_ کاترین خودسر ، کدوم گوری تشریف دارن ؟ چرا اون نیومده پایین ؟
با این حرفش رنگ از رخسار امیلی پرید….
حال چه جوابی داشت که به پدری که اینقدر شاکی و عصبانی شده بگوید …
_ مگه با شما نیستم ؟ باز کدوم گوری رفته ؟
امیلی با تته پته زبان باز کرد …
_ ک….ک..کاترین … خب…. اون….
صدای کفش دخترانه ای به گوش رسید..
.
.
.
.
امیلی ، لوییس، مارتا ، هکتور ، همگی به اتاق کاترین و کاترینی که با ناز و عشوه ، آروم آروم پله ها رو پایین میومد تا وارد پذیرایی بشه چشم دوختند…..
هکتور نفس عصبانی کشید خواست حرفی بزنه که …
.
.
قبل از اون کاترین وارد پذیرایی شد و لب زد:
.
_ من اینجام بابا … مشکلی هست ؟
.
.
امیلی شوکه شده به کاترینی که اکنون از اتاقش خارج شده بود چشم دوخت …
با خودش گفت ..
من تا چند دقیقه پیش تو اتاقش بودم و مطمئن بودم رفت جنگل ، اما الان چطوری خودش رو رسوند ، و بیشتر با چشمهایی گرد شده به خواهرش خیره شد….
سرتا پایش را از نظر گذراند ….
مانتویی صورتی رنگ و شلوار جین سیاه …
موهایی که گوجه ای شکل پشت سرش جمع کرده بود ، آرایشی مناسب و هوممم
.
بوی عطر خاصش …
انگار که همین چند دقیقه پیش از حمام برگشته ….
.
.
.
به حق که دختر پدرش بود ، در سرعت و چابکی هیچ کم و کاستی نداشت ، درست همانطور که یک ومپایر اصیل باید باشد …
کاترین در برابر نگاه متعجب خواهرش روی مبل و درست روبروی پدرش نشست ….
_ بفرما بابا جون ….گوشم با شماست ؟
امیلی متعجب تر از قبل گردنش را به سمتش چرخاند که صدای ناهنجاری از صدای شکستن قلنج گردنش بلند شد و چهره ی در هم امیلی ثابت میکرد که به شدت گردنش درد میکند….
کاترین چطور در یک ثانیه انقدر تغییر کرده بود … هیچ وقت به بابا نگفته بود بابا جون ..…
.
هکتور که انگار دنبال بهانه بود ، بهانه اش رفع شد ، با صدایی خطاب به همه گفت :
_ بقیتون هم بشینید …
مارتا کنار هکتور نشست و دستش را به آرامی روی شانه ی او قرار داد …
لوییس روی مبل تک نفره و دو خواهر کنار هم نشسته بودند…
هکتور از شدت عصبانیت پوزخند مسخره ای زد:
_ نمیدونم … نمیدونم چطور بگم ، یعنی خودمم هنوز تو شوکم …. خلاصش اینه که من همین امشب باید برم سمت شهر ….
اون احمقایی که فرستادم شهر … لو رفتن ، مثلا قرار بود حواسشون به انسانها باشه محل زندگیمون رو پیدانکنن اما خودشون خودشونو لو دادن ….
به هر حال تا دو هفته ای نمیام عمارت ،
نگاه پر غضب و معنا داری به کاترین انداخت … نفسی گرفت و ادامه داد :
_ امیدوارم ، وقتی برگشتم غافلگیری های جدیدی انتظارم رو نکشه و همه چیز همونطور که هست ادامه پیدا کنه وگرنه مید…..
بقیه ی حرفش با صدای یکی از افرادش که سراسیمه وار به پذیرایی آمده بود و جلویش سر خم کرده بود .. قطع شد …
_ رییس ، رییس ، باید هرچه زودتر راه بیفتیم ، وضع خیلی وخیمه ….
_ خیلی خب برو پایین منم الان میام …
از سر جایش برخواست که باز مارتا اورا عمیقاً به آغوش کشید …
_ هکتور …. هکتور توروخدا مواظب خودت باش …
نیم نگاهی به سمت لوییس … امیلی… و کاترین انداخت …
و آغوشش را باز کرد … انگار که آخرین بار بود که آنها را میبیند….
بدون تعلل هر سه نفرشان به سمت آغوش گرم پدرشان هجوم بردند ، و با ولع عطر بدن پدرشان را بو میکشیدند …
با همه ی بدی هایش اما باز هم پدرشان بود ،
_ خب دیگه کافیه …
به زور جلوی ریزش اشک هایش را گرفته بود ، اما باید برای خانواده اش میرفت و از آنها دفاع میکرد …
_ بابا …. لطفاً به سلامت برگرد …
این صدای مردانه لوییسی بود که از شدت نگرانی نتوانست جلوی خودش را بگیرد … دختر ها درست متوجه نبودند که پدرشان قرار است به چه جایی برود اما لوییس به خوبی میدانست که این یک ریسک بزرگ است ....
هکتور دندان هایش را روی هم سایید تا بغضش سر باز نکند ،
لوییس محکم به سمت پدرش رفت و اورا در آغوش کشید ، هق هق مردانه ای سرداد و کمر پدرش را محکم به خود میفشرد …
و پدرش با ضربات آرامی که به پشت کمر لوییس میکوبید … سعی در آرام کردن تک پسرش داشت … آروم کنار گوش لوییس نجوا کرد :
_ هعی … آروم باش مرد بزرگ … آروم..
.. اگر برنگشتم … خواهرات و مخصوصاً مادرت رو تنها نزار … مقاومت کن … و آرومشون کن … من بهت اطمینان دارم …
لوییس به زور هق هقش را قطع کرد و لب زد :
_ نه … من مثل شما اونقدر قوی نیستم… لطفاً سالم برگرد بابا …
_ من به آموزش هایی که بهت دادم اطمینان دارم … تو میتونی …
خودش را از پسرش جدا کرد و با لبخندی فورا به سمت در عمارت پاتند کرد ….
کاترین و امیلی کنجکاو بودند که پدرشان چه حرفی به لوییس زد ….
با صدای بسته شدن در عمارت ….
سکوت سردی بار دیگر عمارت را فرا گرفت …
اگر هکتور برنمیگشت … اوضاع به شدت خراب میشد …. و دیگر این عمارت فرقی با یک کشتار گاه نداشت …
لوییس فورا خودش را جمع و جور کرد و به چهره ی بهت زده ی خواهرانش چشم دوخت ..
_ هعی ، چطونه شماها ؟ بابا طوریش نمیشه ، بد به دلتون راه ندین ، ببینم اصلا شما اینجا چیکار میکنین ؟ برین اتاقاتون یالا …
مارتا لب باز کرد.
_ پسرم … تو میدونی … به نظرت پدرت…
_ نه مامان هیچ اتفاقی نمیفته …
کاترین و امیلی فورا سمت اتاق هایشان پاتند کردند ، از طرفی خوشحال به خاطر اینکه دیگر سخت گیری های پدر اذیتشان نمیکرد و از طرف دیگر ناراحتی که هر لحظه از شنیدن خبر بدی بهشان دست میداد….
****
«هکتور»
با قدم هایی بلند به دنبال استیو حرکت کردم ….
بعد از نیم ساعت راه رفتن بالاخره رسیدیم به …..
طبق معمول ۷ نفر با حالت شرمندگی جلوی روم ایستاده بودند ، سرخم کرده بودند و از شدت ترس به خودشون میلرزیدند ….
استیو که در تمامی این مدت دستورات من رو به این ۷ نفر به اصطلاح آموزش دیده که خودم انتخابشون کرده بودم …
می رسوند ….
برای دومین بار بهشون با بدترین شکل و عصبانیت خیره شدم ….
با صدای استیو بی اراده سرم رو به طرفش چرخوندم ...
_ قربان … بزارید براتون بگم …
در مقابل نگاه خشمگین من نفسی بلند کشید و ادامه داد …
_ قربان …. اینها وقتی رفته بودند شهر مثل اینکه لو رفته بودند و متأسفانه یکی از انسانها تا دم در عمارتتون تعقیبش کرده بوده وم….
حرفش رو با فریاد بلندی که سر دادم قطع کردم ..
_ کدوم عوضی بوده که انقدر کور بوده ، اینقدر خودسر رفتار کرده ….
که وجود یه انسان ، نفس کشیدنش…. بوش و رفتاراش رو نفهمیده ؟
کدوم عوضی بوده ….
من مطمئنم شما جوری آموزش دیدید که حتی یه مگس هم پر بزنه میفهمید پس…
_ قربا….
دستمو به معنای اینکه ساکت شو بالا آوردم…و این کارم هم زمان شد با قدمی عقب رفتن استیو
و خفه خون گرفتنش …
نفسی گرفتم و سینمو دادم جلو ، انگشت اشاره ام رو به نشونه ی تهدید بالا گرفتم و روبه هر هفت نفرشون چرخوندم …..
_ ببینین ، شما خوب میدونین که شرایطمون چی بود …
حتی اگر یه نفرتون سهوا اشتباهی کنه ،
نه فقط اون فرد گناهکار رو بلکه همتون میرید به درک .… البته …. و شاید تنهافرقتون تو شیوه ی مردنتون خلاصه بشه …
ساکت شدم و با نگاه عصبانیم تک تکشون رو که سرشون رو به زیر انداخته بودند و حتی میتونستم حس کنم نفس هم نمیکشن خیره شدم ..
که دوباره استیو بدون اجازه لب باز کرد…
اما از شنیدن جمله بعدیش بر خلاف انتظارش که توقع داشت خوشحال بشم ، بیشتر ابرو در هم کشیدم و داغ شدم ..
_ قر…قربان…میدونم تا وقتی که به من اجازه ندادید نمیتونم حرف بزنم … اما …
اما….. اون فرد رو …. اون انسان رو گیر انداختیم و الان پیش ماست .. نمیتونه جایی در بره …
دندونام رو به قدری محکم روی هم ساییدم که مشخص بود چند لحظه دیگه جفت دندون نیشم میشکنه ،
_ تو و اونا گوه خوردین ، کی بهتون گفت یه انسان رو وارد قبیله ومپایرا کنید ؟
حتی الان خوش و خرم زندگیشو کنه ؟ مگه عقلتونو از دست دادین ؟ اصلا کی به شما همچین اجازه ای رو داد ، ابله ، جاهل ، تو باید به من میگفتی ببینم من چی میگم ؟ تو غلط کردی ، بی خود کردی ، من شما ها رو جمع کردم که خودسرانه تصمیم بگیرید ؟ پس من این وسط چی کارم ؟ مگه تو … اینجا موظف نیستی هر اتفاقی افتاد رو به من بگی … هااااان ؟
از شدت فریاد های بلندم مشخص بود ، نفس تو سینش حبس شده و با تته پته لب زد ..
_ ق…قر..قربان……ا…ات…اتفاقی شد …
یقه اش رو تو دستم فشردم و محکم سمت خودم کشیدمش ، و باز هم بانگ کشیدم …
_ اتفاقی شد ، آره… که اینطور !… به من جوابای سر راهی میدی ؟ … بچه فرض کردی منو ابله ؟ منو باش که دو الف بچه رو دور خودم جمع کردم و تازه فرستادم شهر … منو باش !
حرفام به شدت تحقیر کننده بود در حدی که میتونستم تغیر رنگ چشماشون رو حس کنم اما در عین حال ازم حساب میبردن…
_ ام…اما…اما…قربان ..ما…
_ خفه خون بگیر اون بی صاحابو …
یکی از اون هفت نفر در حالی که میترسید اما زبان باز کرد….
_ قربان…قربان.. م….من…اشتباه کردم …. لطفاً منو مجازات کنید …. کاری با بقیه نداشته باشین … م…من..من کردم …. من اشتباه کردم …دختره … اون گولم زد … فکر کردم …فکر کردم ک…
نگاه پر غضبم رو از استیو گرفتم و به اون فرد بخشیدم ... با قدم هایی آروم ولی محکم به سمتش حرکت کردم و ناگهان….
با ضربه ای دردناک محکم به درخت چسبوندمش …
دستمو دور گردنش حلقه کردم و با تمام توانم فشار دادم …
_ هااااان ؛ پس نگو که عاشق شدی عوضی آره ؟ حالا چیشد ؟ حالا کی میخواد شمارو نجات بده ؟ هم اونو میکشم هم تو رو….جفتتون رو به درک واصل میکنم …
چهره اش رو به کبودی میزد و رنگ به رنگ میشد ، نفسش به سختی بالا می آمد…
_ ق…ق….قر…با..ن….منو…بکشین…ک…کاری با…با..اون نداش…نداشته باش…باشین…او… اون…چی…چیزی…نم..نمیدونه….
_ خفههههه…. صداتو نشنوم …
دستمو دور گردنش آزاد کردم که مثل ماهی که بیرون از آب افتاده بود ، نفس نفس میزد و سرفه های پی در پیش ، روی مغزم رژه میرفت و مدام دست و پا میزد ….. لعنتی ....
_ دِ مگه نمیگم نمیخوام صداتو بشنوم مرتیکه ؟
در حالی که چهره اش روبه سیاهی میرفت ، سرفه هایش را در گلو خفه کرد …
انگشت اشاره ام رو روی لبام فشردم و زمزمه کردم…
_هیشششش !
نمیخوام هیچ صدایی بفهمم….
چند لحظه ای سپری شد که یکی از اون ۷ نفر خم شد سمت اون مردک و لب زد :
_ قربان … قربان … جان داره خفه میشه ، الان میمیره ، لطفا ببخشیدش …
تیک ….تاک….تیک….تاک….
زمان سپری میشد و مرد به شدت احساس خفگی میکرد….دوستاش کنارش نشسته بودند و زانو کنان بهم التماس میکردندکه ببخشمش ، …
اما من معتقد بودم که اگر اشتباهی یه بار تکرار شد ، دفعات بعدی هم به امید اینکه بخشیده میشه ، تکرار میشه.…. ولی نه…
خبری از بخشیدن نبود… به اندازه مافی تجربه داشتم که بدونم باید چیکارکنم ..
لب زدم ….
_ اگر صدای سرفه کردنت به گوشم خورد سلاخیت میکنم !
تقریبا شبیه به خودکشی بود …..
به هر حال آخرین لحظات عمر همکارشون حق داشتند کنارش زانو بزنن….
اما صداهاشون کم کم به همهمه تبدیل شده بود …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام خوب هستید
چرا دیگه پارت نمیزاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لطفا پارت جدید بزار خیلی وقته منتظریم
سلام
چرا دیگه پارت نمیذارید ؟
عالی بود دمت گرم❤
سلامم ازاده جون پارتارو کوتاه بذار😂❤
سلام
مگه ومپایر ها نفس میکشن ؟😂😂😂 چرا الان از تنگی نفس داره میمیره ؟
عزیزم میگی زنه یا مرده ولی اگر ومپایره مرد باشه اون انسانه دختره؟
مرسی ک باز گذاشتی
عاییییییییییییییییییییییییییییییی بینظیرررررررررررررررررر پرفکتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
چقدر بی شعوره این هکتو
انسانه اسمش چیههه؟😁
میفهمید😂فعلا حدس بزنین زنه یا مرد🙃
از هکتور بدممممم میاد😑😑😑😑نمیخوام قهرمانانه هم بمیره باید له بشه😂💔
وای انسانه کیه؟😍🧐🧐🧐
تا ببینیم🙃