اخم هاش رو کمی کشید تو هم و نگاه از اینه گرفت:
-نمی دونم زن داداش..به منم چیزی نگفته..فقط تاکید کرده اول مراقب شما و بعد خودم باشم….
مکث کرد و دوباره با اخم و تردید گفت:
-منم خیلی نگرانم زن داداش..
اخم هام رو کشیدم تو هم:
-چطور؟
وقتی دیدم چیزی نمیگه خودم رو کشیدم جلو، بین دوتا صندلی نشستم و دست هام رو روی پشتی هاش گذاشتم….
صندلی رو تو دستم چلوندم تا استرسم کم بشه:
-امیر بین خودمون میمونه..من فقط نگران سامیارم..نمی خوام اتفاقی واسش بیوفته…
زبونش رو روی لب هاش کشید و نیم نگاهی از اینه بهم انداخت و گفت:
-منم چیز زیادی نمی دونم زن داداش..فقط هرچند وقت یکبار، به شکل های مختلف پیداشون میشه..یعنی انگار می خوان خودشون رو یاداوری کنن..شایدم دنبال چیزی هستن..ولی گاهی کاراشون شدیدا خطرناک میشه…..
-چرا سامیار پیش پلیس نمیره..اینجوری که خیلی خطرناکه…
شونه ای بالا انداخت و “نمی دونم” ارومی گفت..
لبمو گزیدم و دوباره برگشتم و تکیه دادم به صندلی..
یا سامیار خیلی تو دار بود و یا امیر الکی میگفت که از هیچی خبر نداره..اینا دوتا دوست صمیمی بودن و معلوم بود سامیار به امیر خیلی اعتماد داره….
نمی دونم داشت مخفی میکرد یا واقعا چیزی نمی دونست اما نگرانیش کاملا مشهود بود…
با صدای بوق ماشینی از فکر خارج شدم و به بیرون نگاهی انداختم..
همون لحظه امیر فرمون رو چرخوند و پیچید تو خیابونی که به شرکت سامیار منتهی میشد…
یکم سرعتش رو کم کرد و با من من گفت:
-زن داداش حرفامون بین خودمون میمونه؟..سامیار خوشش نمیاد زیاد درمورد کاراش حرف بزنیم..مخصوصا در این موارد..اگه بفهمه خیلی ناراحت میشه..من وقتی دیدم شما هم مثل خودم نگرانی…..
پریدم تو حرفش و لبخنده ارومی بهش زدم:
-اول اینکه تو اصلا چیز زیادی نگفتی..اینارو خودمم می دونستم..بعدشم همه ی حرفامون تو همین ماشین میمونه..نگران باش….
.
اونم لبخنده بزرگی زد که صورت مردونه اش با اون پوست گندمی و چشمای عسلیش جذاب تر شد…
جلوی شرکت ایستاد و در ماشین رو باز کردم پیاده بشم که صدام کرد:
-زن داداش؟
برگشتم طرفش و دیدم اونم چرخیده و داره نگاهم میکنه:
-بله؟
دوباره لبخندش رو تکرار کرد و با خجالت نگاهش رو از صورتم گرفت:
-من خیلی خوشحالم که شما با هم هستین..داداش خیلی تنها بود..درسته هی واسه خودش یکی رو پیدا میکرد تا از تنهایی دربیاد اما اونا اصلا به درد نمی خوردن..شما فرق میکنی..من میفهمم که چقدر روحیه اش با شما عوض شده..می خوام بدونین خیلی خوشحالم از اینکه با هم هستین…..
لبخندم این دفعه به تلخی زهر بود:
-ممنون..منم خیلی خوشحالم..امیدوارم همه چی خوب پیش بره..
امیر هم سرش رو تکون داد و با یه خداحافظی کوتاه از هم جدا شدیم…
راه افتادم سمت شرکت و چون یه بار دیگه هم اومده بودم می دونستم کجا باید برم….
اتاق سامیار طبقه چهارم بود و با اسانسور خودم رو رسوندم بالا…
از اسانسور که خارج شدم، مثل دفعه قبل با دیدن منشی اخم هام رفت تو هم…
خیلی خوشگل و جذاب بود…
با لباس های مناسب و مرتبی که می پوشید و اون ارایش ملایمش خیلی سنگین و شیک میشد….
با فکر اینکه سامیار هرروز این رو میبینه و همه کارهاش با این دختره اس، اخم هام رفت تو هم..خوشم نمی اومد ازش…..
رفتم جلوی میزش و اروم سلام کردم…
با اینکه قبلا هم منو دیده بود اما بازم خودش رو زد به اون راه و با ابروهای بالا انداخته، خیلی جدی گفت:
-بفرمایید..
نامحسوس چشم هام رو تو کاسه چرخوندم و پوف زیرلبی کشیدم…..
.
نامحسوس چشم هام رو تو کاسه چرخوندم و پوف زیر لبی کشیدم…
گوشه ی لبم رو گزیدم و درحالی که تو دلم بی دلیل از دست این دختره حرص می خوردم، منم نگاهم رو جدی تو چشم هاش دوختم و گفتم:
-با سامیـ…
سریع حرفم رو خوردم..شاید سامیار دوست نداشته باشه کسی نسبت مارو بدونه یا حتی بدونه صمیمی هستیم….
با کمی مکث جمله ام رو درست کردم:
-با اقای سلطانی کار دارم…
دفتر جلوش رو باز کرد و با صدای نازک و لوندش گفت:
-قرار قبلی داشتین؟
پلک هام رو روی هم گذاشتم و با خودم گفتم: “صبر صبر..خدایا کمی صبر..سامیار این موجود عجیب غریب رو از کجا پیدا کردی اخه”
نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو باز کردم:
-خیر..لطفا بهشون اطلاع بدین..خودشون در جریان هستن…
با اکراه سرش رو تکون داد و گوشی تلفن رو از روی میز برداشت و گفت:
-بگم کی تشریف اوردن؟
با بدجنسی گوشه ی لبم رو گزیدم و پررو پررو گفتم:
– بگین سوگل…
دوباره ابروهاش رو انداخت بالا و داخلی رو گرفت و وقتی سامیار جواب داد، گفت:
-اقا سلطانی مهمون دارین..البته قرار قبلی نداشتن ولی میگن خودتون خبر دارین..بفرستم داخل؟
کمی مکث کرد و انگار به حرف سامیار داشت گوش میداد و بعد نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
-میگن سوگل خانم هستن…
باز خداروشکر اینقدر ادب داشت که یه خانم بچسبون به اسم من..فقط نمی فهمیدم این پشت چشم نازک کردنا و حرص خوردنا چی بود انجام میداد…..
نفهمیدم چی در جواب سامیار گفت فقط وقتی گوشی رو گذاشت به خودم اومدم….
با دست به در اتاق اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید داخل…
مودب تشکر مختصری کردم و رفتم سمت اتاق..
دستگیره رو گرفتم کشیدم پایین..در با صدای تقی باز شد و رفتم داخل…..
.
در اتاق رو که پشت سرم بستم سامیار سرش رو از روی برگه های جلوش بلند کرد و نگاهی بهم انداخت…
سلام کردم و لبخندی پررنگ زدم که اونم لبخنده کج همیشگیش رو زد و با دست به صندلی های جلوی میزش اشاره کرد و گفت:
-سلام..خوش اومدی..بشین یکم کار دارم تموم بشه میریم…
سرم رو تکون دادم و روی نزدیک ترین صندلی بهش نشستم و نگاهی به اطراف انداختم…
همینطور که اتاق رو با نگاهم زیر و رو می کردم صداش رو شنیدم:
-تو راه مشکلی که پیش نیومد؟
-نه خداروشکر..
سری تکون داد و خودکارش رو از روی میز برداشت:
-چیزی می خوری بگم برات بیارن؟
-نه مرسی..زودتر کارت رو انجام بده بریم..
دوباره سر تکون داد و مشغول کار با لپتاب و دفتر و برگه های جلوش شد…..
نگاهم رو با کنجکاوی دور اتاق چرخوندم…
زیر چشمی نامحسوس به بالا و گوشه های اتاق نگاهی انداختم و ابروهام پرید بالا….
چهارگوشه ی اتاق، چراغ های ریز قرمز رنگ خاموش روشن میشد و این یعنی کل اتاقِ سامیار مجهز به دوربین مداربسته بود….
پوفی کشیدم و نگاهمو دوختم به دست های سامیار که با مهارت روی کیبورد لپتاب کوبیده میشد و انگار یه چیزی رو واردش میکرد…..
همینطور نگاهم به دست هاش بود که از حرکت ایستاد و با خودکار چیزی رو تو دفتر یادداشت کرد….
برگه های جلوش رو مرتب و دسته کرد و با یه نیم چرخ روی صندلی چرخ دارش، پشت به من شد….
با کنجکاوی سرم رو کج کردم ببینم چکار میکنه…
در یه کمد کوچیک پشت سرش رو باز کرد و کمی که خم شد تونستم گاوصندوقی که توی کمد قرار داشت رو ببینم…..
دلم هری ریخت…
یعنی چیزهایی که من دنبالش بودم و به مرگ و زندگیم ختم میشد، توی این گاوصندوق قرار داشت؟….
.
اخم هام رو کمی کشیدم تو هم و تیزتر نگاه کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه….
خب مثلا الان رمزش رو متوجه بشی چکار میخواهی بکنی؟..با این همه دوربینی که مسلما از همه طرف روی گاوصندوق زوم بودن، هیچ کاری نمی تونستم بکنم…..
سامیار اون فرم ها و دفتری که تا الان باهاشون کار میکرد رو گذاشت تو گاوصندوق و درش رو بست و رمزی وارد کرد که هرکار کردم نتونستم ببینم چند بود…..
در کمد رو هم بست و با کلیدی که روش بود قفلش کرد و دوباره چرخید طرفم…
سریع مرتب نشستم تا نفهمه داشتم دیدش میزدم…
کلید کمد رو گذاشت تو کشوی میزش و لپتاب رو خاموش کرد و از پشت میز بلند شد…
کتش رو از پشتی صندلی برداشت و همینطور که تنش می کرد گفت:
-بریم؟
سرم رو تکون دادم و اروم بلند شدم..کیفم رو روی شونه ام مرتب کردم و با ناامیدی اخرین نگاه رو به کمدی که گاوصندوق توش بود انداختم…..
حالا چطوری باید این رو باز می کردم و می فهمیدم چی توش هست..تقریبا کار غیر ممکن و محالی بود….
نفسم رو فوت کردم و با سامیار از اتاقش خارج شدیم..
یه سری سفارش به منشیه جذابش کرد و من تمام مدت با اخم نگاهم رو بینشون می چرخوند و هیچ از عشوه های خرکیش خوشم نمی اومد…..
سامیار حین حرف زدن نگاهش افتاد به من و یه لحظه خیره موند بهم و ابرو هاش رو انداخت بالا….
نیشخندی زد و سوییچ ماشینش رو تو دستش چرخوند و با دست به بیرون اشاره کرد یعنی راه بیوفت….
یه خداحافظ سرسری و سرد به منشی گفتم و راه افتادم و سامیار هم پشت سرم اومد….
اسانسور تو همین طبقه بود و سوار که شدیم سامیار دکمه ی طبقه همکف رو زد و خیره شد تو چشم هام:
-چرا اینطوری به اون بنده خدا نگاه میکردی؟
صورتم از حرص جمع شد:
-خوشم نمیاد ازش..ایش..همش ناز و عشوه اس…
.
با نیشخند جذابی سرش رو دوباره تکون داد و گفت:
-اتفافا خیلی خانم مودب و با شخصیتیه…
اخم هام رو کشیدم تو هم و چپ چپ نگاهش کردم:
-اصلا هم اینطوری نیست..همه ی رفتاراش مصنوعیه..می خواد جلب توجه کنه..تو که دیگه باید خوب بشناسی دخترارو….
دوباره سر تکون داد و چشم های خمارش رو تو صورتم چرخوند:
-جدیدا خوب تیکه و کنایه میزنیا..حواست هست؟
لبخنده ساده ای زدم و سرم رو پایین انداختم:
-نه بخدا منظوری نداشتم..باور کن همینطوری گفتم…
دوباره اون لبخنده سوگل کشش رو تکرار کرد و اسانسور که ایستاد در رو باز کرد و اشاره کرد پیاده بشم…
با هم رفتیم بیرون و سامیار ریموت ماشین رو تو دستش چرخوند و دکمه اش رو فشرد که صدای باز شدن درهای ماشین تو پارکینک پیچید…..
با دست اشاره کرد به ماشین شاسی بلنده مشکی و غول پیکرش و گفت:
-بشین تو ماشین منم الان میام…
-کجا میری؟
با چشم و ابرو به ماشین اشاره کرد یعنی حرف نباشه برو بشین تو ماشین…
چشم هام رو چرخوندم و با حرص رفتم سمت ماشین..همیشه باید حرف حرفِ خودش باشه…
نشستم تو ماشین و نگاهی بهش انداختم که رفت سمت نگهبانی و با اون اخم های همیشه درهمش مشغول حرف زدن باهاش شد و معلوم بود بحث جدیه…..
وقتی دیدم سرگرمه سریع گوشیم رو از کیفم دراوردم و تند تند یه پیامک واسه شاهین خان فرستادم و موضوعِ گاوصندوق رو بهش گفتم….
پیامم که ارسال شد، سریع پاکش کردم و منتظر موندم جواب بده…
یه نگاهم به گوشیم بود و یه نگاهم به سامیار که تا نیومده جواب شاهین خان رو بخونم و بزارمش تو کیفم یه وقت نفهمه…..
.
همینطور نگاهم به سامیار بود و گوشم تیز شده بود تا صدای گوشی رو بشنوم که سامیار با نگهبان دست داد و خداحافظی کرد….
وقتی حرکت کرد و اومد طرف ماشین، لبم رو گزیدم و با استرس نگاهی به گوشی انداختم…
انقدر هول کرده بودم که فکرم کار نمی کرد..حداقل گوشی رو بزارم روی بی صدا یا بندازمش تو کیفم صداش درنیاد….
هرچند سامیار ادمی نبود که بخواد گوشی منو چک کنه یا هرچی اما احتیاط شرط عقل بود…
ادم وقتی یه جای کارش می لنگه همش باید مراقب باشه که لو نره…
گوشی رو تو دستم فشردم و سامیار در ماشین رو باز کرد و نشست….
لبخنده مصنوعی زدم و گفتم:
-تموم شد کارت؟
سرش رو تکون داد و سرجاش جابجا شد:
-اره..دیشب انگار یکی از دوربین های جلوی در از کار افتاده بوده..رفتم ببینم چه خبر بوده..گفتم زنگ بزنن از شرکت بیان چک کنن…..
اهانی گفتم و نگاهی به نگهبان انداختم که با تلفن مشغول حرف زدن بود…
سامیار دستش رو روی سوییچ ماشین گذاشت و چرخوند و همزمان با روشن شدن ماشین، صدای پیامک گوشی منم بلند شد…..
دلم هری ریخت و نفسم حبس شد..کاش الان پیام نداده بودم و گذاشته بودم واسه وقتی که رفتیم خونه….
از گوشه ی چشم به سامیار نگاه کردم که سرش رو کج کرد و نگاهی به من و گوشی تو دستم انداخت….
سوالی سر تکون داد و درحالی که ماشین رو راه می انداخت گفت:
-کیه؟
اب دهنمو قورت دادم و با تته پته گفتم:
-ع..عسلِ…
گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم که یه پیامک دیگه هم اومد و باعث شد عرق سردی روی کمرم بشینه….
لبخنده دستپاچه ای زدم و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم، سامیار بدون اینکه نگاهم کنه دستش رو دراز کرد و گوشیم رو با یه حرکت از دستم کشید بیرون……
.
نگاهِ وحشت زده ام مونده بود روی گوشی تو دست سامیار و داشتم سکته می کردم…
خدایا بدبختم نکنی…
نزدیک بود همونجا از حال بدم..داشتم قالب تهی می کردم..
اب دهنم رو قورت دادم و تقریبا جیر جیر کردم:
-سامیار..
هومی گفت و کناره ی همون دستی که گوشی توش بود رو روی فرمون گذاشت و حتی به صفحه ی خاموش شده ی گوشی نگاه هم نمی کرد و مستقیم به جلوش خیره شده بود…..
دوباره صداش کردم و دستم رو گرفتم طرفش:
-سامیار..گوشی رو بده جواب بدم لطفا…
وقتی دیدم جواب نمیده چشم هام رو محکم بستم و با دلی که می لرزید دوباره صداش کردم…
نچی کرد و گوشی رو تو دستش جابجا کرد و انگشتش رو رسوند به دکمه ی ریز بغلش و چند ثانیه نگهش داشت….
متعجب نگاهش می کردم که گوشی خاموش شده رو انداخت روی پام و گفت:
-بیا بزار تو کیفت..وقتی با منی هی گوشی نگیر دستت خوشم نمیاد…
دوباره پلک بستم و بالاخره نفسم رو راحت فوت کردم بیرون..وای داشتم سکته می کردم….
با دستم گوشی رو محکم گرفتم تا لرزشش معلوم نباشه و درحالی که زیپ کیفم رو باز می کردم گفتم:
-ببخشید..پیام داد گفتم تا تو داری با نگهبان حرف میزدی جواب بدم…
از گوشه ی چشم نگاهه جذابی بهم انداخت و با لبخند کنج لبش گفت:
-دیگه تکرار نشه…
با خیال راحت چرخیدم طرفش و با خنده و شوخی مشتی به بازوش زدم و گفتم:
-دیگه امری نیست حضرت اقا؟..
خودش رو یکم کشید کنار و نچی کرد که “خیلی پررویی” گفتم و نگاهی به اطراف انداختم:
-کجا میریم حالا؟
نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و با خستگی و لحنی بامزه گفت:
-یه جایی که بشه این شکم رو سیر کرد که دیگه داره سر و صداش بلند میشه….
خنده ام گرفت و سامیار هم چپ چپ بامزه ای نگاهم کرد که صدای خنده ام بالاتر رفت…….
.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده ژون میشه عکس شخصیتارو بزاری 😍
فک می کنم سامیار از همه چی خبر داره
اره بنظر منم همه چیو میدونه ولی میخواد صبر کنه تا سوگل تودش بهش کل قضیه رو بگه
نمیدانم شاید 😐 به نظرم اگه بدونه بهتره تا اینکه بعدا بفهمه 😬 چون قطعا اگه خبر نداشته باشه و سوگل بعدا بهش بگه دیگه… پخ پخ باید واسه سوگل فاتحه بخونیم
تازه هردوشونم شکست عشقی میخورن 😐😂
سوگل اینجور مواقع حساس در لحظه هر چی به دلت افتاد نذر کن 😂
واسه منم یه بار همینجوری شد نذر کردم ضرفارو تا یک ماه بشورم 😐 و خداوند بخشنده مهربان نیز گوشیمو بهم پس داد بدبختم نکرد 🤧