لبخندی روی لبش نشست:
-فرستادی براش؟..
-اره از همه ی قسمت ها عکس گرفتم فرستادم..اونم خیلی خوشش اومد…
ماگ خالی رو از دستم گرفت و به همراه مال خودش روی میز گذاشت و چرخید طرفم…
دوتا دستم رو توی دست های گرمش گرفت و فشرد:
-به لطف تو..
لبخند زدم و با خجالت نگاهم رو از صورتش گرفتم..
دوباره دست هام رو فشرد که بی اختیار باز نگاهم چرخید سمتش…
چشم هام تو نگاهش قفل شد که داغ و خمار خیره شده بود بهم و وقتی متوجه ی نگاهم شد لب زد:
-چه خوبه هستی..ممنونم عزیزم..
گوشه ی لبم رو گزیدم:
-من که کاری نکردم..
یک دستم رو ول کرد و دستش رو بالا اورد و یه تیکه مویی که فرق کج روی صورتم ریخته بودم رو با نوک انگشت هاش کنار زد….
پشت انگشت هاش رو نرم روی گونه ام کشید و اهسته گفت:
-دیگه می خواستی چیکار کنی..کل زحمت اینجا افتاد گردن تو…
از نوازش انگشت های گرمش روی پوست صورتم، مورمورم شد و گردنم کمی کج شد…
بی طاقت نگاهم رو توی صورتش چرخوندم و لب زدم:
-کافیه تو خوشحال باشی..
-من کنار تو همیشه خوشحالم..
دلم لرزید، نگاهم لرزید و دستم هم توی دستش لرزید..
دستم رو محکم تر فشرد و نوازش انگشت هاش به چونه ام رسید…
شصتش رو زیر لبم کشید و من توان هیچ حرکتی رو نداشتم..حتی نمی تونستم کمی عقب برم…
انگار دل و عقلم باهم این نوازش رو می خواستن..
بی قرار تو چشم های تب زده ش خیره شدم و بی طاقت چشم هام رو بستم…
حرکت انگشتش رو حس کردم و همین که نوک انگشتش نزدیک لبم شد، صدای چندتا تقه ی محکم به در ورودی باعث شد جفتمون از جا بپریم…..
چشم هام گرد شده، باز شد و گیج تو چشم های کلافه ش خیره شدم…
انگار تازه به خودم اومدم و از خلسه ای که توش گرفتارم کرده بود دراومدم…
سریع خودم رو کشیدم عقب و دست لرزونم رو بردم سمت شالم و مرتبش کردم…
سورن از جا بلند شد و من به قد و قامت بلندش خیره شدم…
دستی توی موهاش کشید و پشت گردنش رو بین انگشت هاش فشرد و رفت سمت در…
دست هام رو که همچنان میلرزید، روی صورتم کشیدم و از حرارتش فهمیدم الان بدجور قرمز شدم….
سریع از روی مبل بلند شدم و راه افتادم سمت اتاق سورن تا داخل سرویس بهداشتیش کمی خودم رو مرتب کنم….
وارد اتاق که شدم، سورن هم در رو باز کرد و سر و صدا و خنده های بلند بچه ها رو شنیدم…
خودم رو انداختم داخل دستشویی و در رو پشت سرم بستم…
نگاهی به داخل اینه که بالای روشویی بود کردم..
حدسم درست بود..صورتم سرخ شده و گونه هام گل انداخته بود…
شیر اب رو باز کردم و دست هام رو بردم زیرش و خیس کردم…
پشت انگشت هام رو روی گونه هام گذاشتم تا حرارتش کم بشه و سرخیش از بین بره…
پوفی کردم و کمی همونجا موندم تا حالم عادی بشه و انقدر صورتم تابلو نباشه…
پسرها که هیچی ولی دنیز اگه من رو اینجوری میدید، حتما شک می کرد که اتفاقی افتاده…
ما این مدت برعکس اون یک سالی که سورن پیشمون بود، باهم راحت تر شده بودیم و گاهی سورن پیش اومده بود دستم رو بگیره….
حتی اون شب اولی هم که اومده بود، خودم از دلتنگی زیاد به سرم زده و بغلش کرده بودم اما هنوز عادت نکرده بودم به این همه نزدیکی …
هنوز دلم می لرزید و صورتم گر می گرفت و قرمز میشد…
با خجالت لبم رو گزیدم..دوست نداشتم زیاده روی کنیم اما دست خودم هم نبود…
انگار جلوی سورن هیچ قدرت اراده ای نداشتم و نمی تونستم نه جلوی خودم رو بگیرم و نه سورن رو…
از خودم خجالت می کشیدم اما نمی تونستم مانعش بشم چون خودم هم این لمس شدن ها و نوازش هارو می خواستم….
حس بدی بهم نمیداد و برعکس خوش خوشانم میشد..
کلافه سرم رو تکون دادم و دست و صورتم رو با دستمال خشک کردم و از دستشویی بیرون رفتم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خلاصه پارت:نازش کرد خجالت کشید