پیشونیم رو به سینه ی امن و محکمش چسبوندم و اروم و ریز ریز گریه کردم…
بدون اینکه چیزی بگه، موها و کمرم رو نوازش می کرد و گاهی روی سرم رو بوسه ای میزد…
کمی که گذشت احساس بهتری پیدا کردم و فین فین کنان سرم رو روی سینه ش جابجا کردم…
سامیار مهربون و با خنده گفت:
-دماغتو با لباس من پاک نکنی..
لبخنده ارومی زدم و سرم رو بلند کردم..
غمگین تو چشم هاش خیره شدم و با خجالت لب زدم:
-ببخشید..
-چرا؟..
-خیلی اذیتت میکنم..خودم میدونم الکی گیر میدم و بهونه میگیرم اما به خدا دست خودم نیست..نمیدونم چرا اینجوری شدم….
درست مثل یک پدر که بچه ش رو لوس میکنه، دستش رو روی موهام کشید و مهربون گفت:
-اشکال نداره..بخاطره بارداریته..
دستش رو از روی موهام و صورتم که درحال نوازش بود گرفتم و پشت دستش رو بوسیدم:
-خیلی دوستت دارم..خیلی خیلی زیاد..مرسی که تحملم میکنی و هیچی نمیگه..قول میدم بچه که به دنیا اومد جبران کنم…..
چشم هاش رو با شیطونی جمع کرد و با لبخند گفت:
-چطوری میخواهی جبران کنی؟..
لبخندم پررنگ شد:
-هرجور که بخواهی..قول میدم یه زن خوب و خانم بشم برات..دیگه به شوخیاتم گیر نمیدم..هرچی خواستی میتونی بگی….
خندید و دستش رو انداخت دور گردنم و کشیدم سمت خودش و سرم رو محکم تو سینه ش گرفت….
با اون یکی دستش موهام رو بهم ریخت و با خنده گفت:
-من تورو همینطوری لوس دوست دارم اخه..خانم خوب میخوام چیکار…
سرم رو عقب کشیدم و درحالی که موهام رو مرتب می کردم گفتم:
-ببین خودت مرض داری..خوشت میاد هی گیر بدم بهت..
با انگشت های شصت و اشاره ی هردوتا دستش، لپ هام رو گرفت و محکم و با حرصی پر محبت فشار داد و به دو طرف کشید:
-از گیر دادنت خوشم نمیاد اما عاشق این لوس بازیاتم که اخرش مثل یه بچه گربه میخزی تو بغلم و ناز میخواهی….
خنده ام گرفت و سرم رو کشیدم عقب تا لپ هام رو ول کنه و گفتم:
-بیشعور..نکن دردم میاد..
بالاخره از کش دادن گونه هام دست کشید و گفت:
-جدیدا خیلی فحش میدیا..
گونه هام رو مالیدم تا دردش کم بشه و گفتم:
-تو مجبورم میکنی..
لبخندی زد و چیزی نگفت که تو یک لحظه انقدر نسبت بهش پر از احساس شدم که خودم رو کشیدم سمتش و دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و لب هام رو محکم روی لب هاش گذاشتم…..
خودش رو محکم گرفت که نیوفته و دستش رو پشت کمرم گذاشت و نگهم داشت…
چشم هام رو بستم و با تمام عشقم بوسیدمش..برای تشکر از این همه صبوری کردنش..شایدم برای نشون دادن عشقم….
خیلی کم پیش میومد اینجوری با تمام احساسم ببوسمش و سامیار هم حس کرده بود که اون یکی دستش رو تو موهام فرو کرد و با عشق لب هام رو بین لب هاش گرفت و بوسه هام رو جواب داد…..
اما برخلاف همیشه زیاد طولش نداد و ازم جدا شد..
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و پچ زد:
-جان..
نوک انگشت هام رو روی گونه هاش کشیدم و لب زدم:
-دوستت دارم..
بینیش رو به بینیم مالید و لبخند زد:
-منم دوستت دارم عشقم..
با گلایه ای بچگانه و خنده دار گفتم:
-پس چرا عقب کشیدی؟..
خندید و روی لب هام رو محکم بوسید و گفت:
-میدونی که من هیچوقت از اینا سیر نمیشم..باهات حرف دارم…
لبخندم اروم اروم جمع شد و با نگرانی گفتم:
-چه حرفی؟..
اخم هاش رو کمی تو هم کشید و غر زد:
-حرفم نمیتونم باهات بزنم؟..چرا سریع نگرانی میشی؟…
-اخه وقتی اینجوری جدی میشی یعنی حرف مهمی میخواهی بزنی..خب نگران میشم که چی میخواهی بگی….
-نگران نباش..
خودم رو عقب کشیدم و دوباره روبروش نشستم که گفت:
-چرا رفتی عقب؟..
-خب میخواهیم حرف بزنیم..
چپ چپ نگاهم کرد:
-تو بغلم باشی نمی تونیم حرف بزنیم؟..
شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم که سامیار خودش رو از تخت کشید بالا و به تاجش تکیه داد و پاهاش رو دراز کرد و روی هم انداخت….
دستش رو هم به طرف من دراز کرد و لبخند زد:
-بیا اینجا ببینم..
من هم لبخند زدم و رفتم روی تخت و تو بغلش لم دادم و یک پام رو روی پاهاش انداختم…
بازوی یک دستش رو زیر سرم گذاشت و انگشت های همون دستش رو به موها و صورتم رسوند و مشغول نوازش شد….
لبخندم پررنگ شد و من هم دستم رو روی سینه ش گذاشتم و نوازش کردم که با شیطنت گفت:
-اخ اخ..مگه من اینطوری میتونم حرف بزنم..
خندیدم و ضربه ی ارومی به سینه ش زدم:
-لوس نشو..حرفتو بزن..
کمی سکوت کرد و همینطور که نوازش دستش به گوشم رسیده بود، اروم گفت:
-قرار بود یه کاری بکنی..
اخم هام از کنجکاوی تو هم رفت و سوالی گفتم:
-چه کاری؟..
دوباره سکوت کرد و بعد با مکث کوتاهی گفت:
-قرار بود یه مشاور پیدا کنی بریم پیشش..
دلم یهو هری ریخت و دستم روی سینه ش از حرکت ایستاد…
لبم رو گزیدم و خیلی اروم گفتم:
-هنوز پیدا نکردم..
اون یکی دستش رو اورد زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد:
-ببینمت..
سرم رو بلند کردم اما نگاهم رو ازش دزدیدم که گفت:
-چرا نگاهتو ازم میگیری؟.خودت گفته بودی بریم..
سرم رو به تایید تکون دادم و باز هم نگاهش نکردم که چونه ام رو تکونی داد و گفت:
-چرا ناراحت شدی؟..
اروم لب زدم:
-ناراحت نشدم..خودم گفته بودم..
-نفس کشیدن تو عوض بشه من میفهمم..از من میخواهی حالتو مخفی کنی؟…
چشم هام رو بستم و سرم رو تکون دادم:
-خیلی دارم اذیتت میکنم..
دوباره با دستش که هنوز چونه ام رو گرفته بود، سرم رو تکون محکم تری داد و گفت:
-منو نگاه کن ببینم..
چشم هام رو باز کردم و غمگین نگاهش کردم..
چقدر داشتم اذیتش می کردم که سامیاری که از مشاور فراری بود داشت پیشنهادش رو میداد…
لبخندی بهم زد و مهربون گفت:
-تمام کارای تو برای من باارزشه و منو اذیت نمیکنه..تو هرجوری که باشی برام عزیزی و من تمام رفتارها و حالت رو به جون میخرم..فقط برام مهمه که تو حالت خوب باشه…..
لب هاش رو به پیشونیم چسبوند و طولانی بوسید..
اشک تو چشم هام جمع شده بود و وقتی لب هاش رو از پیشونیم جدا کرد، بغض الود نگاهش کردم و بی اختیار لب زدم:
-ببخشید..
-چیو ببخشم؟..من بخاطره خودت گفتم..برای اینکه اینقدر خودتو اذیت نکنی..اینقدر فکر و خیال نکنی..و مهمتر از همه اینکه این دورانو راحت تر بگذرونی..فقط همین…..
دستش رو گرفتم و روی گونه ام گذاشتم و چشم هام رو بستم:
-پیدا میکنم..
-اگه خودت دوست داری..اگه میدونی برای دوتامون لازمه پیدا کن..من تورو هرجور که باشی دوست دارم..خودتم میدونی….
سرم رو تکون دادم و بی حرف کف دستش رو بوسیدم…
هرچقدر هم میگفت بخاطره خودم این پیشنهاد رو داده، باز هم می دونستم اینجوری نیست…
من براش ارامش نذاشته بودم..حق داشت برای درست شدن زندگیمون همچین چیزی بخواد…
سر انگشت هاش رو پشت پلک های بسته ام کشید و گفت:
-ازم ناراحت که نشدی؟..
سرم رو دوباره به نشونه ی “نه” تکون دادم و صورتم رو روی سینه ش جابجا کردم…
از اون نه اما از خودم خیلی ناراحت بودم..بهترین روزهای زندگیمون رو داشتم پر از تنش و غصه می کردم….
چقدر داشت صبوری میکرد که هنوز هم چیزی به روم نمیاورد…
حتی اگه از این زندگی دل زده هم میشد باز هم حق داشت..روزی نبود که من ناراحتی درست نکنم….
پلک هام رو روی هم فشردم و با صدای ارومی به حرف اومدم:
-من همه چی رو میدونم و درک میکنم..میدونم چقدر داری مراعاتم رو میکنی و در برابرم کوتاه میایی..من نمیدونم چی باید بگم….
پرید تو حرفم:
-سوگل..
دستم رو روی سینه ش فشردم و باز هم نگاهش نکردم:
-اجازه بده حرف بزنم..
دستش رو روی بازوم گذاشت و نوازش کرد:
-بگو خوشگلم..
لبخنده تلخی زدم و هنوز هم صدام اروم بود:
-باور کن نمیدونم چرا اینجوری شدم..انگار قراره یه اتفاقی بیوفته..انگار میدونم یه چیزی میشه..این بی قراریم برای همینه..شایدم الکی حساس شدم..نمی دونم..فقط…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.