سوگل غمگین سرش رو به تایید تکون داد:
-اره..سامیار برام تعریف کرده..گفت که مسموم شدی و مجبور شدن بیمارستان بستریت کنن..بعدم شاهین پیدات کرده….
سورن سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
-نه مسموم نشده بودم..
سوگل یکه خورده نگاهش کرد:
-پس چرا بیمارستان بودی؟..سامیار الکی گفت؟..
-نه..اونم فکر می کرد مسموم شدم..یعنی سرهنگ اینجوری صلاح دونست که سامیار و تو فعلا موضوع رو ندونین….
-پس چی شده بود؟..
سورن فنجون تو دستش رو دوباره روی عسلی گذاشت و دست هاش رو تو هم قفل کرد و روی زانوهاش گذاشت و کمی خم شد جلو….
دوباره کمی مکث کرد و انگار براش سخت بود از اون روزها حرف بزنه…
نفسی کشید و بدون نگاه کردن به سوگل گفت:
-یادت میاد شاهین از حال بد من برات عکس می فرستاد و تو با دیدن عکس ها نگران شده بودی؟…
-اره اره..یادمه..به من گفت حالت خوب نیست اما نگفت چت شده…
با نگرانی زیادی به سورن خیره شد و لب زد:
-چه بلایی سرت اورده بودن؟..
سورن اروم سرش رو بلند کرد و به سوگل خیره شد..
گوشه ی لبش رو جوید و خیلی اهسته گفت:
-معتادم کرده بودن..بهم مواد تزریق می کردن..
چشم های سوگل گرد شد و بهت زده دستش رو روی لب هاش گذاشت و بریده نالید:
-چ..چی؟..یا خدا..یعنی..یعنی چی؟..
سورن پلکی زد و گرفته گفت:
-اون موقع نمی دونستم چه کوفتی بود که هرروز بهم تزریق می کردن..داشتن نابودم می کردن..اونجا در اختیارشون بودم و نمی تونستم جلوشون رو بگیرم..اوایل به زور اما بعد که بهش معتاد شدم…..
حرفش رو خورد و چنگی به موهاش زد و سرش رو پایین انداخت…
اشک های سوگل فرو ریخت و زد زیر گریه:
-خدا لعنتش کنه..خدا لعنتش کنه..عوضی..اشغال..خدایا..
دستش رو با عجله به دسته ی مبل گرفت و از جاش بلند شد و به طرف سورن رفت…
کنارش نشست و با هراس دست هاش رو دورش حلقه کرد و گریه ش شدت گرفت…
سورن هم بغلش کرد و روی موهاش رو بوسید:
-هیس..تموم شد دیگه..گریه نکن عزیزم..حالت بد میشه..
سوگل اما محکم تر بغلش کرد و سرش رو به سینه ش فشرد و زار زد:
-الهی بمیرم..الهی بمیرم..چرا بهم نمی گفتی..اگه گفته بودی هرطوری بود میاوردمت بیرون…
-نمی خواستم نگرانت کنم..کاری هم از دستت برنمیومد..تو که اون اشغال رو می شناختی..اجازه نمیداد تو کاری بکنی و فقط اذیت میشدی….
-خدایا..چطوری نفهمیدم..فکر کردم کتکت زدن که به اون حال افتادی..یک درصد هم احتمال نمیدادم همچین کاری کرده باشن….
سورن دوباره روی موهاش رو بوسه ای زد:
-دیگه گذشت..اروم باش خواهری..اینطوری کنی برات تعریف نمیکنم..تو بارداری..نکن اینجوری حالت بد میشه…
سوگل با حالی بد، روی قلب سورن رو بوسید و سرش رو عقب کشید…
صورتش رو تو دست هاش قاب گرفت و با چشم های اشک الودش لب زد:
-الهی بمیرم برات..چی کشیدی..دردت به جونم..
سورن یک دستش رو از دورش باز کرد و مشغول پاک کردن اشک هاش شد:
-خدانکنه عزیزدلم..اروم بگیر تورو خدا..
لحنش رو شوخ کرد و ادامه داد:
-شوهرت بفهمه به این حال انداختمت کله امو می کنه ها..
سوگل لبخند لرزونی زد و اشک هاش رو پاک کرد..
اما حالش اصلا خوب نبود..تو دلش خالی شده بود و قبلش می لرزید…
اب دهنش رو قورت داد و با بغض گفت:
-تقصیر منه..باید زودتر کاری که گفته بودنو انجام میدادم..اما سورن به خدا خیلی تلاش کردم..زودتر نتونستم اون مدارکو پیدا کنم..تو که میدونی…..
سورن پرید تو حرفش و اخم هاش رو کشید توهم:
-تو چه تقصیری داشتی..این وسط بیشتر از همه تو اذیت شدی و سختی کشیدی..به هیچوجه خودتو مقصر ندون..تو هرکاری از دستت برمیومد انجام دادی..نبینم دیگه این حرفو بزنی…..
سوگل سر تکون داد اما با همه ی این حرف های سورن، باز هم از عذابش چیزی کم نشد…
نفسی کشید و دوباره اشک هاش رو پاک کرد:
-بعد چی شد؟..
سورن تکیه داد به مبل و به تلویزیون خاموش روبه روش خیره شد:
-منو که نجات دادین سرهنگ منو برد به یک خونه ی امن..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده لطفا”زود جمعش کن این توضیحاتتوکه سورن چی بهش گذشته الان باید ۱۰ پارت منتظربمونیم چیشدتا تموم بشه خب کشش رماناتونوکم کنیدتوبعدحاشیه وکلیشه مخاطب خسته میشه خب برا وقتش ارزش قائل بشید