نگاهم رو بینشون چرخوند:
-چرا اینطوری نگام میکنین؟..
مادرجون با لبخند و مهربونی..سامیار پر از غرور و با افتخار..عسل با چشم هایی نم دار…
و اما سامان..با حرص و چشم هایی ریز شده از عصبانیت خیره شده بود بهم…
متعجب نگاهش کردم و لب زدم:
-چته؟..
خودش رو کشید سر مبل و دست های توهم قفل شده ش رو روی زانوهاش گذاشت و عصبی گفت:
-این حرفا چی بود زدی؟..
نگاهم رو گیج چرخوندم سمت سامیار و گفتم:
-چیزه بدی گفتم؟.
قبل از اینکه سامیار چیزی بگه، سامان با حرص گفت:
-چرا به اون نگاه میکنی؟..حرفات درمورد من بود از شوهرت نظر میخواهی؟…
گوشیم رو چپوندم تو جیب شلوارم و راه افتادم سمتشون و دوباره کنار سامیار نشستم و گفتم:
-چرا عصبانی شدی؟..من که ازت تعریف کردم..
صدای سامان کمی بالا رفت:
-به چه حقی برای ما تصمیم میگیرین شما؟..یعنی چی دیگه عسل نمیاد اینجا؟…
اخم های سامیار فوری تو هم فرو رفت:
-هی هی..مواظب تن صدات باش..زیادی بالا رفته..
درحالی که انتظارش رو نداشتم، سامان از جاش بلند شد و صداش بالاتر رفت:
-تو اول به زنت یاد بده جای بقیه تصمیم نگیره..
مادرجون با هشدار صداش کرد:
-سامان..
عسل هم با حرص نگاهش کرد و گفت:
-سامان مواظب حرفات باش..
سامیار خواست از جاش بلند بشه که دستم رو روی زانوش گذاشتم و اجازه ندادم…
وقتی نگاهم کرد با ارامش پلکی زدم و با التماس نگاهش کردم تا حرفی نزنه…
نفسش رو عصبی فوت کرد بیرون و من به سامان نگاه کردم…
واقعا عصبانی شده بود..اخم هاش به شدت تو هم فرو رفته و چشم هاش کمی سرخ شده بود…
لبخنده کمرنگی زدم و اروم گفتم:
-من جای شما تصمیم نگرفتم..مادرعسل دوست نداره تا وقتی رابطه تون رسمی میشه عسل دیگه اینجا بیاد..از نظر منم حق داشت برای همین قبول کردم…..
-کسی از تو نظر خواست؟..
سامیار درجا دستم رو از روی زانوش پس زد و بلند شد…
من هم سریع بلند شدم و با التماس صداش کردم:
-سامیار..عزیزم..
بدون اینکه نگاهم کنه خیره شد به سامان و محکم و جدی گفت:
-هیس تو دخالت نکن..ببینم حرف حسابش چیه..
بی توجه به حرفش دوباره صداش کردم:
-سامیار..خواهش میکنم..
نمی خواستم بحثی پیش بیاد..الان دوتاشون عصبی بودن و دوست نداشتم بخاطره من دعواشون بشه….
توجه ای بهم نکرد و با حرص رو به سامان گفت:
-اول اینکه صداتو بیار پایین وقتی با زن من حرف میزنی..ثانیا تو خیلی غلط میکنی…
مادرجون پرید تو حرفش:
-سامیار..بسه..
به دوتاشون که با عصبانیت به همدیگه خیره شده بودن نگاه کرد و با جدیت گفت:
-با هردوتونم..تمومش کنین..سامان از سوگل عذرخواهی کن…
سامان چشم هاش رو گرد کرد و با حرص گفت:
-من عذرخواهی کنم؟..ایشون برای ما بریدن و دوختن اونوقت من عذرخواهی کنم؟..به چه حقی….
این دفعه عسل حرفش رو قطع کرد و عصبی گفت:
-سامان..مراقب حرفایی که میزنی باش..
سامان چرخید طرفش و با همون لحن تند گفت:
-ندیدین چطور برامون تصمیم گرفتن؟..مگه من و تو بچه ایم که برای دیدن همدیگه نیاز به اجازه داشته باشیم؟….
دست سامیار رو که تند و عصبی نفس میکشید رو گرفتم تا کمی اروم بشه و جدی رو سامان گفتم:
-تا وقتی زنت نشده یا حداقل نامزد نکردین، اره نیاز به اجازه دارین…
سرش رو سریع به سمتم چرخوند:
-تو چیکارشی که بخواهی اجازه بدی؟..
با اینکه از لحن و حرفش خیلی ناراحت شده بودم اما پوزخندی زدم و گفتم:
-خواهرش..اما اگه حرفمو قبول نداری زنگ بزنم مادرش بیاد؟…
اون هم پوزخندی زد و گفت:
-قبول ندارم..زنگ بزن هرکی رو میخواهی بگو بیاد..
یکه خورده نگاهش کردم..مگه چی گفته بودم که اینقدر ناراحتش کرده بود…
شده بود مثل اون وقتهایی که من رو نمی شناخت و باهام بدرفتاری میکرد…
همینطور خیره و با ناراحتی داشتم نگاهش میکردم که عسل گفت:
-نیازی نیست..حرف سوگل، حرف منه..
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم..نمی خواستم بحث به اینجا بکشه و کدورت پیش بیاد….
چشم باز کردم و سامان رو دیدم که با ناباوری به عسل نگاه میکرد…
چشم و ابرویی برای عسل اومدم تا اروم باشه و گفتم:
-اجازه بدین لطفا..
سامیار دستم رو تو دستش گرفت و عصبی گفت:
-لازم نکرده..برو لباس بپوش بریم..
قبل از اینکه چیزی بگم، مادرجون سریع گفت:
-سامیار..عسل جان..صبر کنین..بذارین خودشون حلش کنن…
با تشکر به مادرجون نگاه کردم که لبخندی زد و بعد به طرف سامان چرخیدم که سرش رو پایین انداخته بود و با دست های مشت شده چشم هاش رو بهم میفشرد……
نفسی کشیدم و سعی کردم دلخوری تو صدام نباشه و با ارامش گفتم:
-سامان من تو رابطه شما دخالت نکردم و هیچوقتم این کارو نمیکنم..مادر عسل ناراحت بود..نگران حرف مردم بود که بفهمن عسل به خونه ی پسری که میخوادش رفت و امد داره..ازم خواست تا وقتی شما نامزد میکنین دیگه اینجا نیاد..یه لحظه عصبانیتت رو کنار بذار و منطقی فکر کن..کسی نمیخواد جلوی دیدار شمارو بگیره اما اونم مادره و نگران اینده ی دخترشه……
سامان با ناراحتی سرش رو بلند کرد و خیره شد بهم..
لبخندی بهش زدم و ادامه دادم:
-اون شناخت کافی از شما نداره..هنوز نمی دونه چه اخلاقی دارین..فقط اندازه ای شمارو می شناسه که من و عسل تعریف کردیم و یه بارم تو عقد من شمارو دیده..بیچاره حتی نگران بود که مادرجون پیش خودش فکر کنه این دختر هنوز هیچی نشده هرروز اینجاست…..
مادرجون با مهربونی گفت:
-این چه حرفیه مادر..شما دخترای منین..
با لبخند نگاهش کردم:
-ما میدونیم اما اون بنده خدا که نمی دونه..هنوز شمارو نمی شناسه…
مادرجون لبخندی زد و سرش رو تکون داد و من دوباره به سامان نگاه کردم…
سرش رو پایین انداخته بود و نگاهم نمی کرد..
لبخندم رو عمیق تر کردم و با وجوده ناراحتی که ازش داشتم، با محبت گفتم:
-همونقدر که عسل برای من عزیزه تو هم هستی..تو داداش منی..چرا فکر کردی کاری به ضررتون انجام میدم یا قراره مانعی براتون باشم….
سرش رو بلند کرد اما نگاهش رو ازم دزدید و اروم گفت:
-اینجوری فکر نکردم..
غمگین خندیدم و لب زدم:
-باشه..اگه من چیزی گفتم که باعث ناراحتیت شد معذرت میخوام…
سامیار با حرص گفت:
-تو چرا عذرخواهی میکنی؟..
لبخندی بهش زدم و سرم رو به نشونه ی”مهم نیست” تکون دادم…
سامیار دوباره دستم رو کشید و گفت:
-برو بپوش بریم خونه..
بعد به عسل نگاه کرد و با لحن مهربون و برادرانه ای گفت:
-تو هم بپوش..میریم خونه ی ما..
مادرجون قدمی جلو اومد و با نگرانی گفت:
-سامیارجان..چرا مادر؟..
سامیار اخم هاش رو بیشتر توهم کشید و با حرص گفت:
-چرا؟..واقعا میپرسین چرا؟..من جایی که احترام زنمو نگه ندارن یک ثانیه هم نمیمونم…
مادرجون با ارامش و درحالی که سعی میکرد میونه رو بگیره گفت:
-سامانم یه لحظه عصبی شد..منظوری نداشت عزیزم..الان اینموقع کجا میخواهین برین..بمونین شب برین….
بعد به سامان نگاه کرد و با جذبه صداش کرد:
-سامان؟..
سامان نگاهش کرد که مادرجون با لحن جدی تری گفت:
-نمیخواهی چیزی بگی؟..
سامان با شرمندگی نگاهش رو اروم چرخوند سمت من و با خجالت گفت:
-من یه لحظه عصبی شدم نفهمیدم چی میگم..ببخشید..نمی خواستم ناراحتت کنم…
قبل از اینکه من فرصت کنم چیزی بگم؟ سامیار با حرص گفت:
-تو خیلی غلط میکنی وقتی عصبی هستی دهنتو باز میکنی و هرچی دلت میخواد میگی…
دستم رو روی بازوش گذاشتم و لب زدم:
-خیلی خب سامیار..
-خیلی خب چی؟..ندیدی چه حرفایی زد؟..تو چرا اینقدر ساده ای..برای همینه همه رو سرت سوار میشن و مثل اب خوردن بهت توهین میکنن…..
با ناراحتی نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم:
-تقصیر منم بود..
-تو چه تقصیری داشتی..فقط چون خواستی به حرف و خواسته ی بزرگترت احترام بذاری باید بهت بی احترامی کنن؟….
جوابی ندادم که چرخید سمت سامان و سرش بالا گرفت و محکم و عصبی گفت:
-اون ببخشه هم من نمی بخشم..اجازه نمیدم زنمو اینقدر راحت بی حرمت کنین…
چونه ام لرزید و سرم رو پایین تر انداختم..شاید وانمود می کردم ناراحت نشدم اما دلم بد شکسته بود….
حق با سامیار بود..من کار بدی نکرده بودم که اون حرف هارو بشنوم…
اشک تو چشم هام جمع شد و لبم رو محکم گزیدم که دستی روی بازوم نشست…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سامان ول کرده حالا این سامیار ول نمیکنه😐
سوگل تنها ایرادی که داشت اومدن به خونه مجردی یه پسره هر چند که این قبلا اتفاق افتاد ولی دیدشون بهش همینه.ولی ما هم نمیتونیم قضاوت کنیم شاید زندگی سختی داشت و این تنها راه بود!
و اما احساساتش طبیعیه مهربونی،گذشتگی،دلسوزی مال همه است
منو ول کنین برم دهن این پسره سامانو سرویس کنم ببینمممم!!!!!!!!!!!
غلط کرده حرف مفت به سوگل میزنههههه!!!!!!!!!!
پسره بی حیاااااااا برادر شوهر بازیش گرفته!!
من خودم عاشق دل خسته این سامان بودم ولی تو مخیله ام نمی گنجید اینقدر بی فرهنگ و بی شعور باشههههه
دمت گرم سامیار بزن دهنشو سرویس کن!!!