.
تمام مدت به بوییدن عطر تنش گذشت
عطر تنی که همیشه موقع گریه هام و ضجه هام به اون پناه میبردم
از اغوشش بیرون اومدم
چشمای نمدارش خبر از قطره های اشک میداد
***
#بیست.روز.بعد
بیست روز از اون روز کذایی گذشته بود و هنوز نتونسته بودیم برای آریا قلب پیدا کنیم
ده روز دیگه عروسی مائده بود و همه در تکاپوی خرید و بقیه ی چیزا بودن..
توی این بیست روز همیشه همینجا بودم و فقط برای حموم به خونه میرفتم و سریع برمیگشتم
الهام خانوم هم همیشه از این کار من شاکی بود..
دلارام و شوهرش برگشته بودن خونشون
دلم برای فندق یه ذره شده بود
این چند روز انقد اشک ریخته بودم دیگه چشمام خشک شده بود..
از دور مائده رو می دیدم که سراسیمه به طرفم میاد
قلبم لرزید
استرس وجودمو گرفت
چرا اینطوری میومد؟
نزدیکم که رسید نگرانی هامو توی سوالام ریختم و ازش پرسیدم
_ چیشده مائده؟!
چرا اینطوری میای؟!
از یه طرف خوشحال بود از یه طرف ناراحت
به آرتین نگاه کردم
_ آرتین حد اقل تو بگو چیشده خب
مائده رو کرد به ارتین و بهش گفت که اون برای من توضیح بده
آرتین هم دستمو گرفت و برد یه گوشه
_ بگو آرتین تو رو خدا من کشش ندارم
+ میگم یه لحظه آروم باش حالا
_ بگو دیگه سریع.
صداشو صاف کرد
+ برای آریا قلب پیدا شده
تمام نگرانی هام فروکش کرد
_ اینکه خبر خوبیه آرتین کی هست؟ کجا هست؟
+ این قسمتش خبر خوبیه دلوین
این قلب مال پسر یکی از اشناهای ماست که مرگ مغزی شده
تاحالا چندین نفر بهش گفتن برای پیوند قلب اما اجازه نمیده
خیلی خانواده ی سرسختی ان
انقدر خوشحال شده بودم که هیچی نمیفهمیدم
_ اشکال نداره ارتین ادرسشونو بده من راضیشون میکنم
+ من ادرسو بهت میدم مائده ولی بعید میدونم قبول کنن
_ انشالله که قبول میکنن
به طرف مائده رفتم نفسشو بیرون فرستاد
+ ارتین از آریا هنوزم گله داره
اما چون تو بهش کمک کردی به من برسه خواست دینشو ادا کنه
دستشو گرفتم و به گرمی فشردم
من چقدر به این زوج مدیون بودم خدا بدونه!
ادرسو از آرتین گرفتم و صبر کردم که برن بعد رفتم پیش الهام خانوم و اجازه گرفتم..خیلی خوشحال شده بود و میخواست همرام بیاد اما به زور نگهش داشتم
خداحافظی کردم و به سمت در خروجی رفتم از در بیرون زدم و سوار ماشین شدم
_ خدایا کرمتو شکر..یه روز میدی یه روز میگیری..کمکم کن مثل همیشه من به کمک تو محتاجم..خدایا کمکم کن این قلبه جور بشه برای اریا قول شرف میدم ده نفرو اربعین بفرستم کربلا..
بوسی هم براش فرستادم و ماشینو روشن کردم و حرکت کردم سمت ادرس
تو محله های بالای شهر زندگی میکردن
پس وضع زندگیشون خوب بود
کوچه به کوچه رو گشتم و در آخر خونه و پیدا کردم..
جعبه ی شیرنی رو توی دستم گرفتم و از ماشین پیاده شدم.
به سمت در ورودی رفتم و زنگ درو فشردم
یه خونه باغ تک زنگ..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا اسمش هم دانشگاهی جان؟🤣
راست میگه چرا؟
نکنه دلوین بره با هم دانشگاهی جانش ازدواج کنه😂💔
چمیدونمم🥲🤭🤣
فکر می کنم منظورش از هم دانشگاهی جان اون سه تا دوستانش هست که عین خواهر هستن
احساس میکنم اینا شرط میزارن باید چمدونم ازدواج و….
بعد میگین چرا خوشت از آرتین نمیاد
مگه اریا چیکارش کرده ک ازش گله داره
چون با زنش صمیمی بوده حتما و غیرتی شده چشم دیدنش رو نداره😂😂
بیچاره آریا 😶🌫️
اینجوری ک هیچ دختری نمیتونه با پسرا حرف بزنه😐
خب نره صحبت کنه وقتی میبینه شوهرش دوست نداره😂😂
و منی که یادم نیست آرتین کیه😶
وا🤣شوهر مائده
آها😂🙏حواس نمیمونه برای آدم🤦♀️😂
و منی که خوشم میاد🥲😁
سفیده تو چیکار شوهر مائده داری؟چشم چرون 😂
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
حالا خوبه همچنین مالی هم نیس
عالی بود