چشمانش را با اطمینان به چشمانم دوخت …
حرفی که لوییس قرار بود بزنه ، سرنوشتم را رقم میزد ….
لوییس مرد جسوری بود درست مثل خودم خودسر بود .…
و بالاخره لب باز کرد….
_ باشه قبول میکنم … اما در صورتی که بهم بگی چیشده و قولت رو نشکنی …
با شنیدن جواب مثبتش بی اراده لبخندی کنج لبم جا خوش کرد …
با خوشحالی و لب خندون یک بار دیگه به آغوش کشیدمش …
_ چه خوبه که هستی داداشی !
****
« گابریل »
سه روزی میشد که پدرم بخاطر اینکه چرا داخل مراسم حاضر نشدم یا چرا به اون جنگل رفتم ، و اینکه چیزی بهش نمیگفتم ، عصبانی بود و من رو داخل اتاقم زندونی کرده بود ....
نمیتونستم چیزی بهش بگم ، چون اگر میگفتم ممکن بود قصد جون اون دختر رو بکنن ، پدرم وحشی تر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم … نمیتونستم این ریسک رو در ازای آزادی خودم به جون بخرم …
اون دختر به طرز عجیبی توی قلبم جا خوش کرده بود ، کسی که حتی داخل رویاهامم نمیتونستم به دستش بیارم ،
میخواستم بهش اعتراف کنم که عاشقش شدم اما از شانس بدی که داشتم پدرم نزاشت ، هنوز هم که هنوزه بخاطر ضربه ی شدیدی که با چوب به پشت سرم زده بود ، سرم درد میکرد ....
کاترین الان در رابطه با من چی فکر میکرد ؟ حتما یه آدم عوضی که سر قرار قالش گذاشته !
محکم به دیوار اتاقم مشت میکوبیدم ، تا بلکه ناراحتیم رو سر دیوار خالی کنم ،
به قدری محکم مشت میزدم که تمام گچ دیوار فرو ریخت ، اما اصلا درد دستم رو حس نمی کردم .... چون چیزی که الان درد میکرد قلبم بود ،
با صدای باز شدن در بی اراده نگاهم به فیلیپ دوخته شد … حتما اومده بود کنجکاویش رو برطرف کنه …
با عصبانیت بهش چشم دوختم …
_ از اینجا برو تا عصبانیتم رو سرت خالی نکردم !
بدون توجه به حرفم ، در اتاق را پشت سر خودش بست و بی تفاوت گوشه ی تختم نشست ، نگاهش رو به دیوار دوخته شد که تا چند دقیقه پیش به این حال انداخته بودمش ، جای مشت هایم به وضوح دیده میشد …
_ اووووه پسر ! اینقدر عاشقشی ! دیوار رو کلا نابود کردی !
هر بار به زور خودم را کنترل میکردم که بلایی سرش نیارم ، یا اومده بود اطلاعات بگیره یا اطلاعات بده !
_ چی میخوای ؟
با دودلی نگاهش را در صورت عصبانی و تقریبا در همم انداخت ….
_ نمیدونم چطوری باید بهت بگم ، حقم داری ندونی چون مثل قاتلا داخل اتاقت زندونی شدی ، جانشین پدر !
از شدت عصبانیت بی اراده دوطرف لباسش رو چنگ زدم با هر چه قدرت داشتم از روی تخت بلندش کردم و به دیوار اتاقم کوبوندمش ، صورتش از شدت درد جمع شد ،
_ آخ … گابریل داری چیکار میکنی دردم گرفت…
فیلیپ فقط یه خبر چین به تمام معنا بود وگرنه مهارت خاصی نداشت …
مجدداً نگاه عصبانیم را به چشمانش دوختم …
_ میگی چیشده یا همین جا زنده زنده چالت کنم ؟
_ اگر یقم رو ول کنی میگم چیشده …
با عصبانیت ولش کردم …..
_ حرف بزن دیگه چرا لال مونی گرفتی ؟
_ گابریل ، پدرت میخواد که به عنوان تنبیهت ….. خب….چطور بگم ….میخواد که تا پنج شنبه ی هفته آینده تو با کلاره ازدواج کنی ! و درواقع پنج شنبه هفته آینده عروسیتون هست ….
از شدت تعجب چشمانم تا آخر گشاد شده بود ، و با صدایی که در آن تعجب ، دلهره ، عصبانیت ، موج میزد ، لب زدم :
_ چ…چی ؟
****
« کاترین »
کم کم هوا تاریک شده بود …
از روی تخت بلند شدم و کش و قوسی آروم به بدن خستم دادم …
به سمت آینه رفتم و در حالی که به وضع خرابم نگاه میکردم بعد از تقه ای صدای باز شدن در اتاق اومد … نگاهم را از آینه به طرف کریستوفری که لبخند بزرگی روی لب داشت دوختم ….
_ همسر عزیزم در چه حاله ؟
با عصبانیت به سمتش قدم برداشتم ، یقه لباسش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم ، لبام رو درست مقابل صورتش گرفتم و بالحنی سرد و جدی گفتم :
_ دفعه ی آخرت باشه به من میگی همسرم ، حتی اسمم هم به زبون کثیفت نمیاری ، انگار یادم رفته قصد جونم رو کردی !
هم زمانی که یقه لباسش رو آزاد کردم ، با انگشتم به در اتاق اشاره کردم و ادامه دادم :
_ گمشو !
اما بر خلاف صبح که این همه تحقیرش کردم ، همچنان با لبخندی به سمتم قدم برداشت …
_ خب…. اومدم بهت مژده بدم ، میدونم که خیلی خوشحال میشی ،
_ مژده؟ مگه تو مژده هم بلدی بدی ؟
_ آ آ ، نشد اینطوری ! خب بزار از اینجا شروع کنم که …..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارته بعدی ساعت چندع؟
۸ شب ❤️
دیرههههههههههه
ادامه باز قسمت حساس تمام شددددد
اولین نفرررر💃🤣😂
🤣😂