صدای کفش پاشنه بلندی داخل حال پیچیده شد ، سرم رو به طرف صدا چرخوندم ، دلم میخواست کاترین رو ببینم ، ناگهان با دیدن دختری که موهای قهوه ایش رو کنار میزد ، و با ناز و عشوه تمام قدم بر میداشت ، تعجب کردم … من قرار بود با این زن یه عمر زندگی کنم ؟
مادرش با اشاره به زنی که داشت به سمتم میومد گفت :
_ ایشونم دختر من هستن !
چون تنها مرد جوون این جمع چهار نفره فقط من بودم ، دختره با ناز و عشوه تمام دستش رو به سمتم دراز کرد ،
_ کلاره ام ! خوشبختم !
بدون اینکه دستش رو بخوام بگیرم ، درحالی که دستم رو داخل جیب شلوارم گذاشته بودم …بی تفاوت ، سرد لب زدم :
_ گابریل …
کلاره از اونجایی که از خجالت داشت آب میشد ، دستش رو عقب کشید …. و با آرایش غلیظی که به صورتش داشت با ناز لب زد :
_ من برای لباس عروسی واقعا نمیدونم کدوم مناسبمه ! گفتم شاید اگر تو نظر بدی بتونم انتخاب کنم !
باورم نمیشد باید با دختری که تازه اولین باره میبینمش ازدواج کنم ،
بعدم از کی تا حالا یه دختر تونسته بود انقدر خودسر به شما بگه تو ، هر لحظه بیشتر تحمل و فروتنی میکردم ،
_ برای من فرقی نمیکنه ، هرچیزی میخوای انتخاب کن …
با این حرفم برای لحظه ای انگار ناراحت شد ،
_ اما عزیزم ، من نمیدونم کدومش بهم میاد و حتی تا چند ساعت دیگه قراره لباس عروسی هایی رو که انتخاب کردم ، بیارن ، و همین جا میپوشم اما تو نباشی خب من … نمیدونم …
قبل از اینکه من حرفی بزنم ، پدرم جوابش رو با خوش رویی داد :
_ باشه دخترم ، اونا هر وقت اومدن مطمئن باش گابریل هم میاد و داخل انتخاب بهت کمک میکنه …
پوفی بلند و واضح کشیدم که مادرش گفت …
_ پسرم انگار خسته به نظر میرسی !
سرد و جدی ادامه دادم :
_ نه اتفاقا خیلی هم سر حالم ، از این مسخره بازیا اصلا خوشم نمیاد …
اینو گفتم و روی مبل تک نفره ای که همون جا بود لم داد … تا جایی که میتونستم باید خودم رو یه مرد بی حوصله که هیچی براش مهم نیست جلوه میدادم تا خود دختره منصرف از ازدواج بشه اینجوری با یک تیر دو نشون میزدم ….
****
« کاترین »
دو روز دیگه تا عروسی بیشتر باقی نمونده بود ….از جام بلند شدم رفتم سمت حموم بعد از اینکه دوش گرفتم لباس هام رو پوشیدم یه آرایش ملایم کردم تا رنگ پریده گی صورتم معلوم نباشه ، نمیخواستم ضعیف باشم و نشون بدم ک با کوچکترین ناراحتی که پیش میاد ، از پا میفتم نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم در اتاق رو باز کردم و خارج شدم. به سمت پایین رفتم و کنار مادرم روی مبل نشستم …. با توجه به حرف هایی که بین مادرم و زنی که قرار بود تزیین جشن عروسی رو به عهده بگیره فهمیدم ،
قرار بود بخاطر علاقه ی زیادی که به جنگل داشتم ، اونجا مراسم رو برگزار کنن ، در حالی که مادرم درباره ی تزیین و دکوراسیون حرف میزد ، من فقط مشغول گابریلی بودم که قرار بود چند دقیقه قبل از عروسی با کمک لوییس ببینمش ، که با صدای مادرم به خودم اومدم…
_ کاترین عزیزم ، مایا خانم با تو هستن !
_ چی ؟ چیشده ؟
حرصی لب زد :
_کدوم لباس عروسی مد نظرته ، به نظر من که اینی که یکم پشتش دکلته هست بهتره ، البته اینم بالاش خیلی ملوسه ، به تو هم میاد ، کدومش مد نظرته ؟ هوم ؟
اصلا ذهنم اینجا نبود ، مجبورا سرم رو بالا آوردم و ۷ تا لباس عروسی که مقابلم بود رو از نظر گذروندم ، لباسی نظرم رو به خودش جلب کرد ، از روی صندلی بلند شدم و به سمت لباس عروسی که بر خلاف بقیه لباس ها ، سیاه رنگ بود رفتم ، با اشاره به لباس عروس خطاب به مایا گفتم :
_ اینو میخوام ….
_ چی ؟ دخترم مگه میخوای بری مراسم عزا ؟ دخترم عروسیته ، یه بار بیشتر داخل عمرت که نمیتونی عروس بشی !
عزیزم !
مایا لبخندی زد و گفت :
_ انتخاب خوبیه ، طرح جدیدمون هم هست ، خیلی خب پس من بقیه رو جمع کنم ….
_ حداقل دخترم نمیخوای بپوشیش ؟
اصلاً برام هیچ چیزی مهم نبود ، دو روز دیگه بد ترین روز زندگیم رقم میخورد ، آهی سر دادم و به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم بستم ، قلبم درد میکرد ، حتی به قدری از روزی که فهمیده بودم گریه کردم و اشک ریختم که دیگه الان حتی اشکی واسه ریختن هم نداشتم …
چاقوی نقره ای رنگ رو درحالی که داخل تکه ی سفیدی پیچونده بودمش که کسی نبینتش ، از زیر تختم بیرون آوردم ، و در حالی که بهش نگاه میکردم ! پوزخندی روی لبم جاری شد ؛
این کار تنها راهی بود که بتونم خودم رو نجات بدم ! اما الان وقتش نبود ! اون چاقو قرار بود زندگیم رو رقم بزنه !
فقط دو انتخاب داشتم ، مرگ یا ازدواج با قاتلت !
چاقو رو داخل دستم گرفتم و….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ازاده هانی کمر بسی ما رو زجر کش کنی؟
لنتی چر کم میدی؟
چر داری میکشیش؟
چر اذیت میکنی؟
چر پارت نمیذاری؟
چر ب چر های من ج نمیدی؟
باو چقد پارت گذشتی
ازادههههههه نکشش گناااه دارم من خب دوس داری گزت اذیت شه😢کاترینو نکش 😢😢😢😢
میگم عکس گابریل و هرچقدر میبینیم به تصوراتم نمیخوره😅😁🤣کاترین و کریستوفر خوبه ها اما گابریل نه،موهاش هوایی،صورت کشید،چشم ابرو مشکی،خشن ببین از سر و روش غرور بباره 😁😁😃
ببین رمانت هیچ حسی داخلش نی
منظورم اینکه احساسات شخصیت های رو خوب بیان نکردی
خیلی سرسری رد میشی اصلا چطوری این دوتا عاشق شدن
درکشون نمیکنم!
مثلا اینکه بگی ناراحت بود یا عصبی واسه بیان حس حال کافی نیس
باید اگه ناراحت بود فکرای که تو ذهنش بخاطر ناراحتی میادو بگه و حرکات که بخاطر این حسش شکل میگه مثل…حالت چهره صداش حرکات دستش خیلی چیزای دیگه که اون صحنه رو قابل ترحم کنه و خواننده ناراحت بشه
الان پارت بیستیم این همه اتفاق افتاده! اون میخواد خود کشی کنه ولی اصلا ناراحت کننده نیس!!
جوووووون عکسو😁
😂
نههه…میخواد خودکشی کنههه؟؟؟؟عررر
خب بزن باباتو بکش
اون لوییس بی بخار کدوم گورییه😂😂💔💔
بخارش در نمیاد😂هی میخوام بخارش بدم هی نمشه🤣
من از اول گفتم این دیگ زود پزه که سوپاپش گم شده گفتی نه😂😂😂💔💔
ددد بزنه بابای نفلشو بکشه خودش بشه پادشاه دیگه
😂😂💔💔