رمان گرداب پارت 185 - رمان دونی

 

 

بی اختیار دوباره بغض کردم و دل شکسته گفتم:

-چرا مارو دوست ندارن؟!..

 

مامان لبخنده تلخی زد و دستم رو نوازش کرد:

-با ازدواج من و پدرت موافق نبودن..به سختی و با اصرارهای زیاد پدرت حاضر شدن بیان خاستگاری..منو هم سطح خودشون نمی دونستن..از همون روزی که ازدواج کردیم، بدرفتاری هاشون شروع شد..دو سه سال اول تو عمارت باهاشون زندگی کردیم..از هیچ کاری برای ازار من نگذشتن..منو خیلی اذیت کردن..نمی خواستم بین پدرت و خانواده ش بخاطره من بهم بخوره برای همین سکوت می کردم..فقط عمه ت باهام خوب بود……

 

لبخنده تلخش بزرگتر شد و نفس عمیقی کشید و اروم ادامه داد:

-جلوی پدرت خوده واقعیشون رو نشون نمیدادن..کافی بود بابات پاشو بیرون بذاره تا دوباره شروع کنن..منو کرده بودن کلفت تمام وقتشون..بشور، بپز، نظافت کن..حتی لباسشونم میدادن من بشورم..هرهفته مجبورم می کردن اون عمارت بزرگ رو نظافت کنم..پختن غذارو به من سپرده بودن..درکنار همه ی اینا متلک ها و حرف های نیش دارشونم بود..اون عمارت زیبا و بزرگ برام شده بود مثل یک قفس……

 

-چرا به بابام نمی گفتی؟!..چرا گذاشتی باهات این کارو بکنن؟…

 

به روبه روش خیره شد و اهسته تر گفت:

-من و محمدرضا عاشق هم بودیم..به سختی بهم رسیده بودیم..نمی خواستم بین من و خانواده ش بمونه..می دونستم اگه بگم طرف منو میگیره اما دوست نداشتم خانواده ش رو از دست بده..اونا خانواده ش بودن و مسلما دوستشون داشت..دوست نداشتم باهاشون قهر کنه و تنها بمونه..برای من بد بودن اما محمدرضا رو روی چشمشون میذاشتن..نمی خواستم حمایتشون رو از دست بده……

 

 

لبخندی روی لبم نشست از لحن پر از عشقش وقتی اسم بابام رو میاورد…

 

این دفعه من دستش رو نوازش کردم و گفتم:

-خب..بعد چی شد؟..

 

دوباره نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

-تازه تورو باردار شده بودم..حالم خوب نبود و ویار شدیدی داشتم..اما حتی اینم باعث نشد از کارهاشون دست بردارن..عمه ت به طرفداری از من جلوشون می ایستاد اما اونم کار زیادی نمی تونست بکنه..تا اینکه با دیدن حال و روزم که هرروز داشتم بیشتر اب میرفتم، طاقت نیاورد و رفت همه چی رو به بابات گفت..از سیر تا پیازِ زمان نبودنش رو تعریف کرد..بابات باورش نمیشد من اینقدر اذیت شده باشم و هیچی نگفته باشم..حتی اومد سرم داد زد که اونو ادم حساب نکردم و با سکوتم نشون دادم به حمایتش نیاز ندارم……

 

لبخنده روی لبش اینبار پر از احساس شد و با مکث کوتاهی گفت:

-می گفت وقتی تورو اذیت میکنن انگار دارن منو زنده زنده اتیش میزنن..از ناراحتی زیاد بخاطره کارهایی که با من کرده بودن گریه می کرد..شبونه وسایلمون رو جمع کرد و تو روی همشون ایستاد و گفت جایی که احترام زنم رو نگه ندارن نمیمونم..گفت خانواده ای که این همه بلا سر زن و بچه ی تو راهیش اوردن رو نمیخواد..مامان بزرگت گریه کرد، خودشو زد، غش کرد اما بابات کوتاه نیومد..دست منو گرفت و برای همیشه از اون عمارت اومدیم بیرون……

 

اشک تو چشم های جفتمون جمع شده بود..

 

چقدر به وجوده همچین پدری افتخار می کردم..نه بخاطره اینکه تو روی خانواده ش ایستاده بود..فقط بخاطره اینکه پشت زن و بچه ش بوده و وقتی از کارهای خانواده ش مطلع شده، نگذاشته دیگه کسی اذیتشون کنه…..

 

چقدر الان به وجودش و حمایت هاش نیاز داشتم..

 

 

 

با بغض گفتم:

-کاش الانم بود..چقدر دلم براش تنگ شده مامان..

 

اشک مامان از چشمش فرو ریخت و سرش رو به تایید تکون داد و لب زد:

-منم همینطور..تا وقتی بود نذاشت اب تو دلمون تکون بخوره…

 

اشکم رو پاک کردم و برای اینکه حال و هوای مامان عوض بشه، به سختی لبخند زدم:

-بعد این خونه رو خریدین و برای زندگی اومدین اینجا؟..

 

مامان هم اشک هاش رو پاک کرد و سرش رو به منفی تکون داد و دوباره لبخند زد:

-نه..اون شب رفتیم خونه بابای من..چند روز اونجا بودیم..بابات یه مدت مغازه رو باز نکرد و برای اینکه منو از حال و هوای اون عمارت خارج کنه، چند روز رفتیم مسافرت..اول مشهد و بعد هم شیراز و اصفهان..هرروز منو می برد گردش و خوش میگذروندیم..تازه انگار داشتیم زندگی می کردیم..تازه روی خوش زندگی داشت بهمون لبخند میزد..از مسافرت که برگشتیم، بابات یه خونه اجاره کرد..جهیزیه ی من باز نشده بود و تو زیرزمین خونه امون مونده بود..چون عمارت نیازی به جهیزیه ی من نداشت..وسایل رو تو خونه ی اجاره ایمون که خیلی هم نقلی و کوچولو بود چیدیم و زندگی جدیدمون شروع شد..به اصرار من، چند ماهی یکبار می رفتیم برای احترام به خانواده ی پدرت سر میزدیم و می اومدیم……

 

با ذوقی که از تعریف خاطراتشون توی دلم نشسته بود و لبخند بزرگی پهن لبم کرده بود، گفتم:

-دیگه باهات خوب رفتار می کردن؟..

 

-نه زیاد..جلوی بابات چیزی نمی تونستن بگن اما تا یه فرصت گیر میاوردن نیش و کنایه هاشون شروع میشد….

 

بق کرده نگاهش کردم و گفتم:

-چطور می تونستن اینقدر بد باشن..بخاطره بابا هم شده بود باید رعایت می کردن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطانی که دوستم داشت به صورت pdf کامل از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان:   درمورد دختریه که پیش مادر و خواهر زندگی میکنه خواهر دختره با یه پسر فرار میکنه و برادر این پسره که خیلی پولدارهه دنبال برادرش میگرده و میاد دختره و مادره رو تهدید میکنه مادره که مهم نیست اصلا براش دختره ولی ناراحته اما هیچ خبری از خواهرش نداره پسره هم میاد دختره رو گروگان میگیره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x