_ وجود شما کنارش ، باعث میشه مشکلات زیادی تحدیدش کنه ، اما اگر بتونید در حد زیادی ازش دوری کنید م….
_ فهمیدم …. الان دقیقاً من باید چیکار کنم ،
_ باید ….. باید کنار رگ اصلی گردنش رو…. با….با دندون گاز بگیرید ، خونش رو بمکید و داخل بطری که کنار میزش هست دور بریزید ، دو بار اینکارو کنید کافیه ، فقط همین ،
_ خب چرا اینکارو من باید بکنم ؟
_ دلیلش واضحه ، دندان های نیش شما یه نوع پادزهر تولید میکنند که باعث میشه حداقل کمی حالش رو بهتر کنه ،…
_ الان ؟
با دودلی ادامه داد :
_ هر چه زودتر بهتر ، البته تضمینی در کار نیست فقط باید امیدوار باشیم ….
چنگی به موهام زدم :
_ لعنت !
دست مشت کردم رو محکم به میله ی تخت کوبیدم ، که باعث شد تخت برای یک لحظه به لرزش بیفته …
بدون اینکه حرفی بزنم اتاق رو ترک کرد ….
حالا من مونده بودم و بدن بی جون کاترین ،
کنارش روی تخت نشستم ، بدون وقت تلفی مستقیم صورتم رو خم کردم روبروی صورتش ،
نفس هاش سردو کند بود ، دندان های نیشم رو درست کنار رگ اصلی گردن ظریفش فرو کردم و محکم گزیدم …
برای یک لحظه بوی عطر خاص مو و گردنش توی بینیم پیچید ، عمیقا بو کشیدم و وارد شش هام کردم ، طولی نکشید که دندان های نیشم وارد گردنش شد ، و مزه ی خونش داخل دهنم پیچید ،
از میان لب هاش”آخی” بیرون اومد …
خون رو میمکیدم و داخل بطری دور میریختمش …
یک بار دیگه هم همین کارو تکرار کردم ، و بعد با لرزش شدیدی که داخل بدنش افتاد فوری ازش فاصله گرفتم ، هنوز بوی عطر خاصش رو حس میکردم ….
رنگ صورتش رو به سیاهی میرفت ، و مدام میلرزید ، احساس کردم حالش از قبل بد تر شد ….
از شدت عصبانیت فورا فریاد زدم …
_ باربارا ! عجوزه ی عفریته !
سریعاً وارد اتاق شد …
با قدم هایی بلند به سمتش نزدیک شدم ،
_ چه بلایی سرش آوردی؟ حالش بد تر شد؟
_ س…س..سرورم .. م…من باید ببینمشون…
فوری خودش رو از زیر نگاه خشمگین من بیرون کشید و به سمت کاترین حرکت کرد ،
دستشو روی گردن و قلبش گذاشت و محکم فشار داد ، که کاترین جیغی از درد سر داد …..
بیشتر به خودش لرزید …..
خون سرخی مجددا از زیر لبش بیرون چکید ….
و رنگش از سیاه هم سیاه تر شد …
پیرزن هراسان شده بود ، و ورد هایی را به زبان اسپانیایی غلیظ زمزمه کرد ،
_Dioses del bosque, traen de vuelta su alma…
مدام این جمله را تکرار میکرد ….
باربارا با ناخن های بلند و زخمتش لباس عروسی سیاه رنگ کاترین رو پاره کرد ،
ناله های کاترین بلند تر و شدید تر میشد …
باربارا بیشتر به قلب و گردنش که زخم تازه بودند فشار می آورد کم کم ناله های کاترین تبدیل به هق هق شد ، از شدت درد زیاد اشک میریخت ،
نفس هایش سنگین و سرد بودند …
بالاخره بعد از نیم ساعت درگیری باربارا از کنارش بلند شد ، و کاترین رو در حالی که بالاتنه لباسش از وسط به دو تکه تقسیم شده بودند رها کرد ،
صدایی از کاترین شنیده نشد ،
با تعجب پرسیدم :
_ چیشد ؟
در حالی که به سمتم عصا زنان جلو میومد لبش را گزید و گفت :
_ تمام امیدمون به یک ساعت آینده هست ، این یک ساعت خیلی برای کاترین مهم و حیاتیه ، و امیدوارم که به هوش بیاد ، اگر به هوش اومد بلافاصله برش گردون پیش خانوادش ، چون بوی خاک اونجا خیلی میتونه به حالش کمک کنه ،
سعی کن ازش دوری کنی ، چون هر لحظه ای که با تو هست خطر اونو تهدید میکنه چرا که از نظر خدایان آسمان و جنگل اینکه یه گرگینه با خون آشام باشه جرمه و مرتکب گناه بزرگی شده ….
اگرم که به هوش نیومد بدون که کشته ی آسمان هست ….
اینو گفت و بعد بدون اینکه منتظر جواب باشه بین دود و تاریکی گم شد….
از انتظار متنفر بودم … با خودم عهد بستم که بعد از به هوش اومدن کاترین دیگه حتی به سمتشم نرم ،
برای آخرین بار کنار تختش دراز کشیدم در حالی که از شدت سرما و ضعف به خودش میلرزید ، محکم در آغوش کشیدمش ، حرارت بدنم به حدی بود که بلافاصله لرزش بدنش کمتر شد …
موهای بلند و سیاهش رو برای آخرین بار بوسیدم و بو کشیدم ،
نفس هاش کند تر و کند تر میشد ، اگر میمیرد ، نابود میشدم ….. آهی کشیدم و نفسم رو دادم بیرون ….
دستاش رو محکم داخل دستم گرفتم ، و آروم زمزمه وار کنار گوشش نجوا کردم :
_ تو زنده میمونی کاترین ! تو قرار نیست بمیری !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ازداه جونممممممممممممممممممممممم
اگه ی مو ع سره کراشام کم شه تمام مراحله زیر رو روت اجرا میکنم
بقیش با توجه ب شرایط ادامه پیدا میکنه
دهعععععع هر چی من هیچی نمیگم ط هم هیچی نمیگی خجالتم نمیکشی
پس فردا ک رفتی خونه شوهر نمیگن مادرش درست تربیتش نکرده؟ ط شنبه بری یکشنبه پیش خودمی
فکر کن من نیسم خودت کاراتو انجام بده
.
.
.
.
.
.
ی لحظه فاز مادر بودن برداشتم
ازدواج کردم یک هفته هم میگذره حتی سپیده اسم بچه بهم معرفی کرده 😂 اما فعلا قصد خاله کردن سپیده رو ندارم🤣
تازه اسمشم بهرامه❤️😂
ولی در کل سعی میکنم حواسم به کراشات باشه البته قول نمیدم🤣
اوک مرسی همه ی سعیت رو بکن و گرنه میام ی کاری میکنم شورت دیگع مامان نشه ط رو هم کاری میکنم حسرت باب شدن رو دلت بمونه حالا خود دانی
😂🤣 اصلا کراشات رو میکنم تو صندوق درم روشون قفل میکنم 😂
اووم اینم فکر خوبیه نگاهه هیشکی بهشون نمیفته فق حواست باشع خفه نشن ی وخ من بی کراش بشم
نه هر از گاهی در رو باز میکنم هوا بخورن😂 برادر علیم میزارم مامور بالا سرشون🤣
واای ن ط رو خدا برادر علی رو هنو نمیشناسم کلیدو بده دست خودم من خودم دندم نرم چشمم گوش کیشیک وایمیسم
بیا کلید🗝️ گمش نکنیاااا وگرنه دیگه کلید ندارم باید بمیرن😂
دمت گرم فرزندم
نه نه حواسم هس
قربونت😂
فدامدا
ولی خیلی غم انگیز تموم شد پارت ۵۴😢
هععععیییییی
منم ک ع نظر روحی الن واسه ع دست دادن گوشی داغدارم دیگع هیچی
اصلا من دیگه پارت ۵۴ رو نمیخونم دو بار خوندم دوبار لبه ی مرز گریه کردن بودم😢🤣
اوخی عزیزم عب نداره بزرگ میشی یادت میره
آزاده جون دمت گرم عالی بود👌🏻❤
مرسی خوشگلم❤️
❤🤍
ازادهههه
بخودا اگه کاترین و گابریل یکیشون بمیرن خودم میام میکشمت😂😂😂💣💣💣💣💣
اعصاب نمونده دیگه واسم😂😂😂💔💔💔
دوتاییی بریم بهتره😂🔪
موافقم😂❤
منم میااااااام خیلی وخته منتظره ی فرصتم الن وختشه
میرم شکایت میکنم 😂 اصلا حالا که اینجوری شد امشب پارت نمیزارم تا فردا صبح🤣
وا ازاد حونم چرا؟
اصن بیجا میکنه هر کی نگاه چپ بت بکنه عسیسم من نمیذارم ک
پارت بده دیگه امشب
تو رو خداااااا
حبف ک با لپتابم وگرنه این استیکر عقب مونده رو واست میذاشتم
کلا تصمیم گرفتم یدونه پارت بدم🤣❤️ متأسفانه نمیتونم ، چرا چون امشب عزاداری داریم😂 مرگ نیاز خدا رحمتش کنه نور به قبرش بباره🤣
عهههههه ازاد اذیت نکن دیع
چان اراز مرگ لاسی نکن با من اینکارو اه
چیکار ؟ 😂 لاسیم که کلا کچل کرد 🤣
بابا انسان فرشته بزرگوار این داستانه بیصاحاب رو اسپویل نکن من هنو نخوندم ط هی میگی دهع
چیکار ک پارت بذار بازم من نمت بصبرم
مرض دارم میام رمان انلاین میخونم نویسنده ها رو فوش میدم
نگووووو دلم برای نیاز کباببببب شد🤣 بری بخونی تا صبح خواب به چشت نمیاد
نمیرسم ب اونحاها امشب تازه شروع کردم ب خوندن اولاشم تازه
جدااااا یعنی پارت یکی ؟😐
ن دیگه یکم نیسم جلوترم
چند ؟🙃
6 D:
بهم بگو خلاصشو میگم 🤣
خیلی باید خلاصه بگی دیگه
پارت ۶😐 ۶😐
حرص نخور فرزندم پوستت چروک میشه اراز ولت میکنه میترشیا
متاهلم🤣
خو چیزی نیس ک زشت بشی طلاقت میده
ایشالا امشب تا چهلو میخونم تا ببینم چی میشه
اتفاق خاصی نی فقط هی نیاز میخواسته بمیره این لاسی نجاتش داده🙃 خلاصه که یکمم این وسطا آدم بدا رو کشتن 😂 بعد کم کم به هم علاقه بستن 😐 باهم ازدواج کردن لاسی حلقه گرفت برای نیاز بدبخت خدا بیامرز🤣 خلاصه نیاز باردار میشه🙃 اما بچه از لاسی بدبخت نی ، 😂 سرم تزریق کردن به نیاز که باعث شده بچه از یکی دیگه تو بطن🤣 این بدبخت درست بشه ، خلاصه که خود لاسیم همینطوری به دنیا اومده بوده و همچنان دنبال پدرشه که ازش انتقام بگیره😂 و خلاصه که نیازم میمیره همون روزی که میفهمه بچه از لاسی نیس ، سم بهش تزریق میکنن و میمیره اما لاسی زنده میمونه😐
یا ایزد منان واجب شد بخونم
فعلا نذار نمیخواد بذاری مگه این که مطمین شی قرار نیست کسیو بکشی
وهم روت تاثیر گذاشته
فعلا رمان دونی به اندازه کافی شهید داده😂😂😂💔💔💔
به خدا🤣 اصلا نمینویسم تا آروم بشم😐
تو چه میکنی ؟ 😂💔
من فعلا دارم دنبال بمب ساعتیام میگردم😂😂😂 دارم واست ازاده😂😂😂
ذهنم سمی شده دارم فکر میکنم چه مردنی دردناک و متفاوت ترههههه🤣😐
ازاده با اعصاب من بازی نکن😂😂😂😑😑😑😑💣💣💣💣
راستی واقعا ازدواج کردی ؟ یه هفته پیش؟یا شوخی بود ؟😂
نه واقعنی ازدواج کردم😂