با چشمای خونین به کریستوفری که با ترس و لرز بهم نگاه میکرد خیره شدم ، خون جلوی چشمم رو گرفته بود دوباره تبدیل به گرگ وحشی شدم دستم رو از آغوش کاترین بیرون کشیدم و با هرچه توان داشتم به جون کریستوفر افتادم ….
_نه نه نکن توروخدا …. تو … تو نمیتونی منو بکشی …تو قاتل نیستی …
با هر کلمه ای که داشت با ترس ادا میکرد بیشتر خشمگین میشدم و در یک لحظه سر کریستوفر رو از گردنش جدا کردم ، در حدی این کار رو دردناک انجام دادم که سرش دقیقا روی کیک عروسیشون افتاد ، کیک سفید عروسی با تزییناتی که همتا نداشت حالا غرق در خون کریستوفر شده بود …. صدای داد و فریاد مادر و پدر و حتی خواهر کریستوفر بلند شد همه جیغ و فریاد میزدند … اما قصه اینجا تموم نشده بود …. با همان لباس و صورت خونین به سمت کاترین جلو رفتم ،
جلوی چشمام داشت نفس نفس میزد … مثل اینکه نفس های آخرش باشه ….
روی زمین نشستم …
کنار گوشش زمزمه وار گفتم :
_کاترین … کاترین آروم باش … خب ..
چاقو رو محکم گرفتم و از کمرش بیرون کشیدمش که صدای آخ و نالش بلند شد ….
هربار که جون دادن کاترین و خونی که داشت ازش میرفت رو میدیدم از خودم متنفر تر میشدم من بودم که این بلا رو به سر این دختر آوردم ….
محکم به آغوش کشیدمش که همه ی صورتم غرق در خون شد ، لباس سیاه عروسیش حالا رنگ خون رو به خودش گرفته بود … برای لحظه ای جمله ی باربارا تو ذهنم تکرار شد ….
“اون میمیره …..میمیره…سرورم من… من .. من مطمئنم .. دیدم .. دیدم… ”
اون جادوگر خرفت یه چیزی میدونست …
” تاریکی کل آسمان رو پوشونده …. تضمینی در اتفاقات شومی که قراره براش بیفته ندارم …. اصلا ندارم ….
و تو … تو باعث اون اتفاقات شومی …. تو… تو باعث اون اتفاقی …. اتفاقی که اصلاً قابل پیش بینی نیست …. اتفاقی غیر منتظره در راهه……اتفاقی که کل خاندان هر دوتون رو به نابودی میکشه ، آسمان یک کشته میخواد …کشته !”
به فکر اینکه اون کشته کاترین باشه ،
هق هق مردونه ای سر دادم ، و بلند اسمش رو فریاد زدم .…
_ نههههه کاترین !
عطر موهای بلند و بدنش حالا با خون یکی شده بود ، نفس هاش هر لحظه ضعیف تر میشد ، رنگ چهره اش هر لحظه کمرنگ تر میشد ، نفس هاش بیشتر شبیه خس خس شده بود .….
صدای جیغ و ناله ی مادر و پدرش و شوکه شدن همه ی مهمان ها مدام اعصابم رو بهم میزد ….
_اون میمیره ! دخترم میمیره !
با شنیدن صدای مادرش بی اراده بانگ کشیدم و با صدای بغض آلودی گفتم .…
_ اون نمیمیره ، من نمیزارم که بمیره !
میدونستم اگر داخل عمارت میزاشتمش کاری نمیتونستن براش بکنن و حتی نمیزاشتن ببینمش ، برای همین بدن بیجونش رو در آغوش کشیدم و به سمت جنگل رفتم و بی توجه به فریاد های خانوادش که میگفتند ” دخترم رو کجا میبری” به قدری سرعتم زیاد بود که بادیگارد ها همون لحظه گمم کردند و با استتار ، خودم رو توی تاریکی گم کردم …
« پایان فصل اول »
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ودف بد موقع تموم شددددددد
امیدوارم کاترین نمیره😂😂
اوا ، پایاااااااان😦
حد اقل میزاشتی ۸۰پارت بشه
فصل دوم رو نمیزاری؟
فصل دوم رو فردا میزارم ساعت ۱۲:۳ دقیقه ❤️
خب لااقل نگران نیستم کاترین شخصیت اصلییه امکان نداره بمیره😂😂💔💔
ولی کریستوفر باحال مردا😍😍😍
از کجا معلوم کاترین نمیمیره ؟!😂
اه زد حال نباش دیگه آزاده جون 😑😑😑
فقط میگم زود قضاوت نکنید😂
مگه میمیره ؟
حدس میزنم ک معامله میکنه یا اگه نکرد کلی راه های سخت رو طی میکنه تا بهش برسه و زنده بمونه چمیدونم😐
….
ن تروخدا نمیره🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺