شروع فصل دوم
**************************************
با ترس در زیرزمین رو هل دادم و رفتم داخل..همه جا تاریک بود و چشمم جایی رو نمیدید….
اب دهنم رو قورت دادم و با ترس قدمی داخل گذاشتم که تو یک لحظه دستی روی دهنم قرار گرفت و کشیدم داخل….
نفسم داشت بند میومد که پشتم به دیوار کوبیده شد و بدن گنده و بزرگش که دو برابر من بود، جلوم ایستاد….
چشم هام به تاریکی عادت کرده بودم و با نوری که از پنجره به داخل می تابید تونستم کمی ببینمش….
داشتم از ترس سکته می کردم اما نمی خواستم نشون بدم که از ضعفم سواستفاده کنه…
نفسم داشت بند میومد که متوجه شد و خم شد روی شونه ام و زیر گوشم همراه با نفس های داغ و پر حرارتش پچ زد:
-دستمو برمیدارم اما صدات دربیاد همینجا خلاصت میکنم..اوکی؟…
تند تند سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و دستش رو اروم از روی دهنم پایین کشید…
نفس نفس زدم و بی حال دستم رو به جیب سویشرتم رسوندم و اسپری ام رو دراوردم و سریع دوتا پاف پشت سر هم تو دهنم خالی کردم…..
چشم هام رو بستم و چند نفس عمیق کشیدم..
حالم که کمی جا اومد، چشم هام رو باز کردم و با ترس نالیدم:
-چرا منو کشوندی اینجا؟..چی از جونم می خواهی؟..
لب های داغش رو به گوشم کشید که صورتم با انزجار جمع شد و صدای دورگه و ترسناکش تو گوشم پیچید:
-خودتو..هنوز می پرسی چی میخوام؟..می دونی که نمی تونم ازت بگذرم..کسی حق دور زدن منو نداره..اگه هنوز زنده و سالم جلوم ایستادی بخاطره علاقمه وگرنه کسی که منو بپیچونه یه راست میره اون دنیا……
اسپری تو دستم رو محکم فشردم و نالیدم:
-اما من نمی خوام چرا نمیفهمی..از همتون بدم میاد..حالم از تو و اون خانواده ی بدتر از خودت بهم میخوره..منو راحت بذارین..دست از سرم بردارین……
صدای قهقهه ی بلندش تو فضای خالی زیرزمین پیچید و من با ترس به در نگاه کردم..نگران بودم کسی بیاد….
اشک هام روی صورتم ریخت و با دلهره گفتم:
-هیس..ساکت شو صداتو میشنون..زودتر از اینجا برو وگرنه قید همه چی رو میزنم و خودم همه رو خبر میکنم….
با خنده دستش رو روی صورتم کشید و با تفریح گفت:
-اخ اخ من که از خدامه..بذار مامان جونت بیاد و دخترشو اینجا تو بغل من ببینه…
با استرس و حالی بد غریدم:
-خفه شو..خفه شو..
دست هام رو روی گوش هام گذاشتم تا صداش رو نشنوم اما با یک دستش دست هام رو گرفت و بالای سرم به دیوار میخ کرد….
خودم رو تکون دادم تا از دستش خلاص بشم اما خودش رو چسبوند بهم و با حس بدنش روی بدنم کل وجودم از نفرت لرزید….
لب هاش رو روی صورتم کشید که تقلام بیشتر شد و نالیدم:
-ولم کن..ولم کن..داری حالمو بهم میزنی..گمشو عقب..باتوام عوضی…
بی توجه به حرف هام صورتش رو تو گردنم فرو کرد و با صدایی لرزون از شهوت کثیفش گفت:
-اخ..دلم برای بوی تنت تنگ شده بود..چیکار میکنی که وقتی کنارتم اینجوری مست میشم دختر….
خودم رو محکم تر تکون دادم و زدم زیر گریه:
-ولم کن اشغال..نامرد..برو گمشو عقب..
باز هم توجه ای به حرف هام و حال بدم نکرد و با دست ازادش شالم رو عقب زد و لب هاش رو از گردنم به طرف سینه ام کشید و دست هرزه و کثیفش شروع کرد روی تنم بالا و پایین شدن……
داشت تو زیرزمین خونه ی خودمون بهم تعرض میشد و من از ترس فهمیدن بقیه صدام درنمیومد….
نفس مریضمم اجازه تقلای زیادی بهم نمیداد و داشتم از حال میرفتم…
نفس نفس میزد و خودش رو محکم بهم میمالید و می فشرد…
دست هام که هنوز بالای سرم تو دستش بود رو محکم تر تکون دادم و زانوم رو اوردم بالا تا بزنم وسط پاش اما متوجه شد و با پاهاش مهارم کرد…..
خندید و با لذت گفت:
-اخه عشقم تو زورت به من میرسه که مقاومت میکنی..اروم بگیر و لذت ببر پرنده کوچولوی من….
سرم رو تند تند به چپ و راست تکون دادم و بی نفس نالیدم:
-دارم..می..میمیرم..برو..برو..عقب..
بین خودش و دیوار قفلم کرد و بی توجه به حالم، لب هاش رو با ولع روی لب هام گذاشت که بی اختیار عق خشکی زدم….
داشتم بالا میاوردم اما اون با حرص و ولع می بوسید و جز خودش و شهوت کثیفش به هیچی فکر نمی کرد…
لب هام رو محکم بین لب هاش گرفته بود و می بوسید..
نفسم دوباره داشت بند میومد و پاهام شل میشد و از حال می رفتم…
لب هاش رو از روی لب هام برداشت که زدم زیر گریه و به التماس افتادم و بریده بریده نالیدم:
-تورو خدا..تورو خدا نکن کاوه..برو بعدا حرف میزنیم..حالم داره بد میشه..تورو خدا..ولم کن….
دستش رو برد سمت کمر شلوارم که وحشت کردم و دوباره به تقلا افتادم و تا خواستم جیغ بزنم فهمید و با لب هاش خفه ام کرد…..
اما هنوز دستش رو حرکت نداده بود که صدای مادرم از تو حیاط بلند شد:
-پرند جان..کجایی دخترم؟..
با همون حال بدم نفس راحتی کشیدم که کاوه با صدای مادرم به خودش اومد و گیج و منگ عقب کشید و دوباره دستش رو روی دهنم گذاشت و با مکث غرید:
-بفهمه من اینجام جفتتونو همین امشب میفرستم پیش جد و ابادتون…
با وحشت نگاهش کردم و سرم رو به تایید تکون دادم..می دونستم دروغ نمیگه و هرکاری از دستش برمیاد….
دست هام رو که ول کرد سریع اسپری رو بالا اوردم و چندبار تو دهنم خالی کردم…
اشک هام رو با لبه ی استینم پاک کردم و خواستم برم بیرون که بازوم رو کشید…
نگهم داشت و عصبی غرید:
-زنگ زدم جواب میدی..دوباره منو بپیچونی صاف میام تو خونتون و جلوی چشم همه میبرمت..فهمیدی؟….
سرم رو تند تند تکون دادم که پوزخندی زد و ادامه داد:
-خوبه..حالا برو سر ننه جونتو گرم کن من برم بیرون..بعد درست و حسابی و سر فرصت لذت امشب رو کامل میکنم واسه جفتمون….
سریع و با وحشت پا تند کردم و درهمون حال لباس هام رو مرتب کردم و کمی روی پله ها ایستادم تا نفسم جا بیاد…
چشم هام رو بستم و چند نفس عمیق کشیدم و اسپری تو دستم رو تو جیبم گذاشتم و از پله ها رفتم بالا….
مامان تو حیاط بود و داشت دنبالم می گشت..صداش کردم که سریع چرخید طرفم:
-مامان..اینجام..
سریع اومد طرفم و بازوم رو گرفت و با نگرانی نگاهم کرد:
-تو زیرزمین چیکار میکنی؟..چرا یهو غیبت زد؟..
-اومدم تو حیاط یه هوایی بخورم که حس کردم از زیرزمین صدایی میاد..رفتم بیینم چیه…
انگار خیالش راحت شد که نفس عمیقی کشید و گفت:
-ترسیدم مامان جان..گفتم نکنه اون عوضی باز اومده سراغت…
دست مامان رو گرفتم و کشیدم سمت ساختمان و گفتم:
-نه مامان..اون که جرات نمیکنه بیاد تو خونه..
تو دلم پوزخندی به حرفم زدم و وارد خونه ی کوچکمون شدم….
یک خونه ی نود متری دو خوابه، با یک اشپزخونه کوچک و سالنی کوچک تر..اما حیاط نقلیمون رو از همه جای خونه بیشتر دوست داشتم و اون حوض کوچک وسطش و تختی که تابستون ها روش می نشستیم پر از صفا بود……
نفسی کشیدم و چرخیدم سمت مامان:
-چیکارم داشتی مامان؟..
مامان که انگار از نگرانی کارش رو فراموش کرده بود، یهو به خودش اومد و گفت:
-وای مادر حواسم پرت شد..برو سری به اون بچه بزن..رفتم ببینم چطوره که دیدم اصلا حالش خوب نیست..برو ببین….
سرم رو تکون دادم و با نگرانی پا تند کردم سمت یکی از اتاق های خونه که فعلا در اختیاره مهمونمون بود….
تقه ای به در زدم و با مکث صدای گرم و مهربونش بلند شد:
-بله؟..
-می تونم بیام داخل؟..
-بیا..
دستگیره رو پایین کشیدم و در رو باز کردم و سرم رو بردم داخل…
لبه ی تخت نشسته بود و دست هاش رو دورش پیچیده بود و بی قرار تکون تکون می خورد…
با دلهره کامل رفتم داخل و با نگرانی گفتم:
-چی شده؟..حالت خوبه؟..
سرش رو بلند کرد و چشم های خمار عسلی رنگش که حالا کمی قرمز شده بود رو بهم دوخت…
دلم هری ریخت و با چند گام بلند خودم رو بهش رسوندم:
-چیه؟..چرا اینجوری شدی؟..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا هیچی نمیفهمم!!انگار یه رمان دیگس کلا
پرند کیه کاوه کیه
یحالته فلش بک یا بهتر بگم، ماجرای سورن رو ک این مدت پیش پرند بوده رو میگه!
الان داره درباره سورن میگه
سورن پیشه پرند و مادرش زندگی میکنه