نفسم رو با درموندگی فوت کردم بیرون و چشم هام رو باز کردم و به سقف خیره شدم…
حتی نمی دونستم توی این موقعیت چه کاری درسته..
می ترسیدم کاری انجام ندم و بعد، از این سکوت و مخفی کاری پشیمون بشم…
کاش کسی بود تا بهم کمک کنه..
حتی جرات نکرده بودم موضوع رو به دنیز بگم..شاید اگه می گفتم اون می تونست بهتر فکر کنه و یه راهی جلوی پام بگذاره….
سری به تاسف برای خودم تکون دادم..چقدر احساس ضعیف بودن و ناتوانی می کردم…
کِی قرار بود من از دست کاوه نجات پیدا کنم؟..یعنی می اومد روزی که دیگه سایه ی نحسش روی زندگیم سنگینی نکنه و من از دستش راحت شده باشم؟!…..
حتی به این هم شک داشتم..فکر می کردم نامزدی رو بهم بزنم دیگه همه چی تموم میشه…
چطوری یه زمانی فکر می کردم دوستش دارم و اون می تونه مرد زندگیم باشه…
سالها توی یک خانواده زندگی کرده بودیم اما نتونسته بودم بشناسمش…
چقدر برای خودم متاسف بودم که مدتی باهاش نامزد بودم و فکر می کردم بهش علاقه دارم…
کاوه مثل یک گرگ بود که سالها تونسته بود روی واقعی خودش رو از هممون مخفی کنه و نقش یک ادم باشخصیت و مودب رو برامون بازی کنه…..
انقدر ازش متنفر شده بودم که با فکر کردن بهش هم حالم بد میشد…
نمی دونم چقدر گذشته بود و من توی فکرهای خودم غرق بودم که صدای الارم تماس گوشیم بلند شد…
انقدر عمیق توی فکر بودم که با صدای گوشی تکون سختی خوردم و نفسم حبس شد…
پوفی کردم و گوشی رو از روی شکمم برداشتم..
با دیدن اسم سورن، با عجله توی جام نشستم و سریع تماس رو برقرار کردم…
حتی فرصت ندادم حرف بزنه و تند تند گفتم:
-الو..سورن خوبی؟..کجایی؟..چیکار میکنی؟..چرا اینقدر دیر زنگ زدی؟!…
انقدر تند و پشت سر هم سوال پرسیدم که نفس خودم هم گرفت و چند لحظه سکوت برقرار شد…
وقتی جوابی نشنیدم، دوباره شروع کردم:
-الو..سورن صدا میاد؟..چرا حرف نمیزنی؟..حالت خوبه؟..
با کمی مکث، صدای متعجبش توی گوشم پیچید:
-سلام..خوبی؟!..
-ببخشید حواسم نبود..سلام..من خوبم تو خوبی؟..کجایی؟!…
مکث دوباره ش نشون میداد از لحن و سوال های رگباریم شوکه شده…
-پرند..حالت خوبه؟..اتفاقی افتاده؟!..
-نه چه اتفاقی مثلا..تو خوبی؟..کجایی؟..
نفس عمیقی کشید و اروم گفت:
-مطبم عزیزم..پیام دادم گفتم که مریض دارم..تو خوبی؟..چرا اینجوری شدی؟!…
-چه جوری شدم؟!..
-چه جوری شدی؟..نگران و اشفته ای..هر یک ساعت زنگ میزنی حالمو می پرسی..هی میگی کجایی..چیکار میکنی….
لبم رو گزیدم و سعی کردم با شوخی ذهنش رو منحرف کنم:
-ناراحتی دیگه زنگ نمیزنم..بده می خوام از خودت و حالت خبر داشته باشم؟…
-نه عزیزم بد نیست..ناراحتم نمیشم..اتفاقا بین هر مریض صدات رو می شنوم انرژیم فول میشه واسه کار کردن..ولی….
سکوت کرد و من با لحن ارومی لب زدم:
-ولی چی؟!..
دوباره نفس بلندی کشید و مهربون گفت:
-چیزی هست که بخواهی بهم بگی؟..
مکثی کردم و اروم تر گفتم:
-نه سورن..چیزی نشده..ببخشید با زنگ هام اذیتت کردم..
-منو اذیت نمیکنی پرند..حتی هردقیقه هم صداتو بشنوم خوشحال میشم..من فقط نگرانتم..چند روزه یه حالی شدی….
از لحن پر احساسش دلم لرزید و با احساس خوبی چشم هام رو بستم…
دستم رو روی سینه ام گذاشتم و لبخند روی لبم نشست:
-چیزی نیست..فقط دوست دارم همش باهات حرف بزنم و از حالت باخبر باشم…
-مطمئن باشم؟!..
-اره سورن..مثلا چی میتونه شده باشه..باور کن چیزی نیست…
-باشه عزیزم..میدونی که بهت اعتماد دارم..میدونم هر چی بشه بهم میگی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خب بهش بگو دیگه
باز دو پارت دیگه دعوا میشه تا یه هفته میخواد قهر کردنشونو بگه