تو حیاط از صدای قدم هام متوجه شد دنبالشم و سرش رو چرخوند و نگاهم کرد…
سری به تاسف تکون داد و به راهش ادامه داد..
قبل از اینکه در رو باز کنه، ایستاد تا بهش برسم و کنارش که رسیدم، لبخندی زد و گفت:
-هوا سرده..چرا اومدی بیرون..
-اومدم خداحافظی کنم..تو که نه محبتت معلومه، نه عصبانیتت…
بازوم رو گرفت و کمی کشیدم جلو و سینه به سینه ش شدم…
صورتش رو خم کرد توی صورتم و گفت:
-همه چی جای خودش..وقتی جلوم اون حرفهارو میزنی، توقع داری مثل خیار وایسم نگاه کنم؟..خب معلومه که عصبی میشم….
نگاهم رو از اون فاصله ی کم تو چشم هاش دوختم و لب زدم:
-من که گفتم نمیخوام..چرا از دست من عصبانی میشی..
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و نفسش رو توی صورتم فوت کرد و اهسته گفت:
-از تو عصبانی نشدم..
-پس چی؟!..
-نمی دونم..حالم بد شد وقتی حرف خواستگار شد..حرفشم عصبیم میکنه…
-چرا؟!..
نگاهش رو از چشم هام اروم کشوند سمت لب هام و پچ زد:
-چرا؟!..
مکث کوتاهی کرد و با همون لحن ادامه داد:
-چون وقتی حتی اسم یکی میاد کنار اسمت، مخم داغ میکنه و بهم میریزم…
لبخند نشست روی لبم و بی اختیار گفتم:
-واقعا؟!..
اون هم لبخند زد و چشم هاش رو باز و بسته کرد:
-واقعا..
لبخندم پررنگ تر شد و نگاه سورن رنگی از کلافگی گرفت…
یک دستش رو برد پشت کمرم چنگ زد و به خودش نزدیک ترم کرد…
تقریبا چسبیدم بهش و دست هام رو روی شونه هاش گذاشتم:
-سورن..
نیم نگاهی به ساختمان انداخت و وقتی دید همه چی امن و امانه، دوباره نگاهم کرد…
سرش دوباره خم شد و لب هاش نشست گوشه ی لبم..
نفسم حبس شد و لباسش رو از روی شونه هاش توی مشتم جمع کردم…
پلک هام روی هم افتاد و انگار با لب هاش، گوشه ی لبم رو ذوب کرد…
با مکثی طولانی، لب هاش رو اندازه یک سانت فاصله داد و با همون چشم های بسته هم حرکت لبش به سمت لبم رو حس کردم….
مشت هام روی شونه هاش محکم تر شد و منتظر داغی لب هاش بودم که حس کردم چیزی به سرعت از روی پام رد شد….
انقدر سریع فاصله گرفتم و جیغ زدم که سورن بیچاره وحشت کرد و تند ولم کرد…
شروع کردم به بالا و پایین پریدن و اروم جیغ زدن..
سورن با ترس و هول شده تند تند گفت:
-چی شد؟..چیه؟..چرا اینطوری میکنی؟..
با چشم های گرد شده و وحشت زده گفتم:
-یه چیزی..یه چیزی..از روی..پاهام..رد شد..
سورن بازوهام رو محکم گرفت تا نگهم داره و با نفس نفس گفت:
-چیزی نیست..هیچی نیست..گربه بود..
با چشم هایی که داشت از کاسه در می اومد، تو جام ثابت شدم و نفس بریده گفتم:
-گر..گربه؟!..
-اره اره..گربه بود..اروم باش..
دستم رو روی قلب گذاشتم که پر صدا می کوبید و چشم هام رو بستم و با حرص گفتم:
-لعنت بهش..دوتا ادم گنده رو اینجا ندید..حتما باید از روی پاهامون رد میشد…
صدای خنده ی سورن رو که شنیدم، چشم هام رو باز کردم و با اخم نگاهش کردم:
-چرا میخندی..ترسیدن من خنده داره؟..
کف دستش رو روی لب و چونه ش کشید و با خنده گفت:
-به خودم می خندم..لعنت به شانس من..گندش بزنن..
بعد از چند لحظه متوجه ی منظورش شدم و منم زدم زیر خنده…
با خنده دست هاش رو دورم حلقه کرد و کشیدم توی بغلش…
محکم فشردم و با مکث و پر محبت گفت:
-عزیزم..صدای قلبشو..خیلی ترسیدی؟!..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یعنی پرند واقعا نمیفهمه ک سورن دوسش داره؟؟😐
سوگل چیشد؟؟بچه ش دنیا نیومد!؟یه سال گذشت بابا