دستش رو از زیر چونه ام حرکت داد و رسوند به گونه ام و انگشت شصتش رو روی پلکم کشید و خیسیش رو پاک کرد….
با نگاهی که دل و تمام وجودم رو می لرزوند، نگاهم کرد و لب زد:
-من کنار شما راحتم..وقتی نزدیک شما باشم خیالم راحته و احساس ارامش میکنم..اما موندنم بیشتر از این باعث مشکل میشه….
لبخنده تلخی زدم و سرم رو تکون دادم که اروم تر گفت:
-درکم میکنی..مگه نه؟..
چشم هام رو باز و بسته کردم و سرم رو به تایید تکون دادم…
لبخندش پررنگ تر شد و این دفعه با همون انگشت شصتش، زیر چشمم رو نوازش کرد و گفت:
-اینجوری غمگین نگاهم نکن..برای منم سخته..
-می دونم..
-نمیذارم حتی یک روزم احساس کنی ازت دور شدم..
با همون لبخنده تلخ دوباره سر تکون دادم:
-باید همین نزدیک خودمون خونه بگیری..
-چشم..هرچی پرند خانم بگه..
مدت کوتاهی بی حرف تو چشم های هم خیره شدیم و سورن همچنان با همون دستش مشغول نوازش گونه ام بود….
زبونش رو روی لبش کشید و با لبخنده شیرین و مهربونی گفت:
-حالا یکم بخند..دلم میگیره اینجوری نگاهم میکنی..
به سختی لبخند زدم و سورن یه چیزی زیر لب گفت که متوجه نشدم و گفتم:
-چی؟!..
دستش رو از روی صورتم برداشت و نگاهش رو هم ازم گرفت:
-هیچی..
با تعجب نگاهش کردم و حرفی نزدم..به این کارش عادت داشتم…
خیلی پیش اومده بود، یه چیزی زیرلب می گفت که من متوجه نمیشدم و انگار با خودش بود و من هم گیر نمی دادم که حتما بفهمم….
تو جاش جابه جا شد و با کمی مکث دوباره نگاهم کرد و با لبخند گفت:
-دیگه ناراحت نیستی؟..
-ناراحتم از اینکه میری اما تونستم درکت کنم..تو همیشه منطقی تر از من تصمیم میگیری..وقتی اینجوری میگی حتما این کار برای هممون بهتره….
لبخندش پررنگ تر شد و از جاش بلند شد..
جلوم ایستاد و چون من هنوز نشسته بودم برای دیدنش سرم رو بالا گرفتم…
نگاهش اروم شده بود، مثل دل من..
انگار یک بار سنگین از روی دلم برداشته شده بود و حالا که جواب سوال هام رو تا حدودی گرفته بودم، خیالم راحت تر شده بود….
جواب لبخندش رو با لبخند دادم که گفت:
-بخواب دیگه دیر وقته..
سرم رو تکون دادم و همچنان نگاهش می کردم که چشم هاش رو باز و بسته کرد و گفت:
-شبت بخیر..خوب بخوابی..
-شب بخیر..
کمی این پا و اون پا کرد و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، با یک دستش بغل سرم رو گرفت و خم شد و سریع روی موهام رو بوسه ای زد….
خشکم زد و صداش رو پچ پچ وار بغل گوشم شنیدم:
-ممنون عزیزم..
حتی فرصت نداد عکس العملی نشون بدم و به سرعت ازم جدا شد و از اتاق رفت بیرون و در رو پشت سرش بست….
دستم رو روی سرم، جای بوسه ش گذاشتم و لبخند نرم نرمک نشست روی لب هام…
این بوسه ش بیشتر از تمام حرف هاش ارومم کرده بود…
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و جای بوسه ش رو نوازش کردم…
انگار یک پروانه توی دلم به پرواز دراومده بود و تو دلم داشت پر پر میزد…
چشم هام رو باز کردم و به در اتاق خیره شدم..
جای در سورن رو میدیدم و بی اختیار رو به در، لب زدم:
-دوستت دارم!..
بابت اعترافی که از دلم به زبونم رسیده بود، دلم هری ریخت و صورتم داغ شد…
خودم رو به پشت انداختم روی تخت و چشم هام رو بستم و پشت پلک هام تصویر سورن نقش بست…
با همون نگاه زیبا و لبخنده پر از مهرش..
دوباره دستم رو روی جای بوسه ش گذاشتم و دلم پر زد برای حس حضورش و بوی عطرش که هنوز توی اتاقم جا مونده بود….
نفس عمیقی کشیدم تا بوش رو بهتر حس کنم..
دستم رو روی قلب لرزونم گذاشتم و باز نفس کشیدم..
هنوز تصویر خیالی سورن پشت پلک هام بود که دوباره زیر لب تکرار کردم:
-دوستت دارم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.