رمان نگار پارت 25 - رمان دونی

 

 

رو تخت نیم خیز شدم و سلام کردم ، یه علیک فقط شنیدم…

زنه مشخص بود خدمتکاره .. بی توجه به من بدون اینکه حتی نیم نگاهی به اطرافش بندازه به طرف میز کوچیکی که گوشه اتاق بود رفت و کلی غذا و میوه و خوردنی روی میز چید و آخر کار دست کرد از اون زیر یه بطری بزرگ از همون آب.ج.ویی که سر شب خورده بودیم به همراه دوتا پیاله بیرون . کشید روی میز گذاشت..

تا دم در رفت و یه نفرو صدا زد ، ترالی رو داد دستش و خطاب بهش گفت:

+ اینو ببر آشپزخونه

_چشم خانم …

دوباره برگشت تو اتاق و به طرف من اومد…

با لحن خیلی بد و پر از نفرتی پرسید:

+ چته؟

متعجب پرسیدم:

_من؟؟!!

+ نه پس من … این همه ناز و ادا چیه میایی؟؟ چشمت به دم و دستگاه و خدمه ها افتاده یهو دختر دست ن.خ.ورده شدی؟؟!!

 

 

 

 

بغضمو پایین دادم و با صدای لرزونی که از ته چاه درمیومد گفتم:

خانم به خدا من این کاره نیستم .. به اجبار اینجام …. تو رو قرآن با بهرام خان حرف بزن بذاره من برم…

پوزخندی رو لباش نقش بست

+ هه .. همین مونده آقا بهرام به حرف کلفت نوکراش چشم بگه…

این بازیا قدیمی شده.. همتون همینو میگید..

مجبورم ، پول لازمم ، خرج عمل ننم مونده ، داداش کوچیکم شب گشنه میخوابه ، بیوم ندارم پول شیرخشک یتیممو بدم..

گریه ام درومده بود ..

نتونستم خودمو کنترل کنم ، زیر بار حرفای سنگین این خدمتکار داشتم له میشدم ..

اشکام رو گونه هام غلتید ..

سکوت کردم و سرمو زیر انداختم که دوباره پرسید:

+ میگم چته الان مشکلت چیه؟ پول کم بهت دادن ناز میکنی؟؟

سرمو به نشونه نه به دو طرف تکون دادم و چشمای خیسمو به صورتش دوختم …

+ پس چی؟ چته؟

کمی نرم تر شده بود

 

 

 

 

_درد دارم حالم خوب نیست ، آقا نمیذاره برم …

یه قدم بهم نزدیک شد … انگار دلش به رحم اومد

+ باشه حالا گریه نکن الان برات مسکن میارم …

رفت و چند دقیقه بعد با یه سرنگ دستش برگشت… چشمام گشاد شد … این واسه

چی بود؟

+ دراز بکش ..

_واسه چی؟

+ مگه نمیگی درد دارم؟

به سرنگ توی دستش اشاره زد:

+ این مسکنه خیلی زود آرومت میکنه

_بلدی بزنی؟!!

نفسشو با حرص بیرون داد

+ خیلی حرف میزنی …

تزریقو برام انجام داد و از اتاق رفت بیرون ..

همونطور دمر افتاده بودم جاش درد میکرد که یهو در باز شد و سر و کله بهرام پیدا شد…

 

 

 

چشمم که بهش میوفتاد حال بدی بهم دست میداد …

سریع بلند شدم نشستم که باز دلم تیر کشید و آخی زیر لب گفتم …

نگاه هیز بهرام روم ثابت شد

+ چقدر قشنگ آخ میگی!!

 

…..

 

 

چه گهی داری میخوری دختره ی خیابونی پاپتی؟

شانس آوردی که سر این حرفت تا الان دندوناتو توی دهنت خورد نکردم..

 

ه.رز.ه شماهایید که اونجور تو بغل مردای غریبه لوندی میکنید و ح.یاتونو به چندر غاز میفروشید …

قلبم مچاله شد …

 

من مستحق شنیدن این حرفای سنگین نبودم …

من دنبال هوس یا پول نیومده بودم که حالا بخوام چنین تیکه هایی رو به جون بخرم …

من پی جمع کردن آبروی خودم و خانوادم اینجا بودم …

دوباره صدای نحسش:

+ پاشو بیا یه چی کوفت کن زیر دست و پام از حال نری حوصله نعش کشی ندارم …

 

بی توجه به حرفش همونجا مونده بودم و اشک میریختم که با دادش بیست متر از جا پریدم:

+ پاشو بیا دیگه مگه با تو نیستم

دستی رو گونه هام کشیدم و آروم از تخت پایین رفتم …

روی میز غذا بود چه وقت شام خوردنه ساعت دو شب!!!

 

 

یه بار دیگه آیفون زدم اما بازم خبری نشد …

نای موندن رو پاهامو نداشتم واسه همین کلید انداختم و رفتم داخل…

در آپارتمانو باز کردم و وارد شدم .. همه جا سکوت بود .. عجب آرامشی داشت …

نمیدونستم مهراد خونست یا نه … همه جا رو نگاه انداختم اما نبود . نکنه از دیروز خونه نیومده باشه؟؟؟

گوشیمو از کیفم درآوردم و شمارشو گرفتم .. بازم مثل دیروز خطش آزاد بود اما جواب نمیداد …

باز دلم شور افتاد اما با یادآوری اینکه دیشب به خاطر کار همین کثافت مجبور شدم به چه کارایی تن بدم نفرت وجودمو پر میکرد و بجای نگرانی دلم میخواست سر به تنش نباشه .. نه اون نه بقیشون …

بی خیالش شدم …

تن بی جونمو تا اتاق کشیدم..

لباس مجلسیمو که روی دستم بود یه گوشه انداختم ، مانتو و شلوار ساده ای با خودم برده و با لباسای تنم عوض کرده بودم ؛ اونا رو هم درآوردم و همونطور شلخته پرت کردم یه گوشه روی هم تیشرت و اسلشی تنم کردم و رفتم تو رختخواب …

چشمامو به زور باز نگهداشته بودم …

اون شغال پیر دیشبو تا خود صبح نذاشت من پلک رو هم بذارم انرژیش از ده تا جوون بیست ساله بیشتر بود ..

سرم به بالش نرسیده خوابم برد….

 

 

با حس خیسی و سنگینی چیزی روی پیشونیم چشم باز کردم…

اولین چیزی که دیدم مهراد بود که کنارم روی تخت نشسته و صورتشو با دستاش پوشونده بود …

دستمو بالا آوردم و به پیشونیم زدم ، دستمال خیسی روی پیشونیم بود…

مگه تب داشتم ؟؟؟!!! من که چیزیم نبود ..

مهراد سر بلند کرد و من سریع چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم ..

روی نگاه کردن بهش رو نداشتم .. با اینکه خودش باعثش بود اما من شرم داشتم از اینکه کسی بدونه دیشب چه غلطایی کردم ….

دستمالو از روی صورتم برداشت ، با پشت دوتا از انگشتاش زیر گردنمو لمس کرد و شنیدم که کلافه پوفی کشید…

تخت تکونی خورد …

چشمامو باز کردم ، از اتاق رفته بود دوباره بستم چشمامو …

چند دقیقه بعد همون دستمال خیس تر و خنک تر از قبل روی پیشونیم قرار گرفت…

زمزمه مهرادو کنارم شنیدم:

+ چرا تبت پایین نمیاد آخه ….

 

 

توی سکوت سنگین اتاق گوشمو داده بودم به زمزمههای زیر لبی مهراد که با من میگفت :

+ لعنت به من … لعنت به منی که اینطور چشم بسته زندگی خودم و تو رو نابود کردم…

میدونم که آه تو خیلی زود دامن گیرم میشه ، اون روز دیر نیست … کاش میتونستی منو ببخشی..

کاش میتونستم حقیقت رو بهت بگم …

روی نگاه کردن تو صورتت رو ندارم اما حتما یه روز میرسه که همه چیزو برات میگم و ازت حلالیت میخوام … صبور باش . صبور باش تا از این منجلابی که توش گرفتارت کردم بکشمت بیرون …

 

چیز زیادی تا آزادیت نمونده… تو فقط طاقت بیار .. تو فقط صبوری کن …

این حرفا چی بود که من از مهراد میشنیدم… چه معنی داشتن؟

این کلمات و جملات بی سر و ته منو بدتر گیج میکرد …

از چشم بسته بودن حرف میزنه ؛ یعنی مهرادم مثل من بازیچه شده؟؟

 

به خودش لعنت میفرسته ؛ یعنی از بلایی که سر من آورده ناراحته؟

از عاقبت کاری که باهام کرده میترسه ؛ یعنی به تقاص پس دادن معتقده؟

 

 

 

 

براش مهمه که بخشیده بشه … از چه حقیقت پنهانی داره حرف میزنه؟

کاش میتونستم جواب سوالامو بگیرم …

صدای گوشی مهراد بلند شد .. واسه جواب دادن از اتاق خارج شد …

چشمامو باز کردم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ، هشت شب بود .. چقدر من خوابیده بودم…

دیگه نمیتونستم توی رختخواب بمونم ، روی تخت نشستم و دستمالو از روی پیشونیم برداشتم ….

دستمو روی صورتم گذاشتم ، آتیش بودم …

هنوز درد داشتم اما کمتر از دیشب …

پتو رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم…

به طرف سرویس راهمو کج کردم ….

بدنم بی جون بود ، حال نداشتم رو پاهام بمونم …

از توالت بیرون اومدم با مهراد رو به رو شدم که تکیه به دیوار کنار در اتاق وایساده و سرش پایین بود …

متوجه حضورم که شد سر بلند کرد؛ نگاهمو دزدیدم و به اتاق پناه بردم ، قبل از اینکه بیاد داخل درو بستم و بهش تکیه زدم …

چند ثانیه بعد در کوبیده شد و پشت بندش صدای مهراد:

+ افرا یه لحظه باز میکنی درو؟

جوابشو ندادم…

 

|

_دست از سرم بردار نمیخوام ببینمت

+ باشه تو اینو بگیر بعدش من میرم دیگه ریختمو نبینی ..

بازم سکوت کردم

+ داری تو تب میسوزی دختر خوب .. با کی لج میکنی؟ جز آسیب به خودت کار دیگه ای نمیکنی … باز کن لطفا

اون اگه میدونست من چه چیزی رو ازش پنهان کردم هیچوقت واسه یه تب این حرفو نمیزد …

من جز مرگم چیزی نمیخواستم …

چرا باید خودمو درمان میکردم؟ که چی بشه؟

دیروز با توجیه خودم پامو توی اون خراب شده گذاشتم اما امروز دوباره به همون افرای قبل برگشته بودم … حالم خیلی بد بود از اتفاقی که بهش تن داده بودم…

سر خوردم و همونجا تکیه به در نشستم …. به خودم که اومدم صورتم از اشک خیس شده بود ..

مهراد هنوز پشت در بود و صدام میزد …

صدای خش دارش نشون میداد که حسابی گریه کرده … اما واسه کی؟ من یا خودش؟

از پشت در بلند شدم و آروم بازش کردم …

مهراد همونجا تکیه به دیوار نشسته و زانوهاشو بغل کرده بود …

چقدر مظلوم و بیگناه به نظر میرسید ..

باورم نمیشه مرد رو به روم نقشی تو اسارت الانم داشته باشه …

قلب بی صاحابم هنوزم داشت ازش دفاع میکرد…

 

 

متوجه حضورم شد سرشو بلند کرد نگاهی بهم انداخت و دوباره سرشو پایین انداخت…

از جاش بلند

+ افرا …

سکوت کرد .. منتظر شدم جملشو کامل کنه اما چیزی نگفت…

درو باز گذاشتم و برگشتم روی تخت نشستم …

با تردید پا توی اتاق گذاشت و با قدمای کوتاه به طرفم اومد …

+ بازم گریه کردی؟

چشمای نم دارمو به صورت گرفتش دوختم..

چشماش به خون نشسته بود … اصلا نمیتونستم درکش کنم …

این حالش واسه چی بود مگه از اولم هدفشون از کشیدن من به اینجا همین نبود؟ پس چرا الان این بود حال و روزش؟!

سکوتو شکستم ..

_مثل تو …

چند دقیقه ای خیره به چشمام شد و بعد با همون صدای گرفتش لب زد:

+ بالاخره یه روزی کل واقعیت رو میفهمی اما امیدوارم اون روز فرصت حرف زدن بهم بدی…

واقعیت؟ کدوم واقعیت؟ حقیقت همین چیزیه که دارم میبینم و لمسش میکنم…

+ نه … نیست ..

 

|

اینو گفت و گذاشت رفت … صدای در ورودی آپارتمان نشون میداد از خونه رفته بیرون …

خدایا باز این کجا رفت؟ هربار غیبش میزنه من یه بدبختی تازه رو تجربه میکنم … کاش برگرده

یبار دیگه صورتمو لمس کردم هنوزم تب داشتم … بلند شدم حولمو برداشتم و رفتم حموم…

آب سردو باز کردم و بی هوا سرمو زیر دوش بردم واسه لحظه ای نفسم بند اومد…

 

چند ثانیه سرمو کنار کشیدم تا نفسم بالا بیاد و دوباره رفتم زیر دوش …

آب خیلی خیلی سرد بود ، لرزیدم اما گرمش نکردم …

من از عذاب دادن خودم لذت میبردم حالا به هر طریقی که میخواست باشه …

با همون آب سرد دوش گرفتم و اومدم بیرون …

از دیشب خونریزی شدیدی داشتم که نه کم میشد نه بند میومد …

میدونستم دکتر لازمم اما ترجیح دادم همینجوری بمونم شاید همین کارمو تموم کنه و راحت شم …

حوله رو تنم کردم و از حموم اومدم بیرون…

لرز داشتم ، خودمو سریع به اتاق رسوندم و لباس تنم کردم ، حوله ای دور موهام پیچیدم و رفتم زیر پتو …

 

 

چشمام داشت گرم میشد که صدای در آپارتمان به گوشم خورد و خوابمو پروند …

چند دقیقه بعد مهراد بالای سرم ظاهر شد…

+ بیداری؟

خودمو به خواب زدم اما لرزش پلکام لوم داد

+ پاشو شام گرفتم بیا بخور سرد میشه …

ناچارا لای پلکامو باز کردم

_نمیخورم ..

+ از دیشب تا الان هیچی نخوردی

_گرسنه نیستم …

نفس عمیقی کشید و از اتاق رفت .. چند دقیقه بعد با یه سینی بزرگ تو دستش برگشت…

کنارم روی تخت نشست و سینی رو کنارش گذاشت…

دست برد پتو رو کنار کشید که متوجه لرزیدن تن و بدنم شد .. با نگرانی پرسید:

+ لرز داری؟؟؟

با صدای لرزونی که سعی در کنترلش داشتم جواب دادم:

_سردمه …

سریع بلند شد به طرف کمد رفت و یه پتو اضافه بیرون کشید …

بهم نزدیک شد بازومو کشید و کمک کرد بلند شم .. دوتا پتو رو روی دوشم انداخت…

به تاج تخت تکیه زدم …

 

 

دست مهراد روی پیشونیم نشست اخماش توی هم گره شد ..

+ چرا موهاتو خشک نکردی؟

تو سکوت زل زده بودم بهش

+ بیا یه چیزی بخور تا بریم دکتر …

_نمیخوام …

+ باید بخوای

_آره دیگه همه چی اینجا زوریه .. زندانیم دیگه ..

+ نه …

_آره

+ لج نکن

_چطور روت میشه زل بزنی بهم و زور بگی؟ با اون کاری که باهام کردی

عصبی شده بود اما خودشو کنترل میکرد …

بقیه به من سرکوفت میزدن من به مهراد …

+ یه چیزی بهت بگم اشتهات باز شه؟

اخم کردم ..

+خریدمت… واسه چهار ماه ….

آب دهنم تو گلوم پرید و به سرفه افتادم ….

 

 

به گوشای خودم شک کردم … چرا قبل از این فکر میکردم مهراد یه سر سوزن با اونا فرق داره؟

+ چت شد تو یهو ..

نزدیک شد و پشت کمرم زد …

سرفه هام کم تر شد …

با چشمای از حدقه بیرون زده پرسیدم:

_تو چه گهی خوردی الان؟؟

از حرفم جا خورد

+ درست حرف بزن

_تو از اونا هم کثیف تری مهراد .. ازت متنفرم … ازت متنفرم

جمله ای که با حرص شروع کرده بودم رو با جیغ بلندی تموم کردم …

+ چته تو دیوونه این کارا چیه میکنی … اشتباه متوجه شدی …

خودمم از گریه های خودم کلافه شده بودم… باز اشکم درومد …

+ افرا عزیزم آروم باش . گوش کن ببین چی میگم ….

اونا دنبال پولن منم پول بی ام و مشکیه رو یادته که فروختم؟ اونو یه جا ریختم به حساب پویا ..

به اونا گفتم میخوام چهار ماه اجارت کنم … اما منو نگاه کن

 

|

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد .. لبخند مهربونی رو صورتش نشوند:

+ افرا من به تو دست میزنم؟؟؟ خودت بگو …

تو سکوت به چشماش زل زدم … هق هقم بند اومد .. هنوز گیج بودم …

+ تا چهار ماه دیگه هیچ موجود زندهای حق نداره سمتت بیاد … دیگه آزادی …

آخرین قطره اشکم غلتید و لبخند کم جونمو خیس کرد …

قدردان بهش نگاه کردم که یهو این فکر به سرم زد: (اما بعد از این چهار ماه چی؟ )

جمله ای که از ذهنم گذاشت رو به زبون آوردم

_اما بعد از این چهار ماه چی میشه؟؟

+ افرا تو از خیلی چیزا خبر نداری … دعا کن فقط .. من دارم یه کارایی میکنم که نمیتونم ازشون حرفی بزنم اما امیدوار باش …

میدونم اعتماد به کسی که با دروغ وارد زندگیت شده سخته اما بازم میخوام بهم اعتماد کنی …

دوست داشتم بهش اعتماد کنم و آروم بگیرم اما نمیتونستم .. ته دلم آشوب بود …

قاشق رو برداشت پر کرد و جلوی دهنم گرفت

+ بيا بخور …

از دستش گرفتمش و به سمت دهنم بردم

 

نتونستم بخورم .. از خوردن دست کشیدم و دوباره تکیه زدم

+ چی شد؟

_دیگه نمیتونم …

+ چیزی نخوردی که

_معدم آشوبه …

بی حرف دیگهای خودشم غذاشو نصفه گذاشت و جمعشون کرد برد آشپزخونه ..

دوباره برگشت

+ پاشو حاضر شو ..

_کجا؟

+ دکتر

_نمیخوام

+ خسته شدم از بس واسه چیزای مختلف اصرار کردم

فاصله بینمونو پر کرد و بازومو گرفت بلندم کرد

_آخ .. چیکار میکنی؟

+ خودت بلند نمیشی که مجبورم با زور این کارو بکنم…

_باشه بابا بلند شدم

+ آفرین دختر بابا!!!!

تو اوج ناراحتی خنده نشست رو لبام…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x