«کاترین»
خواب بودم.
خوابی عمیق و عجیب.
پتویی از جنسِ ابر روی تنم کشیده شده بود.
در اغما به سر می بردم.
شایدم درون یه حباب گیر کرده بودم….نمی دونم. صدا می شنیدم،اوا هایی به گوشم می خورد اما قدرت تحلیل نداشتم.
فریاد ها و جیغ های زیادی می شنیدم. اصوات نامفهموم صدای مادرم و پدر و برادرم شنیده می شد اما نمی فهمیدم چی دارن میگن. به قدری خسته و بی خواب بودم که دلم نمیخواست پلکای سنگینم رو باز کنم ….
درد ….درد….درد ….
همه بدنم خسته و گرفته بود ، نفس هام به سختی بالا میومد ، چشمانم رو به سختی بازکردم که روشنایی اتاق مثل تیری به چشمم خورد ، سعی کردم مدام تندتند پلک بزنم و چشمام رو باز کنم ،
چه خبر شده بود ؟ چه اتفاقی برام افتاده بود ؟ من چرا تو اتاقم بودم ؟
دور تا دور اتاقم رو از نظر گذروندم ،
خواستم بلندشم که درد خفیفی داخل قلب و کمرم پیچید ، گردنم سوزش بدی میداد…..
چرا همه ی بدنم درد میکرد ؟
از شدت درد دوباره روی تخت دراز کشیدم و توخودم پیچیدم ،
چرا هیچی یادم نمیومد ؟
همه ی بدنم جای خراش و زخم بود ، به معنای واقعی یک کلمه جای سالمی توی بدنم نداشتم ، درد خفیفی توی سرم پیچیده شد ، و انگار چیزی رو بخوام به یاد بیارم ….
به خودم فشار آوردم ببینم چه اتفاقی افتاده ، که شروع به خونریزی کردم ، خون قرمز مثل سیب سرخی از قلبم سرازیر میشد ،،،،
خدایا اینجا چه خبر شده بود ؟ چرا لباسم پاره شده بود ؟
فریاد بلندی سردادم :
_ چه اتفاقی برام افتاده ؟
پشت سر حرفم ، مردی سفید پوش همراه با برادر و مادرم وارد اتاقم شدند ،
از چشمهای لوییس و مامانم میتونستم نگرانی ، تعجب و بهت و حیرت رو ببینم …
با صدای پیرمرد سفید پوش مجبورا نگاهم رو ازشون گرفتم و به اون مرد بخشیدم ….
_دخترم! سعی کن آروم باشی ! فشار زیادی به خودت وارد نکن ….
لب های خشک شده ام رو با زبون تر کردم و لب زدم …
_ من … من … چرا اینجام ؟ چرا لباس عروس پوشیدم؟ و مهمتر از همه چرا همه ی بدنم خراش و زخم برداشته ؟
سکوت مطلق کل اتاق رو در بر گرفت ،
پیرمرد ، بعد از مکثی طولانی ، با نگاهی تاسف بار به چشمام خیره شد …
_ من ….. خب….من……… فکر میکنم چون خون زیادی از دست دادید برای مدت کوتاهی ، نتونید اتفاقاتی که شمارو به این حال و روز انداخته رو به یاد بیارید …. سعی کنید در این مدت به ذهن و مغزتون استراحت بدید ، و تا حد ممکن به خودتون فشار نیارید چون باعث بد تر شدنتون میشه ….
متعجبانه به پیرمردی که ظاهراً دکتر بود خیره شدم ….
_ یعنی چی ؟
مادرم بلافاصله هق هق کنان زد زیر گریه ، و لوییس سعی در آروم کردنش داشت ،
همه چیز همه کس و همه ی دنیا انگار داشتند روی سرم سنگینی میکردند ،
نمیفهمیدم هیچ چیز رو نمیفهمیدم …
_ چون جای چاقوی نقره به بدنتون عمیقا فرو رفته ممکنه تا یک هفته ای طول بکشه …و البته جای شکر داره که شما تونستید به هوش بیاید ….
اینو گفت و خطاب به مادر و برادرم ادامه داد :
_ ایشون خسته هستند نباید زیاد بهشون فشار بیارید ….
این شد که پشت سر دکتر مادر و لوییس هم از اتاقم خارج شدند ….
و من رو با این همه سوال تنها گذاشتند ،
اینقدر خسته بودم که حتی نمیتونستم بگم چه اتفاقی برام افتاده یا منو تنها نزارید ….. اما …
شاید واقعاً اون پیرمرد راست میگفت ، باید کمی تنها میموندم و به مغز و بدنم استراحت میدادم ، خسته از این همه اتفاقات ، چشمام سنگین شده بود و بی اراده به خواب رفتم …..
****
سه ساعت بعد
«کاترین»
با درد چشمهام رو باز کردم و نالیدم:
_گابریل
تموم اتفاقات مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد ، عروسی اجباری من و کریستوفر ، گابریل مانع ازدواجمون شد و در نهایت برای نجات دادن جونش جلوی چاقوی کریستوفر قرار گرفتم و نزاشتم گابریل صدمه ببینه ….
اون پیرمرد که مطمئنا دکتر بود داخل اتاق اومد صداش بلند شد:
_حالت چطوره ؟
بی هیچ حسی سرد بهش خیره شده بودم اصلا قدرت زدن هیچ حرفی رو نداشتم حتی نمیتونستم اشک بریزم فقط یه چیزی تو مغزم داشت صدا میداد و اون هم این بود که گابریل کجاست ؟ چجوری تونسته بود من رو تو این حال تنها بزاره ؟
صدای دکتر بلند شد :
_دخترم نمیخوای حرف بزنی؟!
صدای دکتر رو مخم بود دلم میخواست تنها باشم، وقتی دید حرف نمیزنم از اتاق رفت بیرون ….
بعد از چند دقیقه باز در اتاق باز شد و مامان و بابام همراه با لوییس اومدند داخل اتاق چشمهای مامانم از فرط گریه قرمز شده بود لبخندی زدم و گفتم:
_ گابریل ؟ گابریل کجاست ؟ میدونه من تو این حالم ؟
با شنیدن این حرفم مامان شروع کرد به گریه کردن صدای خشدار و گرفته ی بابا بلند شد
_کاترین
مشخص بود بد جور از حرفم عصبانی شده….
_ چرا ؟ مگه چیشده ؟ من … من باید بدونم گابریل الان کجاست؟ از حالم خبر داره یا نه ؟
پدر در حالی که سعی میکرد عصبانیتش رو فروکش کنه گفت :
_ آروم باش دخترم … و لطفاً اسم اون رو به زبون نیار
بی اختیار شروع کردم به خندیدن انقدر بلند که حس میکردم دیوونه شدم چرا باید گابریل من رو تنها بزاره ؟ چرا همیشه من باید انقدر تلخ باشه زندگیم آخه چرا!
مجدداً من رو با اون حال خرابم تو چهار دیواری اتاقم تنها گذاشتند و رفتند ….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
آزاده 💔😐
چرا انقد کم…. 💔🙁
عه سلام مهرا جون چطوری خوبی ؟
پارتارو زیاد تر میزارم❤️🙃
سلام عزیز دلم
چطوری
به خوبیت میگزره
مرسی فدات شم
اهوومم شنیدم رفتی قاطی مرغا ❤️😂
خیلی قشنگ و هیجانی پیش میری ازاده جونم😘😘😘
فقط این باباعه رو داره بگه به کاترین اسمشو نگو😑😂
سنگ پا قزوینه به خداااا😂😂💔💔💔
فدات گلی😂
خدانکنه
بوس فراوان😂😘
وایییییییییییی میرسییییییییییییی خیلییییی داستانت عالیه عاشقشمممممممم لطفا پارت بعد رو زود بزار مرسیییییییییییییییییی
مرسی 😘چشم گلم❤️