رمان گرداب پارت 258 - رمان دونی

رمان گرداب پارت 258

 

دستی به صورتم کشیدم و اروم گفتم:
-میشه یه چیزی بگم؟..

کیان با لبخند گفت:
-شما دوتا چیز بگو..

لب هام رو جمع کردم و با مکث گفتم:
-من خیلی اینجا حوصله ام سر میره..هیچ کاری نیست انجام بدم..میگم میشه کارامو بیارین تو خونه فعلا روشون کار کنم؟….

کیان اخم هاش رو توی هم کشید و گفت:
-دیگه چی..نه نمیشه..

-تورو خدا کیان..اینجا خیلی بیکارم..حوصله ام سر میره…

-نه پرند..نباید خودتو خسته کنی..فعلا استراحت کن تا بهتر بشی..کار باشه برای بعد…

-قول میدم خودمو خسته نکنم..خیلی کم کار میکنم..فقط وقتی خیلی بیکار بودم…

-تو دست و پات هنوز توی گچه پرند..چطوری می خواهی کار کنی؟…

-دست راستم سالمه..روی تختم کار میکنم..از جام بلند نمیشم..قول میدم..تورو خدا..تورو خدا..تورو خدا….

کیان به لحن التماسی و لوسم خندید و قبل از اینکه چیزی بگه البرز گفت:
-اگه از جونت سیر شدی براش بیار..

با تعجب گفتم:
-چرا؟!..

-فکر کنم اون شیر زخمی که تو خونه ش خوابیده و اتفاقا خیلیم ناراحت و عصبیه رو فراموش کردین..کافیه بفهمه اونوقت خشتک هممونو میکشه سرمون….

-اگه چیزی گفت میگم خودم اصرار کردم..کیان..تورو خدا نگو نه…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [23/11/1401 10:15 ق.ظ]
#پارت1532

دنیز اروم گفت:
-انگار میاد به تو چیزی بگه..مارو میشوره میذاره کنار..

-چیزی نمیگه..هرچی گفت پای من..

کیان سری تکون داد و با مکث گفت:
-باشه اما اگه ببینم خودتو خسته کردی و داری شلوغش میکنی دیگه نمیذارم حتی از تختت بیایی بیرون..اوکی؟….

با ذوق خندیدم و گفتم:
-اوکی..چشم..قول میدم..

کیان هم با لبخند سرش رو تکون داد و کمی بینمون سکوت شد و بعد اهسته گفت:
-درمورده دکتر رفتن فکر کردی؟..

اخم هام توی هم فرو رفت و سرم رو پایین انداختم:
-من حالم خوبه..نیازی به دکتر ندارم..

البرز با حرص گفت:
-اره خیلی حالت خوبه..فقط هردفعه یکیمونو با حرفات میکشی یا یهو میزنی زیر گریه..اونی هم که شبها با کابوس و جیغ از خواب میپره عمه ی منه….

با حرص صداش کردم:
-البرز..

-کوفت..یکم فکر کن دختر..دکتر که نمیخواد بکشتت..میری یکم حرف میزنی میایی..مگه میخواد چیکارت کنه….

کیان دستش رو برای البرز بلند کرد و رو به من گفت:
-باشه عزیزم اما قول دادی درموردش فکر کنی بعد تصمیم بگیری..باور کن برات خوبه…

-باشه گفتم که فکر می کنم..فعلا حالم خوبه..نیازی به دکتر ندارم…

دنیز با ناراحتی صدام کرد اما یهو ساکت شد و چیزی نگفت…

فهمیدم کیان بهشون اشاره کرده بهم فشار نیارن و دیگه هیچ کدوم حرفی نزدن…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [24/11/1401 11:01 ب.ظ]
#پارت1533

===============================

کیان ویلچری که روش نشسته بودم رو هول داد و کنار صندلی های توی سالن گذاشت و خودش و دنیز هم کنارم نشستن….

غمگین به اطرافم نگاهی کردم و رو به کیان گفتم:
-نمیاد؟..

با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
-نمی دونم پرند..

-بهش گفتین امروز نوبت دکتر دارم؟..

-خودش برات نوبت گرفت..می دونست امروز قراره بیایی…

لب برچیدم و زیر لبی گفتم:
-بی معرفت..

دنیز مهربون نگاهم کرد و گفت:
-شاید بیاد..هنوز وقت هست..

با ناامیدی سرم رو تکون دادم و حرفی نزدم..

فکر می کردم حداقل امروز دیگه تنهام نمی گذاره و حتما میاد…

بیشتر از یک ماه بود که ندیده بودمش و به معنای واقعی داشتم دیوونه میشدم…

چطوری فکر کرده بودم می تونم بدون سورن زندگی کنم که ازش خواسته بودم برای همیشه بره…

فقط یک ماه بود که ندیده بودمش و داشتم از غصه میمردم…

هرروز به امید اومدنش بیدار میشدم و وقتی خبری ازش نمیشد، به امید روز بعدش می خوابیدم…

فکر می کردم امروز حتما میاد..

قرار بود گچ دست و پام رو باز کنم و دلم خوش بود که همچین روزی تنهام نمی گذاره…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [25/11/1401 09:56 ب.ظ]
#پارت1534

اهی کشیدم و با صدای پرستار سرم رو بلند کردم..

نوبتم شده بود..

دنیز از جاش بلند شد و رو به کیان گفت:
-من میبرمش..تو همینجا بمون..

کیان سری به تایید تکون داد و دنیز پشت ویلچر ایستاد و بردم سمت اتاق…

تا لحظه ای که وارد اتاق بشیم، سرم مدام به اطراف می چرخید که شاید ببینمش…

بغض توی گلوم نشسته بود و حالم خیلی بد بود..

با کمک پرستار و دنیز از روی ویلچر بلند شدم و روی تخت نشستم…

با چشم های پر اشک به دنیز نگاه کردم و لب زدم:
-نیومد..

با ناراحتی نگاهم کرد و دستش رو روی شونه ام گذاشت و با همدردی فشرد…

دکتر وارد اتاق شد و با خوشرویی جواب سلاممون رو داد و حالم رو پرسید…

بعد روی صندلی کنار تخت نشست و در حالی که ازم سوالاتی می پرسید، مشغول کارش شد…

صدای دستگاهی که داشت باهاش گچ هارو میبرید روی مخم بود و داشت اعصابم رو نابود می کرد….

اشک اروم از گوشه ی چشمم فرو ریخت و دکتر با تعجب دست از کار کشید و گفت:
-اِ اِ چیشد؟..درد داری؟..

چشم هام رو باز کردم و با بغض لب زدم:
-نه خوبم..

دکتر نیم نگاهی به دنیز انداخت و دوباره به من نگاه کرد و گفت:
-پس چی شده؟..

-هیچی اقای دکتر..کارتونو بکنین تا زودتر از این گچها راحت بشم…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [26/11/1401 09:45 ب.ظ]
#پارت1535

با لبخند سرش رو تکون داد و دوباره دستگاه رو روشن کرد و ادامه داد…

دنیز اومد کنارم و دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و من سرم رو از بغل به سینه ش تکیه دادم…

بیشتر از یک ساعت طول کشید تا دکتر کامل گچ هارو باز کنه…

احساس خوبی داشتم..از شر اون گچ های سنگین خلاص شده بودم و احساس می کردم دست و پام ازاد شده….

با بغض لبخندی زدم و رو به دکتر گفتم:
-ممنون اقای دکتر..دیگه داشتم دیوونه می شدم از دستشون…

دکتر اروم خندید و گفت:
-یکم دست و پات رو تکون بده ببین دردی چیزی نداری..

با دست سالمم، دستی که از توی گچ دراومده بود رو مالیدم و کمی حرکتش دادم…

پوست دستم چروک و پوسته پوسته و به شدت قرمز شده بود…

لب هام رو جمع کردم و گفتم:
-یکم انگار کرخت و بی حس شدن..

دکتر از جاش بلند شد و گفت:
-طبیعیه..برات چند جلسه فیزیوتراپی می نویسم تا از این حالت دربیاد…

درحالی که همچنان دستم رو می مالیدم با کمک دنیز از روی تخت پایین اومدم…

با احتیاط پام رو روی زمین گذاشتم و دست دنیز رو گرفتم و سعی کردم راه برم…

کمی لنگ می زدم و با نگرانی تو جام ایستادم و به دکتر نگاه کردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی

  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا می‌کند و در مسیر قصاص کردن او،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x