رمان نگار پارت 28 - رمان دونی

 

 

این همه واسم توضیح داد اما حتی یک کلمشو نتونستم باور کنم …

دیگه از این بدتر نمیشد

چطور من انقدر بازی خوردم؟

يا من زیادی سادم یا مهراد بازیگر خوبیه …

ساعت ها با خودم فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم.. کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم بیخیال همه چیز آماده شم واسه به آرامش رسیدن ..

این دنیای کثیف دیگه جای من نبود .. تاب این همه اتفاقو نداشتم

 

 

●●●○●●●

 

 

با صدای کوبیده شدن در چشمامو باز کردم

بعد از پنج روز پویا دوباره اومده بود سراغم که منو ببره ویلای بهرام …

نمیدونم این مرتیکه پیر خرفت چی از جون منه بدبخت میخواست ، این همه دختر تو دست و بالشون داشتن چرا بعد از این همه مدت باز اومده سراغ من؟!!

صدای تقه در تو سرم اکو میشد ..

بلند شدم روی تخت نشستم و کلافه دستی به صورتم کشیدم …

کل این پنج روز منتظر یه فرصت مناسب بودم که خونه تنها شم و اون کاری که شبانه روز بهش فکر میکنم رو انجام بدم اما مهراد حتی ثانیه ای تنهام نمیذاشت ..

 

 

 

 

از تخت پایین اومدم و درو باز کردم رفتم بیرون ….

مهراد پشت در منتظرم بود، بی توجه بهش را همو کج کردم سمت سرویس..

آبی به صورتم زدم و بیرون اومدم …

دیشب کلی قرص خوردم و خوابیدم تا الان که ساعت از پنج عصر گذشته بود..

چشمم به پنجره افتاد..

چقدر هوا ابری و دلگیر بود..

دلم میخواست بارون بگیره ..

دلم میخواست زیر نم بارون قدم بزنم …

دلم میخواست زیر نم بارون کوله بار سنگین غمامو از رو دوشم بردارم …

توی خیابون قدم بزنم و این قطره های سنگین اشکی که هر کدوم صد کیلو وزن داشتن رو رها کنم ، دونه دونشونو به دست قطره های بارون بسپارم و خودم سبک برگردم خونه ..

دلم میخواست از خونه بیرون بزنم برم و برم و برم، توی خیابونای تهران دودی گم بشم ..

دلم میخواست گم بشم و دنبال یه نشونه کل دنیا رو زیر پا بذارم ، وقتی به خودم بیام جلوی در خونه پدریم رسیده باشم در حالی که شونه هام خیسه…

جلو برم ، در بزنم ، مادرم مثل همیشه به استقبالم بیاد ، درو باز کنه و دستاشو واسه بغل کردنم از هم باز کنه …

دلم میخواست توی بغلش غرق بشم… خودمو گم کنم توی آغوش امن و عاشقش…

مگه واقعی تر از عشق مادرم توی این دنیا وجود داره ؟؟

دلم میخواست یه بار دیگه با محبت بی دریغش منو به داخل خونه خودم دعوت کنه ، به سمت اتاقی که متعلق به خودم بود راهنماییم کنه و بازم مثل همیشه بگه: ((دورت بگردم باز که زیر بارون خیس شدی سرما میخوری ، تا تو لباساتو عوض کنی شام آمادست، همون غذایی رو پختم که دوست داری))

دلخوشیای کوچیک که با وجود سادگی عشق توشون موج میزد ..

یعنی با وجود کثافتی که بهش کشیده شدم هنوزم جایی توی اون خونه دارم؟؟ نه ندارم …

خیلی وقته من اونجا جایی ندارم اما روحم هنوز متعلق به اونجا بود …

یه روز ازش فراری بودم اما الان بهش تشنه …

 

|

انگار با کاری که بدون فکر با دل خانوادم کردم برای همیشه ریشه خوشبختیم خشکیده شد …

شایدم مادرم نفرینم کرده .. نمیدونم …

اما هرچی که هست میدونم تا ابد روی خوشی رو نخواهم دید…

مردن من آخرین ضربه ای بود که با تبر من به ریشه خانوادم زده میشد ..این ضربه آخر بود تا افتادنشون ..

 

دوباره شک کردم. باید خودمو خلاص میکردم؟

این کارم درست بود؟؟ نه نبود …

کم تا الان با آبروشون باز کرده بودم همین فقط مونده بود حیثتشون با عکس و فیلمام بیشتر از این به باد بره ..

چه گناهی کرده بودن که باید تاوان نسبت داشتن با من رو پس میدادن…

 

 

●●●○●●●

 

توی آینه قدی نگاهی به خودم انداختم …

خبری از زیبایی چند ماه پیشم نبود…

چهره تکیده و رنگ پریدم حتی با غلیظ ترین آرایشا هم دیگه زیبا نمیشد..

لاغر و ظریف اندام بودم، بدتر شدم … بجز پوست و استخونم چیزی ازم باقی نمونده بود .. مطمئن بودم توی این چند ماه بیشتر از پنج کیلو وزن کم کردم …

از آینه دل کندم و واسه رفتن به ویلای بهرام از خونه بیرون زدم …

از نشیمن که رد میشدم گوشه چشمم به مهراد افتاد که ناراحت و غمگین گوشه ای وایساده بود تکیه به دیوار ، دستاش توی جیبش بود و سرش پایین …

بی توجه از کنارش گذشتم و رفتم پایین…

پویا جلوی در منتظرم بود این بار با یه تیپ ناجور و یه پارس سفید رنگ …

منو که دید بدون هیچ حرفی رفت پشت فرمون نشست….

 

 

 

 

با توقف ماشین به خودم اومدم و نگاهی به اطراف انداختم ….

رسیده بودیم جلوی کاخ بهرام ..

+ برو منتظرته

مکث کوتاهی کردم و پرسیدم:

_ تو نمیایی؟

+ اون تو رو لازم داره نه منو!!

_ آخه …

حرفمو برید ..

+ آه چقدر حرف میزنی برو دیگه دیر شد

دست لرزونم روی دستگیره در نشست ، بازش کردم و پیاده شدم ..

به طرف در ورودی رفتم که از قبل باز گذاشته بودن، مرد جونی به استقبالم اومد ، کمی روی صورتم دقیق شد و با گفتن: ((من راهنماییتون میکنم)) جلوتر از من راه افتاد …

این بار از در اصلی وارد عمارت شدیم..

به محض ورودم توجهم جلب زن میانسال خوش پوشی شد که توی سالن اصلی داشت با بهرام بحث میکرد …

 

 

#l

بی توجه به ما مشغول مشاجره خودشون بودن ..

حرف زنه برام عجیب بود داشت میگفت که:

+ حالا نمیشد این یه شب کثافت کاریاتو تعطیل کنی تا بچه ها بیان و برن … من که به درک برام عادی شده ولی دلم نمیخواد اونا ببینن پدرشون زیر نگاه مادرشون توی خونه مشترکشون بی خیال چه غلطایی داره میکنه

_ به بچه ها چه مربوط مگه من تو کار اونا دخالت میکنم؟

زندگی من همینه، قبلا هزار بار گفتم بازم میگم ، راضی نیستی گمشو از خونم بیرون برو دنبال زندگیت …

زنه نگاهی حرصی به بهرام انداخت خواست چیزی بگه اما با دیدن من پشیمون شد..

چشم غره ای به بهش رفت و با عجله پله ها رو طی کرد رفت بالا …

گیج شده بودم.. اصلا سر در نمیاوردم …

یعنی چی؟

بهرام زن داشت؟

چطور میتونست جلو چشم زنش با زنا و دخترای دیگه هم خواب بشه؟!!

از همه اینا عجیب تر اینکه اون زن چطور حاضره با چنین مردی زندگی کنه؟

چطور میشه یه زن به خیانتا و هوس بازیای آشکار شوهرش بی تفاوت باشه و هیچ کاری نکنه؟!!!

 

 

 

با فک افتاده نظاره گر اتفاقای اطرافم بودم که دستم توسط اون مردی که همراهیم کرده بود کشیده شد …

چند قدم به بهرام نزدیک تر شدیم

+ آقا بهرام دختره رو آوردن

بدون اینکه نگاه کنه با اخمای گره خورده بهش توپید:

ببرش بالا تا من بیام …

+ چشم …

همراه همون مرد رفتیم بالا ..

در اتاق بهرامو باز کرد ، رفتم داخل خودشم پشت سرم وارد شد و درو بست …

این چرا اومد داخل؟

چرا امشب رفتار همه عجیب شده بود؟!

رفتم و روی تخت نشستم ، چشمم به اون مرد بود ببینم میخواد چیکار کنه..

آروم به در تکیه داد و با تن پایینی که صداش بیرون نره لب زد:

+ میدونستی چهرت خیلی پاک و معصومه؟

حیف تو نیست تن فروشی میکنی؟

حیف تو نیست خودتو میدی دست گفتاری مثل بهرام که سیرمونی نداره؟

به خدا که کلفتی کنی و ماهی پونصد تومن بذارن کف دستت بهتر از این کاراست … حداقل شرافتت حفظ میشه …

 

 

 

 

حرفی واسه گفتن نداشتم…

این مرد جوش چیو میزد؟

از چی انقدر حرصش گرفته بود که بی توجه به عاقبتش داشت این حرفا رو به من میزد؟…

آه سنگینی کشید و از اتاق رفت بیرون…

تایمی طولانی منتظر شدم تا بالاخره سر و کله بهرام پیدا شد…

اومد ، اما چه اومدنی .. عصبی و کلافه

همین که پاش به اتاق رسید مستقیم رفت تو بالکن سیگاری روشن کرد و روی تک صندلی اونجا نشست …

حتى بهم نگاه هم نکرد …

پشت سر هم سیگار میکشید و سیگار میکشید و هیچ توجهی به من نمیکرد .

بلاتکلیف روی تخت نشسته بودم که در اتاق کوبیده شد …

نگاهمو از بهرام گرفتم و به در دوختم که دوباره کوبیده شد و پشت بندش صدای یکی از خدمتکارا:

+ آقا یه لحظه لطفا درو باز میکنید .. آقا … آقا ….

بهرام انگار صداشو نمیشنید …

بلند شدم رفتم توی بالکن بالای سرش و با کراهت صداش زدم:

_ بهرام خان ..

به خودش اومد

+ هوم

یه نفر پشت دره داره صداتون میزنه ..

+ برو باز کن

رفتم درو باز کردم؛ خدمتکار با دیدنم یه ذره جا خورد انگار انتظارشو نداشت …

نگاهی به سر تا پام انداخت و با لحن بدی رو بهم

گفت:

+ برو کنار کار دارم …

از جلوی در کنار رفتم .. اومد داخل و اولین کاری که کرد فضولی بود …

با دقت به تخت و اتاق نگاه کرد و به طرف بالکن رفت …

+ آقا بهرام .. بچه هاتون رسیدن ، الان فرودگاه هستن رانندتون رفته دنبالشون . خیلی ببخشداا خانم میگن اگه کثافت کاریاتون تموم شده زودتر این هر*ه رو ردش کنید بره تا بچه ها نرسیدن .. شرمنده تو رو خدا ، خانم گفتن عين جملشونو بهتون بگم..

 

 

 

واسه اولین بار بود که از شنیدن کلمه هر*ه خوشحال میشدم!! دلیلشم کلماتی بود که بعدش چیده شده بودن: ((ردش کنید بره تا بچه هاتون نرسیدن))

از خوشحالی رو پاهام بند نبودم …

خدایا شکرت بالاخره به بار به دادم رسیدی …

منتظر مونده بودم تا بگه آزادی میتونی بری که هنوز فکرش از سرم نگذشته خطاب به همون خدمتکار گفت :

+ کاری باهاش ندارم .. ردش کنید بره …

اون لحظه دلم میخواست از خوشحالی بالا و پایین بپرم اما نمیشد …

همراه یکی از راننده هاشون برگشتم خونه …

آروم کلید انداختم در آپارتمانو باز کردم رفتم تو ….

بوی سیگار توی خونه پخش شده و صدای بلند آهنگی فضاشو پر کرده بود …

انگار کسی خونه نبود …

آروم به سمت اتاقا قدم برداشتم و تو کل خونه چشم گردوندم ….

جلوی اتاق مهراد رسیدم ، روی تخت دراز کشیده بود

سیگاری بین انگشتاش میسوخت و خاکستر میشد …

 

به چهار چوب در تکیه زدم و آروم سلام دادم …

عین برق از جاش پرید و نگاهی به ساعت انداخت …

بی رمق گفت:

+ فکر کردم باز تا صبح نگهت میداره..

سیگارشو خاموش کرد و دستی به چشماش کشید..

_ ناراحتی زود برگشتم؟

 

+ مگه فرقی هم میکنه؟

_ واسه تو نمیدونم اما واسه من آره .. خیلی زیاد ….

 

 

سکوتش رو که دیدم منم متقابلا سکوت کردم

برگشتم تو نشیمن روی کاناپه نشستم و به تِرَکی که پشت سر هم داشت تکرار میشد گوش سپردم…

توی صداش غم و آرامش خاصی بود…

حال خوبم با دیدم مهراد از بین رفت و گرفته شدم ….

تکیمو زدم و چشمامو بستم به کلماتی که خواننده توی آهنگش به زبون میآورد گوش دادم:

 

☆☆☆☆☆

 

چشاتو که روم میبندی انگاری که ماه تو شبام نیست

انقدر که تو دلم خونه به خدا تو رگام نیست

به تویی که خوب میدونی همه جون منی

این خواهش آخرمه کاشکی نری

اینا میخان از چشمام تورو بندازنت نمیدونن چشامی

نمیدونن تو باشی نباشی بازم توی دلم باهامی

توهم اشک تو چشمای من شدی هم دلیل خنده هامی

دنیارو بگردم مثل تو نیست آخه دنیامی

پشت تو هیشکی نمیتونه جلوم حرف بزنه

هرچیم بشه خودم هواتو دارم یه تنه

هر جا میرم به همه میگم هنوز عشق منه

کی مثل خودم دیوونته کی آخه مثل منه

اینا میخان از چشمام تورو بندازنت نمیدونن چشامی

نمیدونن تو باشی نباشی بازم توی دلم باهامی

توهم اشک تو چشمای من شدی هم دلیل خنده هامی

دنیارو بگردم مثل تو نیست آخه دنیامی

 

 

با قطع شدن ناگهانی صدای موسیقی چشمامو باز کردم و راست نشستم …

مهراد و دیدم که کنارم نشسته و کنترل تی وی دستشه …

بلند شدم برم توی اتاق لباسامو عوض کنم که حرفش متوقفم کرد:

+ حالت خوبه؟!!!

برگشتم طرفش

_ بهتر از این نمیشه

از حرفم جا خورد .. با کنایه گفت:

+ پس حسابی خوش گذشته

ترک قلبم دوباره از هم باز شد. خواستم بگم کاریم نداشته اما لج کردم:

_ آره خیلی خوش گذشت .. تو هرجور دوست داری فکر کن

با دلخوری رفتم تو اتاق و درو بستم ….

 

 

 

●●●○●●●

 

 

تا چند هفته بعد از شبی که خونه بهرام بودم هیچ خبری از پویا نشد…

مهراد با هزار تا دلیل و مدرک تونست بهم ثابت کنه که حرفای اون روزش به پویا همش الکی بوده، هرچند ته دلم قرص نشد اما دیگه واسه من چه فرقی میکرد ، این منجلابی بود که توش گرفتار شده بودم فقط داشتم با اون رفتارام خودمو اذیت میکردم.

 

 

حساسیتم نسبت به حرف مهرادم به خاطر علاقه ای بود که بهش داشتم .. برام سنگین بود به دست عشقم به این راه کشیده بشم…

عشقی که یه روز به پاکی و درستیش دل بسته بودم اما الان ….

توی این مدت سر تیکه ای که اون شب مهراد بهم انداخت پدرشو درآوردم ، انقدر اذیتش کردم که دادش دیگه از دستم درومده بود، بماند که وقتی فهمید اون شب از دست بهرام قسر در رفتم چقدر خوشحال شد …

 

 

●●●○●●●

 

 

یه دور چرخیدیم و باز به تابستون رسیدیم…

رسیدیم به همون روزایی که واسه اولین بار پیام مهراد و روی صفحه گوشیم دیدم..

رسیدیم به نقطه استارت بدبختیام …

حالا بعد از یک سال با تک تک این روزا و لحظه هایی که پشت سر گذاشته بودم خاطره بد داشتم …

البته همش هم بد نبود ، لا به لاشونو میگشتی خاطره خوبم پیدا میکردی .. مثل سفر شمال من و مهراد..

شاید اگه همون دلخوشیای کوچیک، همون لحظه های کوتاه شاد و دور از غم نبودن من الان زنده نبودم …

 

این ترم دانشگاه هم مثل ترمای قبلی مشروط شدم!!!

از دانشجو بودن فقط اسمشو یدک میکشیدم …

 

 

ماه اول تابستون هم با تلاشای مهراد از سرم گذشت و دست کسی بهم نرسید اما مرداد ماهم با عذاب از سرم گذشت …

 

پویا لج کرده بود از اینکه مهراد نمیذاشت منو از اون خونه بیرون ببرن خودش و رفیقاش دست به کار شده بودن …

نمیدونم این انتقام از کی بود و بابت چی؟؟

داشتن با آزار و اذیتشون از من انتقام میگرفتن یا از مهرادی که حالا همه عالم و آدم فهمیده بودن دلش پیش من گیر کرده؟ …

شاید هر کسی میدید فکر میکرد من این وسط دارم زجر میکشم اما حاضرم قسم بخورم عذابی که مهراد میکشید چندین برابر بیشتر از من بود …

خوب یادمه دقیقا تا 22 مرداد هر سه چهار روز یبار سر و کله یکیشون پیدا میشد ، یکی دو بار هم هر سه نفرشون …

خسته شده بودم از این همه باج دادن …

دیگه نای نفس کشیدن هم نداشتم…

دوباره بعد از چند ماه به خودزنی برگشته بودم …

ذره ذره آب میشدم و دم نمیزدم

نابود میشدم و جیکم در نمیومد … میسوختم و میساختم تا از آبروی ریخته شده خانوادم محافظت کنم ….

 

 

 

 

گوشه حموم روی سرامیکای خیس همونطور با لباس نشسته بودم و به تیغ توی دستم زل زده بودم…

آروم روی دستم کشیدمش و خراش ظریفی روش انداختم ، خیلی زود خون ازش جاری شد …

جنون وار به خون روی دستم خیره شده و لذت میبردم…

با تیغ ریز روی دستم اسم مهراد رو چک کردم ….

پایین ترش عمیق تر کامیاری رو نوشتم که داشتم تاوان شکستن دلشو پس میدادم ….

اسم این دو نفر که روی دستم نقش بست دیگه جایی واسه نوشتن چیز دیگه ای نموند …

دستمو چرخوندم و پشتشم کلمه مرگ شیرین رو حک کردم … دردش از قبلیا بیشتر بود…

کاش میتونستم با یه خط عمیق افقی روی شاهرگم خاموش کنم شعله ای رو که داشتم توش میسوختم …

اما نمیشد…

کل دستم با خون یکی شده بود…

بدتر از همیشه روی دستم زخم کاشته بودم اما همین زخما بود که آرامشی موقتی بهم میداد …

چند دقیقه زل زدم به خونی که قطره قطره کف حموم روی سرامیکا چکه میکرد و بعد سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم…

 

 

نمیدونم چقدر گذشته بود که تکون شدیدی خوردم و صدای مهراد توی سرم اکو میشد:

+ افرا .. افرا … چیکار کردی با خودت دیوونه …

سردی دستشو که روی شاهرگ گردنم حس کردم چشمامو باز کردم تا از نگرانی درش بیارم ….

کم جون زیر لب گفتم:

_ خوبم من …

دست تیکه پارمو توی دستش گرفته بود و هول کرده چیزایی توی گوشم میخوند که متوجه هیچکدوم از کلماتش نمیشدم …

اومدم خیالشو راحت کنم خوبم تو یه حرکت از جام بلند شدم که سرم گیج رفت و نزدیک بود بیوفتم اما مهراد زیر بغلمو گرفت و مانع شد ….

احساس میکردم جمجمم خالیه…

از مهراد جدا شدم ، دستمو به دیوار گرفتم و به سمت دوش رفتم …

بازش کردم و دستمو تا آرنج شستم …

آب که روی زخمام میریخت سوزش بدی ایجاد میکرد اما من این سوزشو دوست داشتم …

 

 

 

دست شسته شدمو به مهراد نشون دادم تا خیالش راحت شه رگمو نزدم و پشت بندش با پوزخندی گفتم:

+ هه .. نگرانیت از چیه؟ تو نمیدونی من مردنمم حرومه؟

دلم به حال خودم میسوخت …

من واسه دیدن این روزا هنوز زیادی جوون بودم ….

تا اومدم بفهمم زندگی چیه به اینجا رسیدم …

توی بیست و یک سالکی درست مثل یه آدم هشتاد ساله کمرم خم شده بود …

با کمر قوز کرده از دیوار کمک گرفتم از کنار مهراد گذشتم و خودمو به اتاق رسوندم …

این بار بدجور زخم زده بودم دستم هنوز کمی خونریزی داشت..

روی تخت نشستم و چندتا دستمال بیرون کشیدم روش گذاشتم …

صدای شرشر آب نشون میداد مهراد داره حموم رو میشوره …

چند دقیقه بعد در حالی که دستاشو با پشت شلوارش خشک میکرد بالا سرم ظاهر شد …

+ ببینم دستتو

 

 

 

 

عکس العملی نشون ندادم که خودش دستشو جلو آورد دستمو کشید و دستمالایی که حالا به زخمم چسبیده بودن رو از روش کند …

اسم خودش رو که دید نگاه معنا داری بهم انداخت و نفسشو کلافه بیرون فوت کرد…

پاشد رفت و چند دقیقه بعد با باند و گاز و یه سری چیز دیگه برگشت و خطاب بهم گفت:

+ میدونم که الان بگم بیا بریم دکتر نمیایی …

جلوی پاهام زانو زد و مشغول باند پیچی دستم شد .. هیچ مقاومتی نکردم گذاشتم کارشو بکنه …

از بالا زل زده بودم به صورتش ، دستاش داشت فعالیت میکرد اما حواسش کاملا پرت بود..

مشخص بود ذهنش اصلا اینجا نیست..

کارش که تموم شد بدون هیچ حرفی بلند شد وسایلو جمع کرد و از اتاق رفت بیرون…

روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم

_ افرا ..

لای پلکامو باز کردم ..

مهراد لباس پوشیده و آماده بالای سرم وایساده بود…

 

 

من دارم میرم بیرون یه کاری دارم ، بلند شو بیا درو از داخل قفل کن

+ مگه دیگه فرقی هم میکنه

_ حتما میکنه که میگم .. پاشو من رفتم..

منتظر من نشد. و زود رفت …

حوصله بلند شدن نداشتم؛ بی توجه به حرفش چشمامو بستم تا بخوابم …

کمی ، فقط کمی آرومتر شده بودم اما این آرامش تا کی دوام داشت؟

من تا کی قرار بود توی این وضعیت بمونم؟.. هیچی نمیدونستم … مخم خالی خالی بود..

 

 

●●●○●●●

 

 

با صدای محکم به هم کوبیده شدن در از خواب پریدم …

چند ثانیه منگ و وحشت زده به اطرافم نگاه کردم نمیدونستم صدای چی بوده …

مهراد که توی چهارچوب در نمایان شد تازه متوجه شدم که اون صدای در ورودی آپارتمان بود…

 

 

وحشت زده به چهره عصبانی و چشمای سرخش زل زدم …

چند قدم بهم نزدیک شد . از روی تخت بلند شدم و با لکنت لب زدم:

_ چ..چ.. چیزی شده؟

جوابی ازش نشنیدم .. یه بار دیگه سوالمو تکرار کردم اما بازم سکوت…

نگاهم روی دستش خزید که پایین رفت و روی کمربند شلوارش نشست …

بهت زده حرکاتشو زیر نظر گرفته بودم تا ببینم میخواد چیکار کنه …

اولش فکر کردم اونم مثل بقیه دنبال رابطست اما با کشیده شدن کمربندش تمام اون تصورات از ذهنم پاک و نفس حبس شده توی سینم آزاد شد ..

منتظر بهش چشم دوخته بودم .. قدم به قدم بهم نزدیک شد و بی هوا دست سنگینش روی گونه استخوانیم فرود اومد …

اومدم بپرسم چرا میزنی که قبل از به زبون اومدنم با پشت دست خوابوند تو دهنم…

صورتم و لبام به گزگز افتاده بود..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
1 سال قبل

چرا پارت نمیزارین ای بابا تروخدا اینو دیگ ادامه بدید

ساناز
ساناز
1 سال قبل

چرا پارت جدید نمیزارید

مینا
مینا
1 سال قبل

این دختره احمق چرا نمیره پیش پلیس آخه واقعا فک کرده با اینکار داره در حق خانوادش فداکاری میکنه؟😏😏خانوادش بفهمن به چه کارایی تن داده که نابود میشن چقدر نفهمه این بشر آخه

مریم
مریم
1 سال قبل

پارت جدید نداره

ساناز
ساناز
1 سال قبل

این چرا باز جنی شد

الہہ افشاری
الہہ افشاری
1 سال قبل

این سایت پر شده از رمان های مسخره همشون غمگین افسرده شدیم به خدا

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  الہہ افشاری

اتفاقا به نظر من این رمان یکی از بهترین رمان‌های این سایته چون به دخترهای جوون داره میگه که قول عاشقانه های هر خری رو نخورن و با قلب سادشون باورش نکنن این رمان یک واقعیته از دل جامعه دخترهای زیادی به این روز افتادن خیلی‌ها جنازشون از توی آشغالها پیدا شده تجاوز کردن کشتن انداختن تو زباله دونی همیشه دنبال رمان شاد نباشید این رمان‌ها درس زندگیه همیشه تو پستوی ذهنتون نگه دارید تا قول هر لاشخوری رو نخورید چون دخترا قلبشون پاکه،احساسشون نابه و طرف مقابلم مثل خودشون میبینن چنین داستان‌هایی خوندنش براشون خوبه تا بفهمن جامعه مثل رمان ها نیست و پر از گرگه تو لباس میش

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x