یک هفته بعد …
نگاهم از پنجره به اسمان سیاهِ مقابلم بود.
تقریباً دو هفته ای میشد که دیگه حتی پام رو تو جنگل نزاشته بودم ، زخمام التیام پیدا کرده بود ، اما زخم قلبم نه …
گابریل کجا رفته بود ؟ چطور تونست من رو تنها بزاره … هنوز دقیق نمیدونستم وقتی بی هوش شدم چه اتفاقی برام افتاد ، اما روی گردنم جای دندان نیش کسی بود ….
دستم رو به سمت گردنم بردم و لمسش کردم ..…
مطمئن بودم این جای دندان نیش گابریل بود …. اما چرا وقتی چشمام رو باز کردم کنارش نبودم ؟
همه ی این سوال ها توی ذهنم پیچیده شده بود ، هرچقدر میخواستم فراموشش کنم بی نتیجه بود ….
با وارد شدن ناگهانی امیلی به اتاقم رشته ی افکارم پاره شد ،
_ کاترین ؟ کاترین ؟
همونطور که به جنگل بی انتهای روبروم خیره شده بودم ، بدون اینکه به سمتش برگردم ، گفتم :
_ تا حالا کسی بهت نگفته وقتی میخوای وارد اتاق کسی بشی اول در بزن ….
میدونستم امیلی نسبت به هر قانونی بی توجهی میکنه ،
خیلی ریلکس جلو اومد و کنارم ایستاد ،
_ هنوز بهم نگفتی چه اتفاقی برات افتاده ؟ گرچه من اصلا فراموش نمیکنم …
هینی کشیدم و با صدایی خسته و گرفته گفتم :
_ میشه تنهام بزاری ! اصلا حال هیچ چیز رو ندارم …
اینو گفتم و روی تختم دراز کشیدم و پتو رو تا بالای سرم کشیدم …
بعد از چند دقیقه از فرو رفتن تخت فهمیدم کنارم نشسته ،
محکم پتو رو از روی سرم پایین کشید و با لبخندی که زیباییش رو صد چندان میکرد فریاد زد :
_ فهمیدم !
با بد عنقی گفتم …
_ چی رو ؟
_ پاشو پاشو یه چیز درست و حسابی بپوش بریم جنگل ، همیشه از بچگی دوست داشتی , اعتراض قبول نیس ، پاشو …
چشمام از شدت تعجب اندازه هلو گرد شده بود :
_ نخیرم من هیچ جا نمیام …
****
باورم نمیشد بالاخره بتونه با هزار زور من و بیاره جنگل …
کنار هم مشغول قدم زدن داخل جنگل بودیم ، هر جایی که میرفتم ، خاطره ای از گابریل تو دلم زنده میشد …
در تمام راه حتی یک کلمه هم حرفی نزد باهام ،
بعد از گذشت چند دقیقه محکم به پهلوم کوبید که آخم بلند شد …
_ مگه مرض داری؟
_ بگو ببینم ، بابا وقتی که داشت با یکی از آدماش حرف میزد شنیدم میگفت ، تو رو سه روز بعدش که چاقو خورده بودی یه آدم سر تا پا شنل پوش آورده که البته چهره اش مشخص نبوده ولی انگار خیلی قوی و هیکلی به نظر میرسیده ، اما بابا گفت من مطمئنم اون مرد …. اون مرد …. همون ….
خدایا اسمش چی بود ؟….
درحالی که ناخن دستش رو زیر دندان نیشش بازی میداد بعد از چند دقیقه فکر کردن گفت :
_هان … هان یادم اومد …. فکر کنم گفت گابریل … میشناسیش ؟ تو روخدا برام تعریف کن دارم از کنجکاوی میمیرم …
اما یه چیزیم گفت که ذهنم رو خیلی درگیر کرد ، گفت زمانی که چاقو خوردی ، همون مرد گابریل ، کریستوفر روکشت و بعد تورو تو آغوشش گرفته و برده تو جنگل تا بعد از سه روز ….
با شنیدن اسم گابریل فورا قلبم به تپش افتاد ، یعنی واقعاً من رو اون از مرگ نجات داده ؟ یعنی واقعاً اون منو نجات داده بود؟
پس چرا الان خبری ازش نیست ، چرا الان غیبش زده و حتی یه بارم نزدیکم نیومد و ندیدمش ….
الان بهترین وقت بود برای دیدن گابریل باید سر در میاوردم…..
با عجله گفتم …
_ امیلی من باید برم ببخشید ….
از اونجایی که جنگل رو به خوبی میشناختم ، سعی کردم که گمم کنه و همینطور هم شد…. با هرچه توان داشتم می دویدم ، میدویدم تا بالاخره به مرز گرگ ها برسم …
آروم داخل جنگل راه میرفتم ولی بیقرارانه و با دقت اطراف رو رصد میکردم ،
اما خبری از گابریل نبود …
قلبم تند تند میزد ، و برای دیدن گابریل بی تابی میکرد …
صدایی از چند متر دور تر به گوش رسید …
گوش هایم را تیز کردم و با سرعت به سمت صدا دویدم…
صدایی شبیه به ناله ای مردانه به گوش میرسید ….
تقریباً به مرزی که قلمرو گرگ ها و ومپایر ها از هم جدا میشدند رسیدم …
از چیزی که دیدم هم خندم گرفت و هم ناراحت شدم…...
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من علشقتممم اخ نمیدونی چقدر داستانتو دوس دارم سیر نمیشم ازش
حساس شددددده بود تازززززه ادامه اش کووووو