رمان هم دانشگاهی جان پارت ۸۰

.

 

 

 

چه بگویم؟

بگم حالم خوش نیست چون عاشق دیگری ام؟

بگم ازت بدم میاد؟

بگم تو مثل مهیاری؟

چی بگم؟

باز هم سکوت

باز هم خنده های دروغین..

لبخند مصنوعی به لب هایم نشاندم

_ خوبم علی..یکمی گرد و خاک رفته تو گلوم

داشتم کمک مامان حیاطو میشستم..

+ دیوونه فکر کردم گریه کردی‌‌..

درست حدس زده بود!

_ نه گریه چرا؟!

+ نمیدونم..یه حسی بهم می‌گفت گریه کردی

_ نه علی چیزی نیست..

برای اینکه بحث را عوض کنم مجبور بودم چیزی بگویم

فردا صبح میای دنبالم بریم کوه؟

دلم هوای بچگیامونوکرده

از خدا خواسته جواب داد

+ ای به چشم بانو

تاحالا از ناراحتی خواب نمیرفتم الآنم از شدت ذوق

لبخندی تصنعی زدم..!

_ لوس..بیا برو بخواب

شبت خوش

صدای شلیک خنده اش به گوشم خورد..!

چقدر احساس خیانت داشتم وقتی حس میکرد دوستش دارم../

+ شب خوش عشقم..

گوشی رو از کنار گوشم برداشتم و قطعش کردم،همزمان اشکی از چشمم جاری شد..

لعنت به تو دلوین..لعنت به تو..

با دست خیسی گونه ام را کنار زدم و به سمت فندق رفتم

در انتخاب کردن شکلات کاکائویی و کرمی مردد بود

لبخندی روی لب هایم نشاندم و هر دو را برداشتم و به دستش دادم

نگاهی به سبد خریدش انداختم

هنوز چیز های زیادی نخریده بود

_ عه؟ فندق!مگه من نگفتم از همشون بردار خاله؟

+ خاله خب اینا خیلی ان من که نمیتونم اینهمه خوراکی بخرم‌..

چشمکی به رویش زدم

_ تو فقط انتخاب کن

بقیش با من..

بالاخره با اصرار های مکرر من نیکا تسلیم شد و از همه نوع خوراکی ها برداشت

چهار تا پلاستیک دسته دار پر

پس از تسویه حساب از مرکز خرید بیرون زدیم

نیکا خوشحال به خوراکی هاش زل زده بود

سر جایم ایستادم

شانه اش را گرفتم..

خودم که دلم نمیخواست به خانه بروم..دوست داشتم نیکا هم همین نظر را داشته باشد..

تره ای از موهاش که جلوی چشمش را گرفته بود کنار زدم و گفتم:

_ قشنگ خاله دیگه چیزی احتیاج نداری؟

هرچی که دوست داری بگو تا برات گیر بیارم باشه؟!

+ نه خاله چیزی نمی‌خوام

تو چشماش تردید رو میشد دید

تو گفتن حرفی مردد بود

_ بگو خاله..چی میخوای بگی؟

+ خاله میشه نریم خونه؟

میشه بیرون باشیم؟

تو رو خدا

برای چه نیکا نمی‌خواست به خانه برود را خدا بداند

سوالم را به زبان اوردم

+ خاله چون خوراکیامو دایی مهیار میخوره

بی اذن لبخندی به روی لبم نشست

بچه بود دیگر..همین خوراکی ها دلش را شاد کرده بود..

_ چشم خاله نمیریم خونه

کجا دوست داری بریم؟

هر جا که میگی بگو ببرمت

دستاشو بهم کوبید

+ آخ جون..میشه بریم شهر بازی؟

_ الان که شهر بازی بسته اس خاله اما بیا ببرمت پارک

اول ناراحت و بعد خوشحال شد

سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت مقصد مورد نظر نیکا

تماسی با دلارام گرفتم و گفتم رفتیم پارک و دور میایم

با دعوا های فراوان بالاخره رضایت داد که بیرون باشیم..

به مقصد که رسیدیم از ماشین پیاده شدم

درو به روی نیکا باز کردم و پیاده شد

بعد هم با دو پرواز کرد به سمت سرسره

درو بستم و پشت سرش حرکت کردم..

**

ساعت دو نصف شب فندق خستگیشو اعلام کرد و برگشتیم خونه

پلاستیک های خوراکیشو تو دست گرفتم و از ماشین پیاده شدم

در سالن رو باز کردم اول فندق وارد شد و بعد من

تنها کسی که بیدار مانده بود دلارام بود..!وارد که شدیم دلارام سراسیمه به سمتمان امد

دلارام: کجا موندین دلوین؟

ساعت دو و نیم نصفه شبه

جون به سر شدم

باباش انقد بی تابی نیکا رو کرد تا خوابید

_ اینهمه شب برا شما بود یه چند ساعتی هم واسه من

چیشد مگه حالا

تازه نگاهش به پلاستیک های داخل دستم افتاد

نگاهی به صورتم انداخت

دلارام: تو باز رفتی کل مرکز خریدو بار کردی اومدی؟

لبخندی زدم

_ دلم میخواست..برا خواهر زادمن

کل شهر به فدای یه تار موش

دلارام: بر منکرش لعنت

خندیدم که دست نیکا رو گرفت تا ببره بخوابونش

شب بخیری بهش گفتم و بوسی براش فرستادم بعد هم به سمت آشپز خانه رفتم و تمامی محتویاتی که امکان آب شدن داشت را داخل فریزر گذاشتم و بقیه ی خوراکی ها رو هم زیر تخت تا فردا نیکا بیاد ببره همه رو

ساعت سه شده بود

به دستشویی رفتم و وضو گرفتم و برگشتم اتاقم..سجادمو پهن کردم و شروع به نماز خواندن کردم

نماز شب تنها چیزی بود که توی شبای بیقراریم ارامم میکرد

سر تمامی قنوت ها بغضم با صدای بدی میشکست

سلام آخر را که دادم شروع به صحبت کردم با خدای خودم

_ خدایا؟ من مگه بدی در حق بنده های تو کردم؟

مگه گناه کردم عاشق شدم که اینطوری اذیتم میکنی؟

مشتی به قفسه ی سینه ام زدم

چیکار کنم که این بی صاحاب برای یکی دیگه میزنه ها؟

چیکار کنم؟

پی کی برم؟

خدایا غلط کردمممم

بی خود کردمممم

دل شکسته ی من به حساب نمیومد؟

دل تیکه تیکه شده ی من به حساب نمیومد؟

دل بی صاحاب من به حساب نمیومد؟

سر به سجده گذاشتم و اجازه به جاری شدن اشک هایم دادم..

دل هیشکی به حال اشک های من نمیسوخت..

تنها خودم بودم که جان فدای عشقی شده بودم که خودم به روی خودم بسته بودمش!

نمازم که تمام شد سجاده را جمع کردم

ساعت چهار صبح شده بود

خواب دگر بی فایده بود

لب تاپم را از روی میز تحریرم برداشتم

روشنش کردم و وارد پوشه ی مخفی اش شدم رمز را وارد کردم و پس از دیدن عکس ها قلبم از جا کنده شد

عکس هایی که تمامی آنها به آریا تعلق داشت..

دوباره صدای هق هقم بالا رفت و اشک امانم را برید..!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۲ / ۵. شمارش آرا ۱

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
2 سال قبل

مرسیی

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x