با احساس تنگی نفس، اسپری ام رو برداشتم و دوباره زدم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا کمی بهتر شدم…
گوشی رو توی دستم فشردم و زیر لب نالیدم:
-خداروشکر..خداروشکر..
کمی چشم هام رو بستم و اروم نفس کشیدم تا از شوک دربیام و حالم رو به راه بشه…
می دونستم کاوه اروم نمیشینه و بالاخره زهرش رو میریزه…
نگرانی و دلشوره ام الکی نبود..انقدری می شناختمش که بدونم حتما یک غلطی میکنه…
گوشی رو بالا اوردم و خواستم زنگ بزنم و هرچی از دهنم درمیاد بارش کنم که یهو یاده حرفش افتادم…
گفته بود توی واتساپ برام یک فیلم فرستاده..
با نگرانی وارد واتساپم شدم و با همون شماره ای که زنگ زده بود، یک فیلم فرستاده بود…
زدم دانلود بشه و با استرس مشغول جویدن لبم شدم..
دانلودش کامل شده بود اما من جرات باز کردنش رو نداشتم…
با انگشتی که می لرزید زدم روی صفحه و فیلم پخش شد…
معلوم بود از داخل ماشین گرفته شده چون فقط قسمتی از فرمون ماشین دیده میشد…
کمی تکون خورد و گوشی بالا اومد و تونستم خیابونی که مطب سورن داخلش بود رو ببینم…
فیلم کمی زوم شد و حالا سورن رو هم میدیدم که مشغول حرف زدن با یک نفر بود…
#پارت1339
فیلم از داخل ماشین و همینطور چندین متر دورتر از سورن و مطبش گرفته شده بود…
سورن با مردی که داشت صحبت می کرد، دست داد و اون مرد رفت..
نگاهی به دو طرف خیابون کرد و همینکه اومد از خیابون رد بشه، چشم هام گرد شد…
یک ماشین از رو به رو، از قسمتی که ماشین های پارک شده کنار خیابون بودن، خارج شد و به سرعت داشت بهش نزدیک میشد….
دستم لرزونم رو روی دهنم گذاشتم و انگار که این اتفاق الان جلوم داره رخ میده، با صدای خفه ای نالیدم:
-مواظب باش..
سورن متوجه ی ماشین شد و به سرعت قدمی عقب پرید و ماشین با فاصله ی چند سانتی ازش رد شد….
انقدر سرعتش بالا بود که بادش باعث شد سورن پرت بشه عقب…
اشک هام ریخت روی صورتم و با چشم هایی که بخاطره گشاد شدن و خیرگی زیاد می سوخت، به صفحه ی گوشیم زل زده بودم….
مردم به سرعت داشتن دور سورن جمع میشدن و فیلم همینجا تموم شد…
دوباره افتادم روی تخت و هق زدم..
وای وای..چه بلایی داشت سرم می اومد..
اگه فقط کمی دیرتر سورن رفته بود عقب، شک نداشتم با اون سرعت بالای ماشین بدبخت می شدم…
اسپری زدم و با گریه نالیدم:
-خدا لعنتت کنه کاوه..خدا شرتو از زندگیم کم کنه که جز بدبختی هیچی برام نداشتی…
#پارت1340
دست و پام هنوز می لرزید و حالم جا نیومده بود که صدای دینگ پیامک واتساپم بلند شد…
با چشم هایی که تار میدید، گوشی رو بالا اوردم..کاوه با همون شماره دوباره پیام داده بود…
اشک هام رو پس زدم و پیامش رو باز کردم..
“می خوام باهات حرف بزنم..تا یک ساعت دیگه به ادرسی که فرستادم نیایی کار ناتمومی که دیدی رو تموم میکنم..قسم می خورم”
و بلافاصله ادرس فرستاد و زیرش هم دوباره تاکید کرد که فقط یک ساعت فرصت دارم…
گوشی رو انداختم روی تخت و با مشت افتادم به جون تشک و بالشم…
با گریه مشت می زدم و به کاوه بد و بیراه می گفتم..
نمی دونستم چکار باید بکنم..اگه نمی رفتم و واقعا بلایی سر سورن می اورد چی؟!…
با این فکر دلم لرزید و بی معطلی از جا پریدم..
جلوی اینه ایستادم و دستی به سر و صورتم کشیدم تا معلوم نباشه گریه کردم…
به سرعت خودم رو مرتب کردم و موهام رو محکم بالای سرم بستم…
اولین مانتو و شلواری که دستم اومد رو پوشیدم و یک شال مشکی هم روی سرم انداختم…
کیفم رو برداشتم و با الارم دوباره ی گوشیم، پریدم سمت تخت…
گوشی رو برداشتم و پیام کاوه رو باز کردم..
“چهل دقیقه بیشتر وقت نداری”
زیر لب فحشی بهش دادم و نوشتم “دارم میام”..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یعنی واقعا نمیخواد به هیچ کس چیزی بگه؟؟چند دفعه تا حالا سر همین چیزا با سورن بحثش شده فقط😕