداشت ، قلب نداشت ، حتی به قدری قدرت و سیاست کورش کرده بود که حتی به خودش هم فکر نمیکرد ، به اینکه منو دوست نداره و قراره با این وجود یه زندگی رو باهام شروع کنه ! به قدری مچ دستم رو محکم فشار داده بود که برای لحظه ای احساس کردم نمیتونم دستم رو تکون بدم ،
_ نظرت تغییر نکرد ؟
در حالی که لب خشک شدم رو با زبون تر میکردم ، محکم گزیدمش و عاجزانه گفتم ..
_ میام…
_ حالا شد …
جلوی صد هزاران چشم که منتظر ازدواج دختر رهبر بت پایرز ها بودند ، دوباره پشت آن صندلی که نابودم میکرد نشستم….
_ چیشد دخترم ؟ حالت خوبه ؟
قبل از اینکه جواب بدم کریستوفر لب زد :
_ نه فقط یکم حالت تهوع بهش دست داده بود نه که این روزا ضعیف شده بخاطر همونه …
با جمله ی بعدی پدرم عاقد نگاهی به چهره ی پریشان و غرق در فکرم کرد و برای لحظه ای هول شد …
_ زود باش دیگه آقای جان ، معطل چی هستید ؟
من بعد از اینکه بله رو میگفتم به طور رسمی یه مرده متحرک میشدم ، آهی پر از درد کشیدم و غرق در فکر و خاطراتم با گابریل شدم ….
_ پس خانم محترم من مجددا میپرسم ….
*****
#فلش __ بک#
_ولم کن
_ نکنم چی میشه ؟
_ برو کنار بهت میگم …
محکم پاهام رو روی پاهاش کوبوندم که با آخی که گفت از جلوم کنار رفت …
_دیوار !
_ لعنتی انگشت پامو داغون کردی !
_ حقته !
سرش رو بلند کرد و دوباره با گام های ترسناک آوری به سمتم اومد ، به چشمهای همیشه قرمزش که خیره شدم یه جوری نگاهم کرد ک حس کردم تموم بدنم سست شد و در حال افتادنم ک انگار فهمید دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد و با صدای بمی گفت :
_ من حقمه آره ؟ هنوز تلافی اینکه داخل آب هلم دادی رو فراموش نکردم…..
با شنیدن حرفش با صدای بلندی شروع کردم به خندیدن جوری ک اشک از چشمام اومد این عوضی واقعا فک کرده بود کیه چجوری به خودش جرئت میداد این شکلی حرف بزنه با عصبانیت گفتم:
_ هر کاری که سرت آوردم حقته ! بعدم تو که فراموشکاری همه چیز رو زود یادت میره ….
با صدایی ک حالا به وضوح داشت میلرزید گفتم:
_ازت متنفرم!
برخلاف تصورم چشمکی بهم زد و گفت
_اینم یه نوع حس عزیزم.
عزیزم آخرش رو یه جوری کشیده گفت ک بدنم مور مور شد انگار حالم رو فهمید ک خودش رو بهم نزدیک تر کرد سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:
_ حالا که فکرش میکنم میبینم اون بوسه رو یادم نرفته !
بعد از گفتن این حرفش سرش رو عقب کشید چشمهام از شنیدن حرفش گرد شده بود ، با صدای جدی گفت:
_ دیدی فراموشکار نیستم …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمانت عالیه مرسی بابت این رمان😘😘😘😘😘😘😘😘
قربونت❤️
آخی😑
ازدواج نکنههه🥺
میکنه🥲
ایشالله گابریل کریستوفرو بخوره هضم کنه جذب کنه دفع کنه😂😂😂💔💔💔
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
بعدشم تجزیه بشه 😂اینو یادت رف