رمان پروانه میخواهد تو را پارت 44

4
(4)

 

خیال باطلی کرده‌ام. دستپاچه بزاق دهان میبلعم و تا

میگویم:

-با موتور اومدی؟

بیهوا مرا به سمت خود میکشاند و گم میشوم در

گرمای آغوشش. چنان سفت و محکم، مرا به سینه

میچسباند که واژهها از ذهنم میگریزند و نفس هم

راهش را گم میکند. لبهایش را به شقیقهام میچسباند و

زمزمهی پر از خشمش قلبم را تکان میدهد:

-کار باباته؟

نمیخواهم جوابی به سوالش بدهم و هیزم به آتش خشمش

بیفزایم. به جایش میگویم:

-دلم برات تنگ شده.

به چشمانم که نگاه میکند، نگاهش پر از دلگیری است:

-شانس منه اینقدر بابایی هستی یا کل دخترا اینجوریان؟

خشم صدایش لبخندی تلخ روی لبم مینشاند. لبخندم

نگاهش را دوباره به سمت همان زخم لعنتی میکشاند و

طوری ناگهانی و با ابروهایی گره خورده تکان میخورد

به سمت ویلا که میدوم تا به او برسم. کاپشنش را از

پشت میگیرم و درمانده صدایش میزنم:

-مسیح؟ چیکار میکنی؟

به سمتم میچرخد و فشار دندانهایش به روی هم، به

قدری زیاد است که نگران مینالم:

-خوبم. به خدا خوبم. اون لحظه عصبانی بود، نفهمید

چیکار میکنه.

دوباره تکان میخورد که محکمتر به کاپشنش چنگ

میاندازم:

-مسیح لطفا! بذار خودم و خودش حل کنیم.

دندان به هم میساید:

-به تو ربطی نداره محترمانهست؟

پلکهایم از سر استیصال روی هم میافتند:

-نه… نه. منظورم این نبود. فقط…

-فقط چی؟ مسیح دخالت نکن. به تو ربطی نداره. تو نه

سر پیازی یا تهش؟ تو چیک…

نگران از صدای بلندش که هر لحظه اوج میگرفت، طی

تصمیمی ناگهانی روی پنجهی پا بلند میشوم و میان

غ ّرشهایش، میبوسمش.

 

میبوسمش؛ با تمام وجود. شوکه میشود. نفس در

سینهاش حبس میشود. گیج و مبهوت پلک میزند.

از من؛ از برکهی همیشه محتاط بعید است این قدم به

جلو برداشتن و بیهوا بوسیدنش، اما مدتیست فهمیدهام،

عشق حتی آدمهای محتاط را هم بیپروا میکند.

بوسهام کوتاه است و عقب کشیدنم به همان سرعتیست

که قدم جلو گذاشته بودم. پاشنهی جفت کفشهایم که زمین

را لمس میکنند، نگاه میدزدم. به زمین زل میزنم در

حالی که نگاه خیرهاش، کمی، فقط کمی خجالتزدهام

کرده. دست به شومیز تنم میرسانم و بیهدف پایین

میکشمش. به گمانم سرخ هم شدهام. کلمات را گم کردهام

و نفس بریده میگویم:

-همونقدر که باباییام، به تو هم دلبستهام. جنس این

دوست داشتنها فرق میکنه ولی هیچکدوم بیشتر یا کمتر

از اون یکی نیست. نگرانیتو دوست دارم ولی میخوام

بدونی، هر کدوم از شما جای خودتونو دارین. بابا،

مامان، بهار، خانجون… تو.

نگاهش میکنم. خبری از طوفان لحظاتی قبل نیست و

نگاهش آرام است. آرامشی که توامان با نوعی گیجی و

لذت است.

لبهی شومیز را بیشتر به پایین میکشم:

-پنهونکاری رابطهم با تو، حتی پنهون کردن حسم به

تو، بابا رو عصبانی کرده. به درست و غلط واکنشش

کاری ندارم ولی این واکنش به خاطر شکستن اعتمادشه.

ابروهایش دوباره به هم میچسبند اما عقب نمینشینم و

ادامه میدهم:

– حالتو درک میکنم ولی ازت میخوام که صبور

باشی. این مشکل رو خودم باید حل کنم و جلو

اومدنت فقط وضع رو بدتر میکنه.

نیم گامی که به جلو برمیدارد، نطقم را کور میکند.

شومیز بین مشتم فشرده میشود وقتی مقابلم با فاصلهای

کم میایستد و سر به سمتم خم میکند. نگاهش طور

خاصی است. انگار که بین خشم و درماندگی گیر کرده

باشد.

-صبوری بلد نیستم.

لب تو میکشم و به دنبال یافتن جملهای مناسبم که با

بدجنسی زمزمه میکند:

-ولی تو خوب بلدی کیش و مات کنی.

پلک میزنم و حس میکنم از گونههایم حرارت است که

ساطع میشود.

-برکه؟

چشمانم را به نگاهش پیوند میزنم و در دل هزاران بار

میگویم: ” جانم… جانم… جانم”

لب به هم میفشارد و سرش را آنقدر نزدیک میآورد که

داغی نفسهایش پوستم را نوازش میکند:

-برکه؟

و بالاخره حریف قلب و زبانم نمیشوم:

-جان؟

مجال نمیدهد و بوسهی پرآب و تابش لبهایم را به هم

میدوزد.

 

شوکه میشوم و تنم کم میآورد از این همه احساس

روان شده به سمتم. حس میکنم زیر زانوانم خالی

میشود که به کاپشن تنش چنگ میزنم. نفس ندارم وقتی

فاصله میگیرد. نگا ِه خیرهاش را در صورتم میچرخاند

و بعد مرا به سینهاش میچسباند. پچ میزند:

-هر وقت… تاکید میکنم، هر وقت که از زمین و زمان

عصبانی بودم، نترس. بیا جلو و ببوس. بذار جسارت

دختری که عاشقشم، منو به خودم بیاره.

قلبم برای بار چندم در سینه میلرزد. همینوقت صدای

موجهای خروش دریا با رعدوبرقی که آسمان را روشن

میکند در هم میآمیزد. نوری که لحظهای آسمان و

کوچه را روشن میکند، نگاهم را به سمت ویلا و

چراغهایی که خاموش شدهاند میکشاند. همزمان گوشی

در جیب شلوارم میلرزد. بهار است:

” دارن میخوابن. الاناست که بابا بیاد درو قفل کنه. ”

هول میکنم و به تندی میگویم:

-باید برگردم. بابا داره میاد درو ببنده.

به چشمان شرور و ناراضیاش زل میزنم:

-امشب کجا میری؟

اخم میکند و جدی میگوید:

-برمیگردم.

-الان؟ شوخیشم قشنگ نیست.

-پیشنهاد بهتری داری؟

مضطرب پا به پا میشوم:

-میشه خواهش کنم امشب بری هتل؟ باور کن اینطوری

نصفهجون میشم تا برسی.

 

گوشهی لبش بالا میرود و نور چراغهای پژو پارسی

که وارد کوچه میشود، روی صورتش میافتد.

-برو به ادامهی خوابت برس خلبان.

خندهام میگیرد. هنوز هم به خاطر خواب بودنم دلخور

است. پژو که از کنارمان میگذرد، شال افتاده را روی

سرم میکشم:

-میری هتل دیگه؟ مسیح لطفا.

اخمالود سر تکان میدهد:

-یه کاریش میکنم. برو داخل.

نگاه دیگری به در ویلا میاندازم و دوباره به او چشم

میدوزم:

-شب به خیر.

قدم که به طرف ویلا برمیدارم، حسی از درونم مانع

میشود و نمیگذارد. دوباره به سمتش برمیگردم و

اینبار تند و سریع گونهاش را میبوسم:

-منتظر میمونم تا خبر بدی هتلی.

به چشمانش که نگاه میکنم، بیطاقت میگوید:

-برو برکه. برو تا خر نشدم.

پراسترس لبخند میزنم و با گامهایی بلند به طرف ویلا

میدوم. صدای خندان و حرصیاش از پشت سرم بلند

میشود:

-دعوتم که نکردی طوطی اتاقتو ببینم، حداقل مواظب

باش نخوری زمین.

 

 

دلم میخواهد بگویم: ” بس کن! خفه شو! ” اما نمیتوانم.

نمیتوانم!

نیشخند کنج لبهایش، دقیقا همان تی ِر رها شده از کمانی

است که صاف در چشمانم فرو میرود و دیدم را خون

می ِ کند. نگاه سنگین و شوکهی افراد دور سفره هم،

تیرهای بعدی هستند که بیوقفه و پشت هم به سمتم

پرتاب میشوند. نگاههایی که هر کدام حرفی دارند.

” عجب آب زیرکاهی بودی برکه ”

” هه… آب نمیدیدی وگرنه شناگر ماهری هستی! ”

از همهی اینها دردناکتر حقیقتیست که به دست نسترن

ِخ

و از زبان او، مثل پتک بر سرم کوبیده شده. حقیقت تل

دروغ پنهان

ِخ

هایم! حقیقت تل کاریهایم! حقیقتی که دهانم

را میبندد و نمیتوانم فریاد بزنم:

” خفه شو! ”

نگاه بابا و ناباوری که در چشمانش موج میزند، بار

گناه نشسته بر شانههایم را بیشتر میکند. نگاهی که از

من میخواهد، تایید کنم نزد دوستم بودهام، طناب داری

شده که به گلویم فشار میآورد و قصد خفه کردنم را

دارد. کاش پلک ببندم و بعد که باز میکنم، داخل اتاقم

باشم. یا نه اصلا، کاش داخل کاکپیت و جایی میان

آسمان باشم… هر جایی جز اینجا و امشب.

شانههایم فرو میافتند و حتی حس میکنم تنم رعشه

گرفته. به جان کندن قدمی رو به عقب برمیدارم و مثل

آدمهایی که بیش از مقدار مصرفی از دارویی خوردهاند

و در حال خودشان نیستند، نگاهم را دور تا دور سفره

میچرخانم. گیجم، گنگم، مبهوت و درماندهام.

از روی نگاه متاسف عمه، چشمان ناباور کاوه و

نگرانی لانه کرده در چشمان آقاجون و خانجون میگذرم

و بالاخره جرئت میکنم به او نگاه کنم. به اویی که

خشمگین و کبود از بالا به نسترن چشم دوخته و طوری

دندان به هم فشار میدهد که انگار قصد دریدن گلویش

را دارد.

بابا هنوز ناامید نشده و با چشمانی که به خون نشسته،

منتظر دهان باز کردنم است. من اما، توان ندارم دهان

باز کنم؛ چه برای تایید و چه برای رد گفتههای نسترن.

-من گفتم مسیح بره دنبالش.

صدای بلند خانجون، سکوت سنگین سالن را میشکند و

نگاهها را به سمتش میکشاند.

خانجون گردن میکشد و از پشت شانهی آقاجون، لبخند

پرحرصی رو به نسترن میزند:

-مسیح خیلی وقته که دلش با برکهست. من ازش خواستم

بره دنبال برکه و با خودش هم این مسئله رو مطرح کنه.

اگه دل برکه هم باهاش بود که رسما از علی

خواستگاریش کنیم.

بعد هم نگاهش را به طرف مامان میکشاند:

-نازلی هم در جریان بود.

مامان دامن عقب رفته را روی پاهایش پایین میکشد و

همزمان به بابا نگاه میکند:

-درسته.

خانجون دوباره نگا ِه غصبناکش را به نسترن میدوزد:

-اگه اجازه میدادی، قرار بود امشب با علی حرف بزنیم

عروس!

نسترن شوکه و عصبی دهان باز میکند چیزی بگوید که

خانجون میگوید:

-درضمن سرشب به عماد هم گفته بودم.

و با همین جمله، چنان در دهان نسترن میکوبد که

نسترن سرخ میشود و نگا ِه طوفانیاش را روانهی عمو

عماد میکند. خانجون نگاهش را اینبار به دایی منصور

میدوزد و ضربهی آهستهای که به بازوی آقاجون

میکوباند، پیرمرد را به خود میآورد:

-شام یخ کرد. بفرمایید.

آقاجون لبخندی میزند و با دست به سفره اشاره میکند:

-بفرمایید. بفرمایید.

و ظرف خورشت قورمهسبزی را به سمت بابا میگیرد:

-بذار جلوی دست آقا منصور.

 

 

 

اولین قطرهی باران که روی صورتش فرود میآید، در

ویلا هم بسته میشود. دست روی صورتش میکشد و

نفسش را فوت میکند. دخترک رفته است اما قلب او

هنوز در تب و تاب آن بوسهها نامیزان میکوبد. این چه

مرضی است که دلش بیشتر و بیشتر میخواهد؟

گرمش است و گویی تنش را در کورهی آتش گذاشته

باشند. بارانی که نمنم روی سر و صورتش فرود میآید

هم نتوانسته کمی از التهاب درونش کم کند. این آتش

درون، از سر درماندگی و سردرگمیست. دلش به رفتن

راضی نیست و ماندش اینجا گویا چیزی را حل نمیکند.

برکه از او میخواهد عقب بماند تا خودش با علی مسائل

را حل کند. به برکه حق میدهد. درکش میکند. علی

برای او، یک نقطهی مجهول و پر از تضاد است ولی

برای برکه پدر بوده و هست. طبیعیست که دخترک

نگران حرمت پدرش باشد. طبیعیست که از او بخواهد،

عقب بایستد. تلاشها و نگرانیهای برکه را درک

میکند و در عین حال، نمیداند خودش باید چه بکند.

نمیداند چه رفتاری را در مواجه با علی پیش بگیرد. نه

عماد را پدری محکم و باصلابت میبیند که فرمان

همهچیز را به دستش بسپارد و نه مادری دارد که برایش

مادری کند و امور را در دست بگیرد. از این علی

ناشناخته، از این علی که هیچوقت نفهمیده بودش،

میترسد… از علی که برکه را در منگنه قرار دهد،

دست رویش بلند میکند، بیشتر میترسد.

به کوچهی پهن و بلند نگاه میکند. باران اندک اندک بر

روی زمین فرود میآید و صدای برخوردش با

گودالهای آب، کوچه را پر کرده است. دقیقهها زیر

باران و در همان وضعیت میماند. در نهایت وقتی که

آب که از سر و رویش چکه میکند، به طرف موتور

برمیگردد. همین وقت گوشی در جیب شلوارش

میلرزد. به خیال اینکه برکه است، قفل صفحهاش را

باز میکند اما میلاد است که پیام فرستاده:

” یه سوال؟ ”

ابروهایش به هم نزدیک میشوند و به محض نشستن

روی موتور مینویسد:

” چیشده باز؟ ”

میلاد به جای پیام تماس میگیرد:

-مگه نمیگن کسی رو قضاوت نکنین؟ زمین گرده و

فلان. تو محمدو مسخره نکردی، سرت اومد؟ چرا من

هر چی تو رو مسخره میکنم کارما منو نمیگیره؟ دقیقا

باید چه گهی خورد تا بالاخره یکی خر شه منو بخواد؟

انصافه واقعا؟ من بشینم اهورا و اویل رو نگاه کنم و تو

بری شمال؟

لبخندی بیرمق روی لبهایش مینشیند. ماندن زیر

باران با هزاران فکر و خیال و نگرانی، حسرت داشت؟

وضعیت الان او حسرت داشت؟

به میان غرغرهای میلاد میرود و سوئیچ را

میچرخاند.

-اهورا رسیده؟

-روبه روم نشسته.

-امشبو میرم هتل. همدیگرو نخورین تا فردا.

 

 

جملاتی که لابهلای اشعار برایم مینوشتی کوتاه و

متفاوت بودند. مثل:

” ناامید نباشین. زندگی هر چقدر سخت اما ادامه داره. ”

” برای کنکور هر کمکی خواستید من هستم. ”

” شال آبی بهتون خیلی میاد. ”

کمکم وابستهی همین جملات کوتاه پنهان شده در اشعاری

که مینوشتی شدم و از کتابهای شعر، رسیدیم به

کتابهای تست و کنکور. کتابهای آموزشی که

میفرستادی، میدادی به دست پری تا به من برساند.

کتابهایی که صفحات آخرشان، اشعاری داشت که وقتی

کلمات رنگی را کنار هم میچیدم تبدیل میشدند به یک

جملهی کوتاه. جملهای معمولی اما پر از حرف…

بالاخره آن سال کنکور دادم. با اینکه هیچ امیدی به

قبولی نداشتم اما تو در همان شعرها، چند شب قبل از

کنکور برایم نوشته بودی:

” میدونم که قبول میشین. ”

راستش را بخواهی، همین حس اطمینانی که به من

میدادی، بالهای پروازم شدند و در کمال ناباوری قبول

شدم. آن هم رشتهی ادبیات. رشتهای که دوستش داشتم.

بعد از اعلام نتایج، یک نفس تا خانه دویده بودم. مامان

نبود و برای دیدن مسیح و پری به خانهباغ آمده بود. از

همانجا با تاکسی خودم را به خانهباغ رسانده بودم،

درحالی که تمام تنم از شوق میلرزید و خیس از عرق

بودم. سرایدارتان؛ عباس آقا، در را برایم باز کرده بود.

پری میگفت، به تازگی به باغ آمدهاند و قرار است در

سوئیت کوچک انتهای باغ ساکن شوند. وارد حیاط

سرسبز باغ که شده بودم، تو شیلنگ به دست، کنار

بوتههای گل رز ایستاده بودی. مرا که دیدی، شیلنگ را

وسط باغچه رها کرده و به طرفم آمده بودی. از نگاه

مستقیم به چشمانم فراری بودی و در حالی که دستان

خیست را به شلوار پارچهایت میکشیدی، محجوبانه گفته

بودی:

-سلام. خوبین پروانه خانم؟

طوری ذوقزده بودم که مکان و زمان را فراموش کردم

و بیهوا گفته بودم:

-قبول شدم. رشتهی ادبیات. باورتون میشه؟

یک لحظه سر بالا آورده و چشمانت درخشیده بود. بعد

لبت به لبخندی بزرگ مزین و نگاهت پر از تحسین شده

بود :

– مبارکتون باشه. لیاقتشو دارین.

همان لحظه، درهای بزرگ حیاط باز شده و پیکان علی

وارد حیاط شده بود. شاید یکسال بیشتر بود که برادرت

علی را ندیده بودم. تو به محض دیدن ماشین برادرت،

تکان خورده و به سمتش رفته بودی. من اما بیهدف

کنار باغچه ایستاده و علی که از ماشین پیاده شده بود،

برایش سر تکان داده بودم:

-سلام.

مرا ندیده بود که با صدایم شوکه به سمتم برگشته بود.

نگاهش پر از بهت و تعجب بود. چند ثانیه خیره و

سنگین نگاهم کرده و بعد با همان گیجی سر تکان داده

بود:

-سلام.

ماندن را بیش از این جایز ندیده و با گامهایی بلند به

طرف ساختمان پری دویده بودم. نمیدانم چرا اما حس

میکردم تا به خانه برسم، نگاه تو و برادرت علی به من

دوخته شده است.

 

جمعه بود و هوا گرم. مامان و پری در آشپزخانه

مشغول بودند و من به همراه مسیح در هال نشسته بودیم.

مسیح لگوها را اطرافش ریخته و در تلاش برای سر هم

کردن آجرها بود. کمی بعد که از سر هم کردن آجرها

خسته شده بود، هر تکهای را با جیغ به سمتی پرت

میکرد. بلند شده و لگوهایی که روی زمین ریخته بود

را از روی فرش جمع کرده و در عوض یکی از

دفترهایم را مقابلش گذاشته بودم. مدادی هم به دستش

داده و بعد دستان تپلش را گرفته و کمک کرده بودم،

درختی هر چند کج و معوج، به روی کاغذ ترسیم کند.

بوی چای تازه دم با عطر هل، خانه را فرا گرفته و

برادرت عماد هنوز از طلافروشی نیامده بود. هر از

گاهی صدای جیغهای از سر شادی بهار سکوت باغ را

میشکست. مسیح را روی فرش رها کرده و به پشت

پنجره رفته بودم، در حالی که ذهنم مشغول بود. نگاهم

به نازلی بود که خم شده و دستان کوچک بهار را گرفته

و تاتی تاتی کنان باغ را با هم قدم میزدنند. آب دهان

بهار تا روی پیراهن صورتیاش کش آمده و جیغهای از

سر ذوق و شادیاش باغ را پر کرده بود. مامان

میخواست به خانهی خاله زیبا برود تا در تدارک

سفرهی ابولفضلی که خاله داشت کمکش کند. چند سالی

بود که از ازدواج خاله زیبا و عمو حشمت میگذشت اما

هنوز بچه دار نشده بودند و خاله هر سال سفرهی

ابولفضل پهن میکرد تا شاید خدا به او بچهای بدهد. البته

که پسردوستی عمو حشمت هم بیتاثیر نبود. او طالب

فرزندی پسر بود تا اسم و رسمش را زنده نگه دارد.

پری همین نیم ساعت پیش با تمسخر گفته بود:

-حالا انگار چقدم مال و اموال داره که انقدر نگران اینه

پسردار بشه. یه مغازهی کوچیک میوهفروشی که این

حرفا رو نداره دیگه.

بعد هم با خنده اضافه کرده بود:

-چه دنیای عجیبیه مامان. یکی عین این حشمت خان،

برای اون مغازهی فکستنیش دنبال بچهی پسره و یکی هم

عین این آقا رسول خدابیامرز، تمام اموالشو به اسم

دخترش میکنه و چیزی به پسرش نمیده.

مامان متعجب پرسیده بود:

-کی رو میگی؟

-پدر خانجون دیگه. کلی مال و منال داشته ولی همه رو

قبل از مرگش به اسم خانجون میزنه و هیچی به پسرش

نمیده.

-وا چرا؟

پری شانه بالا انداخته و تربچهای از دستهی سبزیها

جدا کرده و در دهان انداخته بود:

 

-خدا عالمه. یه بار تو مراسم ختمی که خانجون برای

باباش گرفته بود، زنای مجلس پچ پچ میکردن که گویا

فرزاد آدم اهلی نبوده.

-یعنی چی؟

-نمیدونم. ولی شنیدم با یه زن شوهردار ریخته بوده رو

هم. شوهر زنه هم سر میرسه و کار به دعوا و

چاقوکشی میرسه. بعدم که آقا رسول میفهمه، فرزادو

طرد میکنه.

 

پری آرام و باملاحظه گفته بود. حتی با تاکید اضافه

کرده بود:

-البته اینا همه حرفه. به قیافهی آقا فرزاد که اصلا

نمیخوره، همچین آدمی باشه.

اما از دهان باز مانده و چشمان پر از بهت مامان

مشخص بود که به شک افتاده است. در خانوادهی ما،

آوردن اسم طلاق هم تابو بود، چه برسد به روابطی این

چنینی. به اینکه زنی شوهردار خیانت کند یا پسری

مجرد با زنی متاهل وارد رابطه شود. البته نه تنها برای

خانوادهی ما، که فکر میکنم برای اکثریت هم هضم

چنین اتفاقهایی سنگین بود.

به نور خزیده بین برگهای سبز درختان حیاط چشم

دوخته بودم که مامان، خانهی پری را به مقصد خانهی

خاله زیبا ترک کرده بود.

روزهای بعد، آنقدر درگیر دانشگاه و کلاسهایم شده

بودم که ماجرای دایی فرزادت به فراموشی سپرده شد.

کمکم از آن افسردگی روزهای ابتدایی فوت بابا، بیرون

آمده و درگیر جریان سیال زندگی شده بودم. این میان؛

طبق قانون نانوشتهای، کتابهایی که برایم به امانت

میآوردی هنوز سر جایش بود. همینطور جملات

کوتاهی که بین اشعار شعرا جای میدادی. البته دیگر

کتابها را به دست پری نمیدادی و هرازگاهی که

خانهباغ هم را میدیدیم، به دور از چشم بقیه کتاب را به

دست خودم میدادی. راستش را بخواهی، آنقدر از این

بازی با کلمات و شعرها خوشم آمده بود که هر زمان

فرصت میکردم، بیدرنگ سری به خانهباغ میزدم تا

شاید مرا ببینی و کتابی جدید امانت بدهی. هر بار هم از

کشف جملات کوتاه و سادهات غرق لذت میشدم.

مخصوصا وقتهایی که غیرمستقیم از من چیزی

میگفتی.

شروع کلاسهای دانشگاه، کمی مرا از نسترن دور کرده

بود. تا قبل از فوت بابا، هفتهای نبود که جمعههایش،

نسترن به خانهمان نیاید. اما بعد از رفتن بابا و

کنارهگیریام از همه، رفتوآمد نسترن هم به خانهمان کم

و کمتر شد. تا جایی که کلاسهای فشرده دانشگاه هم بر

این فاصله افزود.

غروب یکی از روزهای سرد زمستانی بود که از

دانشگاه برمیگشتم خانه و سرانگشتانم به خاطر سردی

هوا، سرخ و بیحس شده بودند. کولهام را گوشهای پرت

کرده و به طرف بخاری کنج خانه هجوم برده بودم که

ناگهان نسترن را دیدم. در خود جمع شده، به پشتیهای

قرمز تکیه داده و با لبخندی بیرمق نگاهم میکرد.

گونهی راستش تا زیر چشمش کبود و خونمرده بود.

آنقدر از دیدنش وحشت کرده بودم که لحظاتی بیحرکت

وسط هال خانه خشکم زده بود. بارها شاهد بودم که عمو

حشمت، نسترن را کتک بزند اما هیچوقت، جراحات تا

این حد نبود. اینبار دو تا لگد و یک سیلی نبود؛ بلکه رد

کمربند و کبودیها در جای جای بدن نسترن دیده میشد.

 

عمو حشمت مردی عصبی و دمدمی مزاج بود و این را

همه میدانستند. همین بدخلقیها و سختگیریهایش هم

باعث شده بود، نسترن مدام از خانه گریزان باشد.

شبهایی که با هزار خواهش اجازه میگرفت و در

خانهمان میماند، داخل اتاق من میخوابیدیم. سه سالی

از من کوچیکتر بود اما به قدری پر از حسرت بود که

بیشتر از سنش رنج میکشید. همیشه تشک وسط اتاق

پهن میکردیم و بغل هم میخوابیدیم. یادم هست که یکبار

با بغض گفته بود:

-خوشبحالت. بابات خیلی مهربونه. بابا حشمت که از

وقتی مامان گذاشت و رفت، دیگه مهربون نشد.

دلم برایش میسوخت. مادرش بعد از جدایی به کل

فراموشش کرده و بعد از ازدواج با مردی جوان به

چابهار رفته بود. عمو حشمت هم آنقدر بدخلق بود که با

کوچکترین نافرمانی نسترن، او را کتک میزد. این

وسط خاله زیبا با نسترن خوب بود که او هم کم کم از

دست بدقلقیهای نسترن عاصی شد و بعد از مدتی هم

نسترن را رها کرد. نه اینکه بخواهد اذیتش کند یا به قول

مامان، نامادری بازی دربیاورد نه، اما خب دیگر مثل

سابق هم نبود و وسط دعوای حشمت و نسترن خود را

وسط نمیانداخت و تلاشی نمیکرد.

آن شب، مثل سابق کنار هم در اتاقم خوابیده بودیم.

تشکها را کنار هم پهن کرده و در حالی که اتاق غرق

سکوت و تاریکی بود، به سقف چشم دوخته بودیم. هر

دو بیدار بودیم اما هیچکدام حرفی نمیزدیم. نگاهم به

نور افتاده روی گونهی کبودش بود که ناگهان تکان

خورده و به پهلوی راست چرخیده بود. خیرهی چشمانم

گفته بود:

-نامه رو که دید، با کمربند افتاد دنبالم. زیبا هم نتونست

جلوشو بگیره.

بعد هم پوزخند زده بود:

-فکر میکنه با کتک زدنم، میتونه فکر شهریارو از

سرم بندازه.

مبهوت به میان حرفش رفته بودم:

-شهریار؟

خندیده بود:

-بهت نگفته بودم؟ شاگرد سوپرمارکتی سر

دبیرستانمونه. خیلی پسر خوبیه.

شوکه شده بودم اما چیزی هم نگفتم. اجازه داده بودم او

حرف بزند. از شهریار گفته بود؛ پسرکی قد بلند با

موهایی فِر که شاگرد سوپر مارکتی بود. گویا برایش

نامهای نوشته بود و از شانس بدش، نامه را عمو حشمت

 

دیده و بعد هم که به جانش افتاده بود. آنقدر گفت و گفت

که باورم شد، واقعا عاشق هم شدهاند. بعد هم به یکباره

روی تشک نشسته و مظلومانه گفته بود:

-میشه تو جواب نامهشو بنویسی؟ خط تو خیلی خوبه.

کلی هم شعر بلدی.

خواستم بگویم “نه” اما کبودی گونه و اشک حلقه زده در

چشمانش مانع شده بود.

 

میدانی عادل، همیشه هم دلرحمی خوب نیست. وقتی

همیشه دلت برای آدمهای اطرافت بسوزد و از خطایشان

بگذری، هیچوقت فرصت ندادهای تا آنان را متوجهی

اشتباه یا درخواست غیرمعقولشان بکنی. آن شب دلم

برای نسترن سوخت و خواستهاش را علیرغم میل

باطنیام پذیرفتم. اما ته دلم میدانستم که کارم اشتباه است

و حتی اگر این علاقهی شکل گرفته بین او و آن پسر

واقعی هم باشد، نه او در سنی بود که تصمیمات درستی

بگیرد، نه ادامهی آن رابطه وقتی پدرش مخالف بود

عاقبتی داشت. من نباید قبول میکردم که آن نامهها را

بنویسم، اما تسلیم اشکهایش شدم و روز بعد نامه را

نوشتم. موضوع به همین جا ختم نشد و چند بار دیگر هم

مجبور شده بودم برای پسری که نه دیده بودم و نه

میشناختمش، جملاتی که نسترن دیکته میکرد را

بنویسم. مدتی به این منوال گذشت تا اینکه دیگر خبری

از نسترن نشد. به خیال اینکه یا دیگر برای هم نامه

نمینویسند یا اینکه خود نسترن نامهها را مینویسد،

ماجرا را فراموش کردم.

نزدیک عید بود. درختان شکوفه داده بودند. هوا گرم

شده و جنبوجوش مردم برای خانهتکانی شروع شده

بود. ماهی قرمزهای شناور در لگنهای بزرگ،

سبزههای مزین به ربان قرمز و ظروف هفتسین بساط

شده در پیادهرو را تقریبا در همه جای شهر میدیدی.

کلاسهای دانشگاه تقولق بود و آن روز هم به خاطر

نبودن جمع کثیری از بچهها، کلاس صبحم لغو شده بود.

پیادهروی را به سوار شدن بر تاکسی ترجیح داده و

کلاسور را به سینه چسبانده و قدم به قدم شهر را پیموده

بودم. از کنار بساط ماهیفروشها گذشته و با لذت نگاهم

را بین هیاهوی مردم جا گذاشته بودم. تمام مدت لبخند

روی لبم بود اما از درون، غمی عمیق روی سینهام حس

میکردم. غم نبود بابا.

خیابانها را پیاده گز کرده و هر بار که دختربچهای را

دست در دست پدرش دیده بودم، بغض کرده و سوخته

بودم. در نهایت هم با خرید دو ماهی قرمز به همراه

تنگی شیشهای، راهی خانهی پری شده بودم تا شاید

شیرین زبانیهای مسیح کمی آرامم کند. خانهباغتان

شلوغ بود. چند کارگر به کمک عباس آقا آمده بودند تا به

حیاط سروسامان بدهند و در باغچه، گلهای تازه

بکارند. خانجونت هم فرشهایش را کف حیاط پهن کرده

و اهورای کوچک با ذوق روی فرش خیسی که شیلنگ

آب رویش افتاده بود، میکوبید و میخندید. تپل و

خواستنی بود. یک لحظه دلم برای موهای قهوهای که

کنار گوشهایش فِر خورده بود، ضعف رفت و نفهمیدم

چه شد که به طرفش رفتم. خم شدم و لپش را محکم

بوسیدم. خندید و دندانهای سفیدش پیدا شد. مشت روی

فرش کوبید و بعد مقنعهام را محکم گرفت. از من

میخواست بغلش کنم. همین که دستانم را برای بغل

گرفتنش باز کرده بودم، صدایی از پشت سرم گفته بود:

-سنگینه. کمرت درد میگیره.

 

صدا؛ صدای برادرت علی بود و راستش را بخواهی

چنان شوکه شدم که گردنم را ناگهانی به عقب چرخانده

و طوری دردم گرفت که هنوز هم با فکر به آن روز،

آن درد برایم تداعی میشود. لبخند بیرمقی زده و آهسته

گفته بودم:

-سلام.

لباسهای راحتی تنش بود و از موهایش آب چکه

میکرد. انگار تازه از حمام درآمده بود. نگاهش سنگین

و خیره بود. معذبم میکرد. فکر میکردم مثل همیشه سر

تکان میدهد و از کنارم میگذرد اما قدمی رو به جلو

آمده و در کمال ناباوری گفته بود:

-اهورا خیلی سنگین شده. بغلش نکن.

نگاهش لحظهای رویم مکث کرده و بعد اهورا را بغل

گرفته و به داخل خانه برده بود. متعجب به رفتنش چشم

دوخته بودم که خانجونت با لبخند به روی ایوان آمده

بود:

-سلام پروانه جان. چرا نمیای تو؟

روسری به سرش بسته بود و از روی لکههای قرمز

سفید کننده که روی پیراهن گلدارش افتاده بود، حدس

زده میزدم که آشپزخانه را به هم ریخته. همانطور که

به طرف تنگ ماهیهایم میرفتم با لبخند خجولی گفته

بودم:

-ممنون. اومدم یه سر به مسیح و پری بزنم. مزاحمتون

نمیشم.

صدای گریهی اهورا از داخل بلند شده و خانجونت کلافه

به داخل دویده بود.

همان وقت تو آمدی. یادت هست؟ رفته بودی از مغازهی

آقاجونت، شوینده بگیری. مرا که دیدی، چشمانت

درخشید. با عجله به طرفم دویدی و ناگهان پایت به

فرغون باغبان گیر کرد. کم مانده بود بیفتی. به زور

جلوی خندهام را گرفته بودم که مبادا قهقهه بزنم. مقابلم

که رسیدی، دست میان موهایت کشیدی و خجالتزده

گفتی:

-خوبین؟ از این ورا؟

صورت خجالتزده و نگاه گریزانت بیشتر به خندهی

فرو خوردهام دامن میزد. تا حدی که تنگ ماهی را بالا

گرفته و چهرهام را پشتش پنهان کردم:

-برای مسیح ماهی خریدم.

همینکه که نگاهت به نگاهم گره خورد، نتوانستم و

خندیدم. یادت هست؟ شوکه پرسیدی:

-چیزی شده؟

و منی که با شیطنت گفته بودم:

 

-فرغون به اون بزرگی رو چطور ندیدین؟ پاتون خوبه؟

ناباور پلک زدی و چند بار دهان باز کردی تا بالاخره

گفتی:

-خوبم. ممنون.

شک ندارم که در دلت، چند فحش آبدار هم روانهام

کردی. هر چند بعدها گفتی عاشق همین شیطنتهایم

شدی.

گفته بودم:

-با اجازه پس.

و چرخیده بودم به سمت ساختمان پری. اما تو گفتی:

-پروانه خانم؟

به طرفت چرخیدم:

-بله؟

با همان پای لنگان به طرف کلاسورم که کنار فرش

افتاده بود رفتی و وقتی به دستانم دادی گفتی:

-یه کتاب جدید براتون آوردم. میذارم کنار باغچه.

 

 

میدانی عادل، به نظرم غ ِم نبود آدمها از بین نمیرود.

فقط یاد میگیریم، آن را بپذیریم. من، مامان و حتی

پری، نبود بابا را پذیرفته بودیم. به قول خودت، زندگی

به خاطر مرگ عزیزانمان متوقف نمیشود. خورشید

هر روز صبح طلوع میکند و هر شب هم غروب. چه

بپذیریم و چه نپذیریم، زندگی منتظرمان نمیماند.

سال تحویل را به بهشت زهرا رفته بودیم. پری و عماد

هم بودند. مسیح از روی سنگ قبرها خندان میدوید و

جیغهای شادمانه میکشید. آبنبات چوبی در دهانش بود و

لکههایی از آب دهانش روی تیشرت زردش افتاده بود.

مامان؛ پایین سنگ قبر بابا چهارزانو نشسته بود. باد

ملایمی که میوزید، چادر مشکی را روی شانه هایش

انداخته بود. عماد شق و رق بالای سرمان ایستاده بود و

نگاهش به دنبال مسیح بود. پری گل رزی که خریده بود

را پر پر میکرد و آهسته به دور اسم بابا میچید. زل

زده بودم به سبزهی عیدی که بالای سنگ قبر گذاشته

بودیم و همراه باد تکان میخورد. بغض آنچنان

ناجوانمردانه به گلویم شبیخون زده بود که حتی تلاوت

آیههای قرآن هم برایم سخت شده بود. تمام خاطراتی که

بابا داشتم چون فیلمی سینمایی پشت پلکهای داغم نقش

بسته بود. مامان که زیر گریه کرد و شانههایش لرزید،

بغض من هم ترکید.

ساعاتی بعد، در حالی که نم اشک مهمان چشمهای

همهمان بود به خانه برگشتیم. جلوی خانه، خاله زیبا و

نسترن داخل وانت انتظارمان را میکشیدند. به محض

اینکه عماد ما را جلوی خانه پیاده کرد، عمو حشمت هم

از وانتش پیاده شد. نسترن غمگین بود و خوب که دقت

میکردی، رد انگشت را روی گونهاش میدیدی. حدس

اینکه دوباره کتک خورده، سخت نبود.

آن شب نسترن پیش من و مامان ماند. غروب بود و

صدای تلویزیون خانه را پر کرده بود. من به آشپزخانه

رفته بودم تا میوه بیاورم. وقتی به اتاق برگشتم تا نسترن

را صدا کنم برای دیدن سریال، او را ایستاده کنار قفسهی

کتابهایم در حالی که آخرین کتاب امانیات در دستانش

بود دیدم. با لبخند به طرفم برگشت و کاغذ کوچکی که

برایم نوشته بودی را بالا گرفت:

-رو نکردی بودی.

قلبم لحظهای نزده بود. شاید از ترس. شاید هم از شوک.

بهرحال مامان اگر میفهمید این کتابهای امانتی از

طرف توست و لابهلای همهشان هم کاغذی از اشعار

دستنویس تو قرار دارد، حتما خفهام میکرد. او زنی

بود که این مدل روابط را گناه میدانست و برایش این

چیزها تعریف نشده بود. زنی سنتی با افکار مختص به

خودش.

 

مدام به من گوشزد میکرد، در خیابان بلند نخندم. به

وقت رفتن و برگشتن از مدرسه، به اطراف سر نچرخانم

و اگر کسی هم متلک انداخت، بیمحلی کنم.

آن لحظه تمام خصوصیات رفتاری مامان در ذهنم چرخ

خورده و گنگ به نسترن چشم دوخته بودم. اما دقایق

بعدتر، از تو برایش گفته بودم.

اولش تعجب کرده و حتی چند باری با بهت پرسیده بود:

-عادل؟ همون پسر بوره؟

و من سر تکان داده بودم:

-اوهوم. برادرشوهر پری.

یکی دوباری که همراهم به خانهی پری آمده بود، تو را

در حیاط دیده بود و میشناخت.

شوکه پرسیده بود:

-چرا برات این شعرا رو مینویسه؟ ازت خوشش میاد؟

من فقط از اشعاری که مینوشتی گفته بودم. از کلمات

رنگی و جملات کوتاهت هیچ نگفته بودم. انگار قلب و

ذهنم فهمیده بود که این رازی است بین من و تو، و نباید

فاش شود.

کتاب را از دستش گرفته و خودم را مشغول

جابهجاییاش نشان داده بودم:

-نمیدونم. شاید چون رشتهم ادبیاته و میدونه شعر خیلی

دوست دارم.

با زیرکی گفته بود:

-پس خیلی براش مهمی.

بعد هم مرا بوسیده و تبریک گفته بود. هر چند احساس

میکردم نگاهش یک طوری شده. حتی تبریکش سرد و

بیحس بود. یکساعت بعد، وقتی که مامان برای خواب

به اتاقش رفته بود، من و او روی تشکهایی که جلوی

تلویزیون پهن بود دراز کشیده بودیم. نگاهمان به سریال

پخش شده از تلویزیون بود که به یکباره یاد شهریار

افتاده و آهسته پرسیده بودم:

-از شهریار چه خبر؟

چینی به پیشانی انداخته و با بیمیلی گفته بود:

-خوبه.

و همین جملهی کوتاهش مرا کنجکاوتر کرده بود. آنقدر

که پیلهاش شده بودم، که چه شده. اما ای کاش هرگز

کنجکاوی نمیکردم و بیشتر نمیپرسیدم. حتما تا الان

فهمیدی میخواهم از چه روزی بگویم مگر نه؟ تو هم

مثل من یاد آن روز افتادهای مگر نه؟ همان روز

مزخرف و پر از دلهره و استرس…

نسترن آن شب برایم از خیلیچیزها حرف زده بود. از

دیدن شهریار با دختری دیگر و نابود شدن کاخ

رویاهایش. درددل کرده بود. گریه کرده بود و در پایان

هم گفته بود:

 

-فقط یه سری هدیه برام خریده که میخوام پسش بدم.

ولی نمیدونم چطوری.

بعد هم با غضب اضافه کرده بود:

-اصلا نمیخوام یه بار دیگه ریختشو ببینم، حتی به

خاطر پس دادن کادوها.

بعد هم خیلی ناگهانی از من خواهش کرده بود که آن

هدایا را، من ببرم برای شهریار. راستش دلم نمی

خواست قبول کنم اما از آنجایی که بسیار اصرار و

خواهش کرد، مجبور شدم…

 

الان که دارم برایت مینویسم، همانند همان روز، تپش

قلب گرفتهام و کف دستانم از استرس عرق کرده است.

خودم را میبینم در آن پارک سرسبز که گیج و

مضطرب به اطراف چشم میچرخاندم و بَند کیف رو

دوشیام میان مشتم فشرده میشد. تیغ آفتاب، تیرهی

کمرم را در بر گرفته بود و شره کردن دانههای عرق را

حس میکردم. نگاهم بین مردم حاضر در پارک

میچرخید و لبخندی مضحک روی لبانم بود. لبخندی که

برای پنهان کردن اضطراب و آشوب درونم بود. مدام

خودم را گول میزدم که تو کار اشتباهی نمیکنی و فقط

قرار است امانتی کسی را تحویل بدهی، اما خوب

میدانستم که این جملات توجیهات مسخرهایست برای

آرام کردن ذهن مشوشم. آنقدر درونم متلاطم بود که حس

میکردم نگاه تمام عابران به من دوخته شده و همه

میدانند که من با شهریار؛ پسری جوان و غریبه قرار

دارم. با همان حال بد، یک ربعی در پارک چرخیده بودم

تا بالاخره شهریار را از روی توصیفات نسترن، پیدا

کرده بودم. پسر موفرفری و قد بلندی که روی صندلی

زیر درخت بید نشسته بود. زنجیری به گردن داشت و

مدام اطراف را میپایید. نسترن به او زنگ زده بود که

در پارک همدیگر را ببیند و او گویا منتظر نسترن بود.

حتی وقتی که مقابلش ایستاده بودم هم نفهمید قرار نیست

نسترن بیاید. سلام که کرده بودم بالاخره سر بالا آورده

و نگاهمان در هم گره خورده بود. لبخندی که روی لبش

نشست را دوست نداشتم. حس خوبی منتقل نمیکرد.

برای همین هم خیلی تند و سریع پلاستیک را به طرفش

گرفته بودم:

-دخترخاله نسترنم. این بسته رو داد که بهتون بدم.

چشمان عسلی رنگش به روی بسته سر خورده و با

همان لبخند سر پا شده بود:

-نمیدونستم نسترن، دخترخاله هم داره.

آنقدر برایم مهم نبود که بخواهم نسبتم را با نسترن

برایش توضیح بدهم یا حتی اشاره بکنم که نسترن دختر

حشمت، شوهر خالهام است نه دخترخاله. در عوض

ابروهایم را در هم کشیده و پلاستیک را تکان داده بودم:

-بگیرنش لطفا.

آدامسی که در دهان داشت را به گوشهی لپش هدایت

کرده و تک خنده زده بود:

-چی هست؟ کادو مادو؟

چنان دندانهایم را به هم فشرده بودم که حس میکردم

هر آن فکم خرد میشود اما او لبخندش را حفظ کرده و

منتظر نگاهم کرده بود. نمیخواستم چیزی بگویم. یعنی

اصلا به من ربطی نداشت که بخواهم توضیحی بدهم

ولی وقتی دیدم تکانی نمیخورد و با سماجت منتظر

است، پلاستیک را روی لبهی صندلی رها کرده و به

تندی گفته بودم:

-از خود نسترن بپرسین. وظیفهی من بود اینو بهتون

برسونم. بقیهش به من ربطی نداره.

همینکه قدمی به عقب برداشته بودم بالاخره ان لبخند

مسخره جایش را به تعجب داده بود:

-یعنی چی؟ نسترن خودش نمیاد؟

 

چرخیده و بدون حرفی از او فاصله گرفته بودم، اما او

رهایم نکرده و به دنبالم افتاده بود. همان وقت، همان

وقت تو را دیدم. در حالی که همراه پسری هم قد و

قوارهی خودت از رو به رو میآمدی. پسر جوان

کناریات چیزی زمزمه میکرد و تو با لبخند سر تکان

میدادی. هنوز مرا ندیده بودی اما فاصلهی بینمان

داشت کم و کمتر میشد. قسم میخورم که در آن

لحظات، نفس کشیدن را از یاد برده بودم. به مامان گفته

بودم برای گرفتن جزوه به دیدن دوستم در کتابخانه

میروم و حالا…

ناخودآگاه قدمی رو به عقب برداشته بودم و شهریاری

چون مگسی مزاحم کنار گوشم ویز ویز کرده بود:

-نسترن کجاست؟ گفتی دخترخالهشی؟

هراسان عقبش زده و خلاف سمت تو، قدم برداشته بودم

اما دیر شده بود. صدای بلند شهریار، نگاهت را سمتمان

کشیده بود. و تنها یک نگاه کافی بود تا تو مرا بشناسی و

به گامهایت سرعت بدهی. در آن دقایق نمیدانم به چه

فکر میکردی اما خودم حس میکردم، شهریار را

مزاحم دیدهای. البته که مزاحم هم بود اما وقتی جلو آمده

و با اخم پرسیده بودی:

-چیشده؟

شهریار خود را جلو انداخته و گفته بود:

-به تو چه عامو؟ فضولی؟

تو طوری با غضب نگاهش کرده بودی که من به جای

شهریار قالب تهی کرده بودم. و بعد به طرفش یورش

برده و در کمتر در یک دقیقه چنان بساطی درست شده

بود که فکر میکردم وسط یک کابوس گرفتار شدهام.

فریادهایتان، خندههای مبهوت شهریار و مشتهایی که

روانهاش میکردی، مردمی که دورمان جمع شده بودند

و… از همه بدتر، شهریاری با صدایی بلند گفته بود:

-چی میگی تو؟ مزاحمت چی؟ ما با هم اینجا قرار

داشتیم.

بعد هم دستش را به طرف صندلی گرفته و پلاستیک

سفید رنگ را نشان داده بود:

-نشون به اون پلاستیک که خودش برام آوردش.

قلبم تپیدن را از یاد برده بود. نگاه ناباور و شوکهات که

به طرفم چرخید، دهان باز کرده بودم چیزی بگویم اما

 

پیرمردی از میان جمعیت گفته بود:

-راست میگه جوون. منم دیدم خودش اومد سمت این

پسر. بیخود شر درست نکن. لابد فامیلی چیزیان.

شایدم نامزدشه.

نمیدانم سرخوردگی نشسته در نگاهت بود یا بغض بالا

آمده تا چشمانت که معجزه کرد، اما بالاخره از شوک

درآمده و به طرفت آمده بودم. بدون هیچ حرفی از آستین

پیراهنت کشیده و اشاره کرده بودم دنبالم بیایی. در بهت

و خشم دست و پا میزدی اما همراهم شده بودی و قبل

از اینکه سروکلهی مامور یا نگهبان پارک پیدا شود، در

سکوتی سنگین و کنار هم، از میان شهریار و مردم

بیرون آمده بودیم. به ورودی پارک که رسیده بودیم،

بیحرف رهایم کرده و در حاشیهی پیادهرو قدم برداشته

بودی. بدون اینکه برایت مهم باشد، رفیقت را در پارک

جا گذاشتهای یا پروانهی بیچاره با چشمانی پراشک به

رفتنت زل زده. پروانهای که میخواست حرف بزند و

دفاع کند اما کلمات یاریاش نمیکردند وقتی میدانست

اگر راستش را هم بگوید باور نمیکنی. البته حق هم

داشتی. شاید اگر من هم جای تو بودم، باور نمیکردم.

بعدها که برایم گفتی، برای دیدن رفیقت به آن اطراف

آمدهای و بعد هم به اصرارش سر از آن پارک

درآوردهاید، دریافتم که زمین با اینهمه وسعت گاهی به

کوچکی پارکی میشود تا تو مرا در موقعیتی که نباید،

ببینی…

 

 

تاریکی شب، دریا را بلعیده و صدای موجها گوشم را

پر کرده است. نگاهم به روبهروست و خاطرات پروانه

در سرم چرخ میخورند. تا قبل از پیدا شدن این دفتر،

حس بدی نسبت به پروانه نداشتم. عجیب بود اما

هیچوقت او را به چشم قاتل عمویم نمیدیدم. شاید به

خاطر این بود که در ذهنم، بیشتر خاطرات کمرنگی که

از عاشقی عمو عادل گفته بودند پررنگ بود تا قتلش.

مرگ دلخراشی که خانجون از آن خیلی کم و کوتاه

میگفت. انگار که مرور خاطرات از دست دادن عادل

برایش سخت و کشنده بود و دوست داشت با پرش از آن

روز، درد را کمتر کند. لبخندی محو و تلخ روی لبم

مینشیند. طبق نوشتههای پروانه، عموعادل بسیار

متفاوتتر از بابا یا عمو عماد بوده، و یا نسترنی که از

شب مهمانی به بعد، دیگر دلم نمیخواست ببینمش. انگار

که صفحه، صفحهی دفتر پروانه را روی دیوارهای

مغزم چسبانده باشند؛ نوشتهها بدون ارادهی من پیش

چشمانم نقش میبستند و حتی میتوانم پروانه را به وقت

نوشتنشان پشت میز تحریر و در اتاقش تجسم کنم. لبخند

روی لبان و موهای سیاهی که چون آبشار به روی

شانههایش میریخت. یا پروانهی غمگین با چشمان

بارانی که جلوی ورودی پارک، رفتن عمو عادل را

نظاره میکرد.

نفس عمیقی میکشم و اینبار نگاهم را از روبهرو به

طرف زن و شوهر جوانی که شانهبه شانهی هم، کنار

دریا قدم میزنند، میکشانم. باد خنکی که میوزد،

گوشه زن را به بازی گرفته. به اصرار بهار،

ِل

های شا

آمده بودیم ساحل اما به خاطر تاریکی و سردی هوا، فقط

تعداد کمی از مسافرین و محلیها حضور داشتند. نگاهم

به لبخندهای زن است که جملهی مامان در سرم زنگ

میخورد:

“- عادل سر و گوشش

ِن

مگه تو با چشم خودت دیدی ز

میجنبه که پشتش حرف زدی؟!”

فکر به اینکه نکند همین سوتفاهم کوچک بعدها به گوش

بابا رسیده و باعث مرگ عمو عادل شده، پشتم را

میلرزاند. بیقرار تکانی میخورم و نگاهم را در

اطراف میچرخانم. کاش زودتر به خانه برگردیم تا

بتوانم ادامهی دفتر را بخوانم. مثل تشنهای شدهام که

بطری آب خنک را مقابلش قرار دادهاند و مقدار استفاده

از آن را برایش جیرهبندی کردهاند. آنقدر ولع خواندن

ادامهی دستنوشتههای پروانه را دارم که اگر بهار وارد

اتاق نمیشد، تا شب رهایش نمیکردم. دستانم را بغل

میگیرم که حضور دایی و نشستنش کنارم روی تخته

سنگ را حس میکنم. نفس بلندی میکشد و دست دور

گردنم میاندازد:

-تنها نشستی.

بیربط میگویم:

-صدای دریا رو دوست دارم.

از روی شانه نگاهم میکند:

-پاشو بریم. باید چمدون ببندی. گویا بابات بالاخره

رضایت داده برگردین تهرون.

همزمان چندین حس مختلف به سمتم هجوم میآورند و

دایی بیتوجه ادامه میدهد:

-بلیط برای آخر هفته گرفتم. برای خودم و بهار به مقصد

استانبول. لازمه یه مدت از اینهمه تنش دور باشه. توام

اگه پرواز نداشتی مینداختم رو کولم میبردمت.

میگوید و با خنده نگاهم میکند اما ذه ِن من روی جملهی

قبلیاش کلیک کرده. برگشت به تهران.

 

دو هفته؛ دو هفتهی تمام در اتاقم ِگز کرده بودم و دو

باری هم که مامان به خانهباغتان آمده بود همراهش نشده

بودم. آن هم منی که اگر دو روز مسیح را نمیدیدم، از

 

فرط دلتنگی به مامان پیله میکردم به خانهباغ بیاییم!

تنها تلاشم شده بود، رفتن به دانشگاه و برگشت به خانه.

پری چند باری زنگ زده و گله کرده بود اما نه روی

آمدن به خانهباغ را داشتم نه جسارتش را. از اینکه تو را

ببینم و دوباره از من روی برگردانی گریزان بودم. از

طرفی میترسیدم نکند مرا که ببینی، همهچیزهایی که

دیدهای را کف دست مامان بگذاری. شبها کابوس

میدیدم که به خانهمان آمدهای و همهچیز را برایش

گفتهای. حتی از کاغذ کوچک بین کتابهایی که برایم

میآوردی.

بالاخره دو هفتهی سخت و جهنمی گذشته بود. هر چند با

جان َکندن اما گذشته و کمکم به این نتیجه رسیده بودم که

اگر میخواستی به مامان یا پری، حرفی از این ماجرا

بزنی تا الان به اندازهی کافی فرصت داشتهای. پس

قصدی برای گفتن نداری. البته این موضوع خوشحالم

نمیکرد، بلکه شبیه نیشتر عمل میکرد. نیشتری که

صاف قلبم را نشانه گرفته بود. حسی از درونم میگفت

تو حرفهای آن روز شهریار را باور کردهای و برای

همین هم خودت را کنار کشیدهای. و همین بیشتر آزارم

میداد. نمیدانم چرا ولی دلم میخواست تو باور نکرده

باشی مزخرفات شهریار را. دلم برای کتابهایی که به

امانت میدادی تنگ شده بود. برای شعرها و جملههای

کوتاهت هم.

داخل اتاق ایستاده و از پشت پنجره به حوض وسط حیاط

چشم دوخته بودم که تلفن خانه به صدا درآمده بود. از

صدای مامان و نوع صحبتش مشخص بود که پری

تماس گرفته. صحبتشان خیلی طول نکشیده و کمی بعد

مامان میان چهارچوب در اتاقم ایستاده بود:

-ظهر جمعه برای مسیح عقیقه گرفتن. صبح حاضر باش

بریم کمکشون.

دهان باز کرده بودم، بگویم” نمیآیم” که زودتر از من با

غضب چشم درشت کرده بود:

– نمیای؟!

میدانی اگر میگفتم” نه”، تا ته و توی ماجرا را

درنمیآورد، رهایم نمیکرد. پس به ناچار لبخندی

احمقانه زده بودم:

-میام فقط صبح کلاس دارم.

-بعد کلاست بیا خب.

بعد هم در حالی که موهای وزش را لای ِکش مو

میپیچید، غرغرکنان از اتاق بیرون رفته بود:

-این دانشگاه هم شده بلای جونم. معلوم نیست تو اون

خراب شده چه خبر شده که دو هفتهست چپیده تو این

اتاق و هیچجا نمیاد.

مامان از روز اول هم با دانشگاه رفتنم موافق نبود و

بیشتر دوست داشت، زودتر ازدواج کنم تا سروسامان

بگیرم. به خاطر افسردگی پس از فوت بابا و اصرارهای

من و پری بالاخره رضایت داده بود. هر چند تا تقی به

توقی میخورد، ربطش میداد به دانشگاه.

 

آفتاب از پشت پنجرههای کلاس خود را تا وسط

موزاییکهای کلاس کشانده بود. سر کلاس نشسته بودم

و نگاهم به ذرات معلق گرد و غبار در نور افتاده روی

میز استاد بود. استاد خلیلی همانطور که دستها را پشت

کمر برده و اشعار حافظ را میخواند، میان

صندلیهایمان قدم برمیداشت. برعکس همیشه که همراه

با استاد، اشعار را زمزمه میکردم، در سکوتی سنگین،

خودکار میان انگشتم را میچرخاندم. ذهنم درگیر

خانه

ِن

باغ و دید تو بود. از رو به رو شدن با تو هراس

داشتم. از نوع برخورد و واکنشت. میترسیدم دوباره

بیاعتنایی کنی. از طرفی قلبم برای این دیدار بیقرار

بود. قلبی که انگار دیگر در اختیار من نبود. سردرگم و

بیحوصله بودم. انگار این ندیدن و دوری از تو،

اعصابم را هم تحریک کرده بود. هم از دیدنت فراری

 

بودم و هم نبودم. درون برزخ گیر افتاده بودم.

صدای استاد در گوشهایم بود و همزمان در ذهنم برنامه

میریختم، از در پشتی وارد باغ شوم و امکان چشم در

چشم شدن با تو را به حداقل برسانم که استاد خلیلی با

اخم صدایم کرده بود:

-خانم محمدپور حواستون کجاست؟

سر که بلند کرده بودم، بچههای کلاس با خندهی زیر

پوستی به من زل زده بودند. ابروهایم را در هم کشیده و

رو به استاد گفته بودم:

-عذر میخوام.

کمی بعد که کلاسم تمام شده بود، دانشگاه را به مقصد

خانهباغتان ترک کرده بودم. از قصد با اتوبوسهای

خطی آمده بودم تا بیشتر طول بکشد و زمانی برسم که

ظهر باشد و کسی در حیاط نباشد اما شانس با من یار

نبود. وقتی رسیدم، هر چه زنگ در پشتی را زدم، کسی

باز نکرد. گویا نازلی خانه نبود. به ناچار راهم را به

سمت در اصلی کج کرده بودم. جلوی در، وانتی آبی

ایستاده بود. خوب که دقت کردم تو و دایی فرزادت را

دیدم که مشغول پیاده کردن دو گوسفند از پشت وانت

بودید. قدمهایم شل شده و وسط کوچه ایستاده بودم. اولین

نفر دایی فرزادت متوجهام شده بود. با لبخند از روی

وانت پریده و گفته بود:

-بهبه پروانه خانم.

نگاه شوکهات که به طرفم چرخیده بود، بزاق دهان

بلعیده و لبخندی کج زده بودم:

-سلام.

لبخند روی لب دایی وسعت گرفته بود اما ابروهای تو به

هم چسبیده و اخم کرده بودی. همین اخم ریشه دوانده بین

ابروان و جواب سلام ندادنت هم دایی فرزادت را

متوجهی روبه راه نبودن اوضاع کرده بود که با خنده

گفته بود:

-بفرمایید داخل.

تو از وانت پایین پریده و همراه دو گوسفند جلوتر از ما

وارد حیاط شده بودی. در حالی که من و دایی فرزادت

در کوچه مانده بودیم و نگاه سنگین و پرازظن و سوالش

بین من و تو در رفتوآمد بود.

 

از تو؛ پسر مودب و کاردرست خانجون، این مدل

رفتارها بعید بود. برای همین هم دایی فرزادت در حالی

که متعجب بود، لبخند زده بود:

-چش بود این پسر.

و طوری نگاهم کرده بود که یعنی تو بگو، این پسر

چهاش شده؟

مقنعهام را جلو کشیده و با قدمهای بلندی از کنارش

گذشته بودم که دوباره گفته بود:

-عه! تو چت شد؟

راستش هیچ از شوخیاش خوشم نیامده بود. شوخی که

بیشتر مچگیری به شکل مزاح بود تا یک شوخی

معمولی.

داخل حیاط شلوغ بود و گویا قصاب آورده بودید برای

ذبح گوسفندها. بدون اینکه چشم بچرخانم به دنبالت،

یکراست به سمت ساختمان پری رفته بودم. چند ساعت

بعد را از پشت پنجره نگاهت کرده بودم. مدام در

رفتوآمد بودی. یکبار به دنبال آب برای گوسفندان

میدویدی، یکبار به دنبال چاقو و…

روی شقیقهات دانههای عرق نشسته بود و پشت پیراهن

سبزت هم خیس بود. مطمئن بودم که سنگینی نگاهم را

از پشت پنجرهها حس کردهای اما انقدر غد بودی که

حتی یکبار هم سر بلند نکردی.

توی خانهی پری هم شلوغ بود. یکی میرفت. یکی

میآمد. طبقهی بالا پیش مسیح بودم اما صدای باز و

بسته شدن در را میشنیدم. یکساعت بعد وقتی مسیح به

گریه افتاده بود، به پیشنهاد پری آورده بودمش داخل

حیاط. قصاب و وردستش هنوز در حیاط بودند و

مشغول تکه کردن گوشتها. مسیح را سوار

سهچرخهاش کرده و در حیاط می چرخاندمش که به ناگه

جلو آمده و با اخم گفته بودی:

-شما برو داخل.

قلبم در سینه لرزیده بود و حتی دست و پایم هم را گم

کرده بودم. باورم نشده بود، جلو آمدهای و سر صحبت

را باز کردهای. بدون اینکه متوجهی سوالت شده باشم،

خندان و گیج پرسیده بودم:

-چی؟

-گفتم شما برو. من هستم پیش مسیح.

نه اینکه خواسته باشم با تو لج کنم، ولی طلبکاری لحن

و اخم نگاهت، نگذاشته بود که بگویم “باشه” و به جایش

گفته بودم:

-ممنون خودم هستم.

-حیاط شلوغه. بفرمایید داخل.

کوتاه و پرحرص نگاهت کرده بودم:

-خب؟ ربطش به من؟

پلک روی هم فشرده بودی:

-ربطش اینه شدین مرکز توجه.

و با حرص ریشخند زده بودی:

-مثل اون روز تو پارک.

دندان روی هم ساییده بودم:

-همیشه انقدر زود قضاوت میکنی؟

نگاهت را به زمین دوخته و با نوک کفش به زیر سنگ

ریزهها کوبیده بودی:

-من فقط چیزی که دیدمو گفتم.

حرصی خندیده بودم:

-تو فقط پروانه رو با یه پسر جوون دیدی که تو پارک

حرف میزنن، همین! نمیدونستی اونجام چون قرار

بوده امانتی یکی از دوستامو به اون پسر تحویل بدم.

نمیدونستی!

نگاه شوکهات که در نگاهم نشسته بود، پرسیده بودی:

-امانتی دوستتون؟ به اون پسره؟ پس چرا…

نگذاشته بودم جملهات را کامل کنی. بدون حرف

عقبگرد کرده بودم به سمت ساختمان که همانوقت،

دایی فرزادت از پشت بوتههای گل سرخ با تک خندهای

بیرون آمده و پچ زده بود:

-پدر عشق بسوزه!

 

برق نگاه و لبخند دایی فرزادت، حسی خوبی را منتقل

نکرده بود. نمیدانم توهم زده بودم یا چه، اما خواه

ناخواه، حرفهای پری راجع به گذشتهاش، مرا نسبت به

او بدبین کرده بود. برای همین هم مکث نکرده و به

سرعت از کنارش گذشته بودم.

تا پایان شب هم از خانه بیرون نیامده بودم؛ حتی برای

داخل آوردن مسیح. خودت مسیح را آورده بودی. از

بالای پلهها میدیدمت که چطور به دنبالم چشم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
1 سال قبل

امروز هم پارت داریم؟

مونا
مونا
1 سال قبل

خیلی رمان قشنگیه
داستان جذاب و پرکششی داره، عاشق تک تک شخصیتها میشی و هیچ آدمی توی داستان سفید یا سیاه مطلق نیست
عشق بین مسیح و برکه هم به زیبایی بیان شده
بیصبرانه منتظر پارتهای بعدی هستم
نویسنده جان موفق باشی 👏👍

علوی
علوی
1 سال قبل

1- علی نظر داشته به پروانه، شراکت دو تا داداش سر همین بهم می‌ریزه. خراب کردن دختری که بهش نرسیده هم انگیزه مشخص علی برای همه‌ی شرهاییه که به پا می‌کنه.
2- یه منفعتی وسط بوده که نازلی رو برای علی گرفتن، اون چی بوده؟ شاید از زمان مجردی سر و گوش علی زیادی جنبیده، خواستن سر به راهش کنن که زودتر از برادرش زنش دادن. اما به نظرم دلیل تق و لقیه.
3- درد حسادت نسترن که باید زندگی همه رو بهم بریزه کاملاً منشأش مشخص شد و دیگه گره‌اش باز شده
4- این وسط انیس چرا از پری و خانواده‌اش بدش میاد، اصلاً انیس چکاره است.
5- کاوه انگار از اون جماعتیه که چیزی رو می‌خواد که دست بقیه است. تا الان که خندیدنش با برکه مثل خنده‌اش با همکارش تو بیمارستان بود، الان تلفن زده بود بگه چی؟ اگه قراره احوال بگیره هم بهتر بود به مسیح زنگ می‌زد نه برکه.
این خانواده پر از زخم‌های سر بسته‌ی چرک کرده است. زخم‌هایی که حالا نشتر خورده. می‌گن همراه چرک خارج شده از زخم، قدری هم خون سالم از زخم می‌ره تا تن سالم بشه و پیکره نمی‌ره. کاش خون پروانه و عادل که از این زخم‌ها رفته بس باشه و یه داغ دیگه کنار داغ‌های بعدی نیاد که ……
این وسط انیس و رفقای مسیح گرچه حاشیه داستان، حس می‌کنم تأثیرگذار خواهند بود.

Maral
Maral
1 سال قبل

دمت گررررم⁦❤️⁩⁦❤️⁩

یلدا
یلدا
1 سال قبل

فوق العاده زیبا، عالی، عالی👏👏👏👏

Ayda
Ayda
1 سال قبل

قشنگ مشخصه بابای برکه عاشق پروانه بوده

نوشین
نوشین
1 سال قبل

ب نظرم خوندن خاطرات پروانه قراره با فاش کردم واقعیت مثل یه طوفان سهمگین زندگی همه رو زیر و رو کنه و ب نفع مسیح هست این دفعه. امیدوارم پدر برکه عاشق پروانه نشده باشه چون اینجوری زیادی گند میخوره ب همه چی

یه نفر
یه نفر
1 سال قبل

داداستان پروانه خیلی جذبم میکنه ولی فکرم بین مسیح و برکه هس کاش بابای برکه کوتاه بیاد بالاخره

یه نفر
یه نفر
1 سال قبل

عالیییییییییییییییی

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x