چشمهاش برای آخرین بار به نگاهم قفل شد ، دستمو محکم داخل دستش گرفت و به زور و نفس نفس زنان لب زد …
_ ک..کات…کاترین …میخوام ..ک..که … یه چیزی رو بدو..بدونی …. ب..ب…برای آخرین بار… دو…دوستت د…دارم….
هق هقم اوج گرفت …
_ نه ! نه ! تو نمیتونی منو ول کنی و بری ! گابریل ! گابریل ….نههههه…
_ دخترم ؟ دخترم ؟
با صدای مامان سراسیمه کنان و با جیغی بلند و عمیق از خواب پریدم ، همه ی بدنم عرق سرد پوشانده بود و در حالی که تند تند نفس میکشیدم به مادرم چشم دوختم ..
_ عزیزکم کابوس دیدی نترس !
سعی کردم ضربان قلب و نفس های پیاپیم رو کنترل کنم ، قلبم درد میکرد ، دلتنگ بودم ، دلتنگ کسی که دلم رو برده بود ، نکنه واقعاً بلایی سر گابریل اومده باشه ! نکنه کریستوفر اونو …. نه نمیتونه چون اون حتی نمیدونست اون آدم کیه ؟.
مشغول فکر کردن های بیخودی بودم که با دستی که مادرم نوازشگرانه روی موهای سرم کشید به خودم اومدم …
لبخندی زد و پرسید :
_ عزیزم چیشده ؟ از وقتی از جنگل آوردنت بی قراری میکنی ؟ چت شده ؟ میتونی به من بگی !
چی میتونستم بهش بگم ، بگم مامان دختر احمقت عاشق پسر رهبر گرگ آلفا ها شده ؟
بگم که گابریل الان ولم کرده ؟ بگم یک ذره براش مهم نبودم که سر قرار قالم گذاشت ؟
آهی کشیدم و دستش رو محکم داخل دستم فشردم و با لبخند دروغینی ادامه دادم :
_ نه مامان گلم ، چیزی نیست فقط … فقط…
_ فقط چی عزیزکم؟
_ یکم ذهنم آشفته هست که به مرور خوب میشه ،
_ عزیزکم من …. من باید یه چیزی رو بهت بگم ..
به حالت سوالی خیره اش شدم !
_ چی مامان ؟
_ دخترم ، پنج شنبه ی هفته ی دیگه پدرت تاریخ عروسی تو و کریستوفر رو هماهنگ کرده…. گفتم بهتره بهت بگم تا اینکه یک روز قبل از عروسیت خبردار شی !
احساس کردم انگار کسی با چیزی محکم توی سرم زده باشه همه ی بدنم درد میکرد …
_ چی ؟ عروسی ؟ اما م….
_ دخترم لطفاً …. پدرت اگر تصمیمی بگیره حتما عملیش میکنم عزیزکم ، تو روخدا انقدر مقاومت نکن ، دخترم کریستوفر که هم آدم با شخصیتیه و هم تو رو دوست داره ،
هرجوری شده خودت رو تا پنج شنبه جمع و جور کن عزیزم ،
خواستم چیزی بگم که با آمدن لوییس به اتاقم نگاهم به طرفش چرخید …
مادرم برای اینکه من و برادرم بتونیم باهم راحت حرف بزنیم با لبخندی ازمون خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت ….
لوییس قدمی جلو برداشت و کنار تختم نشست ،
_ بهتری ؟
سری به نشونه ی “بهترم” تکون دادم …
با دستش نوک بینیم رو به حالت توبیخ کننده ای گرفت و فشار داد که باعث خندم شد….
_ چرا دروغ میگی ؟ چرا؟ تو یه چیزیت شده ، من میدونم !
خندیدم چون برادرم تنها کسی بود که متوجه ناراحتیم شد متوجه قلب شکستم شد ، متوجه ی بغضی شد که هر لحظه در حال ترکیدن بود …
_نه چیزی…
حرفمو قطع کرد…
_اینقدر طفره نرو بگو چیشده ؟
بدون حرف محکم بغلش کردم و هق هق کنان زدم زیر گریه …
_ اوه … انگاره بحث جدیه ! بگو چیشده ، یالا !
بعد از گذشت چند دقیقه خودش رو ازم دور کرد ، چانم رو گرفت و صورتی که زیر انداخته بودم و سعی میکردم چشمام رو ازش مخفی کنم رو بالا آورد….
_ چیشده ؟
با صدایی لرزون و پر از بغض گفتم ..
_ لوییس… لوییس… نمیتونی یه کاری کنی که من با کریستوفر ازدواج نکنم ؟ من اونو دوست ندارم ! لطفاً ! اگر بتونی یه کاری کنی روز عروسیم برم جنگل اونم برای آخرین بار ازت ممنون میشم ….فقط یک بار ، بعدا برات تعریف میکنم اما بعد از اینکه از جنگل اومدم ..… قول میدم …
نگاهش رو با دو دلی توی صورتم چرخوند و به اینکه چقدر ناتوان شدم فکرکرد …
تنها امید و راهی که برای آخرین بار با گابریل بتونم حرف بزنم و ببینمش همین بود … در دل دعا میکردم که قبول کنه چون اگر رد میکرد ، دیگه هیچ راهی برام باقی نمیموند ، باید میفهمیدم که چرا گابریل نیومد چرا ؟
چشمانش را با اطمینان به چشمانم دوخت …
حرفی که لوییس قرار بود بزنه ، سرنوشتم رو رقم میزد ….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه لطفا پارت ها رو بیشتر کنی من مُردممم
خود کشی بی خود کشی❤️
دمت آزاده جون
ولی اینا کی عاشق شدن 🤔🤣
فکر هر چیزی کردم بقیر از اینکه خواب ببینه😐🤣
ازاده کدوم شهر زندگی میکنی هانی؟
چطور مگه گلی ؟🙃
هیچی میخوام بلیط بگیرم بیام اونجا ع راه دور حرصم خالی نـــــــــــــمـــــــــــــیـــــــــــــشــــــــــــه
😂پس نمیگم🤣
ازاده جونمممممم انگده منو حرص ندههههههههههههههه
😂 متأسفم اما تازه اولشه🙃
ازاده من ک عاشقه سینه چاکت بودم ع عخش ب ط خواب و خوراک نداشتم دلت میاد
اصن خودم ع این همه مظلومیتم دلم ب درد اومد الن دارم ب پهنای صورت اشک میریزم واس همین تار میبینم نمت بتایپم
این همه استرس برا یه کابوس🤣
انشالله تا واقعیش😂
کابوس بود😂😂😂
عیی خداازاده یه روز مارو زجر دادی واسه یه کابوسسسس😂😂😂😑😑😑برو خداروشکر کن ادرستو نمیدونم😂😂😂💔💔
عاقا این چه وضعییه من نمیفهمم … من الان اگه یه خواهر داشتم بعد مجبورش میکردن به زور ازدواج کنه با بیل میومدم تو دهن داماد😑😂این لوییس چه قد بی بخاره😑😑💔💔
😂نیست
پس من زیادی جوشی ام😂😂😂💔💔💔💣💣💣💣
باید باباشو بکشه در این صورت قبول میکنم بی بخار نیست😌😂😂😂یا حداقل بزنه لتو پارش کنه😑😑😐😐این پدره ابروی هرچی ومپایره رو برده😐😐💣💣💣😂😂😂
سرموقعش میفهمی🤣
خوب خوب آزاده خانم بازم لو داد
لابد لوئیس قبول میکنه کاترین رو فراری بده ک بی بخار نیس😂😂
مشخص نیست🤣