رمان گرداب پارت 218 - رمان دونی

 

 

 

 

صندلی روبه روش رو عقب کشیدم و نشستم..

 

خیره نگاهش می کردم که اروم لقمه می گرفت و می خورد…

 

با صدای مامان سرم رو چرخوندم که تو درگاه اشپزخونه ایستاده بود و نگاهمون می کرد…

 

لبخندی زد و رو به سورن گفت:

-سورن جان ببخشید من داروهامو خوردم خیلی خوابم گرفتم..امشب همینجا بمون…

 

سورن هم سرش رو چرخوند و به مامان نگاه کرد و لبخنده بی رمقی زد و گفت:

-تو خونه کار دارم باید برم..شما برو بخواب..منم یکم دیگه میرم…

 

مامان سرش رو تکون داد و گفت:

-باشه پسرم..دیگه اینقدر دیر نیا..زودتر بیا بتونم یکم ببینمت و حرف بزنیم…

 

سورن با همون لبخنده بی حالش “چشم”ی گفت و مامان این دفعه رو به من گفت:

-پرند بعد از شام، میوه هم تو یخچال هست برای سورن بیار حتما…

 

-باشه چشم..

 

-شبتون بخیر..

 

من و سورن همزمان با هم “شب بخیر” گفتیم و مامان با خنده سری تکون داد و رفت سمت اتاقش…

 

دوباره به سورن چشم دوختم که بشقابش رو هول داد عقب و گفت:

-دستت درد نکنه..

 

 

نگاهم چرخید سمت بشقابش که نصف بیشترش مونده بود و با تعجب گفتم:

-سورن..تو که چیزی نخوردی..گفتی گرسنه ای..

 

کمی نوشابه داخل لیوان ریخت و یک نفس سر کشید و گفت:

-سیر شدم..ممنون..

 

مستاصل نگاهش کردم و گفتم:

-چی شد اخه..تو که وقتی اومدی سرحال بودی..این چه قیافه ایه…

 

-چیزی نیست..

 

دست هام رو روی میز گذاشتم و کمی خم شدم و با تردید گفتم:

-مامان چیزی گفت؟!..

 

بالاخره سرش رو بلند کرد و نگاه گرفته ش رو بهم دوخت و گفت:

-گفت خواستگار داری..مبارکه..

 

پلک هام روی هم افتاد و نفس عمیقی کشیدم..

 

یعنی تو همون چند دقیقه ای که من نبودم، باید به سورن لو میداد چی شده؟…

 

سری به دو طرف تکون دادم و چشم هام رو باز کردم..

 

سورن هنوز داشت نگاهم می کرد و انگار متتظر بود حرفی بزنم…

 

زبونم رو روی لبم کشیدم و اروم گفتم:

-به منم قبل از اینکه تو بیایی گفت..به خدا من خبر نداشتم…

 

-اما بهش نگفتی نمی خواهی..

 

پوفی کردم و از دست مامان حرصم گرفت..

 

یعنی اینکه من هیچی نگفتم رو هم باید به سورن می گفت؟…

 

 

 

سرم رو پایین انداختم و لب زدم:

-قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم تو اومدی..هرچند گفتم فعلا نمی خوام به این موضوع فکر کنم…

 

پوزخندی زد و ابروهاش رو انداخت بالا:

-فعلا؟!..

 

دستپاچه و تند تند گفتم:

-می خواستم بگم بهشون جواب رد بده که همون موقع تو اومدی و فرصت نشد…

 

صندلیش رو عقب داد و از جاش بلند شد..

 

من هم سریع بلند شدم و هول شده گفتم:

-کجا میری؟..

 

-دیروقته..برم خونه دیگه..

 

از لحن سردش دلم گرفت و با ناراحتی گفتم:

-می خواستم میوه و چایی بیارم..

 

-ممنون..میل ندارم..

 

-سورن تقصیر من چیه؟..چرا با من اینجوری حرف میزنی؟..

 

راه افتاد سمت سالن و من هم عین جوجه افتادم دنبالش و دوباره صداش کردم:

-سورن جان..

 

کنار مبل ها ایستاد و چرخید طرفم و منتظر نگاهم کرد…

 

لبخندی بهش زدم و گفتم:

-بیا بشین یکم حرف بزنیم..

 

-چه حرفی؟..

 

-تو بیا بشین حالا..

 

سرش رو تکون داد و روی مبل قبلی نشست..من هم کنارش نشستم و کامل چرخیدم طرفش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ژینو
دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه!حتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x